شنبه، دی ۱۱، ۱۳۹۵

كابوس

هنوز هم مسئله مرگ برایم حل نشده است؛

هر مرگی را که می شنوم، می ترسم.

پیر که باشد، دنیایی خاطره  بر جا گذاشته و رفته

جوان که باشد، انبوهی از آرزوی کال.


هر خبر مرگی را که می شنوم

نفرتم از عکس ها با هر نفسم بیرون می ریزد.

عکس ها خودنما و بی رحمند و قاب ها بی چاره از شکستن حصارشان


مرگ برای من پایان نیست.

مرگ برای من اتفاقی اجباری است که روزی بخشی از وجودم را با خود برده است.

تصمیم گرفت، آمد، رفت.


حالا مرگ را که می شنوم فکر می کنم، آن روز چه حالی داشتم

چقدر طول کشید که از انکار به باور و پذیرش رسیده ام

چقدر بغض کرده ام

چقدر اشک ریخته ام

و چقدر حالا ساکت شده ام


با این حال با شنیدن صدای مرگ هنوز هم دلم می گیرد.

هنوز هم آرزو می کنم، کاش همه اش کابوسی باشد که روزی تمام می شود.

جمعه، دی ۱۰، ۱۳۹۵

تازه ابتداي حيراني و سرگرداني است،

محبوب كسي باشي و تو را آنگونه بخواند كه تمام خواندني هاي دنيا برايت ناجور و بي ارزش شوند

حقيقت اين دنيا از روراستي زياد گزنده و تلخ است؛

مي داني،

وقتي به من نگاه مي كني، زيباتر مي شوم.

بگو

نگاه تو كجاست كه مرا گم كرده است؟

پنجشنبه، دی ۰۹، ۱۳۹۵

قلب مشتري ها شبيه كوه هاي يخي هستن؛ فقط وقتي تونستي لمسشون كني، يخ ها آب مي شن

تو این مدت کوتاه از مسئولیت جدید من (اسمش مدیریته یا خر حمالی یا هر چیز دیگه) یه قراری با خودم گذاشتم:


*اگه سوالی داری مستقیم از خودش بپرس*


یعنی راستش نه وقت تجسس دارم، نه جاسوس فرستادن نه تحقیق میدانی نه زیر زبون کشی؛ (بگذریم که اجالتاً در حال حاضر به هیچکس هم جز خودم اطمینان ندارم)


اینا رو گفتم که به اینجا برسم:

رئیسم از این اخلاقم هم خوشش میاد و هم دستپاچه میشه. به وضوح می بینم که وقتی من تو یه جلسه مشترک با بقیه مدیرها هستم، دست و بالشو گم می کنه و اگر سوالی تو جمع می پرسم، خودش سریع داستانو جمع می کنه و نمیذاره ادامه بدم. بعد یه جلسه توجیهی مفصل برام می ذاره با کلی حکایت و اَمثال و حِکَم. تو این جلسات یه جاهایی بین حرفاش چنان سوتی هایی می ده که شاید خودشم ندونه تا چه حد سوتیه. :D لابد بعدش که بهش فکر می کنه، می فهمه. اینه که وقتی من تو اتاقشم، بیشتر کارها رو در حد یه خط سوال و جواب با من پیش می بره و در موارد خاص چند روز طول می کشه تا یه سوال منو جواب بده.


- مثلا سر جلسات ساختمون دفتر... مدیر ساختمون زنگ زد گفت شارژتونو ندادین، گفتم من صورت حساب نگرفتم ازتون. بعد دیدم داره جر و بحث می کنه که تو شرکت شما معلوم نیست کی چی کاره است و از این حرفا. گفتم یه جلسه مشترک بذاریم و مشکلات رو با هم حل کنیم. دو هفته طول کشید جلسه برگزار بشه. اما وقتی برگزار شد، معلوم شد شارژ هر واحد چقدره، سهم هر کسی از مشاعات چقدره، بدهی هر کسی چقدره، هزینه هایی که شده چقدره، از این به بعد هم مدیر ساختمون موظفه قبل از هزینه کردن، موافقت واحدها رو بگیره.

- یا مثلاً لیست بیمه و حقوق و مالیات و هزینه های تنخواه... حسابدارمون از زیر فیش حقوقی و گزارش ماه به ماه مرخصی ها و اضافه کارها در میره... با اینکه بهش گفته بودم حساب کتاب هاتو بیست و هشتم هر ماه آماده کن، این ماه اینکار رو نکرد و تو شلوغی جلسه هیات مدیره چند تا چک کشید و آورد وامضا گرفت. وقتی رئیسم کلی غر زد که این چه وضعشه، گفتم به حرف من گوش نداد اونم مقصرش خودتی، چون نقش جدید منو براش جا ننداختی. فکر می کنه من همون کارمند ساده ای هستم که هر ماه چندرغاز می ریخت به حسابم و ازش چون و چرا هم نمی کردم. گفت جلسه می ذاریم، حلش می کنیم. از اول برج یازده روز گذشته و هنوز این جلسه تشکیل نشده (لابد داره هنوز فکر می کنه)


از این وضعیت راضیم. در طول روز یه کاغذ می ذارم جلوم و هر چی که می خوام درباره اش دستور بگیرم، می نویسم. تقریباً سه بار در روز خودم می رم پیشش. بقیه موارد، خودش صدام می کنه یا تلفنی ازم سوال می کنه.


به نظرم هر کسی تو هر پستی باید یک حریم تعریف شده داشته باشه. پاشو از اون حریم عقب تر یا جلوتر بذاره، تیر خلاص رو به خودش زده. چهارچوب شخصیت هر آدمی مشخصه وخودش باید اونو برای دیگران تعریف کنه.