پنجشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۷


هركسي كه مي‌ميرد ذره‌اي از وجود توهم با اوست. پس هرگز نپرس، ناقوس ساعت مرگ كه را مي‌نوازد. ناقوس ساعت مرگ تو را مي‌نوازد

ارنست همینگوی

چهارشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۷

از دست خودم خسته شده ام


بله گاهی میشـه که ادم ها از دسـت خودشـون خستـه میشن. درد بزرگـی هم هسـت که ظاهـراً بی درمونه. نمی خوام دوباره صدای نغمه غم انگیزم رو همه بشنون اما واقعاً (محض درد دل) از اینکه به راحتی می گذارم هر یبللی بقالی بیاد و برای من کنفرانس مدیریتی راه بندازه، حالم از خودم به هم میخوره؛ حقش بود چنان اوراقش می کردم که تا مدت ها فکر و خیال مسابقات فرمول 1 رو از سرش بیرون می کرد*.

فعلاً که فقط برای اینکه یه کاری کرده باشم شروع کردم به نوشتن...ببینم چی میشه و خدا رو چه خوش می اید؛ اگه حالم سر جاش اومد، که ادامه می دم و میگم که چی شده؛

دیشب راحتی نداشتم؛ یعنی کلاً روز راحتی نداشتم. اما دیشبش اصلاً دلپذیر نبود. برف هفته پیش، باران اول این هفته و آلودگی هوای این چند شب گذشته باعث شد قدم های موثری در پیشرفت ورزش اصیل پیاده روی آنهم حول و حوش ساعت 8-9 شب بردارم.

به قول مامان بزرگم: سگ های شهرداری رو از تو خیابون جمع کردن، تو هنوز تو خیابون ها ول می گردی؟خجالت نمی کشی دختر تا این وقت تو خیابون دنبال الواتی می ری؟

مامانم که دیگه طفلی فقط نگام می کنه... میدونه که چاره ای نیست و نمی تونه جلوی من پول دوست و طماع رو بگیره.

خلاصه اینکه بعد از چند روز الواتی و وقت گذرون و تفریح تو ترافیک روان و روحبخش تهران و مرور کردن بخش فحش های آبدار لغت نامه دهخدا توی راه، بدجوری سرما خوردم. فکر آبریزش بینی و چشم و چال ورم کرده و قرمز شده رو از سرتون بیرون کنین ها، چون من از موقعی که لوزه هامو عمل کردم، هیچکدوم از این علائم بچگانه رو ندارم... در عوض کلی بیماری شیک و بدون اسم و با کلاس موقع هر سرما خوردگی میان سراغم... درحالیکه دارم از میگرن دنبال به دیواری می گردم که سرمو محکم بکوبم بهش، سینوس هام چرک میکنه و میزنه به دندون هام... کیست قدیمی و دوست داشتنی ام دوباره شروع میکنه به رشد کردن و تعادل هرمونی بدنم رو می ریزه به هم... بدتر از همه دردی هست که هروقت توفشار عصبی می افتم از مهره های گردن و کتفم می زنه بیرون، چنان که دیروز صبح درست بعد از اینکه مثل بچه های خوب از خواب بیدار شدم و خواستم خیر سرم برم سر کار به سراغم اومد... پیش خودش گفته چند وقته نرفتم یه حال اساسی از این دختره پرمدعای ازدماغ فیل افتاده بگیرم، روش زیاد شده؛ فکر می کنه می تونه همه رو آدم کنه... خلاصه که... این بدن نازنین بوی پول خرده بهش، بدجوری مست کرده؛

آمـا ...با همه این اوضاع خوشگل که نمیشه از خیر کار و پول گذشت... هان؟ پاشدیم رفتیم سرکارمون... مثل یه کارمند سربه زیر، گفتیم یه مدت بی خیال مدیریت بشیم بیشتر حال کنیم. ولی نمی ذارن که...

گفته بودم که عقده میز و مدیریت منو نشوند رو (نه پشت) میز مدیریت... بعد ازچند جلسه ای که هربار به بهانه ای کنسلش کردیم و اخریش به بهانه ترافیک شب یلدا بود، جلسه رو گذاشتیم ساعت 5 دیروز که تمام وظایف کارمندیم رو هم انجام داده باشيم. پیش خودمون گفتیم حالا با خیال راحت می تونیم پامونو روی میز دراز کنیم و یه حالی از مدیریتمون ببریم. چشمتون روزبد نبینه... آقای (ر) که معرف حضورتون هست، تشریف آوردن. کم مونده بود درسته قورتمون بدن، نگرانش شدم به خدا، گفتم اینجوری که داره پیش می ره یهو خفه میشه، می افته رودستمون، اونوقت خر بیار و باقالی بار کن...شانس با آقای (ف) -مدیرعامل محترم- بود که از شب قبل از جلسه چنان مریض شده بود که فقط تونست به من تلفن کنه که نـمـی اد و نیومد، وگرنه...مطمئنم كه سری نداشت که باهاش برگرده خونه.

راستش من قضیه ام با بقیه این جمع یه کم فرق می کنه؛ اگه خودم هم نخوام، انقدر درجه تابلوگی ام(!) بالا هست که خود به خود گردنم رو بذارم رو لبه تیغ و حتی در مسیر برش هم حرکات موزونی از خودم استخراج کنم که تیغه هه همچین درست و درمون ببره... حالا هم که ذوق زده رفتم رو میزمدیریت نشستم، نمی دونستم خر داغ می کنن. چاره ای نبود چون دیگه نشسته بودم و نمی شد بیام پایین. بد بود یه جورایی...افت داشت...

اینکه چی شد و یارو چی گفت و چی نگفت و من چی گفتم و چی نگفتم بماند. فقط اینکه یاد کارتون تام و جری افتادم و اون قسمتی که جری می رفت تو شیشه جوهر نامرئی و بعد هر بلایی میخواست ، سر تام بیاره می آورد... وای که چقدر دلم می خواست چنین جوهری داشتم... اونوقت این من بودم که اساسی یه حالی بهش می دادم که دیگه با من به عنوان منشی شرکت که چه عرض کنم، آبدارچی شرکت صحبت نکته و دم از سابقه مدیریت کلنگی اش نزنه و ابتکارات دکاندارهای 150 سال پیش بازار دارقوز آیاد رو به اسم مدیریت پیش رو و آینده نگر به خورد من وبقیه نده.

خودم میدونم این شاخ و شونه کشیدن کلامی به خصوص وقتی که یارو روحش هم خبر نداره که من دارم کلی اینجا ذکر خیرش رو می کنم، لطفی نداره، اما اون شب دلیل خوبی برای سکوتم داشتم. نمی خوام این بهانه رو بیارم که کارمند شوهرخاله ام توی اون جلسه بود و هرچی که گفته می شد دیر یا زود بی کم و کاست به او انتقال می داد که اساساً چون شوهر خاله ام رو می شناسم، هیچ عیبی هم در این کار نمی بینم. اما این برخوردی که دیشب با من شد نتیجه زبون درازی چند هفته پبشم بود وقتی که توی یه جلسه دیگه من اساسی کمک فنر و دیفرانسیل و موتور رئیس همین آقای (ر)ی محترم رو سر یه موضوع دیگه پایین اورده بودم. این برخورد نتیجه همون بود که من کارمند 5 ساله پته مته یه مدیر 50 ساله رو ریختم رو آب و حالا از قضای روزگار با کارمند همون ادم سر یه میز دیگه باید سر یه مشت توهمات بحث کنم. من هیچوقت این کار و نمی کنم. اصلاً این ادم در حد من نیست.

تو پرانتز بگم که شوهر خالم همون موقع که شرح اون شیرین کاری ام رو شنید گفت که نباید مقابلش می ایستادی باید وانمود میکردی که کنارش هستی. اما مگه من حرف سرم میشه... واقعاً وقتی خودم آدم نمی شم چه انتظاری ازدیگران دارم؟ بگذریم...

داشتم می گفتم،
بله من از اینکه به راحتی می گذارم (تو موقعیتی قرار می گیرم) که هر یبللی بقالی بیاد و برای من(ی که اهل حرف زدن نیستم و حداقل از اول امسال سه تا پروژه رو راه انداختم و برنامه ریزی کردم) کنفرانس مدیریتی راه بندازه حالم از خودم به هم میخوره؛ حقش بود فکش رو مثل رئیسش می آوردم پایین که دیگه برای من کری نخونه. من از مدیریت بدم نمی اد، چون دارم این کار رو به بهترین شیوه ممکن انجام می دم، حداقل رو زندگی خودم، اما اهل کنفرانس دادن و تز پرتاب کردن تو سر و صورت دیگران نیستم. این ژست های کلارک گیبلی فقط به درد دهات خودشون می خوره نه من... من کار رو انجام می دم، بعد بلند و مطمئن می گم انجام دادم. همه هم اینو می دونن... همین هم رنجشون میده...درضمن میدونن که من میدونم از پشت این ژست های اب-دوغ-خیاریشون فقط بوی گندیدگی بلند میشه. همین هم آتیششون می زنه. ولی من یه اخلاق گندی دارم که بعضی دوستام و حتی شوهر خاله ام اسمشو می ذارن بی سیاستی...من جلوی خودم و بقیه رو می گیرم، اگه بخوایم با غلط های اضافی مون وقت یه عده رو تلف کنیم و مانع پیشرفتشون یا مخلل آسایش و زندگیشون بشیم.

*اونایی که منو می شناسن، شاید (که نه... مطمئنم) این طرز حرف زدن امشبم من یه کم تو ذوقشون بزنه، اما راستش خسته شدم از بس که با بعضی ها مثل آدم حرف زدم و نفهمیدن. بذارین یه مثال بزنم تا منظورمو بهتر بگم...فکر کنین برای کسی با حرارت و اشتیاق دارین حرف می زنین و بعد در حالیکه فکر می کنین همه چی روبه راه است و به نتایج خوبی رسیدین و نظرشو محض کنجکاوی می پرسین... یارو بر گرده و به شما بگه: هان؟ چه حالی می شین؟ حالا من همون حال و دارم. مشکل من اینه که گاهی از خودم هم جلوتر حرکت می کنم. انقدر جلوتر که گاهی برای رسیدن به خودم به نفس نفس می افتم. شاید...شاید... این طرز حرف زدن من یه کم به بعضی ها از این بعضی ها کمک کنه تا مخشون از آکبندی در بیاد و به بعضی دیگه هم نشون بده که نمی شه با یه عده ای با زبون حافظ و سعدی صحبت کرد و شاید ادبیات داش مشتی بیشتر جواب بده و اگر هم جواب نده حداقل دق دل آدم رو كه خالي مي كنه نه؟

حسین پناهی یه حرف خوبی داره... میگه:
مثل خر تو مناسبات انسان گیر کردیم، اما به هستی فکر می کنیم جای فکر کردن به انسان

شنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۷

امضای الکترو نیک یا برو نوارار و دوباره گوش بده



سه ماهی هست که از خوب یا بد روزگار و از شدت کمی مشغله و عقده نداشتن انبوهی از سمت های رسمی و غیررسمی، شدم عضو محترم هیات مدیره یک شرکتِ ... حالا... یه شرکتی دیگه؛ بین خودمون باشه که از سه ماه قبلش هم دنبال کارهای دیگه اش مثل اطلاع رسانی، عضو گیری و برگزاری مجمع عمومی اش بودم و در واقع یک هماهنگ کننده خیر و فعال در راه رضای خدا محسوب می شدم. حالا... یک سه ماهی هست که بعد از ثبت شرکت جلسات رسمی ما تقریباً هر دو هفته یکبار تو دفتر ما برگزار می شه... از قضای همین روزگاری که هیچوقت نفهمیـدم من کجـاش وایستـادم و فقـط برای اینـکه کار خـودم راه بیفتـه، همـون جلسـه اول به اعضای محترم هیات مدیره (غیر از خودم) که صـد سالی بزرگتر از خـودم و با هزاران تجـربه مفید در تمام امور صنـفی و گروهی و عام المنفعه هستند، گفتم که من متن گفتگوها رو با ریکوردر ضبط می کنم که بتونم صورتجلسات رو تنظیم کنم. در واقع ازشون اجازه گرفتم که بعداً حرف و حدیثی نباشه و در ضمن مواظب بعضی حرف هایی هم که می زنند و تصفیه حساب های جنگ سردیشون باشند؛ بگذریم که من اسماً عضو هیات مدیره هستم، (با حفظ سمت) مدیرعامل ورئیس هیات مدیره ومنشی و خط بده و پیمانکار و رابط شرکت با بنگاه دار و بساز و بفروش و سهامدارها و آبدارچی و کلی کاره دیگه هم هستم که وقتی پای امضا به میان میاد رسماً به یادم می آورند (با ذکر ببخشید) که حق امضاء ندارم؛

قابل ذکره که تا امروز 6 جلسه برگزار شده و من ضمن اینکه روز جلسات و دستور جلسات را خودم تنظیم می کنم و برای آقایانی که حق امضاء دارند و انهایی که ندارند، ایمیل می کنم، مسوولیت تنظیم صورتجلسات را هم به طور افتخاری پذیرفته ام (وای خدای من! چقدر من بیزی ام!)؛ از5 نفر عضو محترم هیات مدیره (!) 4 نفرشون تو تیم من هستن و اون یکی که نیست از بد روزگارهم "رئیس هیات مدیره" است و هم حق امضاء داره. (تو پرانتز) راست می گن که " از ماست که برماست" همون روزا که داشتم اولین جلسه رو هماهنگ می کردم تا سمت های هیات مدیره روبین خودمون طقس کنیم، یکی از آقایان خیرخواه مدیر در گوشی به من گفت که خودت برو نایب رئیس هیات مدیره بشو، اما از انجا که یاسین به گوش خر مفهومی بسیار گیرا برای توصیف موقعیت من یک دنده و لجبازو مغرور هست که وقتی می خوام به دیگران بگم که من خودم تصمیم گیرنده هستم، گند می زنم به همه چی، عارم اومد که بشم نایب رئیس محترم هیات مدیره مبادا که آلوده یه سری ...کاری هایی بشم که عرف این هیات های معلوم الحال هست؛

خلاصه،
این آقای رئیس محترم هیات مدیره یه دو جلسه ای از این 6 جلسه رو به علت سفر و بعد هم بیماری نیومد. جلسه پنجم که شد... با توپ پر وارد میدون شد که اوهوی ی ی! شما توی این یک ماهه مگه چکار کردید، که این همه به شرح عملکردتون آب و تاب می دین، 260 نفر آدم رو گذاشتین سر کار و وقت همه رو تلف کردین و راه افتادین دوره که چی بشه و اگه بخواین اینطوری پیش برین من به عنوان "رئیس هیات مدیره" درخواست مجمع فوق العاده می کنم و خلاصه ... چنان زهره ای ترکاند که نگو نپرس (اگه می دونستم رئیس هیات مدیره شدن چنین جذبه ای رو با خودش می اره که محال بود از زیرش در برم، من عاشق اینم که دیگران زیر پام لنگ بندازن)؛

قرار بود این جلسه یک ساعت بیشتر طور نکشه ولی دو ساعت و یک ربع همه ما مجبور شدیم بنشینیم و هارت و پورت های آقای رئیس رو گوش کنیم. من یه نگاهم به ساعت بود که داشت می شد 5/8 ، یه نگاهم به موبایلم بود که دائم زنگ می خورد و یه نگاهم هم به اعضای دیگه هیات مدیره بود که ببینم کی جربزه داره سوییچ این موتور روشن رو در بیاره یا اون پارچ آب جلوشو برداره بریزه رو سرش که لااقل خاموش بشه و کمتر دود کنه. اما دیدم اونا هم دست به دهن مونده بودن که یه کی دیگه بیاد و نجاتشون بده، و ظاهراً این هوخشتره ناجی من بودم؛ منم آخر اعتماد به نفس ، گفتم حق با شماست آقای (ر)، حالا هم که اتفاقی نیافتاده، ما کار خودمون رو که تا اینجا دو هفته است انجام دادیم، کما فی السابق ادامه می دیدم، در کنارش یه کانال باز می کنیم و فرمایش جنابعالی رو هم پیگیری می کنیم. شما فقط امر بفرمایید ما با کجا مکاتبه کنیم، همین فردا جیک ثانیه اقدام میشه. بعد آقای رئیس محترم انگار که تازه منو دیده باشه، روشو به طرف من کرد و خواست تمام هوارهای دو ساعت و یک ربعه اش رو برای شیر فهم کردنم از سر نو تکرار کنه که با حفظ سمت دبیر جلسه ختم جلسه رو اعلام کردم و به هوای کار دیگه ای از جام بلند شدم؛

آه ه ه ... اینا رو نوشتم که یه کم بیام تو باغ و برسم به اصل موضوع
چهارشنبه این هفته رئیس محترم هیات مدیره با توپ پر زنگ زده بود دفتر و با من کار داشت. منم یا خطم مشغول بود یا هر چیز دیگه ای... نبودم که جوابش رو بدم. پیغام گذاشته بود که فوری بهش زنگ بزنم. منم حرف گوش کن... مثل آدم سرمو انداختم پایین و گوشی به دست منتظر اوامر جناب رئیس. بعد از یه کم احوال پرسی و یه کم شیرین زبونی با یه لحن امرانه کوبید تو صورتم که: " خانوم... لطف کنید یه کپی از صورتجلسات هیات مدیره تهیه کنید و بفرستید دفتر من" گفت: " چشـم، امروز لازم دارین؟" گفـت: " بله، الان بفرستید" بعد متفکرانه اضافه کرد: "خانوم... این اگهـی افزایـش سرمـایه چی بوده که شما سر خـود فرستادیـن برای اعضـاء؟" گفتم: " سرخـود؟ مصوب جلسه ششممـون بود، جنـاب آقای (ر)، من حتی یادمه بعد از تموم شدن بحث از همه پرسیدم که آیا با افزایش سرمایه موافقید، به شرط کسـب اطلاعات بیشتـر که همه موافقت کردن." گفت: " نخیر... من یادم نمی اد که مصوب کرده باشیـم قـرار بود آقای (ف) بره بپـرسه که منع قانـونی داریم یانه؛ اگه یادتـون باشـه من می گفتـم که برای افزایش سرمایه احتیاج به مجوز دولـت نداریم و آقـای (ف) می گـفت داریـم" گفتم: " آقای (ر)! آقای (ف) گفتند که من 90 درصد مطمئنم که احتیاج به مجوز نداریم و 10 درصد شک دارم که باید بپرسم. من هم می دونم که این هفته رفتند وزارتخانه و پرسیدند و ما احتیاج به مجوز رسمی برای افزایش سرمایه نداریم" ؛

خلاصه چند بار که اینو گفت و منم سرتق از موضع خودم پایین نیومدم و از صدام هم کم کم داشت لو می رفت که در ارامش کامل به سر می برم گفت: "خانوم برو اون نوارا دوباره گوش بده، بعدم اون صورتجلسات رو زود بفرست دفتر من" و گوشی رو تِق گذاشت؛

من در کمال خونسردی (البته انقدر هم که الان نوشتم در کمال خونسردی نبود) یه کپی از صورتجلساتی رو که خودش هنوز امضاء نکرده بود، به غیر از جلسه ششم، گرفتم و فرستادم دفترش؛ می دونستم دنبال چیه، دنبال مذاکرات صورتجلسات بود که من هم فقط مصوبات رو تو متن ها اورده بودم و امضاء گرفته بودم؛ بماند که اینکار من بی اعتراض نماند؛ اما من استعداد عجیبی تو نشوندن ادم ها سرجاشون دارم، به خصوص وقتی دارن دود میکنن؛

چند هفته پیش داشتم با دوستی در مورد امضای الکترونیک صحبت می کردم، چند تا مقاله با هم خوندیم و چند تا لینک برای هم فرستـادیم که البتـه این بحـث نیمـه تمام رها شـد و به نتیجـه ای نرسیـدیم. این قضیـه ریکـوردر و رئیس محترم هیات مدیره که پیش اومد، باز (ببخشید) کرم فکر کردن به یه موضوع خاص و ناب به جونم افتاد... موضوع امضای الکترونیک بدجوری تو ذهنم زنگ می زد، صداش بیشتر شبیه صدای ناقوس بود تا زنگ (حالا همون زنگ)، زنگ یه سوال مهم: تو مملکتی که نون به نرخ روز و به قیمت لگد مال کردن حیثیت و تلاش دیگران خورده می شه و آدم ها ظرف سه سوت با وجود صدای ضبط شده اش می زنن زیر حرفشون، بحث امضای الکترونیک آیا یه کم ... فانتزی نیست؟

چهارشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۷

كابوس


دیشب دوباره یه کابوس دیدم
شب بود، جنگل بود و تاریکی؛
باد می وزید. شاخه های درختان کاج به اطراف خم می شدند و سایه های آنها بر روی زمین شبیه دیوهای داستان های مصـور کودکان از این طرف به آن طرف حرکت می کردند. بوی گرده های و برگ های مرطوب کاج را به خوبی احساس می کردم؛
صدای خش خش حرکتی سریع روی برگ های خشـک و علف های نم دار با صدای وزش باد در می آمیخت. درست مثل صدای حرکت جانوری درمیان علفهای کنـار رودخانه یا... هر چه که بود، در فضای مبهم و گنگی که در آن قرار داشتم، یک چیز ناخوشایند محسوب می شد، حس ناخوشایندی که به جانم افتاده بود؛
صدای جیغ یا فریادی ازدور باعث شد که به عقب برگردم، اما چیـزی که دیدم بیشتر مرا به وحشـت انداخت. پشت سرم همه جا پر از نور بود، انقدر که چشمانم را می زد، بعد همان سایه های شبیه نقاشی از میان این نور حرکت می کردند. بعد به جلو که بر می گشتم، پیش رویم همان تاریکی وهم انگیز بود و همان جنگل، درست مثل محوطه دانشگاه و قتی که شبهای سه شنبه بعد از آخرین کلاس باید از ان می گذشتم تا به اتوبان برسم؛
دیگر شکی نداشتم... من دوباره به زمان و مکانی در گذشته برگشته بودم... درست نمی دیدم...شدت نور و تاریکی انقدر کم و زیاد می شدند که اصلا نمی دیدم. همان جایی که ایستاده بودم روی زمین نشستم و چشم بسته سرم را روی زانوهایم گذاشتم و گوش هایم را محکم با دست گرفتم؛
بعد صحنه کات شد به صحنه دیگر... من همانطور که روی زمین نشسته بودم، احساس کردم فضای اطرافم به طرز عجیبی ساکت شده است. سرم را بالا اوردم، اول همه جا تاریک بود. کمی بعد فقط نور بود... نور زیاد ... نوری شدید و مستقیم، انگار که نورافکنی را جلوی چشمهایم روشن کرده باشند. اما فقط نور نبود حس کردم دارم می سوزم، بوی آهن داغ کرده و گداخته... وحشت کردم. دویدم؛ با تمام قدرت دویدم؛
چیزی شبیه بوی دود دورم حلقه زده بود و نمی گذاشت نفس بکشم...اما من همچنان می دویدم... انگار این بو قدرت دستی را پیدا کرده بود که گلویم را هر لحظه بیشتر و بیشتر می فشرد... بعد دوباره صدای همان جیغ باعث شد در جا بایستم... اما همه چیزانقدر سریع اتفاق افتاد که پایم به چیزی گیر کرد و محکم به زمین خوردم... این بار آن صدا را از چند قدمی خودم شنیدم... کنجکاو بودم ببینم آیا باز هـم تکـرار می شود یانه. تکـرار شد ... انگار کسی کمک می خواست ... بوی دود ... این بو هر لحظه بیشتر می شد و من هر لحظه بیشتر احساس خفگی می کردم؛
دوباره دویدم، سریع تر و بی وقفه. کمی جلوتر میان درختان چیزی شبیه یک برق به چشمم خورد که به سرعت ناپدید شد. فکر کردم حتماً اشتباه دیده ام. اما چند لحظه بعد دوباره و چندباره تکرار شد. مثل بچه های بازیگوش که چیزی جذبشان کرده باشد، به طرفش رفتم.از پشت بوته یا درختی دیدم که چیزی حرکت کرد و بعد روبه روی من ایستاد. به طرفش رفتم... فقط کمی فاصله داشتم و او همچنلن ایستاده بود. انگارمنتظرم باشد؛
آنجا نوری نبود اما دختر بچه ای را دیدم با موهای یک دست مشکی و بلند که تا کمرش می رسید. پیراهنی سرهمی سرمه ای رنگ و بلوز سرخی برتن داشت. خیلی سرخ بود. چهره دختر بچه برایم آشنا بود، او را می شناختم. مطمئن بودم که او را می شناسم. دخترک دستش را به طرف من دراز کرد. من هم همینطور، برای خودم هم عجیبی بود چون من هیچوقت از دختر بچه ها خوشم نمی اید. خواستم دستش را بگیرم، اما ... دخترک فرار کرد. دنبالش دویدم. به سرعت دور شد؛
همانطور که می دویم پایم به چیزی گیر کرد و یا شاید در چیزی... چیزی شبیه گل که به شدت متعفن بود...بعد جسم سختی درست به پشت سرم خورد و روی زمین افتادم... درد تمـام وجودم را فـراگرفت. نمی تـوانستم تشخیص دهم که دقیقـاً کجـای بدنم درد می کند. درد مثل یک موج از پایم شروع شده بود و حالا در تمام عضلات و استخوان هایم می پیچید. روی زمین سرد و متعفنی افتاده بودم که نمی توانستم بلند شوم. بوی دود که حالا شبیه بوی گوشت سوخته شده بود، فضای اطراف را پر کرده بود. کمک خواستم؛
اما خیلی زود منصرف شدم...هر بار که سعی می کردم، کمک بخواهم، همان صدای فریاد را می شنیدم، که چند لحظه پیش... درست پیش از دیدن آن دختر بچه شنیده بودم... فکر کردم: پس صدای خودم بوده... تصمیم گرفتم که دیگر کمک نخواهم...سرم را روی دستانم گذاشتم و گریستم ... با تمام ناامیدی ام گریستم؛
زمانی گذشت . حالا هوا کمی روشن تر شده بود. حس کردم کسی روی من خم می شود... دستم را گرفت و مرا بلند کرد. به صورت او نگریستم . اما صورت او را واضح نمی دیدم. رویش را از من برمی گرداند. نمی توانستم تشخیص بدهم که به قصد کمک آمده با به قصد آزار من. می خواستم با او حرف بزنم، اما آن موجود مچ دستم را محکم گرفته بود و مرا با خود می برد، نه می دوید، نه جیغ می کشید، نه حرف می زد، فقط مچ دستم را محکم گرفته بود و به جلو می رفت...سعی کردم دستم را آزاد کنم... اما نمی خواست مرا را رها کند. انگار جزیی از خود او شده بودم. ... خواستم بایستم، مقاومت کردم. بی فایده بود... سردم بود. حس کردم، پاهایم خیس شده اند ... به پایین نگاه کردم... پاها تا مچ در گل فرورفته بودند، آن موجود بی توجـه به من جلـو می رفت. چرا دستم را رها نمی کرد؟
با تمام قدرت گفتم صبر کن...و او ایستاد... همان دختر بچه بود، لبخندی زد و دستم را رها کرد و دور شد...بدنم در سرمای هوا و نمناکی گل کرخت و بی حس شده بود. نمی خواستم تسلیم شوم، اما دیگر هیچ حسی نداشتم... سبک شده بودم...به شدت سبک ...حالا دیگر نیازی به دست و پا زدن نبود چون خود بخود در گل فرومی رفتم؛
بیدار که شدم در دهانم مزه ای شبیه مزه گل و لای را احساس می کردم. تمام بدنم خیس عرقی سرد و چسبناک شده بود. می لرزیدم. روی تخت نشستم، سینه ام خس خس می کرد. درتاریکی دستم را دراز کردم تا دنبال چیزی بگردم ... بطری آب... تمام محتوی آن را یکباره در دهانم ریختم؛
پاهـایم را به طـرف سینه ام جمع کردم و با دست هایم که به شدت می لرزیدند، روتختی ضخیم را که قبل از خواب روی زمین انداخته بودم، به طرف خود کشیدم و دور شانه هایم پیچیدم. تاثیر خوابی را که دیده بودم، هنوز احساس می کردم، فضا همان فضا بود. حالا همان حسی که آن موقع نمی توانستم توصیفش کنم، به سراغم آمده بود: " ترس"

سه‌شنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۷

زکام روانی


بچـه که بودم، بیشتـر وقتم رو صرف فکر کردن به موضوعات مختلف می کردم. تو اتاقم یه پنجره بزرگ بود که دو طرفش دو تا گلدون حسنی یوسف قرار داشت. همیشه پر برگ بودن. زمستون و تابستون عادت داشتم، کنار پنجره بشینم و به غروب خورشید خیره بشم. اون روزها وقتی خسته از شیطنت های روزانه به خونه بر می گشتم، خودمو لای اون برگ ها مخفی می کردم، عطر اون برگ ها هنوز هم دیوونه ام می کنه... شب ها وقتی همه خواب بودند یواشکی بلند می شدم می رفتم پشت پرده، لای برگ ها یه جای خاص برای خودم جور می کردم و ... چه حالی داشتم اون لحظه ها!... تمام لحظاتی رو که درطول روز گذرانده بودم، مثل یک فیلم مرور می کردم. صحنه ها رو تو ذهنم می ساختم، جابه جا می کردم، به هم می چسبوندم، کلی نقشه می کشیدم که فردا چه کار بکنم . چه کار نکنم؛
اون روزا فقط کافی بود، چشمم به یک چیزی ... یه چیز خیلی خیلی ساده، بیفته، سیلی از سؤالات بودن كه به مغزم هجوم می آوردند که تا پاسخشونو نمی گرفتم، نمی شد ارومم کرد؛
اما... هر چی که سنم بالاتر رفت، یاد گرفتم کمتر به چرایی چیزها فکر کنم، کمتر دنبال دلیل بگردم، یا لااقل اگه نمی تونم جلوی ذات خودم رو بگیرم، اینطور وانمود کنم... به تبع آن کمتر سؤال می کردم، کمتر وارد بحث ها می شدم و کمتر خودم و درگیر مسائل می کردم... در واقع سوال هایی که برای من پیش می اومدند، اغلب جوابی براشون پیدا نمی شد، دیگران می موندن که به من چه پاسخی بدن، بعد منو متهم می کردن به چیزایی که اصلاً لایق من نبودن... برای همین یاد گرفتم که بیشترسکوت کنم و بیشتر گوش بدم... انگار ناخود آگاه دلم می خواست کمتر حرف بزنم... یاد گرفتم مسائل زندگیم روهمونطوری که هستن، ببینم نه آن طوری که باید باشند و من دلم می خواد که اونطور باشن، یاد گرفتم، هر وقت سرشت سرکشم داره به حرکت می افته تا چیزی رو به دست بیاره، همیشه این جمله رو برای خودم تکرار کنم که: یادت باشه... انتظار نداشته باشی که هر چیزی که میخوای سریع برات آماده بشه. بر اساس این طرز تفکر عادت کردم که وقتی رو برای این نذارم که از خودم بپرسم، چرا فلان چیزدرسته و چرا فلان چیز غلطه؟
تو این سالها که یه کم آروم تر شدم... یا شاید پیرتر شدم...حالا فقط قبل از اینکه با چیزی رو به رو بشم مرزبندی های خود مو مثل یه سنگر جلوش می ذارم،بعد پشتش کمین می کنم و متنظر می شم که این دشمن خیالی حرکت کنه، حرکت اون به من میگه که من چه مسیری رو باید برم. در هر حال این منم که تصمیم می گیرم که با من چه طور رفتار بشه... اگه اون چیز با من همسو باشه... که من مشکلی باهاش ندارم... اگر نباشه، خواه نا خواه حذف می شه...يعني حذفش می کنم.

تنها زندگی کردن تو این سالها به من آموخته که هر ارتباطی هر چند طولانی بالاخره یک روزی تمام می شه، بنابراین حالامدتهاست، دیگه دلم برای خیلی چیزها تنگ نمی شه، به خیلی چیزا فکر نمی کنم، خیلی چیزا رو نمی بینم؛ قبول کردم (در واقع اینطور به خودم قبولوندم) که حضور و وجود همه چی تو زندگی من فقط یه اتفاق ساده است، هرچند که در واقع همه اونها علت و معلول همند. پذیرفتم حین اینکه من دارم رو به جلو حرکت می کنم، این اتفاق ها از کنار من می گذرن، حالا با این طرز تفکر خیلی چیزها برام بی معنی و پوچند، چیزایی که گاهی پایه های یه زندگی برشون استوار می شه.

در گذشته خیلی کارها می خواستم انجام بدم، خیلی حرف ها می خواستم بزنم، خیلی جاها می خواستم برم، تو یه مقطعی اصلاً نمی شد جلوی منو گرفت، می تاختم، درست مثل یه اسب وحشی، همه چی رو می ریختم بهم، از هر چیزی که از زمین ارتفاع داشت بالا می رفتم، از درختها، از نرده های کنار پله ها،عادت داشتم رو لبه دیوار راه برم، یا برعکس روی هره پشت بام بشینم و ساعت ها به اونطرف خونه ها و ساختمون ها خیره بشم، چه کتک هایی که سر این کارها نخوردم،اون روزها از روی هر چیزی که مانع من بود می پریدم. به هیچکس و هیچ چیز امان نمی دادم...اما حالا... حالا... تمام اون خواسته ها ... اون سرکشی ها... اون شور و هیجان... فقط خاطرات کمرنگی هستند که میشه ساعتها دربارۀ آنها صحبت کرد و شاید نوشت.

حالا من بیست و نه سالمه. بیست و نه سال از اولین نفسی که کشیدم و گریه نکردم، گذشته و من هنوز هر روز این سوال رو از خودم می کنم که اگه اون روز اون پرستار توی بیمارستان ...وقتی که من خلاف بقیه بچه ها که به دنیا میان گریه نکردم، اگه اون روز...حواسش به من نبود، آیا بقیه می فهمیدن که من زنده ام؟ چرا اون روز من نخواستم با گریه اعلام کنم که من زنده ام؟ که من اومدم؟ که من هستم؟ چرا من همیشه با بقیه بچه ها فرق داشتم؟ چرا همیشه دورم شلوغ بود و من از بودن با بقیه لذت نمی بردم؟ چی باعث می شد که این فاصله بین من و بقیه ایجاد بشه؟ هیچوقت نتونستم جواب این سوال ها رو پیدا کنم.

بزرگتر که شدم کم کم احساس کردم که یه جورایی با وجود خودم مشکل دارم. یه جورایی با حضور دائمی خودم در کنار خودم و در مواجهه با دیگران به مشکل برمی خوردم. من خودمو، خواسته هامو و احساسمو نمی فهمیدم...پس نمی تونستم انتظار داشته باشم وقتی از درک خودم عاجزم، دیگران منو بفهمن. اما... اون روزها این قضیه زیاد برام محسوس نبود. آزادنه و شايد خود سرانه كار خودمو مي كردم، خودم رو راضی می کردم که طبیعت تنوع طلب و سرکشم این طور اقتضاء می کنه و بايد امري طبيعي باشه كه هيچ چيز منو راضي نمي كنه ...

تا اینکه ... تا اینکه تو اوج سرخوشی، تو اوج لذت و سرمستی از زندگی سرم بدجوری به سنگ خورد... توضیح دادن اون روزها خیلی سخته... خیلی...برای منی که مطمئن بودم دنیا رو می تونم فقط با يه اشاره عوض کنم، اون اتفاق شوک بزرگی بود...آه... ده سال از اون روزها گذشته و دیگه اون بچه سرکش و لجباز اون سال ها نیستم. حالا دیگه هرتصمیمی می خوام بگیرم، ساعت ها با خودم كلنجار مي رم، به همه جوانب آن خوب فکر می کنم، یه طرح کلی تو ذهنم میارم... یه نقشه حساب شده مي كشم كه مو لاي درزش نره...بعد اونو رو کاغذ پیاده می کنم... بعد همه مسائلی که به خودم مربوط میشن رو از توش حذف میکنم. اونوقت مطمئن میشم که حالا مي تونم بدون نگراني اجراش كنم...

رویهم رفته دیگران رو خیلی راحت تر می تونم تحمل کنم تا خودم رو؛ نمی دونم دقیقاً از چه زمانی این حس رو داشتم یا پیدا کردم...اما حالا فقط می دونم که تنها راه اينه كه باید خودم رو نبینم، چون هنوز تصویر حضورم رو تو تمام اون لحظات سرخوشی از پشت گرد و غباری که روی این ده ساله نشسته ديده ميشه. هنوز در خلوت ترین ساعاتم به جایی می رسم که یادآوری اون سالها منو دست بسته و اسیر به یه دادگاه می کشونه...توی این دادگاه دادستان، قاضی، هیات منصفه و جلاد خودمم؛
گاهی اوقات فکرمی کنم، این دنیا خیلی هم سیاه نیست،لا اقل نه اونطوری که من می بینم، اما انقدر دودی وخاک آلود هست که حتی با مالیدن چشم ها نشه تصویر واضحی از اون رو پیدا کرد؛ تو خوشبینانه ترین حالت این طور فکر می کنم که تو موقعیت انتخاب فقط دو راه برام وجود داره، یا باید قاطی این دود وغبار بشم، یا اینکه... یا اینـکه باید یه گوشـه دنج برای خودم پیدا کنم، یه گوشه دنج که مجبور نشم از خودم بگم، از احساسم بگم، از فکرم بگم، مجبور نشم حرف بزنم؛ من از حرف زدن بیزارم...

البته این توضيح شبه احمقانه رو هم بدم كه فقط وقتی اوضاع یه کم بهم فشار می آره، اين جور فكرها بیشتر به سراغم می آن وگرنه اکثر اوقات اصلاً اجازه نمیدم که حتي طرفم هجوم بیارن .

شاید یه کم مسخره باشه ، اما ته دلم گاهی برای تمام اون روزها، اون شيطنت و شور، اون گرد و خاك به پا كردن ها و اون موجي كه با كارهام در ديگران ايجاد مي كردم و حالا ديگه رهاشون کردم، احساس دلتنگی می کنم.

چند وقت پیش داشتم تلویزیون نگاه می کردم، بین حرف های مختلف یه عبارتی نظرمو جلب کرد و اون اینکه آدم هایی که توانایی بخشش دیگران رو دارند، از سلامت روحی و روانی بیشتری برخوردارن. الان مدتی هست به این موضوع فکر می کنم؛ من هنوزنتونستم خودم رو ببخشم...فقط به خاطر اینکه با دیگران فرق داشتم... همیشه... همیشه...بعد از تمام این سال ها فقط یک چیز هست که باقی مونده و اون یک حسهِ، حس خالی شدن، حس از درون خالی شدن و فروریختن، از درون متلاشی شدن ومچاله شدن، تازگیها نمی دونم چرا هر وقت با خودم خلوت می کنم این حس قوت می گیره؟ انگار که دلم می خواد دیگه نباشم، دیگه من نباشم، من من نباشم، دیگه مجبور نشم بگم من... من... من... حداقل جلوی چشم نباشم، کم ِکم متفاوت نباشم، دلم میخواد مجبور نباشم فکر کنم، نقشه بکشم، اجرا کنم، دلم می خواد یکی باشه بهم بگه چه کار کنم، از کدوم راه برم، به چی نگاه کنم، از چی خوشم بیاد، از چی بدم بیاد.

همه اینها ، همه این دلتنگی ها و دلمشغولی ها باعث شد که بالاخره تصمیمم رو بگیرم. من تصمیم گرفتم گم بشم. تصمیم گرفتم برگـردم، من یه جایی توی این جاده راه رو اشتباه رفتم...به این خاطره که می خوام برگردم... می خوام به جایی برم که کسی منو نشناسه. دل کندن از چیزهایی که به من مربوط می شده و میشه، بیشتر اوقات برام کار سختی نبوده. در حقیقت قاعده اش اینه که بعد از مدت کمی اوضاع انقدر برام عادی میشه كه فقط خاطره ای کم رنگ از اون چیز برام باقی می مونه. شاید این حالت به این خاطر هست که من اغلب ساعت های عمرم را در تنهایی کار و خانه تقسیم کرده ام و یاد گرفتم که دل به چیزی نبندم و به دیگران هم اجازه ندم که به من دل ببندند.

با تمام این اوصاف حالا یه حس دیگه هم دارم، که نمی تونم توصیفش کنم؛ حسي كه سخته و یکم پیچیده است؛ یه جور دلشوره، نه، دلشوره توصیف درستی نیست، یه جور دلتنگی، یه جور نگرانی یا احساس یک ناامنی خاص و دائمی... یک... یک ک ک... فقط می دونم این احساس شبیه حس خالی شدن چیزی توی دلمه که هر لحظه عمیق تر و عمیق تر میشه... یه چیزی که نمی ذاره من راحت از این مرحله عبور کنم، یه چیزی که تحمل این ساعت ها رو برام سخت می کنه... با فکر کردن بهش چون نمی تونم بفهممش، سر انگشتام یخ می کنه، رو پشتم عرق سردی می شینه، شقیقه هام زق زق میکنه، نفسم تنگ میشه، ضربان قلبم رو واضح توی گوش هام می شنوم، درست مثل دوران مدرسه؛ همون وقت هایی که بیرون کلاس منتظر می موندم تا صدام کنن، برای امتحان آخر... الان ساعت هاست که دارم تو اتاق قدم می زنم، دیگه اون پنجره نیست...دیگه اون پرده بلند نیست... دیگه اون دوتا گلدون حسنی یوسف نیست...دیگه اون بچه شیطون خواب گریز نیست... دیگه کسی نیست که دعوام کنه... دنبالم بگرده... لای شاخه های درخت ها یا روی پشت بام پیدام کنه... حالا بعد از این ساعت هایی که گذروندم، اصلاً نمی دونم دارم به چی فکر می کنم، یا باید به چی فکر کنم. اینجا پشت میزم نشستم... یه لیوان چای پر رنگ و داغ جلومه... دو جلد کتاب که هیچکدوم رو کامل نخوندم روبه رومه... و دفتر نوشته های روزانه ام...گاهی کلمه ای - جمله ای می نویسم ... بعد بلند می شم... فقط راه می رم، راه می رم، راه می رم، راه می رم...

در روزگار قديم، پادشاهى سنگ بزرگى را که در يک جاده اصلى قرار داد. سپس در گوشه‌اى قايم شد تاببيند چه کسى آن را از جلوى مسير بر می‌دارد. برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکه‌هاى خود به کنار سنگ رسيدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسيارى از آن‌ها نيز به شاه بد و بيراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند. امّا هيچيک از آنان کارى به سنگ نداشتند؛ اندكي بعد مردي روستايى با بار سبزيجات به نزديک سنگ رسيد. بارش را زمين گذاشت و شانه‌اش را زير سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد. او بعد از زور زدن‌ها و عرق ريختن‌هاى زياد بالاخره موفق شد. هنگامى که سراغ بار سبزيجاتش رفت تا آن‌ها را بر دوش بگيرد و به راهش ادامه دهد متوجه شد کيسه‌اى زير آن سنگ در زمين فرو رفته است. کيسه را باز کرد پر از سکه‌هاى طلا بود و يادداشتى از جانب شاه که اين سکه‌ها مال کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند.
آن مرد روستايى چيزى را می‌دانست که بسيارى از ما نمی‌دانيم.

جمعه، آذر ۱۵، ۱۳۸۷


میگن تو دوره‌ی رضاخان، چندتا مأمور حکومتی برای خرید اسب‌های مَجار به اروپا رفتن. در آن‌جا چشم‌شون به الاغ‌های قوی مجاری افتاد. فکر کردن که برای به دنیا آوردن قاطرهای نیرومند خوبه که چند رأس الاغ هم بخرن و به ایران بیارن. برای رضاخان پیام می فرستن که، در این حدود الاغ‌های خوبی پیدا می‌شه و اگر شاه اجازه بدن، تعدادی الاغ به منظور تهیه‌ قاطرهای خوب برای ارتش خریداری کنن. سردار سپه می‌گوید، به این مأمور تلگراف کنند، خر به قدر کفایت وجود دارد، از خریداری خرهای مجار خودداری کنید.

جمعه، آذر ۰۱، ۱۳۸۷


همیشه، همیشه بازی؟
پس کی بزرگ می شویم؟
آیینه انگار زنگار گرفته بود دیروز
یا نه
او هم دروغ می گفت؟
دیروز روبروی ایینه ایستادم
دسته ای سپید از موهایم را زیر دسته دیگر پنهان کردم
ته دلم
می دانستم که موهایم دروغ نمی گویند
که
ما دیگر بچه نیستیم
پس نکند فراموشکار شده ایم؟
یا نکند
آیینه خود نبض این بازی را به دست گرفته است؟
می روم و بر می گردم پی در پی؛
گاهی چشم در چشم آیینه
و گاهی پشت به او؛
خوب که فکر می کنم
باورم نمی شود که
آیینه بازی کند.

پنجشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۷

حکایتی درباره‌ی تنزل اخلاق کاری

در بندری در ساحل غربی اروپا مردی ژنده‌پوش در قایق ماهی‌گیری‌اش دراز کشیده و چُرت می‌زند. جهان‌گردی شیک‌پوش در حال گذاشتن فیلمی رنگی داخل دوربینش است تا بتواند از این تصویر آرامش‌بخش عکس بگیرد: آسمان آبی، دریاچه‌ی سبز با موج‌های ریز ِ آرام و سفیدِ برفی، قایق سیاه، کلاه قرمز ماهی‌گیری. تیلیک. دوباره: تیلیک، و از آن‌جایی که همه‌ی چیزهای خوب سه تا هستند، و سه بار مطمئن‌تر است، برای سومین بار: تیلیک. صدای زمخت و تقریباً خصومت‌آمیز باعث می‌شود تا ماهی‌گیر از خواب بپرد. ماهی‌گیر ِ خواب‌آلود بلند می‌شود و خواب‌آلود به دنبال بسته‌ی سیگارش می‌گردد. اما پیش از آن که او بسته را پیدا کند، جهان‌گردِ کوشا بسته‌ی سیگاری جلوی بینی ِ ماهی‌گیر گرفته، و سیگاری نه در دهان ماهی‌گیر، بلکه در دستش گذاشته، و تیلیک چهارم نیز که برای روشن‌کردن فندک بوده، به نزاکت شتاب‌زده پایان می‌دهد. به دلیل زیاده‌روی در ادب فِرز و اثبات‌ناپذیر و به سختی قابل اندازه‌گیری دست‌پاچگی ِ عصبی‌ای به وجود آمده که جهان‌گرد می‌کوشد تا به وسیله‌ی گفت‌و‌گو – با تسلط به زبان محلی – آن را برطرف کند.
شما امروز صید خوبی خواهید داشت.
ماهی‌گیر سرش را تکان می‌هد.
اما به من گفتند که هوا مناسب است.
ماهی‌گیر با سر تأیید می‌کند.
بپس امروز نمی‌روید بیرون؟
ماهی‌گیر سرش را تکان می‌دهد. بر دست‌پاچگی ِ جهان‌گرد افزوده می‌شود. جهان‌گرد بی‌تردید خوبی ‌‌ِِ مرد ژنده‌پوش را می‌خواهد. او از این که فرصت را از دست داده ناراحت است.‌
حالتان خوب نیست؟
سرانجام ماهی‌گیر زبان ایما و اشاره را رها می‌کند و به سراغ زبان حقیقتاً گفتاری می‌رود.
او می‌گوید: حالم عالی است. هرگز بهتر از این نبوده‌‌ام. مرد بلند می‌شود، و دست‌و‌پایش را طوری می‌کِشد، انگار که می‌خواهد نشان دهد چهارشانه و قوی است. حالم عالی است.
در چهره‌ی جهان‌گرد ناراحتی بیشتری نمایان می‌شود. او دیگر نمی‌تواند سؤالی که به اصطلاح دارد از قلبش بیرون می‌زند، نزد خود نگه دارد: پس چرا نمی‌روید بیرون؟
پاسخ سریع و کوتاه است: چون امروز صبح رفته بودم بیرون.
صید خوبی داشتید؟
آن‌قدر خوب بود که نیازی نیست دوباره بروم بیرون. دو تا خرچنگ در تورم افتاد و یک دوجین ماهی گرفتم...
ماهی‌گیر که بالاخره بیدار شده، راحت‌تر می‌شود و برای آرام‌کردن جهان‌گرد با دست می‌زند روی شانه‌ی او. گرچه به نظر ماهی‌گیر دل‌واپسی ِ نمایان در چهره‌ی جهان‌گرد بی‌مورد است، ولی نشان‌گر نگرانی مهرآمیز اوست.
من حتی برای فردا و پس‌فردا هم صید به‌ قدر کافی دارم. ماهی‌گیر این را می‌گوید تا مرد بیگانه را آرام کند.
یکی از سیگارهای من را می‌کِشید؟
بله، ممنون. بسیگارها گذاشته می‌شوند میان لب‌ها، تیلیک پنجم. مرد بیگانه در حالی که سرش را تکان می‌دهد، می‌نشیند روی لبه‌ی قایق و دوربین را می‌گذارد روی زمین، زیرا به دو دستش احتیاج دارد تا بر حرف‌هایش تأکید کند.
مرد می‌گوید: نمی‌خواهم به مسائل شخصی شما دخالت کنم، اما تصور کنید امروز برای بار دوم، بار سوم، و شاید حتی برای بار چهارم بروید بیرون. این‌طوری ده‌ها و صدها ماهی می‌گرفتید... تصورش را بکنید.
ماهی‌گیر با سر تأیید می‌کند.
جهان‌گرد ادامه می‌دهد: اگر نه تنها امروز، بلکه فردا، پس‌فردا و در هر روز مناسب دو بار، سه بار، و یا چهار بار می‌رفتید بیرون – می‌دانید چه اتفاقی می‌افتاد؟
ماهی‌گیر سرش را تکان می‌هد.
نهایتاً تا یک سال بعد می‌توانستید یک موتور بخرید، تا دو سال بعد یک قایق دیگر، تا سه یا چهار سال بعد هم شاید می‌توانستید یک قایق بزرگ بخرید. با دو قایق کوچک یا یک قایق بزرگ صید خیلی بیشتری می‌داشتید – و یک روزی هم دو قایق بزرگ می‌داشتید، شما... . شور و حرارت برای چند لحظه روی صدایش اثر می‌گذارد: یک سردخانه‌ی کوچک می‌ساختید، یا یک جایی برای دودی‌کردن ماهی‌ها، و بعد‌ها یک کارخانه‌ی کنسروسازی می‌داشتید، با هلیکوپتر شخصی‌تان به همه‌جا پرواز می‌کردید، گله‌های ماهی را پیدا می‌کردید و با بی‌سیم به قایق‌های بزرگتان دستور می‌دادید. می‌توانستید حق صید ماهی‌آزاد را کسب کنید، می‌توانستید رستوران ماهی داشته باشید، خرچنگ را مستقیماً و بدون واسطه به پاریس صادر کنید – و بعد... ، شور و حرارت دوباره روی صدای مرد بیگانه اثر می‌گذارد. مرد در حالی که سرش را تکان می‌دهد و قلبی اندوهگین دارد و شادی ناشی از تعطیلاتش تقریباً از بین رفته، به امواج آرامی می‌نگرد که در آن‌ها ماهیان با نشاط بالا می‌پرند.
مرد می‌گوید: و بعد ، ولی هیجان دوباره روی حرف‌هایش اثر می‌گذارد. ماهی‌گیر می‌زند به پشت مرد، مانند کودکی که چیزی در گلویش مانده. ماهی‌گیر به‌ آرامی می‌پرسد: بعد چی؟ مرد بیگانه با شور و حرارت خاموشی می‌گوید: بعد می‌توانستید با آرامش این‌جا در بندر بنشینید و زیر نور خورشید چُرت بزنید – و این دریای بی‌نظیر را تماشا کنید. بماهی‌گیر می‌گوید: ولی من الآن دارم همین کار را می‌کنم، با آرامش نشسته‌ام در بندر و چُرت می‌زنم. فقط صدای عکس‌گرفتن ِ شما مزاحمم شد. بجهان‌گردِ اندرزگو به فکر فرورفت، و واقعاً راهش را گرفت و رفت، زیرا او هم قبلاً فکر می‌کرد دارد کار می‌کند تا این که یک روزی دیگر کار نکند، و در جهان‌گرد اثری از هم‌دردی با مرد ژنده‌پوش باقی نماند، فقط اندکی رشک ورزید.
نویسنده: هاینریش بُل

سه‌شنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۷

نیکی را چه سود

هنگامی که نیکان، درجا سر کوب می شوند، هم آنان که دوستدار نیکانند؛آزادی را چه سود هنگامی که آزادگان، باید میان اسیران زندگی کنند؛خرد را چه سود هنگامی که جاهل، نانی به چنگ می آورد، که همگان را بدان نیاز است؛به جای خود آزاد بودن، بکوشید چنان سامانی دهید، که همگان آزاد باشند و به عشق ورزی به آزادی نیز نیازی نباشد؛به جای خود خردمند بودن، بکوشید چنان سامانی دهید، که نابخردی برای همه و هر کس سودایی شود بی سود
برتولت برشت

یکشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۷

رنج و شادی

ين سخن مرا جز با عاقلان مگوييد، زيرا مردم عوام جز نيشخند كاری نمی توانند كرد. می خواهم زبان به ستايش آن كس گشايم كه در پی آتشی است تا خويشتن را پروانه وار در آن بسوزاند؛در آرامش شب های عشق كه در آن نهال زندگی نشانده می شود و مشعل حيات دست به دست می گردد، با ديدن ماه خاموش و درخشان،هيجانی مرموز روح تو را فرا می گيرد، ديگر، خويشتن را زندانی ظلمت جانكاه نمی يابی، زيرا هر لحظه دل خود را در آرزوی مقامی بالاتر می بينی. ديگر از دوری راه نمی هراسی و از رنج سفر نمی فرسايی. روح مشتاق را شتابان به سوی سرچشمه نور و صفا می فرستی تا پروانه وار در آتش شوق بسوزد. بتا راز اين نكته را درنيابی كه:«بمير تا زنده شوی»، ميهمان گمنامی در سرزمين ظلمت بيش نخواهی بود.باز زمين شاخه نی ای به در آمد تا كام مردمان را با شكر خويش شيرين كند. كاش نی قلم من نيز چنين شكرافشانی تواند كرد!

یوهان ولفگانگ فون گوته

پنجشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۷

اكثریت نادان و اقلیت خائن



اوریانا فالاچی روزنامه نگار برجسته ایتالیائی، از وینستون چرچیل سئوال می کند ، آقای نخست وزیر! شما چرا برای ایجاد یک دولت استعماری و دست نشانده به آنسوی اقیانوس هند می روید و دولت هند شرقی را بوجود می آورید، اما این کار را نمی توانید در بیخ گوشتان یعنی در کشور ایرلند که سالهاست با شما در جنگ وستیز است انجام بدهید ؟ ب

وینستون چرچیل بعد از اندکی تامل پاسخ می دهد : برای انجام این کار به دو ابزار مهم احتیاج داریم که آن دو ابزار را در ایرلند در اختیار نداریم. روزنامه نگار می پرسد . آن دو ابزار چیست ؟

چرچیل پاسخ می دهد : اکثریت نادان و اقلیت خائن .

جمعه، آبان ۱۰، ۱۳۸۷


رازها در هنگامه شادی و بازی آدمی است؛
نکته فراموش شده جهان اندیشه تعریف درست این حالت هاست

چهارشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۷

در دنیا زنانی وجود دارند


در دنیا زنانی وجود دارند که درک کردنشان سخت است؛ زنانی که انگیزه ها شان برایمان نا شناخته یا دست کم عجیب است. چراکه محرک رفتارهاشان به سادگیِ عشق و نفرت و حسادت و بقا نیست. همه اینها هست و تنها این نیست. پیچیده اند و این پیچیـدگی نه الزاماً حسنـی است که آنها بر دیگـر زنان دارند، نه عیبشان، ولی ما فقط و فقط به این دلیل ساده که آدمیم، کمتر می توانیم چیزهایی را دوست داشته باشیم که ذهنمان در پردازش و تعریف کردنشان دچار گرفتاری می شود. زنانی که کم نیستند، اما در اقلیتند. زنانی که تصویرشان از هر آنچه "نمی خواهند" بسیار واضح تر از چیزی است که به "دنبالش هستند". اگر از آنها بپرسی که مشکلشان چیست، جواب روشنی دارند. دقیقاً می داند چه چیزی را در همسرشان دوست ندارند، می دانند چه حرف هایی کفرشان را در می اورد، می دانند کجا ها نمی خواهند بروند و به چه چیزی حاضر نیستند تن بدهند. اما وقتی از آنها بپـرسی منتظـر چه چیـزی هستنـد، سکـوت می کنند. به جـای نگاه کـردن به شمـا، زل می زنند بـه در و ویوار و معمولاً می گویند: " نمی دانم، یک اتفاق" .
شاید دلیلش این است که آنها هیچوقت "مطلوب" را تجربه نکرده اند، اما باهوش تر از آنند که اجازه بدهند حوزه جهان بینی شان به تجربیاتشان محدود شود. می فهمند که مطلوبی هم وجود دارند، و از نبودنش عصبانی هستند. اما آنقدر شناخت کمی از آن دارند که گاهی حتی در مواجهه با آن هم تشخیصش نمی دهند. همین باعث می شود راه حل هایشان برای گرفتاری های روزمره غیر منطقی به نظر برسد. اعتماد نمی کنند، غر می زنند، نمی بینند و اگر هم می بینند، راضی نمی شوند... نکته غم انگیز همین است، آنها راضی نمی شوند، هیچوقت. آنها رضایت را نشناخته اند و نیاموخته اند. دست و پا زدن این زنانی که ما به راحتی برای آسان کردن کارمان آنها را "لوس" خطاب می کنیم، اغلب نمی تواند آنها را از چاه نارضایتیشان بیرون بیاورد... آنها نیاموخته اند که آرام بگیرند... کمتر کسی است که دلسوز آن ها باشد... فهمیدن آنها سخت است و لطف هیچکس در این دنیا شامل حال آنها نمی شود.

برداشت از شماره 385 مجله فیلم

این واژه ها، این مفاهیم، این توصیف ها... همه و همه واقعیت داره ... واقعیتی تلخ (یا شاید من اشتباه می کنم شیرین!) اما واقعیت داره؛ هر روز و هر جایی که هستیم، اگر چشم بازکنیم، می بینیم زنانی رو که خستگی ها و نگرانی های روزمره شون رو پشت سرسختی های لجوجانه و گاهی کودکانه شون پنهان می کنند و دیگران، فارغ از درگیری های ذهنی اونها، چون فقط از لحظه ای از تمام وجود این موجودات عجیب عبور می کنند، طوری به اونها می نگرند، که انگار از جای دیگه ای خارج از این زمین، این کشور و این مردم اومدن. این دیگران با نگاهی بدون همدردی، بدون درک متقابل و شاید، گاهی، همراه با طعنه ای روشنفرانه یا نصیحتی شبه دوستانه و از روی عادت اونها رو به حال خود و زندگی پر از دغدغه شون رها می کنن.
شاید منظور نویسنده این نبوده که من برداشت کردم، اما من دقیقاً می دونم که احساسات چنین زنانی چگونه است. چند شب پیش وقتی از سر بیحوصلگی داشتم یه مشت مجله و کتاب رو ورق می زدم که فقط به چیزی فکر نکنم، لحظه ای نگران چیزی نباشم، و دلم شور چیزی رو نزنه، چشمم به این یادداشت کوتاه افتاد؛ منی که مدت هاست وقتی متنی یا کتابی یا مقاله ای رو می خونم، دو سه خط یا چند صفحه درمیون اونو رج می زنم، اول از تهش می خونم ببینم اصلاً به درد میخوره یا نه، یا بین واژه هاش می گردم ببینم چیزدندون گیری توش پیدا میشه که براش وقت بذارم، همین "من" بارها و بارها این چند خط رو خوندم؛
من خودم رو به وضوح توی این سطرهای ساده می دیدم؛ با تمام پیچیدگی ها، سرگیجه ها، آشفتگی ها، نگرانی ها ...اما هر بار که برمی گشتم و متن رو از اول می خوندم، از خودم محکم تر و لجوجانه تر می پرسیدم:
آیا راه من اشتباهه؟
آیا اشتباه می کنم که دوست دارم همه چیز روی اصول خاص خودش باشه ؟
آیا این اصول، اصول منه یا بقیه هم کلیت اونها رو قبول دارند؟
اگر این اصول رو قبول دارند پس چرا موقعی که دارم کاری رو به روش خودم انجام میدم بهم نمی گن اشتباهه؟ و چرا درست وقتی که بهشون اعتراض می کنم و اشتباهاتشون رو بهشون یادآوری می کنم و تذکر میدم، اون وقته که به من اصرا می کنن که من لازمه در روش خودم تغییری ایجاد کنم؟
و چرا سرزنشم می کنند وقتی میدونن که نتیجه راهی که میرم درسته؟
و اگر این اصول رو قبول ندارند، پس چرا همون اولی که با من روبه رو میشن اینو بهم نمی گن؟
جدا از قبول داشتن یا نداشتن اصول من، چرا احساس نمی کنم که روشم اشتباهه؟
من گیج شدم؛
چی وجود داره که منو راضی نمی کنه؟
و اصلاً چرا راضی نمی کنه وقتی که مطمئنم درست پیش میرم و درست میگم و درست فکر میکنم؟
آیا...؟
چرا...؟
چی...؟
؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟
وای... بازهم سوال ... سوال... سوال...سوال...این سوال ها انگار هیچوقت تمومی ندارن

یکشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۷

آدمی را هر روز پنج- شش بار بی مرادی و رنجش پیش می اید؛ بی اختیار او و قطعاً ازو نباشد ، از غیر او باشد و او مسخر ان غیر باشد و ان غیر مراقب او باشد. زیر ا پس بد فعلی رنجش می دهد ؛ اگر مراقب نباشد، چون دهد مناسب و با این همه بی مرادی ها، طبعش مقرّ نمی شود که من زیر حکم کسی باشم (که) َخَلَق ادمَ علی صورتِهِ و در وصف الوهیت که مضادّ صفت عبودیت است، مستعار نهاده است؛ چندین بر سرش می کوبد و ان سرکشی مستعار را نمی گذارد، زود فراموش می کند این بی مرادی ها را، ولیکن سودش ندارد، تا ان وقت که ان مستعار را ملک او نکنند، از سیلی نرهد
مولوی- فیه ما فیه

دوشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۷


انچه که تو هستی دنیایی را می افریند که در ان دیگری انی باشد، که تو می بینی
ژان پل سارتر

چهارشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۷


زیاد در باره آنچه نمی دانی، نگران نباش، بلکه بیشتر نگران دانشی باش که می پنداری صحیح است و در عوض درست نیست
دام راس

دوشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۷

سیب ها


یک خانم معلم ریاضی که به یک پسر 7 ساله بنام آرنو ریاضی یاد می داد ...ازش پرسید آرنو اگر من بهت یک سیب و یک سیب و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟ تا چند ثانیه آرنو با اطمینان گفت :4 تا. معلم نگران شده انتظار یک جواب صحیح وآسان رو داشت (3).
خانم معلم نا امید شده بود .او فکر کرد "شاید بچه خوب گوش نکرده است"او تکرار کردآرنو: خوب گوش کن آن خیلی ساده است تو می تونی جواب صحیح بدهی اگر به دقت گوش کنی .اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟ آرنو که در قیافهء معلمش نومیدی می دید دوباره شروع کرد به حساب کردن با انگشتانش در حالیکه او دنبال جوابی بود که معلمش رو خوشحال کند تلاش او برای یافتن جواب صحیح نبود تلاشش برای یافتن جوابی بود که معلمش را خوشحال کند .برای همین با تامل پاسخ داد"4"
نومیدی در صورت معلم باقی ماند . به یادش اومد که آرنو توت فرنگی رو دوست دارد.او فکر کرد شاید آرنو سیب رو دوست ندارد و برای همین نمی تونه تمرکز داشته باشه.در این موقع او با هیجان فوق العاده و چشمهای برق زده پرسید: آرنو اگرمن به تو یک توت فرنگی و یکی دیگه و یکی بیشتر توت فرنگی بدهم تو چند تا توت فرنگی خواهی داشت آرنو؟ معلم خوشحال بنظر می رسید آرنو با انگشتانش دوباره حساب کرد .هیچ فشاری در آرنو وجود نداشت ولی یک کم درخانم معلم بوداو موفقیت جدیدی برای آرنو می خواست و آرنو با تامل جواب داد "3"؟!
حالا خانم معلم تبسم پیروزمندانه داشت. برای نزدیک شدن به موفقیتش او خواست به خودش تبریک بگه ولی یه چیزی مونده بود او دوباره از آرنو پرسید اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی دیگه بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟ آرنو فوری جواب داد "4"!
خانم معلم مبهوت شده بود و با صدای گرفته و خشمگین پرسید چطو آرنو چطور؟ آرنو با صدای کم و با تامل پاسخ داد "برای اینکه من قبلا یک سیب در کیفم داشتم "!!!
نتیجه اخلاقی: اگر کسی جواب غیر قابل انتظاری به سوال ما داد ضرورتا آن جواب اشتباه نیست،یا غیر منطقی یا دور از ذهن نیست، می تونیم اینطور تصور کنیم، شاید،این ما هستیم که یه بعدی از اونو ابدا نفهمیده ایم.!!! ب

چهارشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۷

گوش کر


امروز روز عید بود؛ همه رفتند بیرون، من موندم خونه. چند وقتی هست که حوصله کسی رو ندارم و حتی برنامه ای رو. یا انقدر خودم و گرم کار می کنم که وقت فکر کردن به چیزی رو نداشته باشم و یا وقت ازادم رو یه جوری می گذرونم که فقط گذشته باشه... نه غمگینم، نه شادم؛ نه خشمگینم نه آرومم؛ مثل کسی که از چیزی شوکه شده باشه، مات شدم، مبهوت و ساکتم؛

جالبه ها! اینکه آدم میدونه چشه، اما می خواد فراموش کنه... می دونه چی می خواد، اما خودشو به ندونستن می زنه... می دونه دردش چیه، اما دارو رو می ریزه دور... چرا همه اش می خواهیم فرار کنیم؟ چی باعث میشه که همیشه دنبال یه در روی مطمئن بگردیم، و چقدر ساده لوحیم که فکر می کنیم این در رو اصلاً وجود داره...

راستی چرا؟

امروز از سر بی حوصلگی داشتم فایل های سیستمم رو زیر و رو می کردم. که چشمم به این شعر افتاد. شعری از هوشنگ ابتهاج که سالها پیش شجریان هم اونو خونده بود. خیلی قبل تر برای کاری دنبالش گشته بودم،که چون پیداش نکردم، رها شده بود به حال خودش. اما امروز خیلی اتفاقی پیداش کردم. شعر اینه:

در اين سراي بي كسي كسي به در نمي زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمي زند
يكي زشب گرفتگان چراغ بر نمي كند
كسي به كوچه سار شب در سحر نمي زند
نشسته ام در انتظار اين غبار بي سوار
دريغ كز شبي چنين سپيده سر نمي زند
دل خراب من دگر خراب تر نمي شود
كه خنجر غمت از اين خراب تر نمي زند
گذر گهي است پر ستم كه اندرو به غير غم
يكي صلاي آشنا به رهگذر نمي زند
چه چشم پاسخ است از اين دريچه هاي بسته ات
برو که هيچ کس ندا به گوش کر نمي زند
نه سايه دارم و نه بر بيفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسي تبر نمي زند

چند باری شعر رو خوندم، چند باری اون تصنیف رو گوش دادم... اما ...حس و حالم زیاد مهم نیست،این برام جالب بود کسی سال ها پیش در یه موقعیتی حس و حال منو توی این زمان داشته و این شعر رو گفته. این برام جالبه که اکثر مواقع ما فقط حس می کنیم یه چیزیمون هست... اما چی؟ مشکل اینجاست که ما از خودمون نمی پرسیم، و چون نمی پرسیم، فکر نمی کنیم و چون فکر نمی کنیم، جوابی هم نداریم.

ما اکثر مواقع انقدر درگیر احساساتمون میشیم که یادمون میره از خودمون بپرسیم، چی میشه که گاهی حوصله خودمون رو هم نداریم؟ حاضریم با هر کسی سر حرف و باز کنیم، اما حاضر نیستیم چشم تو چشم خودمون بشیم. چی توی ما هست که خودمون حسش می کنیم و می دونیم چیه اما درکش نمی کنیم؟ چیه که ما رو از خودمون می رونه؟ چیه که ...
بعد به این تنهایی می رسیم و با خوندن یه همچنین شعری انگار نیشتری به قلبمون زدیم... این تنهایی ما فقط یه جواب ساده داره و اون جواب ساده اینه: ما خودمون روعمداً گم کردیم و به چیزهایی چسبیدیم که لحظه ای هستن و بعد... نیستن...ما گوش شنوای دل خودمون نیستیم.

ابتهاج راست میگه که:
چه چشم پاسخ است از اين دريچه هاي بسته ات
بـرو کـه هيـچ کــس نـدا به گـوش کــر نمي زنـد

جمعه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۷

سنگ ها خيلي نترسند، براي همين درآب فرو مي روند

سه‌شنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۷

جامعه از صراحت خوشش نمی اید؛ مگر در خلوت

یکشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۷

اهلي كردن

"ان كلمه چه معني اي مي دهد؟ اهلي كردن ؟
اهلي كردن چيزي است كه اغلب آن را ناديده مي گيرند. اهلي كردن يعني ايجاد علاقه كردن ... اگر تو مرا اهلي كني، از نظر من تو در تمام دنيا بي نظير خواهي بود و از نظر تو هم من در تمام دنيا بي نظير خواهم بود... چيزها را موقعي مي تواني بشناسي كه انها را اهلي كرده باشي... ادم ها ديگر براي شناختن وقت ندارند... همه چيز را به صورت اماده از مغازه ها مي خرند. اما هيچ مغازه اي نيست كه بتوان دوستي را از انجا خريد. بنا براين ادم ها ديگر دوستي ندارند. اگر تو دوست مي خواهي مرا اهلي كن...
تنها با چشم دل است كه مي توان خوب ديد؛ انچه اهميت دارد با چشم سر ديده نمي شود... ادم ها اين حقيقت را فراموش كرده اند؛ اما تو نبايد ان را از ياد ببري: تو هميشه در برابر انچه كه اهلي كرده اي، مسؤول خواهي بود."
برگرفته از كتاب شازده كوچولو

شنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۷


بدترین و خطرناک ترین واژگان اینست:
همه اینجورند.

جمعه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۷

بارها به صدای خطوط روی کاغذ گوش داده ام؛
هیچ چیز مثل صدای انفجار یک نقطه خواب کاغذ را نمی پراند.

چهارشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۷

یک ناخدای تحصیلکرده و یک خدمه پیر بیسواد در یک کشتی با هم کار می­کردند. پیرمرد هر شب به کابین ناخدا می­رفت و به حرفهای او گوش می­داد. یک روز ناخدا از پیرمرد پرسید: آیا درس زمین شناسی خوانده است؟
پیرمرد پاسخ داد: نه. ناخدا گفت: پس تو یک چهارم عمر خود را از دست داده­ای. پیرمرد خداحافظی کرد و در حالی که به اتاق خود می­رفت با خودش به این فکر می­کرد که ناخدا فرد تحصیلکرده­ایست و حتماً چیزی که در مورد آن صحبت می­کند واقعیست. پس من یک چهارم عمرم را از دست داده­ام.
شب بعد ناخدا از او پرسید: در مورد علم هواشناسی چیزی می­دانی؟ پیرمرد: نه ناخدا: پس تو نیمی از عمر خود را از دست داده­ای.ب
پیرمرد ناراحت شد و دوباره با همان افکار به اتاق برای خواب رفت.
شب بعد باز ناخدا پرسید: آیا در مورد علم دریا شناسی چیزی می­دانی؟ پیرمرد: نه ناخدا: پس تو سه چهارم عمر خود را از دست داده­ای.
پیرمرد آن شب را نیز ناراحت به اتاق خود برگشت. ولی صبح زود به سراغ کابین ناخدا رفت و از او پرسید: در مورد علم شناشناسی چیزی می­دانی؟ ناخدا: نه! شناشناسی؟ پیرمرد: بله. پس تو تمام عمر خود را از دست داده­ای، چون کشتی به یک صخره برخورد کرده و در حال غرق شدن است. خداحافظ.
اکثر اوقات ما انسانها همانند ناخدا هستیم و مردم اطرافمان را آن پیرمرد می­پنداریم. به تحصیلات، شغل، مقام، دانسته­ها و تجربیات خود می­بالیم و فکر می­کنیم دیگر به مشکلی بر نخواهیم خورد. در حالی که روزی ممکن است قایق ما هم به صخره برخورد کند و فقط علم شناشناسی به دادمان برسد.

سه‌شنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۷


;Zufrieden sein ist groβe Kunst
;Zufrieden sheinen ist bloβer Dunst
;Zufrieden werden ist groβes Glück
Zufrieden bleiben ist Meisterstück

قانع بودن هنر بزرگی است؛
قانع نشان دادن چیزی شبیه پاشیدن مه است؛
قانع شدن شانس بزرگی است؛
قانع ماندن شاهکاری است.

پنجشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۷

شب، سرود مرد رهگذر



بر فراز تمام قله ها
ارامش حاکم است
به سختی می توان دم نسیمی را
بر نوک شاخساران حس کرد با
مرغکان خاموش در جنگل
اندکی صبر کن!
به زودی تو نیز آرام می گیری
گوته
بعد از حدود 5 سال دیشب داشتم یه متن المانی می خونم. انهم چه خواندنی!
متن سختی نبود، اما برای من که بعضی کلمه ها و قواعد رو فراموش کرده بودم، کار یه کم سخت شده بود. با این حال بعد از یک هفته سخت این کار واقعاً برام لذت بخش بود.

راستش یاد یه لطیفه المانی افتادم که بی ارتباط به این موضوع من هم نبود؛ یه توضیح کوچولو بدم اول :خیلی از خارجی ها خیلی سخت می تونن المانی یاد بگیرن. یکی از مشکلات اساسی زبان المانی ترتیب و جایگاه کلماته؛ چون گاهی فعل در جایگاه دوم قرار میگیره و گاهی در اخر جمله و این اکثر اوقات کمی دردسر ساز میشه.
حالا اون لطیفه اینه:

یه روز دو تا امریکایی می رن المان. یکی از اونها المانی می دونست و برای دیگری که نمی تونست حرف بزنه، ترجمه می کرد. تویکی از گردش هاشون در شهر برلین اتوبوس توریست ها جلوی دروازه براندن بورگر ایستاد و راهنما شروع کرد به توضیح دادن. پنج دقیقه بعد که راهنما همچنان صحبت می کرد، اون امریکایی که زبان را نمی فهمید از دوستش پرسید: چی داره میگه؟ دوستش به ارامی گفت: صبر کن تا فعل بیاد، بعد همه اش رو برات توضیح میدم!

حالا حکایت المانی خوندن دیشب من بود!
مي خواهم تنها بدوم تا پيرامونم ديگربار روشن شود
از اين رو بايد دير زماني شادمانه بر سر پاي باشم.
باري، شامگاهان نزد من رقص بر پا خواهد بود.

فريدريش نيچه

سه‌شنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۷

پیش نوشت: خیلی جالبه ها! بعضی وقت ها نمی فهمم چرا بعضی از آدم ها از اینکه بگن اشتباه کردن، می ترسن؟ انگار اشتباه فقط مال ما هاست که زبونمون حالا به هر دلیلی کوتاه تره... امروز نزدیک بود از عصبانیت منفجر بشم. اما... سکوت کردم. یعنی یاد گرفتم که سکوت کنم. با این حال انگار بعضی مواقع سکوت کردن هم چاره درد نیست، همون طور که دادزدن هم چاره خوبی نیست. بدم هم نمی اومد پاچه یه نفرو اساسی بگیرم...اما چه فایده؟ دادن زدن مثل خوردن شربت سینه می مونه. گلوی آدمو بدجوری می سوزونه اما ادم و درمون نمی کنه.
نوشت(!): ده دقیقه به 5 بود. حوصله نداشتم یک ربع دیگه بمونم و چرندیات دیگرانو درباره آب و هوا و دستور پخت غذا و شگردهای آشپزی نوین هردمبیلی و شوهر خفه کن رو بشنوم. برای همین کارتمو کشیدم و اومدم بیرون .
هوا صاف بود و خنک. سبک بود. به ندرت عصر موقع رفتن به خونه چنین هوایی را وارد ریه هام می کنم. اما مردم هم انگار یه جوری شده بودن. انگار هیچکس هیچ غمی نداشت... به هر جا که نگاه می کردم آدم هایی بودند که برای خرید یا کارهای دیگه شون بیرون اومده بودن. برای من که وقتی از شرکت بیرون میام هوا تاریک شده، به ندرت پیش می اد که مردم رو در روشنایی روز ببینم و این خیلی برام جالب بود. بدم نمی اومد من هم با اونها همراه بشم و یه چند قدم پیاده برم و به هیچ چی فکر نکنم. باید یه چند تا خرت و پرت برای خونه می خریدم که تو ی این مدت به بهانه کار پشت گوش انداخته بودم و این فرصت خوبی بود.
فرصت خوبی بود... قدم زنان وارد کوچه -پس کوچه های زمان کودکی ام شدم. من این محله رو مثل کف دستم می شناسم. به هر کوچه اش که قدم می ذارم، خاطره ای برام زنده میشه... چه اتیش هایی که نمی سوزوندیم و چه دعواهایی که نمی کردیم. از چه درخت هایی که بالانمی رفتیم و روی چه دیوارهایی که نقاشی نمی کشیدیم. هنوز هم تصویر اون گاوی که با رنگ روغن روی دیوار مدرسه بچه های ارامنه کشیده بودیم، سرجاش بود. یادش بخیر! عصری نبود که ما ده دوازده دختر و پسر توی کوچه با هم مسابقه نذاریم یا دنبال هم نکنیم یا شیشه ای نشکونیم، یا دنبال رکس سگ استپان نکنیم و حیوون و به نفس نفس نندازیمش. اما ...
امروز بعد از مدت ها که گذرم به ان طرف ها افتاد، دلم بدجور گرفت. کوچه ما یه جوریش شده بود، دیوارهاش داشت از سردی و سکوت می ترکید. از اون همه شور و نشاط فقط خونه های خالی مونده بود و دیگه از اون دنیای شیطنت و شلوغی خبری نبود. کوچه ما همون شکلی بود که قدیم ها بود و خونه ما همون جوری که... اما نه... اون درخت های کاجی رو که من عاشقشون بودم بریده بودن و جاشون یه مرکز ام. آر.آی کاشته بودن...
پی نوشت: خودمونیم ها! این حس نوستالژیکی که تو این چند ساعت بهش مبتلا شدم، واقعاً هیچ ربطی منطقی ای هم به اعتراف بعضی ها به اشتباهاتشون نداشت، یا به دادن زدن یا نزدن من... فقط بهانه ای بود برای چند کلمه ای هذیان گفتن من و یه کم هم دلتنگی برای اون دوتا کاج بلندی که حالا فقط تصویرشون تو ذهنم باقی مونه... .
نتیجه اخلاقی: کاهی اوقات بد نیست بعضی ها برای اینکه دیگران و وادار به فکر کردن بکنند، کفر اون ها رو در بیارن. یادم باشه فردا برم ازش تشکر کنم و بهش بگم بازم از این کارها بکنه.

دوشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۷

هفته بدی داشتم. هفته سخت،هفته پر از تنش عصبي، هفته پر از پیشنهاد کاری رنگ وارنگ، پر از تبریک سمت جدید(اوف ف ف...)، پر از حس حسادت کور کننده بعضي ها، پر از احساس تنهایی و عدم درک متقابل(!)، پر از توقع های بیجا و با جای بعضی ها و پر از روش های پیچیده مدیریتی و استراتژیک که برای رو کم کردن من به کار برده شد تا یه وقت یادم نره که کی هستم و جایگاه من کجاست ...
اما بالاخر تموم شد، یعنی تمومش کردم. فقط امیدوارم دیگه پیش نیاد. (که شک دارم البته) تحمل اینجور هفته ها توان بالایی می خواد که من به ندرت می تونم بدون فوران کردن و به اتش کشیدن خودم و بقیه اون ها رو پشت سر بذارم. در تمام این مدت یه شعری از حسین پناهی دائماً تو ذهنم تکرار می شد:
در حیاط بی حصار خانه من سگ ها انقدر آزادی دارندکه توله هایشان را بلیسند. می دانی چیست؟ به نظر می رسد که زندگی مشکل نیست، بلکه مشکلات زندگیند.
و اینجوری خودمو اروم می کردم تا بتونم این فکر اشفته و درهم و برهمم رو جمع و جور کنم و به یه سامانی برسونم.اما این دلداری متفکرانه و مشعشعانه راه چاره من نبود. من احتیاج به یه شبه کودتاي پر حرارت داشتم(چيزي شبيه زلزله) که قدرت از دست رفته امو برگردونم و هیچ چیزي نمی تونست مثل سیمای وارفته بعضی ها این نیرو رو به من برگردونه. منصفانه و عادلانه وعاقلانه و انساني و ... كه نگاه مي كنم اين احساس دور از شخصيت منه ولي ... خوب آدم بودن و آدم موندن حساب و كتاب خودش و داره و از طرفي گاهي شبيه بقيه رفتار كردن هم اگه حالي به ادم نده، چسب زخم كه مي تونه باشه... خوب ديگه پيش مياد...
پس...
اولین تصمیمی که گرفتم این بود: گور پدر بقیه آدم ها! و همین جمله چنان نیرویی به من داد که برگه مرخصی ام رو بعد 6 ماه کوبوندم رو میز و از در رفتم بیرون، در حالي كه از پشت سر مي شنيدم كه مي گفت: حالا فرداهه رو برو ولي انقدر كار سرمون ريخته كه تا اطلاع ثانوي مرخصي- پرخصي تعطيله ها!

شنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۷

همیشه تو یه ارتفاعی از جو دیگه ابری وجود نداره! اگه یه وقتی آسمون دلت ابری بود، بدون که به اندازه کافی اوج نگرفتی!

وقتی این جمله ها رو دوستی برام فرستاد، با کمی مکث جواب پرتی بهش دادم، یه جور برای انزوای خود خواسته ام بهانه تراشیدم که خودش جای بحث داره. اما حقیقتاً وقتی این جملات رو می خوندم فقط به یه چیزی فکر می کردم... مهارت پرواز و نه مفهوم پرواز.
نیچه میگه: انکه می خواهد روزی پریدن را بیاموزد، نخست باید ایستادن، راه رفتن، دویدن و بالا رفتن را بیاموزد. پرواز را با پرواز آغاز نمی کنند.