جمعه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۹

باید نگاه کنی! این یکی دیگر از مقررات ماست. بستن چشم‌هایت چیزی را عوض نمی‌کند. چون نمی‌خواهی شاهد اتفاقی باشی که می‌افتد، هیچ چیز ناپدید نمی‌شود. درواقع دفعه‌ی بعد که چشم باز کنی اوضاع بدتر می‌شود. دنیایی که تویش زندگی می‌کنیم اینجور است آقای ناکاتا، چشمانت را باز کن. فقط بزدل چشم‌هایش را می‌بندد. چشم بستن و پنبه در گوش چپاندن باعث نمی‌شود زمان از حرکت بایستد.


کافکا در کرانه
هاروکی موراکامی

دوشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۹

مفاهيم صوري
مفاهيم دورني
مفاهيم اخلاقي
مفاهيم فلسفي
مفاهيم ...

گاهي فقط بايد از روي همه‌يشان پريد...از روي مفاهيم وتعاريف...از روي تجربه ها و خطرها...از روي زندگي... از روي خود، حتي؛ گاهي فقط بايد پريد؛

مفاهيم و تعاريف مثل تار عنكبوتند؛ چسبناك و سُست. اگر به آنها بچسبي، به تو مي‌چسبند...آنوقت با كوچكترين متغيري كه متزلزل شدند، فرومي‌ريزند...بعد تويي كه بايد آوار شدن بخشي از خودت را نظاره كني.
گاهي بايد نگاهت را از آن چيزي كه داري و مي‌پنداري كه خوب است و به غايت نيكو، از آنچه كه وقتي به آن مي‌نگري، برق غرور صورتت را مي‌پوشاند، عبور بدهي؛ انگار كه شيشه اي است. حتي به بهاي شكست نور در شيشه، بايد بگذري و نچسبي.
زندگي گاهي اينگونه مي‌طلبد؛

به جاي اينكه به اقتضاي سِنَ‌ات براي راه حل هايي كه بلدي، مشكل بتراشي، راه برو، عزيزجان.

آدم‌هایی هستند که معلوم نیست شوخی می‌کنند یا جدی می‌گویند. آن‌ها همیشه جدی را شوخی می‌انگارند و شوخی را جدی می‌گویند؛ نه خیالشان خیال است و نه واقعیتشان واقعیت؛ نه می‌شود به شوخی‌های جدی‌اشان خندید و نه با جدی‌های شوخی‌اشان گریه کرد.

پنجشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۹


آدم ها براي پيدا كردن معناي شورانگيزي براي زندگيشون ممكنه تا قعر جهنم هم برن
اما
حقيقت ايينه اِه  شكسته كه هر تكه اش رو كسي در دست داره

اينو اين روزها دارم مدام با خودم تكرار مي كنم. رخدادهاي اين روزهاي من مجموعه اي از علت معلول هايي شده اند كه پشت سر هم پيش مي‌ان و من فقط دارم از كنارشون مي‌گذرم. حوصله درگير شدن باهاشون رو ندارم. من مي‌خوام اين جاده رو برم، كاري ندارم كه ممكنه از اسمون سنگ بباره يا آتيش.
كسي چه مي دونه كه اگه چيزي از نظر ما بده، واقعاً بده يا نه، عين خوبيه؛ كسي چه مي‌دونه. ياد گرفتم كه گاهي ادم بايد چشم‌هاش رو ببينده و بگذره، غرولند خودم رو ميكنم ها، اما اينو خوب ياد گرفتم.

كمي سخت شد. دركش هم براي خودم هم سخته. الان چند وقتي هست كه دارم يه مجموعه داستان اپيزوديك رو تو خواب هام مي بينم. كه هر بار يك تكه اش تو واقعيت روزهام اتفاق مي افته و من مي‌دونم داره از كجا آب مي‌خوره. عناصري از جاده، كوه، ماه، درخت، كلبه، مبل، خاك، دره، مرتع، خونه، پنبه، بادام، سيب، انگور، نور، شيشه، آب، بوسه، ترس، جسد، چاي و خيلي چيزهاي ديگه به وفور توي اين  روياها پيدا ميشه. اين روزا دلم مي خواد كمتر فكر كنم. مي‌خوام اجازه بدم ببينم اخر اين سريال به كجا ختم ميشه. الان تو اپيزود پنجمم.

به قول يه بنده خدايي:

من به خدا ايمان دارم، اما حالا خسته تر از اونم كه ايمانم رو حفظ كنم.



محرمان عشق خود دانند كه عشق چه حالت است،
اما نامردان و مخنثان را از عشق جز ملامتي و ملالتي نباشد؛
خلعت عشق، خود، هر كسي را ندهد
و هر كسي، خود، لايق عشق نباشد...
عشق با عاشق توان گفت
و قدر عشق، خودِ عاشق داند؛
فارغ از عشق جز افسانه نداند؛
و او را
نامِ عشق
و
دعويِ عشق
خود حرام باشد.

عين القضات همداني


دوشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۹


آخرين تير تركش خود را
تا فراسوي حسرتي ديرين
تا نياز يك رويش از اندرون ما در خاك
رها كن زنبور روياها!
خاك من، خاك تو بايد
سرزميني به وسعت يك گلدان
كه زندگي در آن جوانه اي باشد
به سبزي يك خشم، به سرخي يك فرياد.

یکشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۹

خلاق بودن...

اينم موضوعيه براي خودش‌ها ... اي بابا! چه بساطي داريم ما با اين روشنفكري كپك زدمون و كلي مفهوم فلسفي كوفتي تو زندگيمون؛ يعني يه روز نيست كه ما سرمون تو كار خودمون باشه و ماستمون رو بخوريم؟

نميشه انگار... من اينكاره نيستم كه از كنار پديده ها بي اعتنا بگذرم...امروز اتفاقاً اتفاق خاصي نيفتاد كه باعث بشه من جذب اين موضوع بشم. ولي گاهي روند عادي زندگي آدمو وادار مي‌كنه، دست به يه كارايي بزنه كه مدتي بوده مي‌خواسته كنارشون بذاره... مرضه ديگه!
 اين عادت رو دارم هر چند وقت يكبار با تمام مشغله فكري و كاري‌ام دور و برم رو از همه چيز خالي مي‌كنم...-يعني در حد سكوت مطلق ها!- اونوقت اون كاري رو مي‌كنم كه واقعاً دلم مي‌خواد؛ امروز هم از اون روزا بود.

امروز بعد از مدت‌ها بيشتر وقتمو گذاشتم براي درس خوندن. اين شايد تنها اتفاق خوبي بود كه توي حداقل يك ماه  گذشته برام افتاده. بعد از مدت‌ها اين حس لذت‌بخشيه كه دست به كاري متفاوت از نوع دلي زده‌ام، هم نوشته‌ام، هم صحبت كرده‌ام، هم گوش داده‌ام و هم ياد داده‌ام.

اما دليلي كه باعث شد كه امروز محو واژه "خلاقيت" بشم، يك ربع زماني بود كه داشتم صحبت هاي همكلاسي هايم را مي‌شنيدم تا  كلاس شروع بشه.
گاهي اين سوال برام پيش مياد كه اصلا ضرورت ياد گرفتن چيه وقتي كه بعضي ادم ها حتي 30-40 سالشون هم كه ميشه، دركي از ياد گرفتن و فهميدن ندارن چه برسه به اينكه چرايي‌اش رو بتونن توضيح بدن. من معمولاً تو جمع زياد صحبت نمي كنم، بيشتر گوش مي‌دم. امروز خيلي اتفاقي در فضايي قرار گرفتم كه مجبور شدم حرفهاي يك مشت بچه مدرسه اي رو از زبون تعدادي آدم 30-40 ساله بشنوم.

فضاي سورئال باحالي ساخته بودند اينا!

اِ...اِ...اِ... انگار نه انگار كه اينا براي خودشون كار دارن، مهندسن... معلمن يا هنرمند... زن و بچه دارن اصلاً ...نشسته بودند پشت سر استادي حرف مي‌زدن كه اگه خودشو نمي شناسم، ولي ترجمه هاشو خوندم و مي‌دونم جزء معدود آدم هايي هست كه به معني واقعي اينكاره است و بدتر از اون اين همه سال فعاليتشو با نادوني زير سوال و عيب‌جويي هاي بچگانه‌شون مي‌بردن. كه خوب درس نمي‌ده، خوب كار نمي كنه، بين بچه ها فرق مي‌ذاره، با فلاني و بيساري لجه و از اين حرفا.

آدم وقتي اين انتقادها رو از كسايي مي‌شنوه كه حالا...يه جايگاهي تو جامعه دارن، در وهله اول -با نهايت خوشبيني و البته تحير-  فكر مي‌كنه كه خَب طرفاش يه چيزي بارشونه ديگه، يا يه چيزي ميدونن حتماً كه من نمي‌دونم. اما چند دقيقه كافيه كه بگذره كه يه آدم معمولي (نه با هوش بالا) هم متوجه بشه همين موجودات منتقد حتي تكاليفشون رو انجام ندادند و همراه خودشون نياوردند چه برسه به اينكه بخوان درباره‌اش صحبت هم بكنن.
حالا حال كسي رو تصور كنيد كه يه صبح تا عصر سر كار نرفته كه وقت بذاره روي چيزي كه علاقه‌اشه و بعد مجبوره كه به تشخيص معلمش بشينه كنار همون موجودات و باهاشون ديالوگ كنه. حس كسي رو داشتم كه بايد با بازيگرهاي يك فيلم كمدي كه قبلاً ديدم تو يه موقعيت جدي قرار بگيرم و نخندم.

يعني واقعاً مي‌خواستم موهامو دونه دونه بكنم.

اينجاست كه تازه مفهوم خلاقيت معلوم ميشه... اصولا از نظر...چي چي شناسي(!) خلاقيت تقریبا همیشه در مواجه با یک پدیده یا چالش خارجی اتفاق می افته. مثلا یک نوشته ای رو می خوني و بعد حس می کني طرف حق مطلبشو ادا نکرده و ناگهان ...خلاقیت بشريه كه پرتاش می‌کنه به در و ديوار و هر چي كه دور و برشه رنگي مي كنه. بعد اگه تو آدم خوش شانسي باشي، به يه بينش جديد مي‌رسي يا يه تئوري جديد كشف مي كني در حد كريستف كلمب كه ميخواست يه جا ديگه بره از يه جا ديگه سردرآورد. اما امان از اون روزي كه تو تو قحطي يه پديده بيروني -يا چه مي‌دونم يه انگيزه دروني- (يه چيزي كه توي تو جرقه ايجاد كنه) بموني... اينجاست كه خلاقيت كه سهله، تفكر هم غير ممكنه مي‌شه.

امروز از موقعي كه برگشتم خونه تمام مدت داشتم به اين فكر مي‌كردم كه چرا آدم ها به جاي اينكه به روي تابلويي نگاه كنند، به پشتش نگاه نمي‌كنن...آدم وقتي به روي تابلويي نگاه مي كنه ، خَب فقط نگاه مي‌كنه، اما وقتي به پشتش نگاه مي‌كنه، بهش فكر مي‌كنه.

پ.ن: انتظار فكر كردن از بعضي ها خودش به خودي خود انتظار زيادي هست، بار اين آدم ها رو با درخواست حرف نزدن سنگين‌ترنمي‌كنم.

شنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۹


هر آنچه سخت و استوار است دود مي‌شود و به هوا مي‌رود.

كارل ماركس

پنجشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۹


بارها به صداي خطوط قلم روي كاغذ گوش داده‌ام؛
هيچ صدايي مثل صداي انفجار يك نقطه خواب كاغذ را نمي پراند.


چهارشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۹


ديگر وقتي گريه مي كنم، خجالت نمي‌كشم
و نمي‌پرسم
كلاغ پير چرا شاهد صميمانه ترين اشك‌هاي من بوده
و نمي‌پرسم
چرا من در نهايت سادگي‌ام
گم شده‌ام
وچرا وقتي به ايينه مي‌نگرم
خطوط خراشيده بر شيشه را مي‌فهمم.

دوشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۹


آدم‌های باهوش و جالبِ زیادی را می‌شناسم که اغلب تمایل دارند وکیل مدافعِ شیطان باشند

به همين سادگي