سه‌شنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۹۹

روزهايي كه مي آيند و مي روند

همه چيز سرجاي خود 

و همه چيز به روال و بر قرار

در اين روزهاي سبك، ساده و يك خطي

همه چيز آرام است 

...


#این_روزها

جمعه، دی ۱۲، ۱۳۹۹

 ما همه تکه هایی از غنیمت های جنگ های ناغافلیم

یکشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۹۸

اگر کسی را دوست دارید برایش تلاش کنید. برای هرچه که بودن با شما را ... بود با او را ...عمیق تر و دلچسب تر می کند. ممکن است یک روز بیاید و شما نباشید... ممکن است یک روز بیاید و او نباشد... در دوست داشتن هیچ شرطی پذیرفته نیست. پس اگر ناگواری رخ دهد، دلیلی هم برای افسوس نداریم. اگر کسی را دوست دارید، به او بگویید؛ زیرا اگر روزی شما نباشید، یادگاری برای خاطره از شما ندارد و اگر او نباشد، با دوست داشتن او شادمان نخواهید شد. اجازه ندهید این فرصت آسان از دست برود. دوست داشتن شبیه زندگی است... همیشه آسان نیست و همیشه با خود شادی بهنمی آورد؛ با این تفاوت که ما می توانیم زندگی را متوقف کنیم اما دوست داشتن توقفی ندارد.

چهارشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۹۸

امروز یک اتفاقی افتاد که به خودم گفتم: "کاش آدم ها این توانایی رو داشتند که که می تونستند، تو بعضی رویاهایی که می دیدند و در اونها حالشون خوب بود، می موندند. اینجوری اونوقت به احتمال زیاد، خیلی ازماها از روی خودخواهی تو رویاهای شیرینمون آزادانه غرق می شدیم و دیگه بیرون نمیومدیم".

بعدش به با یک ژست منطقی به خودم گفتم: " آرزوهای آدم گاهی باید در حد یک آرزو باقی بمونن؛ چون اگر به هر طریقی تحقق پیدا کنند، ممکنه نتیجه خوبی به همراه نداشته باشند". 

بعدترش شبیه کسی که حداقل سعی می کنه یه ناخنکی به چیزی که دوست داره بزنه، به خودم گفتم: "اما کاش می شد، حداقل یه مدت بدون هیچ نگرانی ای تو رویاهامون غلت می زدیم و اونا رو خوب مزه - مزه می کردیم و این مدت هم از عمرمون کم نمی شد". 

سه‌شنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۹۸



Gott! Gib mir die Gelassenheit, Dinge hinzunehmen, die ich nicht ändern kann; den Mut, Dinge zu ändern, die ich ändern kann, und die Weisheit, das eine vom anderen zu unterscheiden.
~ Reinhold Niebuhr ~
خدایا! به من آرامش بده برای پذیرش چیزهایی که نمی توانم آنها را تغییر دهم؛ شجاعت، برای تغییر .چیزهایی که می توانم تغییرشان بدهم و حکمت برای تشخیص تفاوت یکی از دیگری


وقتی عاشق می شوی
همه چیز تفسیر خود را دارد جز آن گاهی که با او می گذرانی.
جدا از مرز زمان و مکان...
جدا از خودت...
و تو همه چیز را در او و با او می بینی؛
بیش از هر چیز خودت را.
و او در زمان تو متوقف می شود؛
و تو از زمان او می گذری.

جمعه، اسفند ۱۰، ۱۳۹۷

آدم هایی که فکر می کنند، فقط آنها در زندگی بدشانسی آورده اند، همه جا هستند؛ اما به ندرت کسی را می بینیم که به جای بد و بیراه گفتن به بخت و اقبالش، دنبال راهی برای امیدواری و اطمینان خود و دیگران می گردد.

سه ساله که با مرگ هیچ جوونی کنار نمیام.
قبلا خیلی درگیر مقوله مرگ نبودم؛ اصلاً. تا اینکه تو زندگی خودم پیش اومد...اما حالا هر خبر مرگی رو می شنوم، بیشترین احساسی که درگیرم می کنه، حسرته...

واژه حسرت خیلی نمی تونه این وضعیت منو تعریف کنه.
یه جور نامتعادل و منگ می شم... انقدر طول می کشه تا خسته و ناتوانم کنه، یه گوشه بیهوش بیفتم و بعد که ازم گذشت، برگردم به زندگی معمولی.

برام عجیبه... تو این سه سال هروقت خبری شنیدم، پنجشنبه ها و جمعه ها بوده. همین تحمل این حجم سنگین و لختی آزاردهنده رو دشوارتر می کنه.

بیشعوری

هفته پیش دو تا از شرکت ها که با هم مشکل کاری پیدا کرده بودن، کارشون کشید به شکایت از هم به اتحادیه

ظاهرا هم اتحادیه آخرین جایی بود که از داستان با خبر شد.
چون طرف برداشته بود کل نامه و ایمیل ها و شرح اتفاق و اختلاف رو برای اتحادیه فرستاد بود، یه cc هم زده بود برای بقیه شرکت ها
تو اوج شلوغی کارم فقط ایمیل و پیوست هاشو بدون اظهار نظر گذاشتم که ثبت بشه و رئیسم هم ببینه. اونم مطالب رو خونده بود اما دقت نکرده بود که داستان از چه قراره
پریروز آخر وقت رفتم بالا که کارای فردا رو باهاش چک کنم، یکی از بچه هام اومد گفت سه شنبه است ما هنوز دستور جلسه رو نفرستادیم. آقای فلانی خیلی بهم ریخته بود. میگه آبروم تو صنف رفته.
فکر کردم رئیسم در جریان شیرین کاری ایمیلی هست. گفتم ببخشیدا! ولی خیلی بیشعوره

گفت: چی شده مگه؟
براش توضیح که دادم، آره... اگه اینکارو کرده که حق با توئه: خیلی بیشعوره. چرا اینکارو کرده آخه؟

چراش که معلومه...
صاحب شرکت از قدیمی های صنفه... مدیرعاملشم یه جوونه که از بچگی تو این صنف زیر دست باباش تو کارخونه های مختلف کار کرده... هم کار رو میشناسه، هم بازار و تکنولوژی های جدید رو
سر اینکه تو انتخابات کمیسیون شرکتش رای نیاورده بعد از ۷ ماه نگه داشتن عقده تو دلش، یهو با یه تلنگر گند زده به هیکل یارو.

اینا رو نوشتم که اگر کسی تو این وضعیت کاری و اقتصادی، دم از اخلاق، مرام و معرفت و سلامت کاری زد، یا کامل ندید بگیرینش یا دیدین زیاد وز وز کرد، همچین با پشت دست بخوابونین تو دهنش که درس عبرت بشه واسه بقیه.
زندگی تا زمانی زیباست
که با آدم های ناامید ناله کننده برخورد نکرده باشی.


مدت هاست كه هر كمكى - در حد توانم- به كسى مى كنم، وقتى كه بهم ميگه "چطور مى تونم جبران كنم" بهش مى گم كه همين كارو در حق سه نفر ديگه بكن.
به نظرم جنبه اجتماعى اين كار و تاثيرش مى تونه تا قرن ها ادامه پيدا كنه

نفسگير

اين روزا خيلى سريع تر از سطح فهم من ميگذره

گاهى كه نگاهى به اين همه حرف و كلمه و مسئله و راه حلى كه در روزهاى من رد و بدل مى شن، مي ندازم، ته تهش، معنى اين همه سرعت رو نمى فهمم.
انگار كه يه فيلم رو دارم با دور تند تماشا مى كنم.

آخر شب ها وقتى دارم به اتفاق هاى روز فكر مى كنم، به خودم كه ميام، تو دفتر يادداشت سبزرنگم، چندين خط متوالى در مورد كارهايى كه باقى مونده و فردا بايد انجام بشه، نوشتم اما عجيبه كه حواسم يه جاى ديگه بوده. دقيقا به چيزى كه عمدى نمى خواستم بهش فكر كنم.

راستش اين روزها فكر مى كنم، دارم با آخر يه چيزى نزديك مى شم. فقط نمى دونم چى.

شرط بندى


چند روزه دارم روی یه آیین نامه قدیمی کار می کنم
اسمشو گذاشته بودم آیین نامه ارزیابی عملکرد کارکنان
الانم اسمش همینه؛ منتها فرقش با قبل در اینه که دبیرکل فعلی مثل قبلی پرتش نكرد یه گوشه و قراره امتیازهاى بچه ها بشه مبنای پاداش و تنبیهشون

در حالت ایده آلش (اگه تیغم بِبُره)، شاید بتونم یه تکونی به پایه حقوق بعضیا بدم.

داشتم با دستیارم در مورد شاخص های ارزیابی حرف می زدم؛ باهاش شرط بستم خودم امتیاز دو تا چیز رو نمی گیرم
۱- انعطاف پذیری
٢- در دسترس بودن و پاسخگويى به درخواست هاى مسئولان

پ ن.:
من مطمئنم شرط رو مى برم

دوشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۹۷


تجربه به من ثابت کرده است، کسی که به دنبال حق و حقوق و اثبات صداقت و اصالت خودش و گروهی است که به آن تعلق دارد، ریگ به کفش این مسیر را می پیماید. 

این چیزها نیاز به ثابت کردن ندارند. باید باور به این مفاهیم در بخش هایی از زندگیشان دیده شود، وگرنه در حد یک پُز سخیف پایین آورده شده اند.

چهارشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۹۷

یکی از موضوعاتی که این روزها خیلی می شنویم، رواج بی اعتمادی بین مردم و مسئولین هست.
من کاری به سیاست ندارم - از این بگذریم که سیاست قطعا به ما کار دارد- اما یک چیزی که این روزا مخصوصا تو جلسه هامون می بینم و سعی می کنم با آمار و ارقام صادراتی یه قشر به نسبت تحصیل کرده و مطلع تطبیق بدم، اینه که همه به اتفاق می گن: ما خیلی بدبختیم... خیلی بیچاره شدیم... آینده ای نداریم... اصلا ورشکسته شدیم... داریم تعطیل می کنیم... 
با این حال آمار و ارقام اینو نشون نمیده... ماهی یک بار دور هم جمع می شن و این حرفا رو به هم می گن و ماه بعد دوباره همه این حرفا رو برای هم تکرار می کنن.

به نظرم مشکل اصلی ماها تو مناسبات شخصی و تجاریمون اینه که دروغ زیاد می گیم. حالا دروغ اسمشو نذاریم، همه به نوعی پنهانکاری رو اصل زندگیمون قرار دادیم.

یه کتابی دارم این روزا می خونم به نام "ما ایرانیان" نوشته مقصود فراستخواه
در صفحه 49 اینطور اومده:
"بر مبنای نظر کسانی مانند مالینوفسکی (ترجمه ی زرین قلم، 1384) رواج نوع غالبی از رفتار جمعی در یک سرزمین مانند روحیات تملق، سازوکاری تجربه شده برای زندگی در آن سرزمین تحت شرایط استبدادی است؛ یعنی اگر فرد دروغ می گوید، اقتضای زندگی در آن سرزمین دروغ گفتن بوده و این یک مکانیسم زیستی است و کارکرد روانی یا اجتماعی دارد و در نتیجه، نهادینه می شود و رواج پیدا می کند. مثال دیگر این است که در یک جامعه خاص احساسات معمولا غالب می شود. از زاویه این رویکرد نظری پایه شاید بتوان گفت، غلبه احساساتی بودن اقتضای زیستن در تاریخ و جغرافیای پر مصیبت است. در شرایط پر مصیبت احساسات به واقع، شیوه آموخته ای از قابل تحمل شدن زندگی است؛ در چنین شرایطی، تسلیم و آرامش یا درون گرایی و نوعی تصوف منفی جواب می دهد."

یکشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۹۷

People Will Talk

People will talk about you when they envy you and the life you lead.
Let them.
You affected their life.
Don't let them affect yours.

مردم زمانی در مورد شما حرف می زنند که به شما و زندگیتان حسادت می کنند و زندگی شما را (به جلو) هدایت می کند. 
بگذارید به حرف زدن خود ادامه دهند.
شما باید بر زندگی آنها تاثیرگذار باشید. 
اجازه ندهید آنها بر زندگی شما تاثیر بگذارند.

People Will Talk 1951
Director: Joseph L. Mankiewicz
Writers: Joseph L. Mankiewicz (written for the screen by), Curt Goetz (play)
Stars: Cary Grant, Jeanne Crain, Finlay Currie

فیلم رو می تونید از اینجا ببنید:
;)



پ ن.:
گاهی آدم باید خودش مفهومی برای زندگی پیدا کنه
حال خوش رو باید خود آدم برای خودش بسازه وگرنه هیچکس چنین تعهدی به آدم نمی ده

پنجشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۹۷

یک روز تاریک، یک روز روشن

Ein dunkler Tag, ein heller Tag

Wenn du einen Tag annehmen kannst,der dir nichts bringt,
der dich mit Schmerzen betäubt,
der dir jede Stunde deutlich macht, dass du unsäglich vernachlässigt bist, der dir die Welt verschließt, der sich deiner nicht erbarmt -
wenn du ihn annehmen kannst wie ein Geheimnis, wie ein großes Versprechen, wie den schweigenden Gott, den du nicht anklagst...
dann wirst du vielleicht spüren,
dass das Leben dich tauft und dir zumutet, den Sinn zu finden.

Und wenn du den einen Tag gewonnen hast, dann kann es geschenen, dass du vergisst,
was hinter dir liegt, und dich an das erinnerst, was vor dir wartet.

Du wirst tun, was du nie tun konntest.

~ Ulrich Schaffer ~
یک روز تاریک، یک روز روشن

اگر بتوانى 

روزی را بپذیری که هیچ چیز برایت به همراه نیاورد...
روزی که با درد تو را ضعیف کند...
روزی که در هر ساعت آشکارا تو را مطمئن کند که به شکل غیرقابل توصیفی نادیده گرفته شده ای...
روزی که دنیا را بر رویت ببندد ....
روزی که برای (این چنین)دنیای تو تاسفی ندارد...


اگر بتوانی چنین روزی را همانند یک راز، یک قطعیت، همانند خدایی که خاموش است و تو را (برای چیزی) به پرسش نمی گیرد و متهم نمی کند، بپذیری، آنگاه شايد احساس كنى زندگی تو را از نو می آغازد و از تو انتظار دارد که مفهومش را بیابی.


و اگر بر یک چنین روزی پیروز شوی، می شود، تا آنچه در گذشته اتفاق افتاده است را فراموش و آنچه که در انتظار توست، را به خود یادآوری کنی.
(آنگاه) هر کاری را انجام خواهی داد، که هرگز نتوانسته ای.

~اولریش شافر~


چهارشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۹۷

امروز صبح با نیت اتمام حجت اومد دفتر.
تمام عصبانیت دیروز رو گذاشتم پشت در و نشستم رو صندلیم.
آدم برای نادیده گرفتن جماعتی، دلیل زیادی لازم نداره... یه حرف ساده کافیه!!!

پارسال وقتی بچه های اداری رو آوردم طبقه همکف و روابط عمومی رو بردم طبقه اول، اعتراض می کردن که چرا ؟؟؟ گفتم مگه نمی گفتید که کسی حجم کارای ما رو نمی بینه، این کارو کردم که دیده بشید!!!

دیروز بعد از یکسال که از اون ماجرا می گذره، اعتراضشون اینه که چرا اداری باید همه جا باشه و در مورد همه چیز نظر بده، با این شرایط کسی کارای ما رو نمی بینه.

نتیجه گیری:
برای آدم که بی شعوری خودشو مهمترین خصوصیت خودش می دونه، هیچ درمانی وجود نداره

سه‌شنبه، مهر ۲۴، ۱۳۹۷

از توضيح دادن متنفرم

دو روزه اين جانورها دارن منو مجبور مى كنن كه خودمو توضيح بدم. منم كم كم دارم شبيه اون اژدهائه تو كارتون بامزى به جايى مى رسم كه بدجورى دود كنم.
با اين تفاوت كه كسى نيست برام كوفته قلقلى درست كنه.

امروز عصر مدير روابط عموميمون داشت برام تعريف مى كرد كه تو جلسه داخلى ديروز چى شده . گفت: تو منو مجبور كردى باهاشون تند برخورد كنم. ديروز بهشون التيماتوم دادم. بيشتر حرفشون اينه كه چرا تو اومدى تو جلسه همايش؛ البته من بهشون گفتم كه مدير ادارى هستى و تشخيص اين بوده كه باشى.
گفتم: واسه اينكه شعورشون نرسيده بود كه براى سوالاتى كه از گذشته و سوابق همايش ها مطرح ميشه، مدارك و مستندات با خودشون ببرن. قلم و كاغذ دستشون نبود كه يادداشت بكنن. جلسه رو حتى ضبط نكردن. فقط بهشون بر خورده چرا منو صدا كردن برم تو جلسه؟؟؟!!!
گفت: نميشه هيچ جورى بريد به سمت آشتى؟اختلاف ها رو بذارين كنار؟
گفتم: ببين من هر خصوصيتى داشته باشم، دو تا خصلت رو ندارم:
حسود نيستم؛ بدخواه هم نيستم؛ هر كارى كردم و هر دستورى دادم براى نفع همه بوده
چه اونوقتى كه گفتم هر كسى بايد ظرف غذاشو خودش بشوره، چه اونوقتى كه گفتم، هيشكى حق نداره از شماره موبايلش براى كار ادارى استفاده كنه؛ اما اگه بعضيا دوست دارن سياست مالشى از من ببينن، اونم مفتى، كور خوندن. من روزى كه اومدم سر اين كار هيشكى نبود ازش كار رو ياد بگيرم. هر چى ياد گرفتم، خودم ياد گرفتم. واسه همين الان هر چى كه بلدم راحت در اختيار ديگران ميى ذارم، چون فكر مى كنم كه بايد ياد بدم. اصلا وظيفمه. قبلا مى خواستم تصميم بگيرم، مشورت مى كردم و نظر مى خواستم؛ الان چون تشخيص مى دم كه چه كارى رو بايد انجام بدم و چه كارى به صلاحه، انجام مى دم. اما اگه تو كار گروهى به هر دليلى مثلا چون از قيافه من خوششون نمياد، پس عشقشون نمى كشه كار رو اونجورى كه براشون تعريف كردم انجام بدن، نمى شينم كنارشون بمالمشون. شده خودم انجام بدم، كار بايد انجام بشه.

گفت: خيلى نظرشون اين نيست كه نيروى جديد بياريم.

گفتم: اين تشخيص شماست كه نيروى جديد بيارين. حق اظهار نظر ندارن. من زمينه شو درست كردم براتون.

پنجشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۹۷

خب خب !!! بالاخره نمردیم و یکی پیدا شد و ما رو زد تو سر یکی دیگه
😬

امروز برادرم داشت برای خالم تعریف می کرد ( منم داشتم از تو اتاق گوش می دادم) که نادر (همکار مشترکمون) برگشته به منشیشون گفته این چه وضعیه که هر آدم اشتباهی رو راه می دی تو زندگیت و هر چند وقت یه بار علافشی تا رابطه ات تموم بشه. از خانم آشوری یاد بگیر! هیشکی جرات نداره بهش نزدیک بشه. همه این مردا ازش حساب می برن

🤐
واقعا یعنی منو گفته بود!!!
🤔

پ ن.:
۱)
داشتم به روزایی فکر می کردم، کسی جز خودم تجربه شون نکرده... بعدش از خودم پرسیدم که پشیمونی؟
به خودم جواب دادم، به جز دوباری که اشتباه کردم و زود هم جمعش کردم، از هر تصمیمی که تو زندگیم گرفتم و از هر وضعیتی که برام پیش اومده راضی بودم و هستم.
۲)
نامبرده مقایسه شونده جای بچه من می تونست باشه. همینقد کهنسالی و تجربیات ارزنده مون نادیده گرفته شده😬
۳)
چه خوب میشد ابنای بشریت این حرفا رو جلوی خودمون می گفتن که ذوق کنیم یه کم😬

بدون شرح


یکی از مدیرا وسط جلسه گفت: دقت کردید ما الان مدت هاست که در شرایط کنونی به سر می بریم؟
یکی دیگه در جوابش گفت: دقت کردی صبح که از خواب بلند میشی، احساس می کنی کار داری و باید دو تا مشکل رو برطرف کنی؟؟؟ این شرایط کنونی مثل سودوکو می می مونه. وقتی جلو می ری و نمی تونی جدول رو حل کنی، تازه فکرت مشغول میشه و دنبال راه می گردی.
جواب داد: پس خوبیش اینه که در شرایط کنونی آلزایمر نمی گیریم.
تو هر چیزی راستگویی نداشته باشیم، به یه جایی می رسیم که گندش در میاد
اونم بدجور
خشک و تر هم نداره؛ همه با هم می سوزند.
چه برای اونایی که دورویی و بی صداقتی پیشه کردن
چه برای اونایی که متوجه شدن و سکوت کردن

اینو میشه تعمیم داد هم به در تجارت و تولید و فروش و هم به زندگی شخصی
-مامان خانم: مدير كجا بود مرده؟
= من: تعاونى پارافين
= مامان خانم:آدم خوبى بود يا بد؟
- من: قاچاقچى نبود.
سرزمین ما سرزمین رویاهای کوچک است.
رویای های ما از منافعمان فراتر نمی رود.
انتهاي آرزوهايمان شده خانه ی فلان و ماشین فلان و پز دادن با فلان برند.
ما به اندازه ی رویاهایمان هستیم.
ما به اندازه ی رویاهایمان کوچک شده ایم.

آهسته و پیوسته

داشتم فکر می کردم یکی از دلیل هایی که کارای ما بیشتر بهم گره می خوره تو شیوه پیگیریمونه
یکی از مدیرای ما هست همیشه مشکل داره
همه به نوعی مشکل دارن اما کارای این واقعا گره می خوره
ما تو دفترمون چهارده نفریم که دو نفر خدماتی و چهار نفر روابط عمومی رو ازش کم کنیم، بقیه مون به یه نوعی درگیر این آدمیم.
تصور کنید آدمی رو که باباش مرده و یه پول هنگفتی بهش رسیده. خودش هم علم چندانی تو اقتصاد نداره، نهایتش حساب بانکیشو چک می کرده.
البته الان شاید چند تا دوره مدیریتی و تربیتی و پویایی تفکر هم رفته باشه

تو این اوضاع نه اون بلده خواسته شو با دلایل منطق و موجه به مخاطبش بگه نه ما اعصابشو داریم که کار اینو از جون و دل راه بندازیم.
اینه که فقط کافیه یه جایی یه جوری اسمی ازش بشنویم؛ دادمون به آسمون می ره. شاید برای اونم همینطور باشه ولی واقعا هیچ نقطه اشتراکی نداریم که بخوایم سرش بشینیم دو تا کلمه اختلاط کنیم.
دیروز دقیقا یک ساعتی سه نفری داشتیم دنبال چیزی می گشتیم که نمی دونستیم چیه.
خودم جلسه داشتم، انتخابات هم بود، چهارشنبه هم تعطیله و خودش از دست دادن یه روز کاریه، هفته دیگه هم از یکشنبه صبح و بعد از ظهر جلسه است.
بعد تصور کنید تو این شلوغی بیست و نهم و سی ام ماه هم هست و درگیر اعلام قیمت های ماه بعد شرکت نفت و پخش و حقوق و دستمزد کارگرای واحدهای تولیدی هم میشیم که چون خوراکی برای تولید نیست یا خوراک هست اما ساز و کار تحویلش به واحدها هر روز به یه شکلی در میاد، به مشکل می خورن.
از یه طرف سعی می کنم درکش کنم و مشکلاتش رو بفهمم، از یه طرف اسمشو تو کارتابلم می بینم که چند دفه زنگ زده به دفتر یا نامه فرستاده یا پیام داده، دلم می خوادخیلی متمدنانه بهش بگم: پسرجان روش پیگیریت اشتباهه که به نتیجه نمی رسی.

جو بدی از خودش و دفترش تو دفتر ما ساخته. فعلا که راه حلی براش پیدا نکردم.به نظرم باید به این نتیجه برسم که زنگ بزنم و باهاش صحبت کنم.

چهارشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۹۷

يه وقتى خيلى دوستش داشتم
ساعت ها يه گوشه منتظر مى شدم تا از راهرويى رد بشه يا از كلاسى بياد بيرون و يه لحظه ببينمش.
پشت در كلاسش مى نشستم و صداشو گوش مي دادم. يه كم جلوتر ازش اجازه مى گرفتم و به عنوان دانشجوى ترم پايين تر و دو يا حتى سه ترم پايين تر مى رفتم سر كلاسش. صداى ترم بالايى ها در اومده بود كه چرا استادشون اجازه ميده يه آشخور تو كلاسشون اظهارنظر و جولان بده...

عصرى داشتم فكس ها رو چك مى كردم يهو چشمم خورد به اسمش ... به امضاش... اولش فكر كردم، اشتباه كردم... ولى نه ... درست ديدم... همون امضابود. همون امضايى كه پاى مدركم هست. امضاى كسى كه به من فكر كردن و استنتاج رو ياد داد... امضاى كسى كه به من ياد داد محكم "نه" بگم و خودمو به خاطر تصميمم توجيه نكنم.

استاد ديروز، امروز مديرعامل بنياد فناورى دانشگاهه و شاگرد ديروز، مدير اتحاديه ايه كه او براش دعوتنامه حضور در همايش ارسال كرده...

به خودم گفتم، اون قديما چه روزاى خوبى بود...كاش حتى يه لحظه اش دوباره تكرار مى شد!
امروز ديدن امضاى استادم يادم آورد، چقدر دلم براى درختاى خيس و بارون خورده و بوى خاك تنگ شده!!!
چقدر دلم براى اون انتظار كشيدنا و فال گوش ايستادنا تنگ شده. و چقدر هنوز چيز وجود داره من بتونم ياد بگيرم ... و او بتونه بهم ياد بده...

دوشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۹۷

کاش همه اینا یه خواب بد باشه که تهش بیدار بشیم و بگیم چه خوب که فقط یه خواب بود؛ یه خواب بد

همیشه می گفتم یه ایرانی وقتی میگه اوضاع کار خیلی خرابه، یعنی من دارم کارم می کنم ولی نمی خوام بقیه اینو بدونن و سر از کارم در بیارن

ولی راستش الان که پنج ماه از سال گذشته به طور متوسط هر ۵ روز یه بخشنامه در مورد ارز صادر شده که خیلیاشون با قبلیا تناقض داره؛ تو این چند ماه هیشکی نمی دونست باید چی کار کنه اما ته دلش منتظر بود که این اوضاع موقتی باشه؛
این یه هفته آخر ولی دیگه مثل کسانی شدن که تیر خلاص بهشون زدن ولی هنوز باور نکردن که مردن
بس که خبر بد میاد، همه سر و بی حس شدن


تماشای آدمایی که خیلی چیزایی می دونن و صورت هاشون از بی راه حلی مات و مبهوت شده، رنج آور شده
سوال اینجاست که ما تا کی باید منتظر بشیم که یکی بیاد و اضاعمون درست بشه

پ ن.:
۱)
اگر آلوده و فاسد نیستیم باید بتونیم، یه راهی پیدا کنیم
۲)
یادم بمونه ساده ترین راه فرار کردنه
برای فرار کردن یا باید خیلی ترسو بود یا خیلی وقیح

پنجشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۹۷

خندیدن هم مثل خیلی چیزهای دیگه دلیل می خواد
به نظرم آدم باید سطحی نگر باشه که به هرچیزی بی بهانه بخنده یا به قهقهه بیفته
اما در مورد خندوانه
خیلی چیزایی که در قالب استندآپ گفته میشه، نسل ما تو سالهای گذشته تو وبلاگ ها و فروم ها در قالب جوک های قومیتی می خوندن
بعد که دیدیم اوضاع خیلی داغونه و کار به جنگ و نفرت قومیتی کشیده، شروع کردیم فاز اخلاقی برداشتن که: کدوم کار شایسته قوم آریاییه و کدوم کار ناشایسته برای فرهنگ و تمدن چندهزار ساله ناشایسته.

فکر می کنم، یه دلیلی که نمی تونیم بخندیم همینه که خود واقعیمونو میاره جلوی چشمامون

پ ن.:
۱)
دنبال دلیل و توجیه نیستم. اما چند دوره از این برنامه گذشته، ولی یک قسمتشو کامل ندیدم. گزینشی عمل کردم؛ اما تو همین گزینشی ها هم به نظرم الکی و بی دلیل خندیدن ترویج میشه
۲)
مجله های تصویری از قبیل رادیو هفت، صد برگ یا رادیوشب بیشتر با روحیه من سازگاره.
حرفاشونو در نهایت آرامش ، احترام و فکر شده به مخاطب منتقل می کنن

جمعه، مرداد ۲۶، ۱۳۹۷

جلوی در خونه داشتم از ماشین پیاده می شدم، دوستم زنگ زد. گفت شرکتی؟ گفتم نه دیگه بیرونم کردن، گفتن پاشو برو خونه تا فردا... گفت ببین میایی بریم کیش؟
بی مقدمه و بدون نه گفتن و چک کردن تقویمم، گفتم آره...

دلم برای کیش پر می زنه... نمی دونم چرا؟ ولی واقعاً آرامشش رو دوست دارم...
همیشه دلم می خواست یه روزی تمام زندگیمو جمع کنم و بریزم تو یه چمدون و برای همیشه برم یه جزیره بی سر و صدایی مثل کیش یا قشم.
از زندگی شهری خسته شدم... دوست دارم برای یه مدت طولانی ول کنم و برم یه جایی کنار دریا...
برعکس خیلیا که عاشق جنگل هستن، من عاشق کویر و دریام ...
با کویر احساس غرور می کنم و دریا بهم حس رهایی می ده...
آقای برادر تا خرش از پل که گذشت و اومد تو لیست بیمه، اون روی خودشو خوب نشون داد.

دستگاه حضور و غیاب رو اثر انگشتی کردم و چسبوندمش دم در اتاق خودم.

طرف هرروز ساعت ۱۰/۵ - ۱۱ میاد سر کار؛ بعد همین امروز رفته شکایت که چرا اضافه کارای روز تعطیل منو کسر کردید و به من پاداش مدیریتی ندادید

البته قبلش در حد یه زمزمه با من اومد، که من ۵۰ ساعت اضافه کار داشتم...منم گفتم اگه حرفی داری برو صحبت کن. چون به منم همینو گفته که کسر کار رو از اضافه کار روز تعطیل کم می کنه.

البته بگذریم که من خودم صبح کرکره رو می دم بالا و شبم اگه مجبور نبودم برگردم خونه، همونجا می خوابیدم که مجبور نشم تو این ظلمات بیام تو خیابون

خلاصه که رئیسم بهش گفته بود کسر کار داری و از این ماه قانون همینه
باید کاراتو همینجا جمع کنی

داشتم فکر می کردم من بعد از ۱۵ سال روم نمیشه بگم امروز می خوام یه ربع زودتر برم خونه مبادا یکی یه مشکلی داشته باشه و کارش رو زمین بخوابه.
بعد اونوقت این تازه تولیست بیمه اومده، زبون درآورده.
فکر می کنم تاثیر دمنوش هاییه که هر نیمساعت واسه خودش می پزه.
🤔😑
امروز از صبح با تاریخ ها مشکل پیدا کردم
کلا هر جا تاریخ نوشتم، همه چیز نوشتم جز ۹۷

عصری آقای رئیس داشت می رفت خونه، بهم گفت تو امروز چت شده؟ چرا همه تاریخ ها رو قاطی کردی باهم؟؟؟

گفتم: مال اینه که این سالا خیلی بهم خوش گذشته، الان که ویروسی شدم، سیستمم داره همشو با هم میاره بالا.

پنجشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۹۷

بدرود

يكبار به من گفتي، سرنوشت ما در دست روزگار است؛ هنوز هم گمان مي كنم، اين تصويري اشتباه بود؛ اين روزگار ما است كه در دست سرنوشت است.
گاهي كه به رابطه اين دو مي انديشم، فكر مي كنم، اين تنها بهانه اي است كه در متن زندگي، ميان اين همه هياهو، اينگونه آرامم.
بايد همين باشد؛ آرامش زماني تو را در آغوش مي گيرد، كه از آنچه كه بر خودت روا مي داري، در امان باشي. تنها اينگونه است كه ديگر دليلي براي هراسيدن نداري.

Warte nicht darauf, 
dass dir jemand Blumen schenkt.
Lege dir einen eigenen Garten an 
und schmücke mit seinen Blumen deine Seele.

~ unbekannt ~

منتظر نباش کسی گلی به تو هدیه کند. باغ خودت را بساز که با گل های آن روحت را بیارایی.

در باب ضرورت خود - تحمیقی

معمولاً آدم خودخواهی نیستم و به سادگی در موقعیت های مختلف با آدم های اطرافم تعامل می کنم. اما در مورد دو تا چیز هیچوقت کوتاه نمیام: زمان و نظم
آدمای دور و برمن دقیقاً به خاطر همین دو تا خصوصیت من باهام به مشکل بر می خورن (البته اگه مشکلی پیش بیاد)
امروز داشتم سابقه های نوشته های فیس بوکم رو می خوندم، دیدم نوشتم:
از این که بهم گفته عقده ای اشکام در اومده...
چه لوس!


قضیه مال دوسال ونیم پیشه. سر داستان چارت سازمانی دختره که اون موقع منشی (البته چه منشی ای!!! ) بود برگشت بهم گفت: من قراره بیام جای تو و منم عجیب زدم تو برجکش که: به کاری که به تو ربط نداره، دخالت نکن. 
خلاصه که یک دعوای فجیع هم باهاش کردم که کشیده شد به اتاق رئیس هفتاد ساله... وبقیه داستان.

امروز بعد از دوسال و نیم هنوز مشکلم با این آدم حل نشده... دو تا پست بعد از منشیگری عوض کرده و هرجا که رفته یه داستان جدید ایجاد شده. 

داشتم فکر می کردم، واقعاً کجای دنیا از نظر مدیریتی هزینه کردن برای نیرویی که کارایی و تخصصی و هوش کافی برای کار و ایده پردازی نداره، رو توجیه می کنن؟؟؟ اونم نیرویی که هر جایی بوده اگه بهش بگیم که یه گزارش از کارایی که داری انجام می دی و یه برنامه از کارایی که می خوای انجام بدی ارائه بده، خیلی خلاقیت از خودش نشون بده، فایل word بغل دستیشو می گیره و اسم خودشو بالاش می نویسه ... یا نه می ره می گرده و جایی رو که همه چیزش منظمه با تمام محتویات و اختیارات به عنوان فرصت شغلی خودش انتخاب می کنه و از اساس بی خیال وظایفش می شه.

باور کنید، همین کاری رو که گفتم دقیقاً با من کرده. 
همون سال یه ارزیابی از فعالیت هامون داشتیم و من یه طرح در مورد نحوه برگزاری و اداره کمیسیون های تخصصی نوشتم. فکر می کنید چی شد؟
برنامه منو دادن به این خانم و یه حکم هم براش نوشتن که تو از حالا کارشناس کمیسیون های تخصصی هستی.

بعد از دو سال، امسال عید کاملا مستدل و منطقی از اختیارات مدیریتی ام استفاده و از سیستم اداری حذفش کردم. فقط با این فکر که: فعلا جلوی چشمم نباشه... 
خلاصه که جنگ رسماً وارد مرحله تن به تن شد.

حالا جالب قضیه اینجاست که امروز یه برگه جلومه و باید نظرمو در مورد پاداش های بچه ها تو این پنج ماه گذشته بنویسم. برای تقویت روحیه ام بنویسین، عقده ای بازی در نیار و اینو هم ببینش!!!
- بدون در نظر گرفتن همه بلاهایی که سرتهیه گزارش مجمع سرت آورد... اونم تو اوج نوشتن آیین نامه های اجرایی و برگزاری انتخابات مجمع و کمیسیون ها ... بدون قشون کشی ها و یارکشی هایی که هر چند روز یکبار انجام میده ... بدون دیدن جاسوسی ها و فضولی هایی که می کنه... بدون جدی گرفتن متلک هایی که پشت سر و جلوم می گه - 
بهم بگین که عقده ای نباش و خشکه رو بده و خودتو تا چند وقتی بیمه کن...

پ ن.:
1)
در مورد نظم که اون بالا گفتم، نظر مامان خانم البته کمی در مورد مصادیق نظم متفاوت با اون چیزیه که من از نظم می شناسم. اما خوب به هر حال همه چیز نسبیه.
2)
در مورد زمان، ولی انصافاٌ برنامه مشخصی دارم و می دونم باید چه کاری رو تو چه زمانی انجام بدم. به جز در یک چیز... کتاب خوندن... با تمام علاقه ای که به کتاب و واژه ها دارم، اما دلم می خواد یکی برام بخونه تا خودم اینکارو بکنم. اینم که فکر می کنم، ریشه ژنتیکی داشته باشه

یه مطلب کوتاه رو می خواستم اینجا بنویسم که یادم بمونه ... همیشه یادم بمونه

تم این موضوع سریال پدر زندگی منه...
حال و هوای سه سال پیش منه. 
اتفاقیه که برای من افتاد، با تفاوت هایی در موقعیت.

شاید کسی که داره تماشاش می کنه، احساس خستگی از کش دار بودن داستان بهش دست بده. اما واقعیت اینه که ماجرا همینقدر کند و اعصاب خرد کن و بی هیجان و کاملاً طبیعی می گذره. همینقدر مات و متوقف و همینقدر بی انگیزه و ساکت می شی... 
هیچ درکی از اطراف نداری... از خودت ... از آدما... از موقعیت...

آدم کلی فکر با خودش داشته اما یهو یکی میاد کلید رو خاموش می کنه و همه جا در یه لحظه خاموش میشه... بعد تا میای به خودت بیای و به زندگی برگردی، متوجه می شی، تو جا موندی و زمان به راه خودش ادامه داده.

خواستم یادم بمونه که من در تنهایی مطلق از این وضعیت بیرون اومدم.
آدم گاهی باید همه تکه های خرد شده وجود و همه انرژی شو جمع کنه و همه کس و کار خودش بشه تا بتونه دوباره یه قدم برداره.

جمعه، مرداد ۱۲، ۱۳۹۷

تاكنون سكوت كرده بودم. امروز اما سكوت چند ساله شكست.
عكسى از تو وادارم كرد...
هيچگاه عكس هاى در قاب را نفهميده ام. عكس ها هميشه در سكوتشان چيزى را به آدم يادآورى مى كنند كه در تار و پود روزمرگى پرسرعت روزگار بافته شده است...
يك اجبار
يك فاصله
يك توقف در زمان

زير عكس تو نوشتم:
كسى بود... فكرش راهم نمى كرديم كه روزى بيايد و دیگر نباشد؛
به هر جاى اين شهر كه مى نگرم، تكه اى از ما را جدا كرده و با خود برده است.
حالا از ما فقط رد پايى از گذشته باقى مانده است، اما از او يك نام.

پنجشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۹۷



An dem Tag, an dem du die volle Verantwortung für dich übernimmst, an dem du aufhörst, Entschuldigungen zu suchen - an diesem Tag beginnt dein Weg zum Ziel.

~ O. J. Simpson ~

روزى كه مسئوليت كارهاى خودت را بر عهده بگيرى و دست از جستن بهانه هايى براى عذرخواهى بردارى، در آن روز سفر تو به سمت هدف آغاز مى شود.
یه یارو هست تو تشکیلات ما اعتقاد عجیبی به تجمیع سینرژی های محیطی و هدایتوشون در جهت حساب بانکی خودش داره.
آخ آخ ... یعنی کیلو - کیلو نامه می فرسته دفتر ما ... یعنی روزی نیست که من کارتابلمو باز نکنم و چشمم به قیافه این نیفته.

فقط همین امروز 7 تا نامه نوشته و گذاشته تو یه پاکت و به دفترش گفته حتماً برسه دست من. از اونطرف ساعت 3 زنگ زده دفتر و گفته من دارم میام ، غذامو آماده کنین ... دو تا از همون همیشگی (به جان مامانم این یکی عین جمله شه همیشه) بعد با خودش برداشته 4 نفر دیگه رو هم آورده تو یه جلسه 4 نفره...

خلاصه که
من کفری و کلافه از نامه ها
منشی از خرده فرمایش هاش
بروسلی از کثافت کاری های ضمن غذاخوردنش

آخر وقت حدود 7 بود رفتم بالا کارتمو بزنم، دیدم وایستاده تو راهرو منتظر اسنپ (حالا کی جلسه داشته 4 تا 6)
تلفنش که تموم شد، اومد، سمت من . گفت: نامه ها رو گرفتی؟؟؟ فردا کاراشو بکن رد بشه بره؛ صنف تو فشاره
(خوش به حال صنف که تو به فکرشونی!!!)
یعنی کارد می زد، خونم در نمیومد. 

دو - سه ماهه داریم رو آمار کار می کنیم و امروز دادیم نسخه هاشو تکثیر کنه که بتونیم وقتی با مدیرای دولتی مذاکره می کنیم، به استناد اون آمار باشه. اونوقت این برداشته یه مشت مدرک و سند بی صاحاب رو به هم بافته و انتظار داره بی بررسی و کارشناسی بزنیم رو سربرگ و بره.

الان که داشتم نامه هاشو می خوندم، به این فکر می کردم، اینکه اوضاعمون اینقدر هردمبیل - هردم کلنگه فقط مال اینه که یه مشت داغون متوهم نشستن سر پست هایی که تفاوتشون با امثال ماها که داریم براشون کار می کنیم، در اینه که همیشه و در هر قدمی که بر می داریم، تردید داریم. 
اما اعتماد به نفس اینا دقیقاً چسبیده به سقف.
:/

پ ن.:
یه کیسه گرفتم جلوی دهنم و دارم از توش نفس می کشم ... چه می دونم؟؟؟ شایدم دارم توش فوت می کنم

چهارشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۹۷

بعضى آدم ها مثل ابر مى مانند.
وقتى كنار مى روند، خورشيد دوباره مى درخشد.


دوشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۹۷

۱)
بهش می گم اتحادیه حلیم و آش فروشا یه تابلو دارن بر خیابون
ما با شش ونیم میلیارد صادرات داریم هزینه می کنیم، یه کاری باشه که هر روز صبح خودمونو اعضامون از زیرش رد می شیم( عقمون نگیره) کار قابل قبولی باشه

برگشته بهم می گه: خانم آشوری خواهشاً(!) سر تابلو برخورد سلیقه ای نکنین؛ خط نستعلیق دیگه قدیمی شده

یعنی فقط گفتم، شما فقط قیمت و طرحشو بده، تصمیمشو یکی دیگه می گیره
و... دهنمو بستم.

۲)
سه ماهه داریم رو آمار صادرات کار می کنیم، الان که می خواییم منتشرش کنیم، دادیم بهش که مثلا کار گرافیکی کنه روش
رسماً ترکمون زده به تمام دیاگرام ها و رنگ بندی ها. بعد اعداد و اطلاعات همه آیینه شده
برگشته می گه، خانم آشوری، چکش کنید فردا بفرستمش چاپ
گفتم من وقتشو ندارم.

به رئیسم گفتم، از فحش خار...در بدتر می دونید چیه؟؟؟ اینکه کاری که همه چیزش درست بوده به صورت منهدم برگردونه و بگه چکش کن


نکته اخلاقی:
۱)
مدیر روابط عمومیتونو با دقت انتخاب کنید که مجبور نباشید راه بفتید دنبالش شیرین کاریاشو جمعش کنید
۲)
قول همکاری به کسی بدید که باعث رشد شما بشه نه اینکه فقط آخر ماه لیست هزینه بذاره جلوتون
۳)
تا یه حدی تحمل کنید. از یه حدی که گذشت اون روتونو نشون بدید. اتفاقی نمیفته. حداقل احمق فرض نمیشید.

یکشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۹۷

وقتى خودت به جايى برسى كه تعداد سال هاى عمرتو اشتباه كنى، ببين چقدر اوضاعت داغونه

بعد فكرتو عوض مى كنى
به اين فكر مى كنى صبح رفتى شركت دلار نه تومن بوده بعد اومدى بيرون شده يازده تومن

بعد تو بايد به چشم اين بچه ها نگاه كنى و چند جوك مسخره تعريف كنى كه حال و هواشون عوض بشه

اونم تو!!!
🧐😑

Wir tranken
den Sonnenuntergang
über dem Meer
mit tiefen Atemzügen.
Unsere Freude
stand wie ein Fels
in der Brandung,
und unsre Liebe
flog wie die Gischt
hoch in den Wind.

Wir sahen uns nicht an,
doch unsre Blicke waren eins
hinter dem Horizont.

~ Hans Kruppa ~

ما غروب خورشید را با نفسی عمیق بر فراز دریا نوشیدیم
لذت و سرخوشی ما همانند صخره ای در میان موج ایستاد
و عشق ما همانند کف در میان باد رو به بالا گسترده شد.
ما به هم نمی نگریستیم بلکه نگاه ما به چیزی در پس افق دوخته شده بود

هانس کروپا



شبی خواب دید دستش را به سوی قرص ماه دراز کرده و می خواهد آن را در آغوش بگیرد.
تعبیر خوابش تصویر آینده را محو کرد.
به او گفتند تمام بهانه هایت کنار بگذار و منتظر بمان.
ماه تو را به زودی فرا خواهد خواند.
بیدار که شد، خورشید دیگر بالا نیامد.

همیشه آماده باش برای شروعی دوباره
فرخندگی در همین خلاصه می شود که به اصالت آنچه که هستی، ایمان بیاوری
نتیجه کتاب گردی امروزم🤗😍


گوارا نيست گاهي كه مي داني، همه ترس تو از نبودن كسي واقعيت روزگاري شده است كه مي گذراني
ترس همانند ترديد آفت روح است
روح زخمي هميشه براي دوست داشتن چيزي كم دارد

جمعه، مرداد ۰۵، ۱۳۹۷

آه اینو می خوستم بگم بعد از عملیات خرید انتحاری دیشب یادم اومد گزارش جلسه آیین نامه ها رو باید بنویسم.

دیگه یه آتیشیه که خودم از عید به اینور انداختم تو اتحادیه و معلوم نیس کی پاشو بخورم.
بیخ دیوارُ ... ضامن دار‌ُ... زیرآب‌ُ ... دعوای تن به تن و...

تو دلم به خودم لعنت می فرستادم که تو کجات به قانون نویسا شبیه که میشینی به آیین نامه نوشتن واسه این و اون؟؟؟

خلاصه که تو گیج و ویجی کاغذ فیش هامو پخش زمین کردم و مشغول چسبوندن جمله هایی شدم که پراکنده از بین حرفای اینا تو جلسه ها نوشته بودم 

چشم باز کردم دیدم ساعت ۱۱/۵ شده. سه - چهار صفحه باید - نباید نوشته ام که شنبه باید بفرستم به بر و بچ «مدیر مادرزاد» که در چارچوب اونا آدم بمونن.

چاه کن

دیشب ساعت ۸ رسیدم خونه
حیله گری زنانه من خلاصه میشه به ترغیب کردن آقای برادر برای پایه شدن در یک امور خاص که تا مدتی پیش زیر بارش نمی رفت 
مثلا خرید کردن
مثلا تئاتر رفتن
مثلا قدم زدن بین قفسه های کتابفروشی

اما الان چند وقتیه که تا پیشنهاد می دم، یه استارت می خواد تا بلند شه و راه بیفته( قبلا باید هلش هم می دادم)

خلاصه که دیشب رفتیم یه جفت کفش بخریم، سه جفت خریدیم و برگشتیم.
بهش میگم خدا لعنتت کنه، من خودم نزده سر کیف و کفش می رقصم...همین هفته پیش سه جفت کفش واسه خودم و مامان گرفتم...
بعد فکر می کنید به من چی گفته باشه خوبه؟؟؟
دیدی ؟؟؟ همیشه تو نیستی که آدمو وسوسه می کنی!!!

پ ن.: 
وقتی تو مود خریده، باید خمیرو در جا بچسبونی؛ وگرنه هر چهارسال یه بارم این اتفاق نمیفته.

با بدبختا شوخی نکنید!!!

دیدید بعضی از فامیل چقدر رو اعصاب آدمن؟؟؟
یه خاله و دختر خاله دارم، دقیقا تو همین مسیر گام بر می دارن

البته برای دیگران
اگر کسی جرات کنه این رفتارا رو با خودشون بکنه، تا خاکسترشو به باد ندن، دست بردار نیستن

مثلا وقت و بی وقت زنگ می زنن، که: چه خبر؟؟؟
حساب یه سوزنی رو که تو بعد بوقی خریده باشی دارن و به روت میارن که: ئه!!! تو اینو نداشتی. تازه خریدی؟؟؟
تو یه ساعت هایی اصلا نباید بهشون تلفن کنی
سرزده بری دم خونشون، درو باز نمی کنن
تو یه خونه دویست متری، یه زیلو انداختن پشت پاگرد حمام و پشتی و تلویزیون و پتو رو هم گذاشتن همونجا و بقیه خونه موزاییک خالی و بدون مبل و پرده
یه عادت بدتر و دوره ای هم دارن که یهو گیر می دن به یکی، وقت و بی وقت، با خبر و بی خبر پامیشن تا ۱۰-۱۱ شب می رن خونشون و درست وقتی که یه روز آدمو هدر دارن به چرت و چرند گفتن و دراز کردن دق دلی های صد سال پیش آدم بر می گردن سر زندگی خودشون


الان چند وقته خاله خانم یه عادت دیگه هم پیدا کرده
آخر حرفاش بر می گرده جلوی من به مامانم میگه: خداشانس بده. این دخترای ما انقدر بدبخت و دست و پاچلفتی و بی دست و پان که هیشکی تو این سن سراغشون نیومده بگیرتشون. موندم ما اگه بمیریم کی ضبط و ربطشون می کنه؟؟؟

آخ آخ!!! یعنی دلم می خواد فقط سر همین یه حرفش خودم خفه اش کنم
من صبح تا شب دارم به اطرافیانم بهانه میدم که از چیزی که هستن و تو شرایطی که هستن احساس بدبختی نکنن. و برای بهتر کردنش تلاش کنن. بعد این به من میگه بدبخت؛ اونم به خاطر انتخاب خودم و نه از سر قضا و سرنوشت

پ ن.:
همینا دیروز زنگ زدن گفتن دارن میان 
🤕
یعنی روز تعطیلی جمعه مون پر.
به مامانم گفتم دارم یه گزارش می نویسم، لطف کن به پر و پای من نپیچ که به خاطر تولد تو دارن میان... من تصمیم گرفتم برم روز تولدمو عوض کنم. بعدم تولد من هفتمه نه امروز. هیچوقت با یه مردادی از این بازیا در نیارین!!!

پنجشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۹۷

Eine alte Legende besagt,
wenn du nachts nicht schlafen kannst,
dann nur, weil du im Traum eines anderen wach bist.


یک افسانه قدیمی می گوید:
اگر شب ها نمی توانی بخوابی، به این دلیل است که در رویای شخص دیگری بیداری.

Das Leben eines Menschen ist gefärbt von der Farbe seiner Vorstellungskraft.
Marc Aurel

زندگی انسان از قدرت تصورش رنگ می گیرد.

مارکوس اورلیوس

چهارشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۹۷

شاید گم شدن آغاز جستجو باشد ...

از ناله کردن بیزارم
از ناله شنیدن هم همینطور
اما گاهی اوقات یه حالی میشم... انگار همه غم دنیا تو دلم می ریزه... بعد اگر تمام تصنیف های شجریان و سرهنگ زاده رو هم گوش بدم و های های باهاشون گریه کنم، دلم باز نمیشه. این موقع ها یه گوشه می شینم و یه کاغذ می ذارم جلوم و تا جایی خالی بشم توش چیز می نویسم. مهم نیس چی... انقدر ادامه پیدا می کنه تا خالی بشم.

امروز صبح تنها دوست صمیمی ام بهم زنگ زد و گفت، فردا نامزدیشه. گفت فقط تو می دونی و حاج آقا (حاج آقا رئیس هیئت مدیره ماست)... نمی دونم چرا نمی تونم باور کنم که این انتخاب از روی دوست داشتنه. می دونم که نیست... 
بعضی وقتا آدم تن به چیزی می ده، نه به خاطر اینکه دلش می خواد، چون که اجبار اون چیز رو برای خودش تعریف می کنه.

می ترسه... از ترسش یه من زنگ زد... بهش گفتم ترست از اینه که نمی دونی چی قراره بشه... مدت هاست دیگه اون آدم همیشگی نیست... از همیشه ساکت تر و تلخ تر شده... اما خودشو به ضرب و زور نگه می داره.
چند بار اومدم بهش بگم، ببین دلت چی می خواد... گفتم ولش کن... باید پای خوب و بدش بایسته.

بهم گفت، امیدوارم برای تو هم پیش بیاد. دلقک بازیم گل کرد. گفتم پنجاه درصد قضیه حله و جواب منم روشنه. بذار طرف پیدا بشه، می دم دست تو راست و ریسش کنی. چرند گفتم... من آدم تن دادن به ضرورت نیستم. 

اونم دقیقاً می دونه جواب من چیه... 
ناراحتم چون می دونم به حرف دلش جلو نرفته...فقط ضرورت بودن با کسی رو احساس کرده.
چندوقتیه دارم فکر می کنم یه مدت خودمو گم و گور کنم برم یه گوشه ای دست کم خط تلفن و موبایل و اینترنت نداشته باشه.
اما راستش فکر یه مرخصی روزانه هم مضطربم می کنه

یحتمل به کار روزی ۱۳-۱۴ ساعت معتاد شده باشم.
بی کار که می شم
دلشوره می گیرم
بغض می کنم
خوابم می گیره
بی حوصله و زود رنج می شم

جالبه برادرم میگه بس که به این و اون در طول روز دستور می دی که اینکارو بکن و اونکارو نکن اخلاقت هم عوض شده؛ 

ولی هروقت به خودم فکر می کنم یاد اون رنگرزه تو روزی روزگاری میفتم که می خواست به مرادبیگ کار یاد بده و تا یه کاری رو شروع می کرد، می گفت: «بدش من تو بلد نیستی»

شاید سی درصد کارای من در طول روز خلاصه میشه تو کارایی که به خودم می گم، خودت انجام بدی، سه سوته تموم میشه اما بخوای توضیح بدی، یاد بدی، اصلاح کنی، روانت بهم می ریزه.

اینجوری شده که بعضیا به صبحونه و ناهار و پاساژ و دیت و عشق بازی و این چیزاشون می رسن، بعد من چشم باز می کنم می بینم ساعت هشت شبه، باید برم خونه بخوابم.

حمایت

چند روز پیش یکی از دوستان پلاس منو منشن کرده بود برای بقیه به این بهانه که نوشته هام قابل خوندن هستند. داشتم اسامی بقیه رو نگاه می کردم که چشمم افتاد به اسم یکی...
یادم اومد اسم مستعارشو خودم بهش پیشنهاد دادم و خیلی بهش اصرار کردم که نوشتن رو دوباره (اینجا) شروع کنه... چون فکر می کردم خوب می نویسه و ارزش خوندن داره. 
نمی دونم یهو چی شد یا من چی نوشتم که هوس کرد منو بلاک کنه. فقط یادمه از اینکه تو این اوضاع وانفسای اقتصادی و اجتماعی یکی مث من پیدا شده بود و از کار و روابط اجتماعی و زندگی و علایقش می نوشت، بر آشفته بود. 
حتی در مورد من به کنایه نوشته بود که بعضیا همه دنیاشون تو دفتر کارشون خلاصه شده واز درون قصر شیشه ایشون نمی تونن ببینن که مردم تو چه کثافتی دست و پا می زنن.

با "این نگاه" این من بودم که حرف مشترکی باهاش نداشتم، اما اون منو بلاک کرد.

واقعیت این روزا اینه که: 
اوضاع زندگی خیلی ها سخت شده، اما حداقل می تونیم همدیگه رو برای کارهایی که فکر می کنیم درسته و ارزش انتقال تجربیاتمون به بقیه رو داره، نرنجونیم. هنر نمی کنیم اگر هر روز که چشم باز می کنیم، تا نفس داریم بدبختی ها و بدشانسی های خودمون و بقیه رو بشمریم و حسرت بخوریم که ای کاش اینجا به دنیا نیومده بودیم.

بلاهت از اونجایی ریشه دار می شه که محدودیت هامونو تو سر خودمون و بقیه بزنیم، زمین و زمان رو مقصر بدونیم برای چیزی که نشدیم و نداریم و آخرش هم چیزی بیشتر از بغض و خشم تو وجودمون تلنبار نکنیم.

اگر کسی همین امروز از من بپرسه، بزرگترین کاری که تا الان تو زندگیت کردی چی بوده، می گم: حمایت.
آدمایی که احساس کنن، کسی بهشون فکر می کنه و از وجودشون حمایت می شه، اعتماد به نفسشون بالا می ره و می تونن به جلو قدم بردارن... فرقی هم نمی کنه که این جلو رفتن، چند قدم باشه، یا چند فرسنگ.