جمعه، آبان ۱۳، ۱۳۹۰

ذهنم از واژه ها خالی است؛
اما پر است از همهمه...
دلم اما پر است،
از یک دلهره همیشگی!
از يك هراس...
هراس نبودن، نخواستن، نشدن
راستي چرا خدا حواسش نیست؟
چرا ساكت است؟
زندگي اين روزهاي ما پر از گره است.
گره هايي كه يكي يكي بر روي هم مي بافيم،
بي وقفه، بي نقشه، بي لچك و ترنج.
مي بافيم... مي بافيم...مي بافيم...
اما...
اما چرا وقتي شانه را فرو مي آوريم،
نمي بينيم كه تارهاي اين فرش از اساس پوسيده اند؟؟؟
و بعضی روزها هست که دلت می خواد کسی كنارت باشه
که
تمام دق دلت رو سرش خالی کني،‌
تمام دادهاي نزده ات بر سر ديگران رو سر اون بزني،
تمام خشمت رو...
تمام نفهميده شدن هاتو...
هي الكي بهش گير بدي...
اصن بغض كني، اخم كني و بري تو اتاق در رو ببندي
بعد بياد فقط بغلت كنه...
...
...
چه اهميتي دارد
رنج های ما
برای دنیا
وقتي كه به ندرت خود واقعي هر چيزي را مي بينيم
و حتي
وقتي كه به ندرت خود واقعي مان هستيم در برابر دنيا.
؟؟؟

رنج هاي ما، رنج هاي ما هستند.
بي كم و كاست، بي نقاب...

وقتي تو مجبور مي شوي رنج هايت را براي ديگران شرح دهي
بخشي از خودت را مي كََني و به ديگري مي دهي
شايد سبك تر بشوي، اما جاي زخمت براي هميشه باقي مي ماند.

رنج هاي ما، رنج هاي ما هستند.
براي دنيا بودن يا نبودن تو اهميتي ندارد.
تنها چيزي كه مهم است تفكر توست
كه در طول زمان از ذهني به ذهن ديگر منتقل مي شود؛
و این
تنها چیز آرامش بخش اين دنیاست.

در اين بي مهتابي
شب بو مي خوابد
نه عطري...
نه نمي..
نه نوري...

درنگيدن جايز نيست؛

اينجا حوا هم كه باشي،
هيچ آدمي را نمي شنوي؛

آدم هم كه باشي،
هيچ حوايي از تو سيب نمي خواهد
حرف هایي که تو هنوز به من نگفته اي
نجوايي هايي كه تو هنوز در گوشم نخوانده اي
گوشم براي همه آنها بي تاب است
دوست دارم که بدانم
امروز هم مثل دیروز
مرا می خواهی
مثل شکوفه‌‌ي سیب
زيبا
و
دور از دسترس
باش
شكوفه اي كه مي افتد
هيچوقت ميوه نمي شود

گاهي آدم تنها راهي كه براي فرار كردن به نظرش مي رسه، فقط خوابيدنه

فرار از هر چيزي...

از واقعيت دور و برش
از خودش و حتي واقعيت درونش

تو تاکسی،
تو مترو،
سرِ کار،
سر میز صبحانه،
سر کلاس درس،
تو جلسه ها...

هر جايي كه دم دستش هم مي رسه مي خوابه...
هر جايي
به جز
تو تخت‌خوابش.
مي گويند كه مست كاره منوش كه بدزرمه گردي
اما
من
در عطش اين شراب مي سوزم
ساقيِ من
پر كن اين پياله را
كه من به اول خط رسيده ام


* بد زرمه = بد آيين
دنيا قوانين علت و معلولي خودشو داره، كه مي شه براش فرمول رياضي نوشت؛
نكته ي مهم و فراموش شده اين روزها اينه كه
رياضي با توهم توجيه نمي شه؛
حتي وقتي عاشق مي شي
اگه ايكس(X)، ايگرگ (Y) و زِد(Z)وجودِ تو معلوم نشه، عشقت نتيجه نميده.
دلي هست كه سعي مي كند آرام باشد
بي تپش
بي اوج و فرود
بي گريه حتي
...
ساده ي ساده است
اما گاهي فراموش مي كند
ساكت كه باشد
چشم غمازي مي كند
...
رسم دنيا همين است
چشم رازي براي دل نمي گذارد
مثل اين باراني كه مي آيد...
براي سر كردن با تو چتر نمي خواهم.
اين باران ...
اين باران ...
باران...
حس غريبي دارم از اين باران
وقتي مي آيد، اينجا نيستم؛
وقتي نمي آيد،‌ رفته ام.
مي داني؟
تو باور تمام باران هاي نباريده ‌ي مني.
وقتی آسمان دلش مي گيرد،
وقتي آسمان با خدا از دلتنگی هايش می‌گوید،
وقتي بغضش مي شكند،
اين ابرها هستند كه مي گريند !
دقت كرده ام که دست آسمان هیچگاه زمین را نوازش نمي كند.
بعضي نگاه ها صداي قشنگي دارند...
و درخششي رنگين...
و پژواكي كه در آمد و شدي بي وقفه در تو تاب مي خورند.
كافي است
تنها تو
بهانه‌ي اين نگريستن ها باشي...
آنگاه
در نهايت حيرت زيباتر مي شوي

اين هوا و اين خنكي و اين نم نم باران
فقط براي اين آفريده شده اند
كه تو
مستِ مست و داغ به خيابان بزني
و سر به هوا
در امتداد احساست
تا خودت راه بروي.