یکشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۹

گاهي آدم بزرگ ها فراموش مي كنن چي هستند،  چي مي‌تونن باشن و چي بايد باشند .

بودن آدم ها تو خواسته هاي ديگران از اونا معني پيدا مي كنه و شدن‌شون تو خواسته هاي خودشون از خودشون.

شنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۹

" مشتری : خدا دنیا را ظرف شش روز ساخت، شما شلوار منو شش ماه طولش دادین. خسته نشدین ؟
خیاط : ولی ، آقای عزیز، یک نگاه به دنیا بندازید، یک نگاه هم به شلوارتون "

ساموئل بکت در قصۀ " دنیا و شلوار

جمعه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۹

پولداری در کابل ، در نزدیکی مسجد قلعه فتح اله ، رستورانی ساخت که در آن موسیقی بود و رقص و برای مشتریان مشروب هم سرو می شد .ملای مسجد ، اما هر روز در پایان موعظه اش دعا می کرد که خداوند صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی را بر این رستوران که اخلاق مردم را فاسد می کند ، بفرستد . یک ماهی از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و طوفان شدیدی شد و یگانه جایی که خسارت دید ، همین رستوران بود که به خاکستر تبدیل شد . ملای مسجد ، روز بعد با غرور و افتخار ، نخست حمد خدای را به جا آورد و سپس خراب شدن آن خانه ی فساد را به مردم تبریک گفت و علاوه کرد که : اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد ، خداوند او را نا امید نمی کند، اما خوش حالی مومنان و ملای مسجد چندان دوامی نداشت، زیرا صاحب رستوران به محکمه شکایت برد و از ملای مسجد تاوان خسارت خواست . ملا و مومنان ، البته چنین اتهامی را نپذیرفتند . قاضی هر دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان هر دو طرف را شنید؛ گلویی صاف کرد و گفت : من سخنان شماها را شنیدم ، اما نمی دانم چه حکمی بکنم، زیرا یک طرف ، ملا و مومنانی نشسته اند که به تاثیر دعا ، باور ندارند و طرف دیگر ، مرد ی است می فروش که به تاثیر دعا ، باور دارد …

پائولو کوئیلو
” پدران ، فرزندان ، نوه ها “

پنجشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۹

به نسبت آدم، دیوار، دیر جواب می ده، اما محکم جواب می ده.

چهارشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۹

باران
رویاست
میان ِ بالهای ِ شب می خزد
به پنجره های ِ بسته دست می کشد
و در میان ِ رازها راه می رود ...
باران
رویاست
آرزوها را صدا می کند
در کوچه های ِ گذشته قدم می زند
هیچ نمی پرسد
همه چیز را می داند ...
باران
رویاست
و رویاها
به بارانی شسته خواهند شد
تو نیز بارانی
میان ِ رویاهای ِ من تا صبحدم قدم می زنی
رازها را نوازش می کنی
هیچ نمی پرسی
همه چیز را می دانی ...

جبران خلیل جبران

سه‌شنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۹

گَه گيجه دموكراتيك*

توي مملكتي كه آدم ها شدن ملغمه‌اي از رفتارهاي بشري وارداتي و غير وارداتي، شيوه هاي تفكري بومي وغير بومي كه روشنفكري فئودال‌زده از سر تا پاي مردمش مي‌باره...مردمي كه مي‌دونن چي نمي‌خوان ولي نميدونن چي مي‌خوان... توي جامعه‌اي كه كم كم ارزش ها ضد ارزش فهميده مي‌شن و دوستانه‌ترين و مشفقانه‌ترين حرف ها مي‌شن شريرانه‌ترين و بدخواهانه‌ترين...توي جامعه‌اي كه شيوه حكومتي دموكراسي رو بعد از سير يه دوره فشار و بدون سنجش امادگي مردمش به جاي سيستم ديكتاتوري قبلي جايگزين مي كنن، آدم اگر آدم مونده باشه و اگر به بديهي و طبيعي بودن چنين شرايطي در دوران گذار و تحول يك تمدن تحت تاثير عوامل مختلف (كه بايد طي بشه) اعتقاد داشته باشه، و اگه يه كم تيزبين و حساس باشه و حوادث دور رو برش رو پيگيري و تحليل كنه،  حس كسي رو پيدا مي كنه كه نخواسته سوار چرخ و فلك بشه و به زور سوارش كردن.

اين آدم توي آرام ترين لحظاتش، وقتي كه يه كم از حالت تهوعش گذشت و به دل درد بعدش با لذت رضايت مي‌ده، به مسيري فكر مي كنه كه تا الان طي كرده، اون وقته كه اين مجموعه از جملات ساده رو به خاطر مي‌اره كه در طول زمان از زبان كسايي شنيده، كه دور و برش بودن و هستن ...بعد اونا رومثل پازل  كنار هم مي‌چينه:

...
-تو چه مي فهمي حق يعني چي...
-تو اصلاً حقي نداري...
-حق تو مال ماست...
-توكاري رو مي كني كه ما ميگيم... وگر نه...
- ...
-ما اومديم كه احقاق حق كنيم...
-كار رو بسپريد به ما، ما حقتون رو مي گيريم...
-ما از حق شما دفاع مي كنيم...
-...
-ما حق خودمون و شما رو پس گرفتيم.
-...
-حق ما هم مثل حق شما مهمه...
-به نظرت حق با ماست نه؟
-بيا راي بده كه حق با ماست.
-مي دونم ته ذهنت حق باماست.
-من مطمئنم كه تو حق رو به ما مي‌دي.
-برو تو دنيا بگرد، ولي اخرش وقتي اومدي اينجا، حق رو به ما بده.
-ما مي فهميم كه چي براي شما بهتره.
-تو بايد حق خودت رو هم به ما بدي.
-توكاري رو مي كني كه ما مي‌گيم... وگر نه...
-تو چاره اي نداري كه حقت رو به ما بدي، وگر نه...
-حق تو مال ماست...
-تو اصلا حقي نداري...
-تو چه مي فهمي حق يعني چي...

تاريخ رو كه نگاه مي كنه، نه فقط تو كشور خودش بلكه توي فرهنگ ها و تمدن هاي اونطرف و اين طرفش چنين جملاتي رو بسيار مي بينه. درست عين يه بيماري مسري ...عين يه ويروس آنفولانزا كه دائم جهش پيدا مي كنه، اما همه بودنش رو پذيرفتن. اونوقته كه دود از كله‌اش بلند مي شه. توي چنين جامعه اي با چنين مسيري كه طي كرده و هنوز هم وضعيتش ثابت نشده، ديگه نمي‌شه گفت چي خوبه و چي بده؛ نمي‌شه گفت از چي بايد گذشت و به چي بايد رسيد. آدم‌ها اصلا خودشون رو گم مي‌كنن. همه صبر مي كنن، ببينن داره چي مي‌شه. توي چنين وضعي  (اوني كه يه كم بيشتر از بقيه مي‌فهمه و يه كم هم حواسش جمع باشه) به جايي مي رسه، كه هر لحظه‌اش تو اين فكره كه چه بكنه كه نبازه يا كمتر ببازه.

اين موقعيتِ وسط زمين و هوا يه چيز رو خوب ياد آدم ها مي‌ده: "سياسي كاري (بازي) رو".

چند وقت پيش يه نفر (البته نه خيلي) دوستانه بهم گفت: تودنياي سياست اين دستور سه كلمه‌اي خيلي مهمه... "ردي بجا نذار"!
بعد موقعيتي رو تعريف كرد كه تامل برانگيزه. توي بحثي اين سوال و جواب رد و بدل شده بود:
سوال
من تاريخ رو دوست دارم و اونو دنبال مي كنم...وقتي اينهمه رد ازخودتون توي تاريخ به جا مي‌ذارين كه ميشه -به راحتي- اونا رو از تو حرف‌هاتون بيرون كشيد، من چطور مي‌تونم اينا رو نبينم و زندگي طبيعي و آروم خودم رو طي كنم؟
جواب
چيزي براي ديدن وجود نداره. خواب ديدي...تازه...اگر هم وجود داشته باشه،ما هستيم كه ببينيم. تو لازم نيست كاري بكني، كاري رو بكن كه ما بهت مي‌گيم. ديگه هم تاريخ نخون.

بهش حق مي‌دم، شوكه بشه از چيزي كه شنيده. اين طرز تفكر هيچ پاسخي جز سكوت نداره.به خصوص وقتي لحن جملات خصمانه باشه. خصمانه اونم وقتي كه محيط بحث يه محيط علميه.  ولي به هر حال به اين معني نيست كه زندگي و روح آدم فلج بشه، چون شرايط زندگي به اون اجازه اوج گرفتن نمي‌ده.

پ ن:
1- حالم از سياست به هم مي خوره. به خصوص وقتي به زور مي‌خوان جاي آدم فكر كنن و تعريف جديدي از بد و خوب جلوي آدم بذارن؛  وقتي كه  مي‌خوان آدم رو به زور توي يه قالبي بچپونن كه مال اون نيستف اصلا براش ساخته نشده.
2- مفاهيم دهن پر كن حقيقت، عدالت وآزادي پوششي هستند كه بعضي آدم ها  براي اينكه از زير بار دفاع از درونيات، افكار و نيات واقعي‌شون در بِرَن، اونا رو ساختن وهيچ كاربرد ديگه اي ندارن. درد اينجاست كه تا آدم بياد اينو بفهمه، كلي از عمرش تلف شده رفته پي كارش. صداي بلندگويي كه دست اين دسته موجودات هست، انقدر بلند و گوشخراش هست كه اغلب  يه نكته مهم فراموش ميشه؛ اينكه: اهميت يك پديده در نوع نگاه آدم به اون هست، نه در تفسيري كه از اون پديده داده مي‌شه.
3-به‌شخصه دلم نمي خواد شطرنج بازي كنم. تخته نرد رو ترجيح مي دم حداقل مي دونم روزي كه بزرگمهر اين بازي رو به هندي‌ها ارائه كرد، هدفش مغلوب كردن طرف مقابلش نبود. يه كمش رو-كم كردن بود... ولي، هدفش، يادآوري چيزهايي بود كه از بس بديهي‌ بودن تو زندگي، يادشون رفته بود، چيزايي كه آدم‌ها داشتن و نمي ديدن.
توي اين زندگي كوفتي بد نيست يه موقع‌هايي "خودمون" يه چيزايي رو حس كنيم كه فراموششون كرديم...كه يادمون بياد، به قيمت آدم بزرگ شدن، حق نداريم ‌قلب‌هامون و خواسته هامون رو پنهان كنيم يا قلبها و خواسته‌هاي ديگري رو جايگزين مال خودمون بكنيم.

*اين فقط پاسخي هست به سوالي كه در پست قبلي مطرح شده است. نويسنده نه طرفدار جناحي است و نه اصولا تفكر سياسي دارد.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۹

تقصیر منه که آدم‌ها رو بیش از اون چیزی که هستن جدی می‌گیرم.
انقدر سرم درد ميكنه انگار كه  دارن توش يه بادكنك باد مي‌كنن و الانه كه بتركه، با مغز و پغز بپاشه بيرون.

جمعه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۹

تمام حقایق بزرگ در آغاز توهین به مقدسات تلقی می شوند.

جورج برنارد شاو

دوشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۹

خيلي وقتا پيش مي‌آد كه يه آدمايي تو زندگی‌شون به خاطر بعضی چيزها به بعضی چيزها گند می زنن و گند هاي بزرگي هم مي‌زنن. بعدش تازه فکر می کنن كه اون چيزا ارزشش رو داشتن يا نه.

كاري براي اين دسته آدم ها نمي‌شه كرد؛ فقط مي‌شه اميدوار بود كه يه روزي ياد بگيرن که درآينده قبل گند زدن فکر کنن، نه بعدش.

خوشحالم كه هيچوقت محتاج بعضي دوستي ها نبودم. يعني هيچوقت ضرورتش برام پيش نيومده. بارها عواقب اين خلق و خوي من جلوي چشمم آورده شده و حتي به خاطرش محاكمه شدم. اما چيزي كه هست و باورش دارم اينه كه حداقل تنهايي هر بدي‌اي داشته باشه، اما...توهين آميز و زننده نيست. مجبور نيستم يه كاري بكنم و بعدش فكر كنم كه حالا چطور گندكاري‌ام رو پاك كنم. يا بدتر از اون... وقتي مي‌بينم كه خودم قادر به پاكسازي نيستم، پاي بقيه آدم ها رو هم به قضيه‌ام باز كنم كه ...حالا... شايد... يه چيزي توي ذهن اونا خروجي عقل نصفه و نيمه من رو كامل كنه.

خوشحالم كه هيچوقت اينطوري نبودم.

شنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۹

بعد از صحبت امروزم با يكي از مشايخ مطمئن شدم كه سالمم. راستش عذاب وجدان گرفته بودم كه آيا  كار درستي كردم كه سكوتم رو شكوندم و جلوي بعضي‌ها ايستادم و اعتراض كردم يا كه نه، اما خوشبختانه گفتمان نتايجي بس عجيب و دست نيافتني به همراه مياره، به خصوص اگر از نوع سازنده اش باشه:

امروز من به اين نتيجه رسيدم:

مشکل ما تعداد احمق‌های دنیا نیست، مشکل نحوه توزیع اوناست

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۹

كلاس رفتن من موضوع باحالي شده براي خنديدن، هم خنديدن خودم هم خنديدن بچه‌ها. امروز بعد از سلام و احوال پرسي اولين چيزي كه پرسيدم اين بود كه "امروز امتحان داريم؟" بعد صداي اعتراضي بود كه بلند شد. يكي از پسرها گفت: " تو مثل اينكه خوشت مياد امتحان بدي ها!" يكي ديگه گفت: " تو مثل اينكه فقط ميايي امتحان بدي بري ها" يكي ديگه گفت: "كجايي تو معلوم هست؟" خلاصه هر كي يه چيزي بهم گفت و كلي خنديديم سر اين موضوع و كلي سر به سرم گذاشتن. بعد براشون توضيح دادم كه چي شده و چرا اين روزها، روزهاي كلاس رو رج مي زنم و يك-درميون سر و كله ام پيدا ميشه. 
بچه ها حواسشون به اين هست كه استاد هم يه جورايي باهام راه مياد، حتي اينو هم امروز بين شوخي هاشون بهم گفتن.  اما چيزي كه باعث شد امروز اينجا بنويسم، يه جمله جالب بود كه خيلي آروم  طوري كه فقط خودم بشنوم، بهم گفته شد.

و اون حرفي بود كه يكي از همكلاسي هام سر گلايه من از كارم بهم گفت و منو ياد اين داستان آلبرتو موراويا انداخت. همكلاسي من امروز خيلي آروم بهم گفت: " ببين تو هم مثل من مي موني، ما ياد گرفتيم كه مثل كتاب ها عمل كنيم. ياد گرفتيم كه خوب، خوبه و بد، بده...(سعي كرد برام توضيح بده كه ميدونه من چطور عمل مي‌كنم؛ اخر اين جمله رو گفت كه تو همهمه بچه ها تو گوشم زنگ زد) "جايي كه بي نظمي هست، نظم تو يه جور بي نظميه". حرفش اين بود كه به خاطر خودم هم كه شده يه كم دست از آرمانگرايي سفت و سختم بردارم.

 و اما اون داستان:

روزی دو دانشمند از آن کشور دوردست، از راه رسیدند. می‌گفتند در پی راه چاره‌ای برای یک بیماری مسری‌اند که در آنجا شایع شده است. بلافاصله پس از رسیدن، به دیدن مقامات پزشکی بیمارستان‌ها و مراکز تحقیقاتی رفتند. در مجمعی از دانشمندان ما، از آنها سؤال شد، از کدام بیماری حرف می‌زنند و یکی از آنها توضیحات ذیل را بیان کرد:
«بیماری به صورت ناگهانی ظاهر می‌شود، بدون بروز تب، کسالت یا علایمی از این قبیل. از آنجا که بیماری به شکل یک تغییر اساسی در دیدن واقعیت خودش را نشان می‌دهد، به آن می‌گویند مرض واقعیت. به عبارت دیگر، بیمار یک شب می‌خوابد، در حالی که دنیا را آن طور که هست می‌بیند و صبح روز بعد بیدار می‌شود در حالی که دنیا را آن طور که نیست و نخواهد بود، می‌بیند. آن وقت وارد مرحله بیماری می‌شود که به آن می‌گویند مرحله ناباوری. بیمار، مرتب چشم‌هایش را می‌مالد، سرش را تکان می‌دهد، خودش را نیشگون می‌گیرد، به صورتش آب سرد می‌پاشد، حتی خودش را می‌سوزاند یا زخمی می‌کند، خلاصه، افعالی از او سر می‌زند که آدم وقتی به آنچه می‌بیند، باور ندارد، انجام می‌دهد، به خیال اینکه خواب می‌بیند یا مست است.
مرحله ناباوری خیلی طول می‌کشد. بیمار هر شب به این امید به خواب می‌رود که روز بعد، پس از بیداری، دوباره نگاه آسوده و تصویر آرام همیشگی از چیزها را پیدا کند. پس از چند روز، بیمار به خیال اینکه امکان معالجه وجود دارد، به سراغ مداوا و درمان‌های موقتی می‌رود، در این فاصله بیماری مثل قارچ رشد می‌کند.
اما همان طور که گفتم صحبت از درمان‌های موقتی است، اگر نخواهیم به طور مستقیم بگوییم درمان‌های شیادان. بیمار خیلی زود متوجه می‌شود که درمان‌های بی‌فایده‌اند و بیماری دوره خود را طی می‌کند، آن وقت خود را به دست یأس و ناامیدی می‌سپارد. دیگر نه کار می‌کند، نه می‌خندد، نه غذا می‌خورد و نه به خانواده‌اش می‌پردازد. دوستانش را ترک می‌کند، روزش را در تختخواب می‌گذراند و سعی می‌کند بخوابد. می‌گوید انگار کابوس در کابوس است و او کابوش خواب را به کابوس بیداری ترجیح می‌دهد. دوره ناامیدی از دوره ناباوری طولانی‌تر است. عاقبت هم بیمار می‌میرد. در اینجا لازم است خاطرنشان کنم که با میل و رغبت می‌میرد، چون به نظرش مرگ در برابر آن بیماری هیچ است. اما مرگش هم ویژگی خاص خودش را دارد. درست در لحظه مرگ، بیمار فکر می‌کند شفا یافته است، یک مرتبه صورتش روشن می‌شود، چشم‌هایش می درخشند و دستهایش را گویی برای تشکر از خدا به سوی آسمان دراز می‌کند و یک لحظه بعد می‌میرد.»
اما این شرح دقیق بیماری، دانشمندان ما را راضی نکرد. آنها به غریبه اعتراض کردند و گفتند که او فقط علایم خارجی بیماری را توصیف کرده اما نگفته که بیماری چه چیزهایی را در برمی‌گیرد و اینکه چه تغیراتی در دیدن واقعیت رخ می‌دهد.
غریبه، با اینکه به صحت این اظهارات واقف بود، در جواب گفت: «توصیف چنین تغییراتی به اندازه شرح علایم خارجی بیماری چندان هم ساده نیست، به دلیل اینکه این تغییرات واقعا خارق‌العاده و باور نکردنی‌اند. برای درکش می‌شود آنها را با توهم حیوانات، هیولاها و موجودات تخیلی که موقع هذیان در الکلی‌های لاعلاج پیش می‌آید مقایسه کرد.» سپس اضافه کرد: « در واقع این بیماری “میخوارگی خشک” نامیده می‌شود، چون این طور مسموم شدن یعنی اینکه بیمار بدون اینکه هرگز لب به مشروب زده باشد یا هر نوع ماده سمی دیگری را جذب کرده باشد، تمام عوارض یک مسمومیت را تحمل می‌کند.»
در عین حال، غریبه تحت تأثیر آن سؤالات، تصدیق کرد که همان طور که پولونیو می‌گوید، در این نوع جنون قاعده‌ای وجود دارد. یعنی علیرغم اختلاف زیاد در توصیف‌های بیماران، هم آنها می‌توانند صرفا در یک گروه کلینیکی قرار بگیرند، هیچ کدامشان از منطق، نظم و ترتیب و پیش‌آگهی بی‌بهره نیستند. از او خواستند که برای نمونه، یکی از این هذیان‌ها را تعریف کند، کاری که او بلافاصله با دقت و جزئیات کامل انجام داد.
آن وقت این اتفاق افتاد: وقتی غریبه داشت تعریف می‌کرد، پروفسورهای ما با تعجب به یکدیگر نگاه می‌کردند، چون آنچه او توهمات خارق‌العاده و مرموز بیماری می‌نامید، چیزی نبود جز جنبه‌های آشنای دنیایی مشابه دنیای ما، حتی می‌شود گفت عین دنیای خودمان.
به بیان دیگر، بیماری، این موارد را دربرمی‌گرفت: بیمار ناگهان به جای دیدن واقعیت کشور خودش، واقعیت کشور ما را می‌دید، با همان آداب و رسوم، همان ظاهر فیزیکی و همان خصوصیات. یک نمونه‌اش از این قرار است: بیمار گاه ادعا می‌کرد که در آسمان گروهی از موجودات غول‌پیکر پرسر و صدا می‌بیند که چنین و چنان‌اند و چنین و چنان خصوصیاتی دارند. «هواپیما»، دانشمندان متحیر ما بلافاصله فکرشان متوجه هواپیما شد.
اما گذاشتند او تا آخر حرفش را بزند، یعنی تا آخر تصویر دقیق و زنده‌ای از تمدن زیبای غربی ما بدهد. سپس، وقتی او ساکت شد، برای چند دقیقه سکوت عمیقی برقرار گردید. هیچ کس جرئت حرف زدن را نداشت. بالاخره یکی از جوان‌ترین دانشمندان به خود جرئت داد و گفت:
«توصیف شما از بیماری خیلی جالب است … اما اگر به اینجا آمدید که چاره‌ای برایش بیندیشید، اشتباه بزرگی مرتکب شده‌اید.»
غریبه پرسید: «چرا»؟
دانشمند جوان به اطرافش نگاه کرد و وقتی دید که همه با نگاهشان او را تشویق می‌کنند، به خود جرئت داد و گفت: «چون چیزی که شما بیماری می‌نامیدش، در اینجا حالتی طبیعی است و هیچ کس حتی خوابش را هم نمی‌بیند که آن را بیماری بنامد … همه ما با واقعیتی مانند آنچه بیماران شما تصور می‌کنند در عالم هذیان می‌بینند، زندگی می‌کنیم … بنابراین یا ما بیماریم و در این صورت باید خودمان هم در پی چاره‌ای باشیم که اصلا برای این کار ضرورتی اجساس نمی‌کنیم … یا اینکه شما بیمارید … و بیماران شما سالمند.»
غریبه به هیچ وجه دگرگون نشد و فقط خاطرنشان کرد: «اگر آنها سالم بودند، نمی‌مردند.»
در این هنگام جنجالی درگرفت. برخی اعتقاد داشتند که باید غریبه را بالافاصله در یک بیمارستان روانی بستری کرد، عده‌ای دیگر می‌گفتند که او یک شیاد است و عده‌ای دیگر هم، به نام تمدن پرافتخار و استوارمان، اعتراض داشتند و ضمن متهم ساختن غریبه، خواستار دستگیری فوری او بودند. اما یکی از دانشمندان که هنوز حرفی نزده بود، پیرمردی با تجربیات زیاد، تذکر داد: «اغتشاشی که در اینجا راه انداخته‌ایم، بسیار زشت و نفرت‌انگیز است … به جای بحث و مجادله در مورد اینکه این مرد دیوانه است یا شیاد و یا جانی، لااقل از او بپرسیم واقعیت کشورش چیست … اگر واقعیتی است جدا از واقعیت ما.» سپس پیرمرد با طعنه افزود: «می‌توانیم شناختمان از مطالعات علمی نژادها را بالا ببریم … بدون دم زدن از افتخاری که می‌تواند به خاطر یک شایعه قشنگ با عنوان “میخوارگی خشک” نصیب یکی از ما بشود. شاید ما بی‌آنکه بدانیم، الکلی باشیم، این طور لااقل پروفسور سفر تحقیقاتی به کشور ما را ادامه می‌دهد.»
اما جملات تمام نشد. غریبه در پاسخ به سؤالات پرتشویش دانشمندان ما، پاسخ داد که حرفی برای گفتن ندارد. کشور او بسیار متفاوت از کشور ماست و از آنجا که هیچ واژه‌ای برای قیاس وجود ندارد، غیرممکن است بتواند شرح دهد که کشورش چگونه است.
یکی از دانشمندان ما گفت: «اما یک لحظه تأمل کنید، لااقل طبیعت یکسانی دارید: درخت، رودخانه، کوه، دریا …»
او درجواب گفت: «طبیعت؟ شاید داشته باشیم، اما من هیچ وقت متوجه‌شان نشدم.»
پاسخ سایر سوالات هم نیز همگی نظیر آن بود. عاقبت روشن شد که غریبه نه تنها از کشوری متفاوت می‌آمد بلکه دنیای ما را نیز متفاوت از آنچه ما می دیدم، می‌دید.
به این ترتیب جلسه بدون نتیجه خاتمه یافت. با این وجود، جا دارد نتیجه‌گیری ملال‌انگیزی را که غریبه به آن رسید بازگو کنم. او پیش از ترک اینجا گفت که بیماران کشور او نیز با نگرانی می‌پرسند که واقعیتی که زمانی در آن زندگی می‌کردند و به شدت دلتنگش هستند، چگونه بوده است و دقیقا یکی از دلایل وخامت بیماری، عدم امکان توصیف آن واقعیت برای انها بود.»
و این طور حرفش را خاتمه داد: «مثل اینکه بخواهید به دیوانه‌ها بگویید، عاقل بودن چگونه است و می‌دانید که چنین کاری امکان‌پذیر نیست.»

يك بيماري عجيب از كتاب آلبرتوموراويا 

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۹

اين روزها خاطره هاي دور و نزديك رهايم نمي كنند. اصولا آدم خاطره- بازي نيستم، اما اين روزها...فقط كافيه يه نشانه ببينم كه به ياد چيزي در گذشته بيفتم.

امروز يه پي ام برام اومد با اين مضمون:

ذات بعضي آدم ها مجرد است و تو يكي از همان آدم هايي...

طرف رو نمي شناختم، تو ليستم هم انتخابش نكردم، حتي ازش هم نپرسيدم كه تو كي هستي كه يهو...يه جا...يه دفعه اينو صاف انداختي تو صفحه من. نكته اينجاست كه چند ماه پيش يكي كه مي شناختمش هم همين حرف رو بهم گفت.

یکشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۹

استادي داشتم كه مي گفت:

هر وقت در طلب افتادي، عاشق شو؛
هر وقت خواسته شدي، بخواه؛
هر وقت خوانده شدي، اجابت كن.

پ ن: امروز داشتم جزوه هاي قديمي دانشگاه رو مرتب مي كردم كه چشمم به تكه كاغذي افتاد كه اين جملات رو روش نوشته بودم.

شوخي نيست. ده سال گذشته.‌

شنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۹

سخته كه آدم دلش براي چيزي يا كسي تنگ يشه، اما اون چيز يا اون كس ديگه نباشه و خودت هم بدوني كه "نبايد" يعني چي. بعد وقتي نمي‌خواي بفهمي كه  "نبايد" يعني چي، مفهومش تق بخوره تو صورتت. اينه كه سختش مي‌كنه برات. اينه كه رو قلبت سنگيني مي كنه.
از مفهوم "نبايد" گذشته، اينكه درك كني تو داري تاوان يك برداشت غلط ذهني رو پس مي‌دي، بيشتر از پا درت مي‌اره. خودت هم خوب مي‌دوني كه به غير از خودت هيچكس توي اين دادگاه نيست. خودت هم قاضي هستي، هم دادستان، هم وكيل هم متهم.
يه جايي خوندم كه وقتي مي‌گيم "خسته ايم" يعني اينكه مخلوطي از تنهايي، ترس و خشم رو با هم اساس مي‌كنيم و اين خستگي هيولاي بدي از ادم مي‌سازه. يه مجسمه يخي كه فقط محدوده وظايف خودش رو مي‌دونه و نه اون چيزي رو كه دلش مي‌خواد و نه اون مسيري رو كه دلش مي‌خواد توش بپره.

شايد يه روز اگه بخوام توصيفي از امروز خودم بكنم، اين تيتر رو براي خودم بذارم:

هموني كه ديگه حوصله دعوا هم نداشت

پ ن: نه با كسي بحث كن نه از كسي انتقاد كن. هر كي هرچي گفت بگو حق با شماست و خودت را خلاص كن. آدم ها عقيده ات را كه مي‌پرسند، نظرت را نمي‌خواهند. مي‌خواهند با عقيده خودشان موافقت كني. بحث كردن با آدم ها بي فايده است.