جمعه، آبان ۱۰، ۱۳۸۷


رازها در هنگامه شادی و بازی آدمی است؛
نکته فراموش شده جهان اندیشه تعریف درست این حالت هاست

چهارشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۷

در دنیا زنانی وجود دارند


در دنیا زنانی وجود دارند که درک کردنشان سخت است؛ زنانی که انگیزه ها شان برایمان نا شناخته یا دست کم عجیب است. چراکه محرک رفتارهاشان به سادگیِ عشق و نفرت و حسادت و بقا نیست. همه اینها هست و تنها این نیست. پیچیده اند و این پیچیـدگی نه الزاماً حسنـی است که آنها بر دیگـر زنان دارند، نه عیبشان، ولی ما فقط و فقط به این دلیل ساده که آدمیم، کمتر می توانیم چیزهایی را دوست داشته باشیم که ذهنمان در پردازش و تعریف کردنشان دچار گرفتاری می شود. زنانی که کم نیستند، اما در اقلیتند. زنانی که تصویرشان از هر آنچه "نمی خواهند" بسیار واضح تر از چیزی است که به "دنبالش هستند". اگر از آنها بپرسی که مشکلشان چیست، جواب روشنی دارند. دقیقاً می داند چه چیزی را در همسرشان دوست ندارند، می دانند چه حرف هایی کفرشان را در می اورد، می دانند کجا ها نمی خواهند بروند و به چه چیزی حاضر نیستند تن بدهند. اما وقتی از آنها بپـرسی منتظـر چه چیـزی هستنـد، سکـوت می کنند. به جـای نگاه کـردن به شمـا، زل می زنند بـه در و ویوار و معمولاً می گویند: " نمی دانم، یک اتفاق" .
شاید دلیلش این است که آنها هیچوقت "مطلوب" را تجربه نکرده اند، اما باهوش تر از آنند که اجازه بدهند حوزه جهان بینی شان به تجربیاتشان محدود شود. می فهمند که مطلوبی هم وجود دارند، و از نبودنش عصبانی هستند. اما آنقدر شناخت کمی از آن دارند که گاهی حتی در مواجهه با آن هم تشخیصش نمی دهند. همین باعث می شود راه حل هایشان برای گرفتاری های روزمره غیر منطقی به نظر برسد. اعتماد نمی کنند، غر می زنند، نمی بینند و اگر هم می بینند، راضی نمی شوند... نکته غم انگیز همین است، آنها راضی نمی شوند، هیچوقت. آنها رضایت را نشناخته اند و نیاموخته اند. دست و پا زدن این زنانی که ما به راحتی برای آسان کردن کارمان آنها را "لوس" خطاب می کنیم، اغلب نمی تواند آنها را از چاه نارضایتیشان بیرون بیاورد... آنها نیاموخته اند که آرام بگیرند... کمتر کسی است که دلسوز آن ها باشد... فهمیدن آنها سخت است و لطف هیچکس در این دنیا شامل حال آنها نمی شود.

برداشت از شماره 385 مجله فیلم

این واژه ها، این مفاهیم، این توصیف ها... همه و همه واقعیت داره ... واقعیتی تلخ (یا شاید من اشتباه می کنم شیرین!) اما واقعیت داره؛ هر روز و هر جایی که هستیم، اگر چشم بازکنیم، می بینیم زنانی رو که خستگی ها و نگرانی های روزمره شون رو پشت سرسختی های لجوجانه و گاهی کودکانه شون پنهان می کنند و دیگران، فارغ از درگیری های ذهنی اونها، چون فقط از لحظه ای از تمام وجود این موجودات عجیب عبور می کنند، طوری به اونها می نگرند، که انگار از جای دیگه ای خارج از این زمین، این کشور و این مردم اومدن. این دیگران با نگاهی بدون همدردی، بدون درک متقابل و شاید، گاهی، همراه با طعنه ای روشنفرانه یا نصیحتی شبه دوستانه و از روی عادت اونها رو به حال خود و زندگی پر از دغدغه شون رها می کنن.
شاید منظور نویسنده این نبوده که من برداشت کردم، اما من دقیقاً می دونم که احساسات چنین زنانی چگونه است. چند شب پیش وقتی از سر بیحوصلگی داشتم یه مشت مجله و کتاب رو ورق می زدم که فقط به چیزی فکر نکنم، لحظه ای نگران چیزی نباشم، و دلم شور چیزی رو نزنه، چشمم به این یادداشت کوتاه افتاد؛ منی که مدت هاست وقتی متنی یا کتابی یا مقاله ای رو می خونم، دو سه خط یا چند صفحه درمیون اونو رج می زنم، اول از تهش می خونم ببینم اصلاً به درد میخوره یا نه، یا بین واژه هاش می گردم ببینم چیزدندون گیری توش پیدا میشه که براش وقت بذارم، همین "من" بارها و بارها این چند خط رو خوندم؛
من خودم رو به وضوح توی این سطرهای ساده می دیدم؛ با تمام پیچیدگی ها، سرگیجه ها، آشفتگی ها، نگرانی ها ...اما هر بار که برمی گشتم و متن رو از اول می خوندم، از خودم محکم تر و لجوجانه تر می پرسیدم:
آیا راه من اشتباهه؟
آیا اشتباه می کنم که دوست دارم همه چیز روی اصول خاص خودش باشه ؟
آیا این اصول، اصول منه یا بقیه هم کلیت اونها رو قبول دارند؟
اگر این اصول رو قبول دارند پس چرا موقعی که دارم کاری رو به روش خودم انجام میدم بهم نمی گن اشتباهه؟ و چرا درست وقتی که بهشون اعتراض می کنم و اشتباهاتشون رو بهشون یادآوری می کنم و تذکر میدم، اون وقته که به من اصرا می کنن که من لازمه در روش خودم تغییری ایجاد کنم؟
و چرا سرزنشم می کنند وقتی میدونن که نتیجه راهی که میرم درسته؟
و اگر این اصول رو قبول ندارند، پس چرا همون اولی که با من روبه رو میشن اینو بهم نمی گن؟
جدا از قبول داشتن یا نداشتن اصول من، چرا احساس نمی کنم که روشم اشتباهه؟
من گیج شدم؛
چی وجود داره که منو راضی نمی کنه؟
و اصلاً چرا راضی نمی کنه وقتی که مطمئنم درست پیش میرم و درست میگم و درست فکر میکنم؟
آیا...؟
چرا...؟
چی...؟
؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟
وای... بازهم سوال ... سوال... سوال...سوال...این سوال ها انگار هیچوقت تمومی ندارن

یکشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۷

آدمی را هر روز پنج- شش بار بی مرادی و رنجش پیش می اید؛ بی اختیار او و قطعاً ازو نباشد ، از غیر او باشد و او مسخر ان غیر باشد و ان غیر مراقب او باشد. زیر ا پس بد فعلی رنجش می دهد ؛ اگر مراقب نباشد، چون دهد مناسب و با این همه بی مرادی ها، طبعش مقرّ نمی شود که من زیر حکم کسی باشم (که) َخَلَق ادمَ علی صورتِهِ و در وصف الوهیت که مضادّ صفت عبودیت است، مستعار نهاده است؛ چندین بر سرش می کوبد و ان سرکشی مستعار را نمی گذارد، زود فراموش می کند این بی مرادی ها را، ولیکن سودش ندارد، تا ان وقت که ان مستعار را ملک او نکنند، از سیلی نرهد
مولوی- فیه ما فیه

دوشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۷


انچه که تو هستی دنیایی را می افریند که در ان دیگری انی باشد، که تو می بینی
ژان پل سارتر

چهارشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۷


زیاد در باره آنچه نمی دانی، نگران نباش، بلکه بیشتر نگران دانشی باش که می پنداری صحیح است و در عوض درست نیست
دام راس

دوشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۷

سیب ها


یک خانم معلم ریاضی که به یک پسر 7 ساله بنام آرنو ریاضی یاد می داد ...ازش پرسید آرنو اگر من بهت یک سیب و یک سیب و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟ تا چند ثانیه آرنو با اطمینان گفت :4 تا. معلم نگران شده انتظار یک جواب صحیح وآسان رو داشت (3).
خانم معلم نا امید شده بود .او فکر کرد "شاید بچه خوب گوش نکرده است"او تکرار کردآرنو: خوب گوش کن آن خیلی ساده است تو می تونی جواب صحیح بدهی اگر به دقت گوش کنی .اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟ آرنو که در قیافهء معلمش نومیدی می دید دوباره شروع کرد به حساب کردن با انگشتانش در حالیکه او دنبال جوابی بود که معلمش رو خوشحال کند تلاش او برای یافتن جواب صحیح نبود تلاشش برای یافتن جوابی بود که معلمش را خوشحال کند .برای همین با تامل پاسخ داد"4"
نومیدی در صورت معلم باقی ماند . به یادش اومد که آرنو توت فرنگی رو دوست دارد.او فکر کرد شاید آرنو سیب رو دوست ندارد و برای همین نمی تونه تمرکز داشته باشه.در این موقع او با هیجان فوق العاده و چشمهای برق زده پرسید: آرنو اگرمن به تو یک توت فرنگی و یکی دیگه و یکی بیشتر توت فرنگی بدهم تو چند تا توت فرنگی خواهی داشت آرنو؟ معلم خوشحال بنظر می رسید آرنو با انگشتانش دوباره حساب کرد .هیچ فشاری در آرنو وجود نداشت ولی یک کم درخانم معلم بوداو موفقیت جدیدی برای آرنو می خواست و آرنو با تامل جواب داد "3"؟!
حالا خانم معلم تبسم پیروزمندانه داشت. برای نزدیک شدن به موفقیتش او خواست به خودش تبریک بگه ولی یه چیزی مونده بود او دوباره از آرنو پرسید اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی دیگه بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟ آرنو فوری جواب داد "4"!
خانم معلم مبهوت شده بود و با صدای گرفته و خشمگین پرسید چطو آرنو چطور؟ آرنو با صدای کم و با تامل پاسخ داد "برای اینکه من قبلا یک سیب در کیفم داشتم "!!!
نتیجه اخلاقی: اگر کسی جواب غیر قابل انتظاری به سوال ما داد ضرورتا آن جواب اشتباه نیست،یا غیر منطقی یا دور از ذهن نیست، می تونیم اینطور تصور کنیم، شاید،این ما هستیم که یه بعدی از اونو ابدا نفهمیده ایم.!!! ب

چهارشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۷

گوش کر


امروز روز عید بود؛ همه رفتند بیرون، من موندم خونه. چند وقتی هست که حوصله کسی رو ندارم و حتی برنامه ای رو. یا انقدر خودم و گرم کار می کنم که وقت فکر کردن به چیزی رو نداشته باشم و یا وقت ازادم رو یه جوری می گذرونم که فقط گذشته باشه... نه غمگینم، نه شادم؛ نه خشمگینم نه آرومم؛ مثل کسی که از چیزی شوکه شده باشه، مات شدم، مبهوت و ساکتم؛

جالبه ها! اینکه آدم میدونه چشه، اما می خواد فراموش کنه... می دونه چی می خواد، اما خودشو به ندونستن می زنه... می دونه دردش چیه، اما دارو رو می ریزه دور... چرا همه اش می خواهیم فرار کنیم؟ چی باعث میشه که همیشه دنبال یه در روی مطمئن بگردیم، و چقدر ساده لوحیم که فکر می کنیم این در رو اصلاً وجود داره...

راستی چرا؟

امروز از سر بی حوصلگی داشتم فایل های سیستمم رو زیر و رو می کردم. که چشمم به این شعر افتاد. شعری از هوشنگ ابتهاج که سالها پیش شجریان هم اونو خونده بود. خیلی قبل تر برای کاری دنبالش گشته بودم،که چون پیداش نکردم، رها شده بود به حال خودش. اما امروز خیلی اتفاقی پیداش کردم. شعر اینه:

در اين سراي بي كسي كسي به در نمي زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمي زند
يكي زشب گرفتگان چراغ بر نمي كند
كسي به كوچه سار شب در سحر نمي زند
نشسته ام در انتظار اين غبار بي سوار
دريغ كز شبي چنين سپيده سر نمي زند
دل خراب من دگر خراب تر نمي شود
كه خنجر غمت از اين خراب تر نمي زند
گذر گهي است پر ستم كه اندرو به غير غم
يكي صلاي آشنا به رهگذر نمي زند
چه چشم پاسخ است از اين دريچه هاي بسته ات
برو که هيچ کس ندا به گوش کر نمي زند
نه سايه دارم و نه بر بيفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسي تبر نمي زند

چند باری شعر رو خوندم، چند باری اون تصنیف رو گوش دادم... اما ...حس و حالم زیاد مهم نیست،این برام جالب بود کسی سال ها پیش در یه موقعیتی حس و حال منو توی این زمان داشته و این شعر رو گفته. این برام جالبه که اکثر مواقع ما فقط حس می کنیم یه چیزیمون هست... اما چی؟ مشکل اینجاست که ما از خودمون نمی پرسیم، و چون نمی پرسیم، فکر نمی کنیم و چون فکر نمی کنیم، جوابی هم نداریم.

ما اکثر مواقع انقدر درگیر احساساتمون میشیم که یادمون میره از خودمون بپرسیم، چی میشه که گاهی حوصله خودمون رو هم نداریم؟ حاضریم با هر کسی سر حرف و باز کنیم، اما حاضر نیستیم چشم تو چشم خودمون بشیم. چی توی ما هست که خودمون حسش می کنیم و می دونیم چیه اما درکش نمی کنیم؟ چیه که ما رو از خودمون می رونه؟ چیه که ...
بعد به این تنهایی می رسیم و با خوندن یه همچنین شعری انگار نیشتری به قلبمون زدیم... این تنهایی ما فقط یه جواب ساده داره و اون جواب ساده اینه: ما خودمون روعمداً گم کردیم و به چیزهایی چسبیدیم که لحظه ای هستن و بعد... نیستن...ما گوش شنوای دل خودمون نیستیم.

ابتهاج راست میگه که:
چه چشم پاسخ است از اين دريچه هاي بسته ات
بـرو کـه هيـچ کــس نـدا به گـوش کــر نمي زنـد