شنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۹۳

اين چند وقته به دلايلي با عكس ها و ويدئوها و روحيات بچه هاي زير دوسال سر و كار داشتم و عكس العمل هاي اونا رو در ارتباط با بزرگسال ها بررسي مي كردم.
امروز عصر مشغول كاري بودم و خيلي اتفاقي صداي خنده ي نوزادي نظرمو جلب كرد. دقت كه كردم ديدم ويدئويي به (زعم خودشون)!!! جالب بوده كه پدر يا مادر براي شبكه ي نسيم فرستاده. بچه با حركت ها و صداي مادرش از خوشحالي جيغ مي زد و مادر...
مادر بين قربون - صدقه هاش مي گفت: "زشته مامان، به چي مي خندي؟؟؟"
هنگ كردم.
از نظر من بدترين جمله اي بود كه ممكنه يه مادر در اوج احساسات و لذت مادرانه به بچه اش بگه. 
اونم بچه اي كه ذهنش به شدت فعاله و هر چيزي رو تا ٥ سالگي به طرز عجيبي ضبط مي كنه. 
اين بچه احتمالاً به خاطر خواهد سپرد كه " خنديدن " يكي از زشت ترين كارهاي دنياست و باز احتمالاً همينو به بچه ي خودش ياد ميده.
كاش بفهميم كجاي كارمون ايراد داره...
و وقتي فهميديم، سعي كنيم با يه تغيير كوچك تو تفكر و رفتار و زبانمون فضاي ذهني خودمونو و جامعه مونو عوض كنيم.

پنجشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۹۳

با وجود سختي ها
آدما با چنگ و دندون به زندگي مي چسبن و براي بهتر شدنش تلاش مي كنن
يادت نره
سختي ها اگه آدمو از بين نبرن حتما از تو آدم بهتري مي سازن.

چهارشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۹۳

به نظرم كسي نمي دونسته امروز روز جهاني بغله
وگرنه چه مرثيه هايي براي بغل هاي پُر و خالي كه نمي سروديم
از بس كه اينجور آدمايي هستيم ما!!!
كمي براي خود بودن 
و 
خود بودن 
حق ما بوده لااقل.
سرچشمه ي اين همه نفرت و بُخل از كجاس كه هر كسي را مي بيني روحش سرطان گرفته است؟؟؟

دوشنبه، دی ۲۹، ۱۳۹۳

گاهی دلم برای خودم تنگ می شود.
آشفته از این همه نقاب 
لبخند زورکی...
آن لحظه که می بُری از هر چه هست و نیست،
دستت به خودت هم نمی رسد.
ای داد از این رفیق نیمه راه.
خسته ام؛
ازدست خودم خسته ام.
ازاينكه حرف دلمو ميدونم چيه، اما شجاعتشو ندارم پاي دلم وايستم.
حتي شجاعتشم ندارم پاي خوب و بدش وايستم.
ترس بدي افتاده توي دلم.
ترس از دست دادن رهام نميكنه.
از دست دادن خود واقعيم...اون احساسي كه فقط خودم مي دونم چيه و از كجاست...از دست دادن اون چيزي كه عمري براي ثمر دادنش تلاش كردم اما حالا كه تو يه قدمي اش، دارم از ترس سكته مي كنم كه مبادا لايقش نباشم؛ كه مبادا همه اش يه سراب باشه... يه دلخوش كنك ساده!
يادم رفته بود كه يه روزي مي گفتم، اگر براي زندگيت نجنگي، هميشه اسير باقي مي موني.
چه دانستم كه اين سودا مرا زين سان كند مجنون...

یکشنبه، دی ۲۸، ۱۳۹۳

عاشق كه باشي تمام دنيا مي شود بهانه ي وصل
و عشق تنها حقيقتي است كه بهانه نمي خواهد

یکشنبه، دی ۲۱، ۱۳۹۳

آدماي ساكت هميشه پر سروصداترين افكار رو دارن؛ 
چقدر سخته وقتي شبا تا كه مي خوايي بخوابي، ذهنت پر از حرف و تصوير ميشه و دستت به هيچ جا وصل نيست.
حتي نمي توني دادبزني خودتو از اين خفگي تكراري نجات بدي. 
كاش ميشه چند لحظه كه مي خواي بخوابي فقط مي خوابيدي
همين.
كاش فقط همين بود...
از يه خيابون كه رد ميشي يا يه كنار يه رستوران يا يه عطرفروشي يا كافي شاپ...بوها كه ديگه اين وسط آدمو رواني مي كنن
اينكه بيداريه حرفا و شكل ها عين فيلم ميان و مي رن، چه انتظاري مي تونم از خواب داشته باشم؟
چرا اينجوري شده؟؟؟
چي شد كه اينجوري شده؟؟؟
نمي دونم...

یکشنبه، دی ۱۴، ۱۳۹۳

هميشه همينطوره
هميشه بعد از يك اتفاق خوب زندگي سخت تر ميشه
بعد فقط يه اتفاق خوب تر مي تونه تو رو همونقدر به اوج برسونه
وقتي بارون مياد
اگه حواست به زمين باشه
تازه مي فهمي زمين چقدر چاله چوله داره
اما از خود بارون...
مي دانم، تفاوت کارهایی که انجام می دهیم با کارهایی که قادریم انجام بدهیم، برای حل مشکلات اين دنیا کافی است. 
زندگی همان معنایی را دارد که ما خود به زندگیمان می دهیم. 
مي داني؟
آن لحظه اي را كه خودم هستم، دوست دارم؛ 
وقتي بي ترس و بي نقاب از احساسم مي گويم؛ وقتي مسائلم را تحليل مي كنم و دنبال راه حل مي گردم. حتي وقتي كه مي خواهم و دوباره از نو شروع مي كنم.
دوستداشتن گاهی احتیاج به برزبان آوردن ندارد، شکوه و عظمتش درهمين حرف نزدنهاست که حفظ میشود...و يادها...
دوست داشتن بيشتر يك حس است كه اگر خوب انتقال داده شود، ميوه ي اعتماد است كه از آن مي رويد.

شنبه، دی ۱۳، ۱۳۹۳

جايي خوندم، آدم وقتي يه حس تكرار نشدني رو با يكي تجربه مي كنه، ديگه نمي تونه اون حس رو با كس ديگه اي تجربه كنه. بعضي حس ها خاص و ناب هستند؛ مثل بعضي آدم ها.
حس هاي تكرار نشدني فقط با آدم هاي تكرار نشدني قابل تجربه هستن.
و فقط با همون آدمهاست كه مي شه خاص بودن رو درك كرد.

جمعه، دی ۱۲، ۱۳۹۳

گفتم: مي داني واحد دوست داشتن چيست؟
گفت: بغل.
خنديدم.
گفت: بغل - بغل دوستت دارم.
گفتم: اختيار عشقت را كه ندارم. به جبر فراقت دلخوشم.
نشنيد. زبان مرا نمي دانست شايد. 
به زبان خودش گفتم برايش كه بداند "نه" پايان بعضي چيزها نمي شود هرگز:
گفتم:
گاهي
عادت مي كني و نمي پذيري
عادت مي كني و مي گذري
عادت مي كني و همراه مي شوي
اما عادت نمي شوند بعضي چيزها
مي داني؟
در بعضي آدم ها
گاهي يك رگه اي هست
درست مثل رگه ي عميقي در يك ياقوت خفته
بايد احتياط كني؛
اگر ناشي باشي و بتراشيش،
ترك بر مي دارد؛
خرد مي شود.
عاشق كه باشي، گوهرت را به اقتضايش مي تراشي.
براي من آنچه ارزش است درون آدمي است
من مقابل تو نيستم 
نه تا زماني كه خودت هستي
باران شاهد است...
اين روزها همه شان خاطره مي شوند
دردا كه دوري!
نبودنت همه ي جاهاي خالي را پر مي كند.
اين روزها تنها "تو" را مي خوانم بي هيچ استعاره اي
چتر هم نمي خواهد اين هوا
فقط تو را...

پنجشنبه، دی ۱۱، ۱۳۹۳

پرسش:
"چيست تكليف قلبي كه عمري با تو سر كرده است؟؟؟"
براي بعضي پرسش ها شايد تنها پاسخمان سكوت باشد، اما سكوت براي من كافي نيست؛ 
هرگز هم نبوده؛
ياد نگرفته ام، تسليم احتمال چيزي باشم كه سايه اش از خودش بلندتر است. چراغ براي همين روزهاست. 
حالا، درست همين زماني كه درون سايه ها رفته اي، هر چيزي كه متعلق به توست از خودت وفادارتر شده است؛ 
و اين تاثير قدرت روشنايي هاست و نه سايه ها.
يادت باشد، هر زمان اراده كني، چراغ در دستان توست.
يه دل خسته و يه درد بزرگ...
اما زندگي تا بوده، همين بوده؛
هميشه دو روي يه سكه است .
نصف تلخش حتما روي شادي هم داره كه نشونمون بده...
به وقتش.
دنيا بد يا خوب ميگذره
طولش مهم نيست
عرضشه كه دست ماست...
مساله ي بزرگ زندگي بايد عملي حل شود؛
آيا مي توان خوشبخت و تنها بود؟؟؟

آلبر كامو
بارها به من مي گفت: راه حل هاي تو واسه زندگي استاندارده. به درد مشكلات من نمي خوره. 
خيلي وقتا فكر مي كردم راه حل استاندارد ديگه چه صيغه ايه؟؟؟
مگه زندگي خودش استاندارده كه بشه واسه مسائلش راه حل استاندارد ارائه داد!!!!؟؟؟؟