جمعه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۷

كسي جواب اين سوال رو مي دونه؟

آیا ما آدمیم یا یه مشت حیوون که فقط ما رو زنده نگه داشتن براي روز مبادا؟
تو اين مملكت انگار نميشه يه دقيقه براي خودمون زندگي كنيم... كارمون همه اش اين شده كه خودمون رو اثبات كنيم به ديگران... بابا فيثاغورث بدبخت هم يك بار قانونش رو اثبات كرد رفت پي كارش، تا الان فكر مي كنم هفت تا كفن هم پوسونده و اثري از اثراتش باقي نمونده باشه... نمي فهم چرا بايد براي هر كاري كه صرفاً فقط به اين دليل انجامش مي دم كه دلم خواسته جواب پس بدم؟(اگه جواب اين سوالم رو هم مي دونيد بهم بگين، لطفاً!)... حالا... اصلاً خواستم جواب بدم... يكي نيست به اينا بگه آخه... اصلاً ... شما ....مال فهميدن هستين كه مي پرسين و جواب هم مي خواين؟؟؟ اصلاً گوش شنوا دارين كه انقدر حق به جانب رفتار مي كنين و متوقعين؟؟؟

راستش، الان بيشتر از اينكه عصباني باشم، ‌افسرده ام. همين هم نگرانم كرده...هيچوقت اين حس رو نداشتم، تو اوج هيجان، شادي، غم حتي خشم فكر نمي كردم انقدر احساس افسردگي كنم كه الان. تو تمام اين حالت ها چنان انرژي داشتم كه به سختي مي تونستم جلوي خودمو بگيرم وحتي ديگران هم همينطور، اما حالا... حالا فقط اينجا دراز كشيدم و دارم ترك ها روي سقف رو مي شمرم؛ نا اميد نيستم، اصلاً نا اميد نيستم... اما...درست مثل كسي ام كه مي دونه راه چيه اما انقدر ضعيف شده كه نمي تونه از جاش بلند شه...

چقدر دلم مي خواد چند لحظه اي همه چي متوقف بشه ... به جاي اينكه دائم روي دفتر روزانه ام خم بشم و برنامه كاري ام رو زير رو كنم، گزارش بنويسم، مقاله بنويسم، اديت كنم، كلاه امارهاي و ارقام صادراتي رو جلوي خودم بذارم و از توش خرگوش دربيارم، تقويم كاري سه ماهه و شش ماهه تنظيم كنم، متن سخنراني پياده كنم، مطالب نشريه رو جمع كنم، ايميل صد تا يه غاز بفرستم، تو مسنجر دهن به دهن يه مشت ابله وقت گذرون بذارم كه تا مي فهمن طرفشون يه دختر مجرده يادشون ميره كه ... كه ...‌بگذربم...

دلم مي خواد چشم رو هم بذارم به جاي اينكه غلط هاي نامه هاي يك مشت بي سواد رو بگيرم كه هر و از بر نمي شناسن و اسمشون رو گذاشتن مدير، به جاي اينكه نقشه بايد و نبايد ها و شرح وظايف و داد و بيدادهايي رو بكشم كه بايد به جاي همون مديرهاي مادر زاد (كه غير خدمت "هيچ" دغدغه ديگه اي ندارن) سر يه مشت بيشعور ديگه فرو بيارم تا حداقل كار خودم پيش بره و محكوم به كوتاهي نشم.

دلم ميخواد هروقت كه اين چيزا رنجم ميده چشم هامو ببندم و بعد همه جا يه لحظه كوتاه ساكت بشه، اما نميشه كه... انگار من محكومم روزانه اين توانايي رو در خودم ايجاد كنم كه گوش هام رو ببندم تا وقتي دارم با انر‍ژي براي ساختن چيزي كه تو ذهنمه تلاش مي كنم، تو دو قدمي ام اونور تر، مجبور نشم شرح مفصلي از اين موضوعات رو بشنوم:
وضعيت كهنه هاي يك هفته نشسته و تلنبار شده بچه
تعداد قطره هاي گريپ ميچل، انتي بيوتيك، شير خشك، سرلاك
گرون شدن قيمت پوشك
شامي كه بايد براي شوهراشون آماده كنن
دستور اشپزي جديدترين غذاها
مشاوره هاي تخصصي امور خانواده و زناشويي
شرح مشاجره هايي كه بعضي ديگه با دوست پسراشون سر غال گذاشتنشون پيش مي ارن
بحث و تبادل نظر در مورد اخرين مد ابرو و مو كه بهم پيشنهاد ميكنن
نظرات تحليلي-اقتصادي و تنظيم ترازنامه مالي و ريز اضافه كاري ها و تغييرات حقوق امثال خودم

گاهي از خودم مي پرسم اگه همه اينايي كه دور و بر من ميگذره و هر روز تكرار ميشه، دلمشغولي هاي عادي و طبيعي ادم هاست، پس من حتماً زندگي رو باختم نه؟
آخ كه چقدر دلم مي خواد به جاي شنيدن همه اين صداها برم و يك گوشه چند ساعت فقط بخوابم. فقط بخوابم، اما انگار خواسته زياديه چون به محض اينكه چشمامو مي بندم، اين قطعه تو سرم بارها و بارها تكرار ميشه:

چه آغازي؟چه انجامي؟
چه اميدي، چه پيغامي؟
سوالي مانده بر لب ها
كه مي پرسم من از دنيا
به تكرار غم ايمان
كجاي اين شب تيره بياويزم قباي ژنده خود را؟

پنجشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۷

مصدرهاي به درد بخور زندگي يک روح


انديشيدن، خواندن، نوشتن، پرستيدن، ارادت ورزيدن، عصيان کردن، تنها بودن، رنج کشيدن، ايثار کردن، قرباني کردن، گريختن، صبر کردن، خيالات فرمودن (اصطلاح ناصرالدين شاه)، به استقبال آمدن (برخلاف به بدرقه رفتن)، درستي مطلق بودن و دروغ هاي شيرين يا سودمند گفتن (ملامتيه)، صلح کل بودن و جنگ زرگري کردن، همه را هيچ انگاشتن و همه را محترم داشتن، مهاجرت کردن، توي تاريکي اتاق در يک نيمه شب زمستان تنها سيگار پک زدن، نشستن و رقص شعله هاي جادويي آتش بخاري را تماشا کردن، شمعي را در کنار آينه يي روشن کردن، نيمه شب هاي باران خورده در خيابان هاي خلوت شهر تنها رانندگي کردن، توي راه پله ها به جناب آقاي... يک اردنگي جانانه زدن، با آقاي دکتر... دست دادن، هر چند سال يک بار چند ماهي را به قزل قلعه رفتن. غروب خورشيد را در آن سوي سن تماشا کردن، به آواز عبدالوهاب شهيدي، اديت پياف ، بيکو، آزناوور و خواجه آدامو گوش دادن. آقاي دکتر... را که مثل دم جنبانک (صعوه) راه مي رود يکهو پخ کردن، در هر شبانه روز دو ساعت يا سه ساعت به خلوتي پناه بردن و به خود انديشيدن، دچار نصايح مشفقانه عقلاي خاطرجمع ابله نشدن. محبوب تيپ هاي سوزناک احساساتي جواد فاضلي قرار نگرفتن، از ديد و بازديد و دعوت و منقل از زير کرسي برداشتن و گذاشتن و براي منزل خريد کردن و براي اقوام سوغات تهيه کردن و شرفياب شدن و در برابر شوخي هاي خنک آقاي رئيس مجبور به لبخند شدن و نظام وظيفه خدمت کردن و خانم آقاي دکتر... را ديدن و مبتلا به ترشا شدن و با آدم خسيس دو پولي مثل دکتر.....همسفر شدن و جزوه هاي درس هاي آقاي.... را نوشتن و سخنراني هاي علمي آقاي دکتر... را گوش دادن و افتتاح کردن جلسه را به وسيله دکتر... و... ديدن و با آب و نمک و صابون يک دست تنقيه کردن و با بچه مزلف هاي لوس نجس خنگ بي شعور بيسواد بيمزه بي همه چيز که يعني موج نو، يعني آنارشيست، بحث علمي کردن، گير سوال هاي پسرهاي... افتادن و ïرسîت را گرفتن و کشيدن و مبتلاي تعريف هاي خانم... شدن و بالاخره از... معاف شدن، تا ديدي که يک مرتبه اين دکتر... است که راجع به مقام حيرت در عرفان با تو صحبت مي کند و تو هم هيچ راه گريزي نداري، خود را يکهو تو حوض آب انداختن. اگر يک سال ديگر هم به آخر عمر نمانده باشد آن را در لاکرواي پاريس، کنار کليساي زيبا و آسماني دولاشاپل زندگي کردن و بار ديگر طعم آزادي را و آزادي را و آزادي را چشيدن، نم اشکي و با خود گفت وگويي داشتن، به ماسينيون عشق ورزيدن، آن فرشته تنها را در اعماق سنگين گور آبي اش تنها نگذاشتن، گاه گريستن و هيچ گاه نناليدن، بي نياز بودن، خود جزيره خويش شدن. از کنار پنجره ات جنب نخوردن، به زور و زر و زن از راه برنگشتن. در راه نماندن، با بودا و لو و ارنست گالوا و عين القضات همداني و کلود برنارد خودم و آناتول فرانس فرانسوي و رزاس سوئدي رفيق بودن، محشور بودن، هرگز تسليم روزمرگي نشدن، هرگز کارمند دولت نشدن، ناظم نبودن، هر وقت دستت رسيد يک پس -کلگي چنان به جناب آقاي دکتر... نواختن که چشم هايت راست شدن، به کتاب و قلم و تنهايي و غم و بي نيازي و پارسايي و بي باکي و غرور و فلسفه و شرف و بزرگواري و ايمان و آزادي و مردم و هنر و عرفان و خدا و دوست و تامل و سکوت و تحمل و... وفادار ماندن، از تاريخ علي، از جغرافي کوير، از آسمان ماه، از نقاشان لاکروا، از مجسمه سازان رودن، از شاعران مولوي، از عارفان عين القضات و حلاج، از شهرها پاريس، از جنگل ها بولوني، از ساختمان ها معبد، از صداها اذان، از موسيقي ها سونات مهتاب گاستون دفين، از صفحه ها رين دو رين و از گل ها هوما و از اشيا شمع و از پرندگان طوطي تاگور و از غذاها بيفتک و از نعمت ها قلم و از رنگ ها خاکستري و از بازيچه ها فندک و از مخاطب ها دفتر و از آرزوها آزادي را برگزيدن، وطني چون غربت من و پناهي چون خلوت من و بيهودگي چون زندگي من و خواهري چون بتول مزيناني من داشتن و آينده او را که چون آينده برادرش است به نيروي دعاهاي نيم شبان از باران استجابت هاي خدايي سيراب کردن. اينهاست مصدرهاي ساده و مرکب دستور زبان زندگي کردن من. والسلام .
علي شريعتي
شب پنجشنبه 21 خرداد 1348

سه‌شنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۷


سالها سرخوشي ام زبانزد يك عالم بود؛
اما حالا، سكوتم.
نصيب هر دو برايم سرزنش بوده و هست.
من در اين ثانيه ها،
من در اين ثانيه هاي بي رحم و گنگ
سالها پس از آن سالها
دلخوش به سكوتم.
آخرين دم، آخرين گام من خواهد بود
من نگاهم را به پايان اين راه دوخته ام؛
درست روي لب آسمان و دريا؛
فهميدم،
كه اگر بايد به ان لب برسم
برگردم، رو به خودم
برگشتم، ديدم؛
من كه بايد مي رفتم
پس چرا بايد
نقش دزد ثانيه ها را بازي مي كردم؟
نه مگر اينكه صندوقچه من پره از ثانيه هايي كه ديگر نيستند؟
من نگاهي را بستم كه به من-قاتل اينهمه ثانيه- چشم دوخته بود
مثل جراحي كه تيغ بر مي دارد
مي شكافد عقده اي را؛ بعد مي دوزد به اميد يك لبخند
وقت، وقت شنيدن بود
من اما انگار،
خياط خوبي نيستم.
بالاي موج شكن، شب وقتي همه خواب بودند، خوش بودند،
من رنگ خون را ديدم
موج، ماه، صخره، آب...همه ... محو شدند زير پوشش سرخ اين خون
من فهميدم
اگر نمي توانم ستاره باشم،‌ لزومي ندارد ابر باشم.

جمعه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۷

از ماست كه بر ماست


ابنای بشر به هیچ چیز به اندازه ی ناراضی بودن علاقه مند نیستند. دلایل ناراضی بودن بسیاراند: ضعف و سستی بدن ها، ناپایداری عشق ها، تزویر و ریا در زندگی اجتماعی، بی اعتباری دوستی ها و تأثیر مرگ بار عادت ها. در مقابل این همه ناملایمات دائمی، طبیعی است متوقع باشیم که هیچ حادثه ای به اندازه ی فرا رسیدن مرگ مان خوش آیند نباشد.

ادم ها هميشه يه چيزي دارند كه از ديگران پنهان كنند، هر چند كه چشم هاشون و مفاهيم پشت واژه هاشون هيچوقت به ديگران دروغ نميگن.اما بعضي هاشون مثل من موقعي كه بايد حرف بزنن، به جاي اينكار شروع مي كنن به شلنگ تخته انداختن؛

امروز خيلي دلتنگم. خيلي؛ تمام شش ماه گذشته سعي كردم، خودمو تو كار غرق كنم؛ شب و روز . تودفتر و حتي توي خونه. انقدر سر خودم كار مي ريختم كه اصلاً فرصت فكركردن به هيچ مساله اي رو پيدا نكنم. نه براي خودم وقت گذاشتم و نه براي خانواده ام؛ نتيجه تلاش اين چند ماه به گفته ديگران عالي بوده، ولي... براي من هيچ لذتي نداره. اصلاً فكر نمي كنم كه راضي شده ام، اصلاً فكر نمي كنم كه چرا ديگران از نتيجه كارم راضي هستن و من نه،‌ تمام سه روز گذشته تصاوير اين چند ماه مثل فيلم از جلوي چشم هام عبور مي كردن. انگار دوباره برگشته بودم به همون دقايق و ساعت ها، همون دويدن ها، همون... شب وقتي مي خوابيدم، اون لحظات دوباره برام زنده مي شدن و من هر لحظه بيشتر دلم مي خواست از خودم فرار كنم...آه... از خودم بارها پرسيدم: يعني هيچ چيزي وجود نداره كه تو با به يادآوردنش شاد بشي؟

دو روزه خودم رو توي خونه حبس كردم، فقط به خاطر اينكه جواب هيچ تلفن تشكري رو ندم، با تعريف و تمجيد ديگران مواجه نشم، مجبور نشم، چشم تو چشم كساني بندازم كه تمام اين روزها به خاطر پيشبرد كارهام باهاشون درگير شدم، حتي جنگيدم. حتي... حتي ... دوستام رو به بهانه هاي واهي از خودم رنجوندم، رابطه هامو خراب كردم، چون دلم نمي خواست اونها لااقل درگير اين حس مقلوب بشن. من حق ندارم زندگي اونا رو درگير احساسات ضد و نقيضم بكنم. اما... اما آيا اين حس... خطرناك نيست؟ نكنه من مجنون شده باشم! به هرحال من هميشه اين خصوصيات رو با خودم داشتم، و درارتباط با ديگران گاهي كمي زياده روي مي كنم و سعي مي كنم چيزهايي رو بهشون نشون بدم كه در روابط عادي و روزمره شون كمتر از ديگران مي بينند. گاهي فكر مي كنم كار درستي انجام مي دم كه اگر مي خوام رابطه اي رو با كسي ادامه بدم، بعضي از زوياي خودم رو بهش بشناسونم، بهش بفهمونم كه در همون لحظه اي كه رامم و اروم ، مي تونم همون آن يه شهر رو به آتيش بكشم. با اينكه نتيجه اين رفتار برام مهمه و هدفي والا ازش توي ذهنم دارم، گاهي اوقات نتيجه برعكس مي گيرم، كه اميد وارم مورد دو روز پيش از اون موارد نباشه؛ چيزي كه هست و مهمه اينه كه : من منم، يا بقيه خوششون مياد و مي مونن و يا ...نه.

حقيقتش خودم از اين روحيه متلاطم خسته شدم. گاهي نمي تونم درست فكر كنم و فقط غريزي عمل مي كنم، يعني تشخيص مي دم كه بايد كاري انجام بشه يا حرفي زده بشه؛ اما در مجموع از خودم ناراضي ام، نتونستم تا حالا از تمام پتانسيلم استفاده كنم، از اين همه نارضايتي كه از خودم دارم، خسته شده ام؛ از اينكه نتونستم نياز خودم رو تا يه حدي برآورده كنم، خسته شده ام. از اينكه نتونستم به خودم پيروز بشم يا مثل مردم عادي يه رو داشته باشم، خسته شده ام. من با چنين وضعيتي به سختي ديگران رو در ارتباط با خودم راضي نگه دارم. ته دلم انتظار دارم اگه كسي كنارم ميشينه و به حرف هام گوش ميده، كمي در مطرح كردن نياز هاش دست نگه داره... كمكم كنه كه خودم رو اونطور كه هستم بپذيرم و گاهي تو اوج گير و گرفتاري آرزو نكنم كه اي كاش يه جور ديگه بودم... اما انگار ديگران هم مثل من زمان ندارند، و... اين توقع بيجاييه ازشون كه در گير مسائل من بشن؛

از زندگي نااميد نيستم، اما راضي هم نيستم. من در واقع آدم موفقي هستم، اصلاً براي موفق شدن به دنيا اومدم، هروقت خواستم كاري رو انجام بدم، انجام شده و همون جوري انجام شده كه خودم خواستم. اما هميشه مثل اين مدت درگير احساسي شده ام كه نمي تونم از خودم دورش كنم. هر وقت توي اين سالها مورد ستايش كسي قرار گرفته ام، از خودم به شدت بدم اومده. امان ندادم و زدم خودم و ريختم پايين، حتي به قيمت از دست دادن خيلي چيزها، خيلي از موقعيت ها، بهترين شرايط تحصيلي، بهترين دوستام وبهترين شرايط كاري كه مي تونسته موقعيت اجتماعي ام رو تقويت كنه... همه رو خرد كردم و از بين بردم. فقط به خاطر اينكه دوست نداشتم مورد تحسين كسي قرار بگيرم؛ دوست نداشتم به جايي برسم كه با ديگران مثل حشره هاي مزاحم برخورد كنم، يا مثل پله هايي كه فقط بايد ازشون بالا رفت. يا...من دوست ندارم خلق و خويي كه براي رسيدن بهش زحمت كشيدم با درگير شدن در روابط ساده و پيش پا افتاده اي كه از قضا اصول پيچيده اي داره، عوض بشه. دلم ميخواد همونطور كه هستم ديده بشم، با تمام وي‍ژگي هام، با تمام احساستم، با تمام تفكرم، دلم مي خواد مجبور نشم براي هر آدمي كه باهاش مواجه مي شم، تنها ‌يه بخشي از وجودم رو به نمايش بگذارم، منم يه آدم با كلي ويژگي ها و خصوصيات متفاوت كه منو مي سازن، من نمي توانم اونا از هم جدا كنم، يعني نمي خوام و نبايد؛ اما ديگران به سختي اينو مي فهمن. من روشم همينه. من تصميم گرفتم عوضش نكنم. بعدها هم دوباره اگر رابطه اي ساخته بشه با من، بازهم به همين جا مي رسم، چون من خودم هستم، ظاهراً ديگران هم در ارتباط با من چاره جز اين ندارن كه به اينجا برسن؛

توي اين سالها تمام تلاشم اين بوده كه بدون هياهو تو زندگي جلو برم، هميشه پشت گرد و خاك ديگران پنهان شدم و سعي كردم راه خودم رو برم. اما هميشه يه چيزي پيش اومده كه من از پشت اين همه گرد و خاك بيرون اومدم و درست جلوي صف قرار گرفتم. دقيقاً همون چيزي كه هميشه ازش فرار مي كردم و مي كنم.
اين دو روزه كه خونه بودم، تمام مدت يه گوشه افتاده بودم و به نتيجه تلاش شش ماهه ام فكر مي كردم و بعد دوباره از حال مي رفتم. گاهي گريه مي كردم، گاهي مات مي شدم و ساعت ها به يه نقطه خيره مي شدم، گاهي مي خوابيدم، ‌كه شك دارم اين اخريش اصلاً اتفاق مي افتاد. اين همايشي كه برگزار شد، نتيجه تصوير ذهني اي بود كه چند سال پيش من توي يكي از داستان هاي كوتاهم اورده بودم كه البته فقط چند تا اتود كوتاه اون رو نوشته ام و بعد رهاش كردم، بعضي جاهاش رو هم پاره كردم و ريختم دور. من دقيقاً مي دونستم دارم چه كار مي كنم. تمام اتفاقاتي كه توي همايش افتاد، مو به مو، توي اون اون داستان رخ داده بود. اونم چند سال پيش قبل از اينكه من اصلاً بيام توي اين شغل. درست توي زمان دانشجويي ام، ده سال پيش؛ با اين حال از اينكه چنين قدرتي دارم، نه تنها خوشحال نيستم بلكه به وحشت افتادم. و بسامد اين وحشت انقدر شديد بود كه به بدترين شكل ممكن خودم و تمام رابطه هايي رو كه تلاش كرده بودم نگهشون دارم خرد كردم و از بين بردم. فقط در عرض چند ساعت؛

امروز دلم خيلي گرفته. همه بهم زنگ مي زنن، تبريك مي گن، به گوشم مي رسونن، ميگن اگه تو نبودي چنين اتفاقي رخ نمي داد... اگه همت تو نبود اين همايش جمع نمي شد... اگه تو نبودي... اگه تو نبودي... اما هر بار كه من اين جملات رو مي شنوم، اين نگاه هاي اميدوار به خودم رو مي بينم، به وحشت مي افتم. اي كاش كسي كنارم بود كه اين حس منو درك مي كرد، ‌ارومم مي كرد، ‌جلوم بايسته و از اين حس رهام كنه... حتي شده با يه سيلي، با يه فرياد، اما... اما هيچكس نيست، هيچكس؛

گريه كردن فايده اي نداره؛ انگار چاره اي نيست. من ذاتم اينجوريه... هميشه اول خراب كردم و بعد به ميل خودم ساختم. در اين بين هميشه تبر رو كه برداشتم 10 تا به خودم زدم و يكي به ديگري؛

چون گشت سوار انكه به هنگام سواري
جولانگه كه پيكر او عالم بالاست
زد پاشنه بر استر و از جاي برانگيخت
زانسان كه ازو استرك خسته امان خواست
استر چو به تنگ امد ازو بانگ برآورد
گفتا ز كه ناليم كه از ماست كه بر ماست

جمعه، دی ۱۳، ۱۳۸۷

نفهمیدن فرق علاقمندی و تقید باعث تنش در مدیران بی خیال و در ادم هایی میشود که چشم امید به انها دارند.