دوشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۹۷

رئیسم گفت: یه کم سیاست داشته باش و هر چی رو که احساس می کنی مستقیم به زبون نیار
گفتم: من معمولا حرف نمی زنم اما فکر می کنم، روی ماها روش رضاخانی جواب می ده. ملایم که باشی آخرش مجبوری خودت بقیه رو کول کنی و کارتم پیش ببری.
پرسید: تو چی خوندی؟
گفتم: ترجمه آلمانی.
گفت: پس همینه که خلق و خوت شبیه نازی های آلمانی شده.
ها...ها...ها
من: 😶

پ ن.:
به نظر من آدم هم می تونه سختگیر باشه هم حامی. اما به محض اینکه میفته به ندید گرفتن و ول کردن اوضاع، تنها احساسی رو که تجربه می کنه، حماقته.

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۹۷

ديروز عصر خاله ام زنگ زده:
=كمداتو جمع كردى؟
مامان: آره تموم شد
=فرشاتو شست؟
مامان:نه هنوز
=كتاباشو چيد تو كتابخونه؟
مامان:آره
=خرت و پرتاى زمان دانشگاهشو چى؟
مامان: آره خيلياشو
=اونايى رو كه نريخته دور، نگه داشته؟
مامان: حالا ببينم مى خواد چى كار كنه
=پرده هاتو چى كار كردى؟
مامان: دادم خشك شويى شست و اوتو كرد
=آويزون نكردى هنوز؟؟؟
مامان : فردا معين آويزون مى كنه

به مامان مى گم، نه خدايى اين كارو اگه خودمون نمى كرديم، اون ميومد برامون انجام مى داد؟ اينا چيه مى پرسه خو؟؟؟
ميگه: چى بگم والا

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۹۷

این روزها فکر می کنم، کسی که تنبیه می کنه به اندازه کسی که تنبیه می شه، رنج می کشه.

چقدر سنگین و دردناکه که می دونی منطق برخوردت درسته اما روشت تو رو آرام نمی کنه؛ تصمیمت درسته اما چیزی به اقتدارت اضافه نمی کنه.خشمت هر لحظه به کوچکترین بهانه ای شعله می کشه و خودت بیشتر از هر کسی می سوزی.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۹۷

در كنار شيرها

نوشته كن فالت

پ ن.:
من كتاب رو بيشتر دوست داشتم، اما فيلم هم خوبه
نسخه زبان اصليشو بالاخره پيدا كردم😁



به دختره مى گم در مورد اتحاديه چى مى دونى؟
ميگه: هيچى
مى گم: يعنى اومدى مصاحبه جايى كه هيچى ازش نمى دونى؟
مى گه: من خيلى جاها رزومه مى فرستم؛ سه باره دارم ازتون مى پرسم تو آگهيتون چى نوشتين، جواب منو نمى دين؟
مى گم: اولش نوشتيم اتحاديه... دعوت به همكارى مى كند. مى خوايى ادامه بديم؟!!!
مى گه: نه فكر مى كنم اشتباه اومدم. تخصصم به شما نمى خوره

#همينقد_ داغون

جمعه، فروردین ۱۷، ۱۳۹۷

خوددرگیری

دلم برای اون روزایی که یادداشت روزانه داشتم، تنگ شده. گاهی وقتا حتی وقتی از دست کسی عصبانی می شدم، کلی غر می زدم و فحشش می دادم، اما همه چی تو همون نوشته ها میومد و بعدش هم فروکش می کرد و تموم می شد... 

اما این دو سال آخر، به صورت موردی - هر چند روز یک بار شاید - هرچی به ذهنم رسیده، نوشتم. اما نه مثل گذشته... به مراتب مودب تر شدم... یه کم واقع گراتر ... یه کم اجتماعی تر ... کمی هم سعی می کنم خودمو جای طرف مقابل بذارم و از دید اون به ماجرا نگاه کنم ... نوشته هام هم بیشتر قالب داستان کوتاه به خودش گرفته... مقدمه و شرح و نقطه اوج و نتیجه گیری داره... کل ماجرا رو تو حداکثر 10 بند خلاصه می کنم (تازه اگه بخوام توضیحش بدم) و می بندمش. بیشتر هم سعی می کنم به شوخی بگیرمش و بهش بخندم تا اینکه جدی بگیرمش و باهاش دربیفتم. حتی گاهی هم همینقدر هم توضیح نمی دم... یه جمله اش می کنم و خلاص... جمله ای که اگه چند وقت بعدش برگردم و بخونمش، یادم نمیاد دلیل نوشتنش چی بوده.

فکرمی کنم، پیش ترها خیلی بهتر و دقیق تر اطرافمو می دیدم. آدما و رفتارهاشونو راحت تر پیش بینی و تحلیل می کردم. به طور عجیبی اون کاری رو که می خواستم، انجام بدم، همونطوری که تو ذهنم بود، انجام می دادم؛ بدون اینکه مجبور باشم به کسی جواب پس بدم. پای خوب و بدش هم می ایستادم. 
همین چند روز پیش داشتم می شمردم، تو این سالها چند تا اشتباه بد تو زندگیم انجام دادم که به خاطرش نتونم هیچوقت خودمو ببخشم... صادقانه به خودم جواب دادم که کمتر از ده تا بوده.

این چند روزه از تعطیلات تا این دو سه روزی که وسطش رفتم دفتر و یه سری برنامه ریزی های امسال رو انجام دادم، دارم از خودم می پرسم، چی تغییر کرده که احساس می کنم، یه فشار نامرئی روی من به وجود اومده؟؟؟ چه چیزی هست که فقط حسش می کنم اما نمی تونم بگم، ریشه اش دقیقاً کجاست؟؟؟

تنها چیزی که در این وضعیت به نظرم رسیده اینه: 
قبلاً مجبور نبودم چراییِ هر چی که تو ذهنم می چرخیده یا تصمیمی رو که می گرفتم یا عملی رو که به شیوه خودم انجام می دادم رو برای کسی توضیح بدم، اما الان احساس می کنم، هر تصمیمی که می گیرم، عواقبش فقط زندگی منو تحت تاثیر (نمی دونم چی جای تحت تاثیر بذارم) قرار نمی ده. احساس می کنم، محتاط شدم... یه وقتایی مستاصل حتی... خیلی به خودم می پیچم و بالا و پایینش می کنم. 
من اصولاً آدم حرف زدن و توضیح دادن نبودم... اما حالا که گاهی مجبورم استدلال و استنتاج رو برای اثبات فکرهای خودم به کار ببرم، حس می کنم، روش زندگی من یک تغییر اساسی کرده که با ذات من همخوانی نداره... انگار دارم خودمو لو می دم... بدتر اینکه زمان هایی که احساس می کنم ترسو شدم، همین موضوع بیشترعصبانیم می کنه.

پنجشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۹۷

دوسال پیش وقتی هنوز مدیر نبودم، با داشتن ۱۲ سال سابقه تو همین اداره، مجموعه اى از کارهای متفاوت از روابط عمومی تا اداری و هیئت مدیره زیر دستم میومد و من کوچکترین جزئیات کارهامو تو دفتر یادداشتم می نوشتم. شاید زمانی حدود یک یا دو ساعتم صرف توضیح و تحلیل روابط و موقعیت هایی می شد که به هنگام کار پیش میومد. برای همین پس و پیش اتفاق ها و کارها به خوبی تو ذهنم بود و اگر هم نیاز به یادآوری داشتم، به یادداشت های روزانه ام مراجعه می کردم. و البته اگر کسی هم از مدیرها یا مراجع ها نیاز به سابقه ای از سال های پیش پیدا می کرد یا حتی می خواست کار جدیدی رو شروع کنه، سراغ اولین کسی که میومد، بعد از رئیسم، من بودم.

چند روز قبل از عید امسال تصمیم گرفتم یه بک آپ از محتوای کامپیوترم بگیرم و یه نسخه از همه چیز رو بریزم تو لب تاپ جدیدم؛ این اواخر به دلیل اینکه دائم در حرکت از این جلسه به اون جلسه هستم، حجم کارهایی که نیاز دارم هر چند دقیقه یک بار کنترلشون کنم، روی هم تلنبار می شدن و برای انجام دادنشون استرس می گرفتم. اما خب فکر داشتن لب تاپ شاید یه بخشی از این استرس ها رو کم کنه.

اینو داشتم می گفتم، بک آپ من شامل طبقه بندی تمام اطلاعات و گزارش ها و طرح ها و ایمیل هایی میشه که تو این ۱۴ سال انجام دادم و به راحتی با حجم اطلاعاتی معقولی قابل انتقال به یه سیستم دیگه است. حالا مثلا وقتی می خوام یه گزارش مجمع در بیارم، فقط باید مشخص کنم، گزارشم شامل چه سرفصل هایی میشه.

تو این دوسال آخر یه سیستم اتوماسیون اداری رو راه اندازی کردم و همه به نوعی مجبور شدن باهاش کار کنن. حداقل برای ثبت نامه هاشون. امسال نتیجه این دو سال کار سیستمی رو به چشم دیدم. حالا به محض اینکه به گزارشی نیاز دارم، با یک گزارش ساز ظرف چند دقیقه اطلاعات میان بیرون و پرینت میشن. در شکل اجرای کار اگر تغییر ایجاد شده، اما در یک چیز نه؛ هنوز هم اگر کسی اطلاعاتی بخواد، بعد از رئیسم میاد سراغ من.

تا همین دو سه ماه پیش که یکی دو تا از جوون های جاه طلبِ تازه عضو هیئت مدیره شده، صحبت مکانیزه کردن اطلاعات رو پیش کشیدن، حتی نمی دونستن که من قبلا چنین سیستمی رو اجرا کردم و دارم تو كارهاى جاريشون استفاده مى كنم. انتظار داشتن که فكرشون با کلی به به و چه چه مورد تشویق و تقدیر قرار بگیره. از وقتی که فهمیدن پایه کار و ثبت و ضبط اطلاعات انجام شده و ديگه چيزى به اسم بايگانى فيزيكى وجود نداره، اومدن روی موضوع اپلیکیشن تمرکز کردن؛ اینجا هم يك اتفاقی که افتاد، این بود با شرکت پشتیبان از ابتدا صحبت داشتيم و نسخه تحت وب و اپلیکیشن پيش بينى شده بود؛ درست در وقتی كه نیاز به استفاده اش برای هیئت مدیره پیش اومد، اونو با تمام امکاناتش رو کردیم.

اما چه اتفاقی بعدش افتاد؟
اون يكى - دو نفری که دنبال تغییر و تحول و سفت کردن جای پای خودشون بودن، از این نوع عملکرد خوششون که نیومد هیچ، شروع کردن به ایراد گیری و بهانه گرفتن و هر روز چیز جدیدی رو به این داستان اضافه کردن. به خیال خودشون دست گذاشتن رو نقطه ضعف های کارشناسی و اطلاعاتی سازمان؛ در واقع وقتی دیدن یک مجموعه ای قبل از خودشون به این موضوع فکر کرده و یه بخشی از راه رو رفتن، به جای تشویق کردن رسیدن به متلک پروندن که این سازمان چارت نداره و همه چیز تحت کنترل و نظارت یه نفره و بقیه که کار نمی کنن و فقط اجرا کننده صرف هستن و از این داستانا.

اینو می خواستم بگم:
در سازمان ها و اداره ها دو دسته آدم می بینیم. یه گروه که محیط کار براشون جاییه که وقتشونو بگذرونن تا شب بشه تازه برن سر وقت زندگیشون. یک گروه دیگه کار رو بخشی از زندگیشون می دونن. رشد می کنن، براش تلاش می کنن؛ به گذشته شون که نگاه می کنن، از کارشون لذت می برن.
عملکرد گروه دوم اگر چه رضایت شخصی و عمومی رو به همراه داره، اما خودش بزرگترین مشکل رو برای سازمان ایجاد می کنه. مشکل «معیار مقایسه».
این گروه دوم در طولانی مدت تبدیل می شن به معیار مقایسه با گروه اول و باید پاسخگوی هر چرا و چگونه ای که ریشه و علتش در عملکرد گروه اول قرار داره، باشن. حتى اون كارايى كه نمى كنن.

سه‌شنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۹۷

مدرسه که می رفتم چهارده فروردین برام عذاب بود. درد اینکه خودت درس نخون بودی به کنار، گیر معلم های عقده ای هم که میفتادی، دیگه شکنجه بود.

اما امروز ساعت ۷/۵ دفتر بودم. 
گزارش ۲۲ ساعت کارمو تو تعطیلات پرینت گرفتم... شامل ۵ تا آیین نامه... نه تا صورتجلسه عقب افتاده کارمند دروغگو و متقلبم (که به وقتش حسابشو می رسم)... تقویم جلسه های امسال تا اخر سال... قراردادهای جدید بچه ها... برنامه ریزی برای تغییرات شغلی و مسئولیت های امسال
ساعت ۸/۵ رفتم بالا کارتمو زدم و نشستم به چک کردن سایت های خبری و نامه ها و چند تا مصاحبه كاري و تا ساعت ۱۰ که رئیسم اومد، یه سری آت و آشغال رو هم از بایگانی ریختم بیرون...و بعدم نشستيم آيين نامه ها رو اديت كرديم دو تايي.

نمي دونم چي ميشد اگه اون سال ها يكي پيدا مي شد و جاي جبر و مثلثات و كلي درس هاي بي ربط و با ربط بهمون كمي اعتماد به نفس مي داد!!!
به اون سال ها كه فكر مي كنم، دلم نمي خواد حتي احتمال تكرارش هم به ذهنم بياد... 
اما اين سال ها كه بزرگ تر و پيرتر شدم، احساس بهتري دارم. اينكه فكر مي كنم و از فكري كه دارم، دفاع مي كنم و شنيده مي شم.

پ ن.:
به رئيسم مي گم، منو يه سيزده روز ديگه تعطيل كن، بشينم خونه سه چهارتا آيين نامه ديگه رو هم بنويسم.

خودش

اتفاقا آدم تو زندگیش دقیقا یه چیزو خیلی خوب می دونه:
اینکه داره تاوان کدوم بی راهه رفتنشو تو زندگی پس می ده.

مگه میشه که ندونه؟؟؟ آدم جلوی خودش که نمی تونه بازی کنه. دقیقا موقعی که داره تو چشمای خودش تو آیینه نگاه می کنه، خود واقعیشو با بی رحمی میاره جلوی چشماش. فاجعه تمام عیارش هم اونجاست که خودشو یه جوری بالا بیاره که نتونه توجیه منطقیش رو به احساس شکستش چیره کنه.

تو زندگی یه وقتایی هست دل آدم یه جایی گیر کرده و نتونسته خودشو از حسرت نشدنش خلاص کنه. یعنی دقیقا اونجاهایی که منفعت طلبی رو جای منطق به خودش قالب کرده... 
سال های بعد برای خلاصی از اون حسرت خفه کننده باید خودشو عادت بده به هیچی فکر نکردن و هیچیو ندیدن...

یکشنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۹۷

يه نفر از فيلتر شدن تلگرام عميقاً خوشحال باشه، اون منم.
ديگه مجبورن مثل آدم نامه ها و درخواست هاشونو بنويسن و فكس يا ايميل كنن نه اينكه تِپ عكس بندازن و زرتى ول كنن تو گوشى مردم يا وُيس بفرستن دم به دقيقه و نصفه شب حتى

پ ن.: 
البته اينم بگم يك دليل كه مديراى اين دوره از من خوششون نمياد، اينه كه يا شماره موبايلمو ندادم بهشون، يا اگه دادم، يه مدت بلاك بودن تا ياد بگيرن، نمى شه گوشه خيابون وايستاد و نفت و فرآورده هاى نفتي معامله كرد. 
عميقاً متوچكريم. شخصاً دود سفيد رو روش موثرترى مى دانم. همچنين، اين روش از رشد آلزايمر هم جلوگيرى مى كنه.