چهارشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۹۸

امروز یک اتفاقی افتاد که به خودم گفتم: "کاش آدم ها این توانایی رو داشتند که که می تونستند، تو بعضی رویاهایی که می دیدند و در اونها حالشون خوب بود، می موندند. اینجوری اونوقت به احتمال زیاد، خیلی ازماها از روی خودخواهی تو رویاهای شیرینمون آزادانه غرق می شدیم و دیگه بیرون نمیومدیم".

بعدش به با یک ژست منطقی به خودم گفتم: " آرزوهای آدم گاهی باید در حد یک آرزو باقی بمونن؛ چون اگر به هر طریقی تحقق پیدا کنند، ممکنه نتیجه خوبی به همراه نداشته باشند". 

بعدترش شبیه کسی که حداقل سعی می کنه یه ناخنکی به چیزی که دوست داره بزنه، به خودم گفتم: "اما کاش می شد، حداقل یه مدت بدون هیچ نگرانی ای تو رویاهامون غلت می زدیم و اونا رو خوب مزه - مزه می کردیم و این مدت هم از عمرمون کم نمی شد". 

سه‌شنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۹۸



Gott! Gib mir die Gelassenheit, Dinge hinzunehmen, die ich nicht ändern kann; den Mut, Dinge zu ändern, die ich ändern kann, und die Weisheit, das eine vom anderen zu unterscheiden.
~ Reinhold Niebuhr ~
خدایا! به من آرامش بده برای پذیرش چیزهایی که نمی توانم آنها را تغییر دهم؛ شجاعت، برای تغییر .چیزهایی که می توانم تغییرشان بدهم و حکمت برای تشخیص تفاوت یکی از دیگری


وقتی عاشق می شوی
همه چیز تفسیر خود را دارد جز آن گاهی که با او می گذرانی.
جدا از مرز زمان و مکان...
جدا از خودت...
و تو همه چیز را در او و با او می بینی؛
بیش از هر چیز خودت را.
و او در زمان تو متوقف می شود؛
و تو از زمان او می گذری.

جمعه، اسفند ۱۰، ۱۳۹۷

آدم هایی که فکر می کنند، فقط آنها در زندگی بدشانسی آورده اند، همه جا هستند؛ اما به ندرت کسی را می بینیم که به جای بد و بیراه گفتن به بخت و اقبالش، دنبال راهی برای امیدواری و اطمینان خود و دیگران می گردد.

سه ساله که با مرگ هیچ جوونی کنار نمیام.
قبلا خیلی درگیر مقوله مرگ نبودم؛ اصلاً. تا اینکه تو زندگی خودم پیش اومد...اما حالا هر خبر مرگی رو می شنوم، بیشترین احساسی که درگیرم می کنه، حسرته...

واژه حسرت خیلی نمی تونه این وضعیت منو تعریف کنه.
یه جور نامتعادل و منگ می شم... انقدر طول می کشه تا خسته و ناتوانم کنه، یه گوشه بیهوش بیفتم و بعد که ازم گذشت، برگردم به زندگی معمولی.

برام عجیبه... تو این سه سال هروقت خبری شنیدم، پنجشنبه ها و جمعه ها بوده. همین تحمل این حجم سنگین و لختی آزاردهنده رو دشوارتر می کنه.

بیشعوری

هفته پیش دو تا از شرکت ها که با هم مشکل کاری پیدا کرده بودن، کارشون کشید به شکایت از هم به اتحادیه

ظاهرا هم اتحادیه آخرین جایی بود که از داستان با خبر شد.
چون طرف برداشته بود کل نامه و ایمیل ها و شرح اتفاق و اختلاف رو برای اتحادیه فرستاد بود، یه cc هم زده بود برای بقیه شرکت ها
تو اوج شلوغی کارم فقط ایمیل و پیوست هاشو بدون اظهار نظر گذاشتم که ثبت بشه و رئیسم هم ببینه. اونم مطالب رو خونده بود اما دقت نکرده بود که داستان از چه قراره
پریروز آخر وقت رفتم بالا که کارای فردا رو باهاش چک کنم، یکی از بچه هام اومد گفت سه شنبه است ما هنوز دستور جلسه رو نفرستادیم. آقای فلانی خیلی بهم ریخته بود. میگه آبروم تو صنف رفته.
فکر کردم رئیسم در جریان شیرین کاری ایمیلی هست. گفتم ببخشیدا! ولی خیلی بیشعوره

گفت: چی شده مگه؟
براش توضیح که دادم، آره... اگه اینکارو کرده که حق با توئه: خیلی بیشعوره. چرا اینکارو کرده آخه؟

چراش که معلومه...
صاحب شرکت از قدیمی های صنفه... مدیرعاملشم یه جوونه که از بچگی تو این صنف زیر دست باباش تو کارخونه های مختلف کار کرده... هم کار رو میشناسه، هم بازار و تکنولوژی های جدید رو
سر اینکه تو انتخابات کمیسیون شرکتش رای نیاورده بعد از ۷ ماه نگه داشتن عقده تو دلش، یهو با یه تلنگر گند زده به هیکل یارو.

اینا رو نوشتم که اگر کسی تو این وضعیت کاری و اقتصادی، دم از اخلاق، مرام و معرفت و سلامت کاری زد، یا کامل ندید بگیرینش یا دیدین زیاد وز وز کرد، همچین با پشت دست بخوابونین تو دهنش که درس عبرت بشه واسه بقیه.
زندگی تا زمانی زیباست
که با آدم های ناامید ناله کننده برخورد نکرده باشی.


مدت هاست كه هر كمكى - در حد توانم- به كسى مى كنم، وقتى كه بهم ميگه "چطور مى تونم جبران كنم" بهش مى گم كه همين كارو در حق سه نفر ديگه بكن.
به نظرم جنبه اجتماعى اين كار و تاثيرش مى تونه تا قرن ها ادامه پيدا كنه

نفسگير

اين روزا خيلى سريع تر از سطح فهم من ميگذره

گاهى كه نگاهى به اين همه حرف و كلمه و مسئله و راه حلى كه در روزهاى من رد و بدل مى شن، مي ندازم، ته تهش، معنى اين همه سرعت رو نمى فهمم.
انگار كه يه فيلم رو دارم با دور تند تماشا مى كنم.

آخر شب ها وقتى دارم به اتفاق هاى روز فكر مى كنم، به خودم كه ميام، تو دفتر يادداشت سبزرنگم، چندين خط متوالى در مورد كارهايى كه باقى مونده و فردا بايد انجام بشه، نوشتم اما عجيبه كه حواسم يه جاى ديگه بوده. دقيقا به چيزى كه عمدى نمى خواستم بهش فكر كنم.

راستش اين روزها فكر مى كنم، دارم با آخر يه چيزى نزديك مى شم. فقط نمى دونم چى.

شرط بندى


چند روزه دارم روی یه آیین نامه قدیمی کار می کنم
اسمشو گذاشته بودم آیین نامه ارزیابی عملکرد کارکنان
الانم اسمش همینه؛ منتها فرقش با قبل در اینه که دبیرکل فعلی مثل قبلی پرتش نكرد یه گوشه و قراره امتیازهاى بچه ها بشه مبنای پاداش و تنبیهشون

در حالت ایده آلش (اگه تیغم بِبُره)، شاید بتونم یه تکونی به پایه حقوق بعضیا بدم.

داشتم با دستیارم در مورد شاخص های ارزیابی حرف می زدم؛ باهاش شرط بستم خودم امتیاز دو تا چیز رو نمی گیرم
۱- انعطاف پذیری
٢- در دسترس بودن و پاسخگويى به درخواست هاى مسئولان

پ ن.:
من مطمئنم شرط رو مى برم