سه‌شنبه، مهر ۰۷، ۱۳۹۴

مرد كه باشي تمام بغضت را در دل نگه مي داري
نماد كوه مي شوي
غمگين
آرام
تنها
...
مرد كه باشي و دلتنگ هم باشي
در سكوت خود مي گريي و خنده هايت آوازه ي تمام دنيا مي شود
مرد كه باشي دق مي كني از دوري و دنيايي كه روي آرامش مدت هاست پشت به توست
در اين ميانه پرهياهو
عاشق هم كه باشي دم بر نمي آوري
حتي براي يك وداع ساده
كه معشوقت آرام و بي دلهره بخوابد

دوشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۹۴

برايش نوشتم عشق دردناك باز هم عشق است
برايم نوشت قلبم را نگه دار
بگذار در صندوق خانه دلت
هوادارش باش
راست مي گفت
عاشق كه باشي تمام دنيا مي شود بهانه وصل
و عشق تنها حقيقتي است كه بهانه نمي خواهد

یکشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۹۴

امشب دوستي مي گفت:
هنوز نتوانسته اي خودت را پيدا كني؛ حواسم به تو هست
نه معلوم است كه نه
 تو كه مي داني چرا
من جايي درست ميان واژگان و سكوت تو گم شده ام
جايي درست در امتداد قرار پنجشنبه هايمان
همان جايي كه به من گفتي: از تمام اين دنيا تنها دوست داشتن تو برايم مانده است
كاش مرا كمتر دوست مي داشتي
كاش اصلاً به من نمي گفتي
آنوقت شايد خجالت نمي كشيدم چرا من خواب ماندم و تو بي خداحافظي رفتي
كاش مرا در تسلسل جهلم رها مي كردي
كه اينگونه خالي نشوم از خودم
به جان خودت قسم
اتفاقي نمي افتاد
از جلوي چشمانم گاهي كه غبار مي رود
مي شوم همان نگاه گذشته به اين دنيا
گذارا 
بي توقع
قانع 
ساكت
بعد 
كمي بعد 
اين خيابان ها و هرچه كه در آنهاست
مي شوند بهانه
اين روزها هر چيزي مي شود بهانه
براي شكايت 
حتي يك ليوان آب
تو خودت 
به من بگو
من کجای این شهر قدم بگذارم 
که ردی از تو نباشد

شنبه، مهر ۰۴، ۱۳۹۴

خيلي مي گفت نمي دونم
انقدر كه كفرمو در مياورد
شروع مي كرد به جوك گفتن يهو
كسي كه زياد مي گه نمي دونم خيلي بيشتر از خيلي ها مي دونه
هزار بارهم که از این شانه به آن شانه بغلتی این شب صبح نمی شود وقتی دلتنگ باشی

جمعه، مهر ۰۳، ۱۳۹۴


این منم که همیشه می مانم
و این تویی که همیشه می روی
نمی دانم بگویم در انتظار تو یا در حیرت صبر خودم،
اما گاهی چقدر خشم مرا می خورد؛
و چقدر خودم آماج این خشمم
تنها خودم
دلم تنگته
هرچند خطی که می‌نویسم، این جمله توشه
بی‌اختیار... یهو.

عزیز دلم این جمعه شد چهارمی...
تا حالا شده بود این‌همه از هم بی‌خبر باشیم؟؟؟

الان که داشتم نوشته‌های قدیمیتو می خوندم یه لحظه فکر کردم دلت تنگ شده و یه اس ام اس همینطوری برام فرستادی
برام نوشته بودی:
"عجیبه ؛ اینکه نمی تونم بی یاد تو سر کنم، از فکرم بیرون نمی ری"

می دونی بهت حسودیم میشه. روز آخری که اومدم پیشت، یه نگاه به آسمون بالای سرت کردم. بعد به خودم گفتم، منم اینجا رو به این آسمون صاف و فوق العاده دراز کشیده بودم، دیگه چی از این دنیا می خواستم. بهت حسودیم میشه. به چیت نمی دونم. اما مطمئنم خدا خیلی دوستت داشته.
کسی رو ندیدم که ازت بد بگه...
هیچکس نگفت، چشات دنبال زن و دختر مردم بوده...
کسی نگفت مال کسی رو خوردی یا حق کسی رو پایمال کردی.

اما برای همه سوال بود، این دختر تهرونی کیه اومده... این پسر که سرشو بلند نمی کرد، تو چشم کسی نگاه کنه، چی شده کسی مثل منو دوست داشته و این همه مدت تنها وسط کویر دوام آورده و دم نزده.

نمی دونم من تا کی به این منوال دوام میارم.
منی که همیشه از امید و آرزو برات می گفتم، حالا یه گوشه نشستم -بغ کرده - به نامه نوشتن.
این روزا تمام ذهنمو پر کردی. حتی بیشتراز گذشته. الان دیگه فکر نمی کنم، اگه فلان چیزو برات بنویسم یا فلان حرفو بهت بگم یا فلان طرح رو برای کارمون بهت پیشنهاد بدم، ممکنه چی بهم بگی.
الان فقط سعی می کنم بنویسم. واژه ها خودشون میان. بعد که نگاه می کنم می بینم، هر چی نوشتم، با توئه، از توئه، برای توئه.

یادته، اون موقع ها هر وقت می خواستیم، حرفی بهم بگیم، برای هم می نوشتیم؟؟؟
وقت و بی وقت
شب و نصفه شب
کاش می شد یه جوری این سکوت رو شکست.

منم... منم... نمی تونم بی یاد تو سر کنم، از فکرم بیرون نمی ری
گاهي اوقات مشكلات زن و شوهرها و دادگاه هاي خانواده رو كه مي خونم پيش خودم مي گم اينا روشون ميشه سر چنين مساله هايي برن دادگاه و درخواست طلاق بدن؟؟؟؟
واقعا نخوردن يا نپختن غذاي روزانه خانگي مثلاً دليل محكمه پسنديه؟؟؟
واقعاً داريم به كجا مي رسيم؟؟؟

به زندگي خودم كه فكر مي كنم سرمو بالا مي گيرم
خدا رو شكر مي كنم به خاطر احساس دوست داشتن و توانايي و دركي كه بهمون داد
و اينكه حتي حالا هم كه نيست حس نمي كنم وجودش جداي از وجودمه
حالا كه فكر مي كنم تازه مي فهمم وقتي مي گفت" من ديگه از خط و خال و لب" گذشتم چه معني مي ده و اينكه چطور ممكنه آدما هزارها كيلومتر باهم فاصله داشته باشن اما طوري از بودن با هم لذت ببرن كه آدمايي از جنس اونايي كه گفتم و مسائلشون، چقدر پيش پا افتاده به نظر ميان.

سه‌شنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۴

شرار نگاهي كه آتش زده
ياد كلامي كه فروخورده شده
رويي كه مشتاقي به ديدارش و از تو برگردانده شده
دلتنگي صدايي كه روياهايت را ساخته
گرمي دستي كه تورا نوازش كرده
و شيريني لب هايي كه تو را بوسيده
هميشه چيزي براي الهام گرفتن هست
با اين حال
غم انگيز است زماني كه نخستين جرقه 
پيچيده شده در حريري از شگفتي و هيجان 
گاهي حتي در يك "چرا"
فراموش ميشود
تنها به جرم اينكه بايد روزي عريان شود و نمي شود

دوشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۴

مي دانم 
آخر يك روز
يك روز 
مي آيد
كه
خسته مي شوي از اين همه نيامدنت
شوخي كه نيست
مگر آدم چقدر مي تواند 
كه نيايد
تنها مي ترسم
وقتي كه مي آيي خواب باشم 
بعد سرزنشم كني 
كه:
مگر نمي دانستي در اين شهر نشان عاشقي سر پر شور نيست، دل بيدار است؟؟؟
به دلتنگي دچارم و درمانم مرور توست
شايد
شايد
...
كمي از نبودنت كم كن
تو
به من بگو
من کجای این شهر قدم بگذارم
که ردی از تو نباشد
من نه قهرمان داستان هاي هزار و يك شبم و نه راوي مثنوي هاي هزاران بيتي عاشقانه
براي من عشق هرگز معني جدايي نداشت
براي من عشق شجاعت گفتن همين "دوستت دارم"ِ ساده بود
صدايي كه نامم را طوري بر زبان جاري مي كرد كه از هر چه جز او بود خالي مي شدم، به من آموخت عشق چيزي بسيار فراتر از خط و خال و لب و چالِ گونه است
و چه سخت و دير فهميدم
عشق يعني چنان خودت باشي كه نه تنها خوبي هايت بلكه تلخي هايت را طلب كنند

یکشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۹۴

مرا ببخش عزيز
روز، گوشه اي ايستاده بودم به نظاره
در سكوت و سايه به كناري
كه حرمت تو نشكند از حضور بي دعوت من
در ميان نگاه هاي پر از علامت سوال
هر كسي مرا ديد گفت حلال كن!
بگذر!
و كسي نديد
آسمان شبانگاه تو چه همه از ستاره پر بود.
به كسي نگفتم ميان اينهمه بغض و بي قراري
در كنج آرام تو تنها لبخندت را مي توانستم ديد
...
كسي كه بايد حلال كند تويي
من تمام گناهت را به جان مي خرم
تو برايم هماني بمان كه روزي آمدم كه به تو ثابت كنم چه هستم، اما دهانم بسته ماند از تمام آنچه كه بودي
براي من انار بياور و آغوشي كه همه دلتنگي هايم را ببرد

در من انكار بي قراري طوفان كرده
خشمگينم
از خودم
و ناتواني مدامي كه به جانم ريخته
سخت است نقاب بر چهره بگذاري و لبخند بر لب آوري
بي قرارم
از تمام قرارهاي عاشقانه ي دنيا
كه به نيامدن ختم مي شود.

گاهي اوقات وقتي تو ماشين مي شيني و از پنجره به تصوير خيابونا نگاه مي كني، بي بهانه و با بهانه مي باري

از زلزله و عشق خبر کس ندهد ،
آن لحظه خبر شوی که ویران شده ای ...

" محمدرضا شفیعی کدکنی"

شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۴

دلتنگم.
اما هر لحظه كه دليل دلتنگي ام را به خاطر مي آورم، زورگو و جبار به جان خودم ميفتم
كه نبايد
كه ديگر حقي نيست
كه ديگر مجالي براي خواستن نيست.
دلم تنگ مي شود و به خاطر مي آورم كه "نبايد"
دلم تنگ مي شود و چشم هايم را به سوي ديگر مي گردانم تا رد خياباني را كه با هم تا انتها رفتيم مرا از نو هوايي نكند
اما مگر مي شود؟؟؟
اين خيابان هر بار بي تاب ترم مي كند
دوست داشتن بهانه نمي خواهد
اما
براي دوست نداشتن هر چيزي كه تو را به يادش مي اندازد، بهانه مي شود.

فکر می کنم " دوستت دارم" مهمترین جمله دنیاست.
این روزا، روزهای مرور و خاطره بازیه برای من، اما دارم می بینم که سربلندم ؛
هم من و هم عزیزی که از دستش دادم؛ 
هر دو سربلندیم.

ما هیچوقت خجالت نکشیدیم از این که چه در خلوت و چه جلوی دیگران بگیم :
"یکی تو زندگیم هست که اونو یه جوری دوست دارم که فقط خاص خودمه"

باید یاد بگیریم تا وقتی فرصت داریم بهم بگیم "دوستت دارم"
شاید فردایی نباشه
این مدت یاد گرفتم کمی آدم باشم
هیچ دلیلی نداره چون من یا مثل منی عزای کسی رو داره، بقیه مردم برنامه هاشون فلج بمونه
همینطوری نصف مملکت ما تو عزا و مراسم مختلف می گذره
مردم گناهی ندارن که عزاداری های ما افتاده به برنامه عروسی و جشن هاشون 
فعلا خودمو از دسترس خارج کردم...

جمعه، شهریور ۲۷، ۱۳۹۴

به اون روزي فكرميكنم كه همه مي رن سر زندگي خودشون
ديگه انگار موضوع مراسم و مرگ و ختم يه آدم موضوع كهنه اي ميشه
انگار بايد همه زندگي كنن تا ببينن نفر بعدي كيه كه نوبتش ميشه
اون روز تازه آدم ميفهمه چقدر تنهاييش بزرگه
يادته بهم ميگفتي فوقش تا چهلم ... بعدش كه همه رفتن ديگه هيشكي يه ياد خشك و خالي هم ازت نميكنه
يادته چقدر دعوات مي كردم كه چقدر مرگ رو جدي مي گيري؟!!!
حالا
از يه طرف به حرف تو رسيدم ازطرفي در حيرتم از اين مردم
اين مردم فقط دنبال قهرمانهاي مرده ان
تا وقتي زنده اي و نفس ميكشي، به زور حالتو مي پرسن مگر اينكه منفعتي توش باشه
ديگه براي خيلي چيزا دير شده

پنجشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۹۴

آدمي نبودم كه وقتي كسي ميميره گريه و زاري كنم
مرده پرست نبودم هيچوقت 
زنگ نمي زدم به كسي تسليت الكي بگم وقتي فكر مي كردم خوب اتفاقيه كه براي همه پيش مياد
فقط زمانشو نمي دونيم
پامو تو هيچ مجلس ختم و مسجدي هم نمي ذاشتم چون اونايي كه قبلاً ديده بودم بيشتر رينگ تسويه حساب و رو شدن پته خانواده ها بود

اما الان سه هفته است كه مرگ عزيزترين آدم زندگيم شده استخوان توي گلوم

مي دونم كار دنياي ما هيچوقت با حساب و كتاب هاي ما جلو نرفته و نمي ره اما ايندفعه نتونستم باهاش كنار بيام

نتونستم باور كنم 
بپذيرم آدمي كه تا چند ساعت قبلش كلي با هم حرف زديم، شوخي كرديم، يهو بخوابه و صبح بلند نشه
بعد زنگ بزنن بهم بگن تموم شد؛ مُرد، خاكشم كردن، حلالش كن

ميگن آدما موقعي كه مي ميرن، تو آخرين حرفاشون فقط صداقته كه مي بيني
من نتونستم، اينو هضم كنم كه آخرين كلمه اش يه اس ام اس و اسم من بوده
چرا من بايد بمونم و اون بره
خنده هاش
صداش
نفس كشيدنش
همه اينا تو فاصله اي كه من خوابم برد
همه تو يه لحظه رفت
من كه شبا هميشه بيدار بودم و منتظر
چطور يهو خوابم برد؟؟؟

از همه اون آدم چند تا عكس و يك عالم نوشته و يه دنيا آرزو و انتظار برام موند
يه قبر درست وسط كوير زير يه آسمون پر از ستاره نشونم دادن و گفتن اينجا خوابيده

چقد  كه التماسش نكردم كه بلند شه ، بيينه كه من اومدم پيشش
بين اون همه چشم كه واسه اولين بار يه دختر تهروني مي ديدن چقدر تنهايي امو بزرگ ديدم
باورم شد اين مردم از عشق و زندگي چيزي جز چند تا جمله عربي و چند تا امضاي رسمي توي محضر رو قبول ندارن
مي گفتن خوبه كه چيزي بين شما نبوده
آيا واقعا توي اين شش سال چيزي بين ما نبوده؟؟؟
اگر توضيح مي دادم، آيا مي فهميدن؟؟؟

هميشه تشويقم مي كرد بنويسم
همه نوشته هامو مي خوند
 اما حالا يهو خالي شدم
از اون
از خودم

چشم هايم باز مي شوند براي هيچ
تو رفته اي
وقتي كه تو آمدي مهر بود.
يادت هست
نيمه شبي گفتي: مهر آمده، محبوبم؛ 
باشد كه تو با من از سَرِ مهر درآيي...

يادت هست از من پرسيدي: "تو گريه مي كني اصلاً؟"
گفتم: گاهي، به من نمي آيد؟
گفتي: نه

عزيزترينم
كار اين دنيا را ببين
حالا
هزار هزار سال گريه هم آرامم نمي كند

دل بسته ام به پاييز 
شايد
دوباره 
با من بر سَرِ مهر آيي
واژه هاموجودات عجيبي هستن.گاهي اصلا لازم نيست به زبون بيان.گاهي هم وقتي به زبون ميان، اوني نيستن كه آدم ميخواسته بگه.اما درهرصورت سعي گفتن بهتر از اصلا نگفتنه. آدما با اولین نگفتن ها از هم دور میشن؛رابطه ها از دست میرن؛آدما هم؛ به همین سادگی با این اولين نگفتن ها.
وقتي دوتا آدم از هم دورن يا جدا،اولين چيزي كه تو ذهن هر كدوم كمرنگ و كمرنگتر ميشه،صدا و آهنگ صداشونه.
گاهي فكر ميكنم،اگه خدا هم باشي و ديده نشي،فراموش ميشي، چه برسه به اينكه يه آدم باشي با تمام حسها و دلمشغوليهاي زمينيات...
فراموشي نعمت نيست
ترس هميشگي و دم به دمه

چهارشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۹۴

چشم هايت
حرمت همين باران است كه مي بارد
وه كه 
دلم چقدر براي نگاهت تنگ شده!!!

يادت هست
گفتي كه باران بهانه بود؟
بهانه بودنت
يا
بهانه ماندنم
چه فرقي مي كند
دلم به همين خوش بود

گوش كن
مي شنوي؟
حالا كه باران مي آيد...
بيا
براي بودن تو چتر هم نمي خواهم

دوشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۹۴

چه ساده 
با یک اتفاق 
بهانه شعرخواندن و نوشتم شده ای
چه همه ساده و چه همه تلخ
و چه غمگین است که نمی دانم 
مرا همچنان وقت سحر می خوانی یا نه
و چه غمگین است که دیگر صدایت بهانه ی آرامشم نخواهد شد به این جبر
...
هرگز نمی خواهم باورکنم 
از تمام تو برایم
تنهاعکسی در یک قاب چوبی و بی نهایت واژه ی گاه و بی گاه و یک دنیا حسرت و یک دل تنگ مانده
...
نگاهت که می کنم 
دلم فرو می ریزد
کاش می شد کاری کرد
کاش می شد راهی ساخت
...
یادت هست همیشه می گفتم: حال خوش را باید ساخت؟
و چه حال خوشی برایم ساختی وقت سحر
...
بی رحم نباش با دلم 
مرا مهمان خوابت کن
همین
همین

یکشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۹۴

حس زماني كه آينده اي فرو ريخته و تو نظاره گر آني...
اين روزها هم خودم حسرت هايم را مرور مي كنم و هم ديگران اي كاش ها را
در میان صحبت این و آن 
"ناگهان"
طوری غریب 
دلم برایت تنگ می شود
چه اتفاق عجیبی است این ناگهان..

شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۹۴

خيلي حرف ها را نمي توان گفت
و خيلي از احساس ها را نمي توان چشاند
يا حتي فهماند
در اين زندگي نبرد با موجي كه تلاش مي كند از تو آدم ديگري بسازد، بزرگترين نبرد دنيا نه، بزرگترين تصميم دنياست. 
تو به من آموختي نبايد از كنارش بي اعتنا بگذرم.
وقتي آدمي مي پذيرد با موجي همراه شود، اولين و بديهي ترين تغيير زندگيش پايبندي است.

سرزنشم مي كنند...
نگاهم مي كنند طوري كه مجنون مهجوري را
نه از تو مي دانند نه از من
دست خودم نيست
بي قرار كه مي شوم تمام قرارهايمان را به خاطر مي آورم.
اما
اين همه بي تابي پسند عرف مردمان اين سرزمين نيست
نمي دانند
چرا آخرين كلام تو نام من بود و 
و چرا اين همه از تو مي دانم و آنها نه

كاش تمام دنيا قدر يك لحظه از آغوش تو بود

جمعه، شهریور ۲۰، ۱۳۹۴

يادت هست گفته بودم:
آنهايي كه با من و تو "راه" نمي آيند، براي ديگران مي دوند ...
روزي كه مي گويم ، مي آيد
ولي بعيد مي دانم كه بفهمند

پنجشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۹۴

بسيار به من مي گويند:
" تو تنها نيستي "
اما من اين روزها فكر مي كنم،
آدمي همانقدر از بزرگي اين دنيا وحشت مي كند كه
از كوچكي دل ها
و از بسته بودن فكر ها
و از تنگي نگاه ها 

چهارشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۹۴

شبيه صداي گلپايي براي من
هستي
عميق
نافذ
اما خاموشي...
گاهي كه نسيمي مي وزد 
تنها عطري از گذشته را به يادم مي آورد 
بعد هربار كسي در گوشم مي خواند ديگر منتظر نباش
مرا در امتداد اين جاده بردي و گوشه اي كنار كوه ايستادي به نظاره از دور؟
يادت هست گفتي باران بهانه بود؟؟؟
كاش آن شب باراني دوباره و دوباره تكرار مي شد 
من گم شده ام
خانه ام ابري است
بهانه ي بارانم باش 
ببار

یکشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۹۴

براي گفتن حرف بسيار است
براي شنيدن هم
اما اين روزها... اين روزها...
اين روزها هيچ چيزي نيست
كه مرا به شوق بياورد
جز تو
تو هم كه نيستي؛

شنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۹۴

مرا ببخش 
كسي كه بايد حلال كند تويي
من تمام گناهت را به جان مي خرم
تو برايم هماني بمان كه روزي آمدم كه به تو ثابت كنم چه هستم، اما دهانم بسته ماند از تمام آنچه كه بودي
براي من انار بياور و آغوشي كه همه دلتنگي هايم را ببرد
دلت براي تنهاييم نسوخت كه رفيق راه نيمه شدي
يا بهانه ي مهمتري از قرار پنجشنبه مان داشتي؟
حالا به خواب هر كسي كه فكر مي كني مي آيي جز من!!!؟
و هركسي را كه مي خواهي خطاب مي كني جز من!!!؟
تنهايي من بهاي كدامين گناه من است؟
ميان اين همه چشم پر سوال چه بگويم جز سكوت اين انتظار چندساله؟
به خوابم بيا
آغوش تو تنها چيزي است كه مي خواهم