دوشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۹۵

هر هفته بعد از يك بحث سازنده با مديريت آبدارخانه مان به اين نتيجه مي رسم، كاري به كارش نداشته باشم تا اعصاب خودم سالم بمونه؛ اما دوباره يكشنبه و سه شنبه كه ميشه، مياد سراغ من كه چند نفرن، كي هستند، چي بگيرم، چند تا بگيرم، كجا بچينم...
يكي نيست بهش بگه، تو كه پشت سر من بر ميگردي مي گي از كار خونه و پذيرايي هيچي سرش نميشه، چرا ميايي سراغ من؟؟؟😕
اين اواخر واسه اينكه از سر بازش كنم، هندزفري رو مي ذارم تو گوشم و بهش مي گم برو از مهندس بپرس( مي دونه هندزفري تو گوشمه، ديگه چيزي نمي شنوم)؛ هر دفه هم مهندس شاكي كه چرا اينو مي فرستين سراغ من.
اون موقع كه بهش مي گفتيم، پر روش نكن، گوش نمي كرد، حالا دست پروده شو تحويل بگيره.

پ ن.:
١)
مامان خانم مي گه با مردم مدارا كن، خدا رو خوش نمياد. 
ميگم: مامان خانم من فقط باهاش حرف نمي زنم. يه سلام يه خدافظ فوقش !!! 
فقط (يه قلمش) سه سال طول كشيده تا بهش بفهمونم، تو سطل ها بايد كيسه بذاره؛ حالا بعد سه سال، عصر به عصر تو سطل هاي زير پامون آشغال هم نباشه، همه كيسه ها رو در مياره ميندازه دور. ولي دلم مي خوام بري سطل هاي دستشويي ها رو ببيني. بروس لي از همه امور تميزكاري فقط بلده رو شيرآلات استيل و سراميك ها وايتكس بپاشه. همين.
٢)
هيچي ديگه، همينطوري نگام مي كنه(تو عيد بردمش دفترمون، مي دونه چي مي گم).