شنبه، مهر ۰۸، ۱۳۹۶

بي هدف دور خودمان مي چرخيم،
زمين و زمان را بهانه مي كنيم،
تا به خاطر نياوريم 
پاييز آمده است و طعم دوستت دارم آن روز باراني ديگر تكرار نخواهد شد.
چه قدر بي نصيبيم از تمام داراييمان،
آن هنگام كه مي دانيم مدت هاست از پيج جاده راهمان جدا شده است.
كاش دست كم درماني براي جاي زخم خاطره آن روزها بود.

آويزوني

تجربه كاري من نشون ميده كه تو جمع هاي صنفي به يكي كه زيادي بها بدي، رسماً به جايي مي رسي كه رو سرت خراب كاري مي كنه. 
اگر هم كلاً باهاش كار نكني، متهم مي شي به تباني و جهت گيري.
هيچ حد وسطي هم براش وجود نداره. مگر اينكه نقش ناظر خارجي رو بازي كني و مراقب باشي آب گل شده به پاچه شلوارت نپاشه.

خداحافظي


داشتم تو فضاي كاشي شده سفيد رنگ اما نامتقارني شبيه يه حمام اينطرف و اونطرف مي رفتم. از بالا كه به كاشي ها و شيرها و آينه ها نگاه مي كردم معلوم بود كه به تازگي شسته شده اند. اما هنوز چند تا كاشي هم كف زمين بود كه زردرنگ بودن و بايد خوب سابيده مي شدن. دوش رو باز كردم و مشغول شدم.

چند دقيقه بعد ديدم در باز شد و وارد فضاي جلويي حمام شد. يك دست كت و شلوار شيك خاكستري رنگ و كراوات به تن داشت. از ديدنش شوك شده بودم... فكر كنم جيغ هم زدم و پريدم طرفش. بهم گفت: اون دوشو ببيند. دوش رو بستم. دوباره برگشتم طرفش. 
يه چيزي بهش گفتم؛ شايد جمله اي شبيه اين:
اينجا چه كار مي كنين؟
يا
كي اومدين؟
اما يادمه كه گفت: دارم مي رم.
باز يادم نيست چي گفتم؛ اما اون گفت: چيز عجيبي نيس. همه يه روز ميان و مي رن
انگار واسه كاري رفتم يه گوشه ديگه حمام اما وقتي برگشتم، نبود؛ رفته بود.

از خواب كه بيدار شدم، به خودم گفتم، داره زمانش نزديك ميشه؛ اومده بود خداحافظي.

پنجشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۹۶

To Kill a Mockingbird

جزو معدود فیلم هاییه که سکانس سکانس می بینمش
میشه تو هر سکانسش غرق شد و ساعت ها باهاش کلنجار رفت.
سخته برام که احساسمو بگم اما فکر می کنم، یکی از فیلم ها و کتابهاییه که آدم باید در کوتاه ترین زمان ممکن ببینه
انقدر کوتاه که انگار لحظه بعد دیگه شانسی براش نباشه
Director: Robert Mulligan
Writers: Harper Lee - based on her novel "To Kill a Mockingbird", Horton Foote screenplay
Stars: Gregory Peck, John Megna, Frank Overton


گاهی باید کاری رو بکنیم که اعتقاد داریم درست ترینه
حتی اگر رد شدن از خط قرمزها باشه




آتیکوس: خوب، عصر بخير، هک
هک: عصر بخير، آقاي فينچ
آتیکوس: بيا داخل
هک: خبر برگرداندن تام رابينسون توسط من به زندان، در اطراف منطقه پيچيده
آتیکوس: من شنيدم ممکنه اون گروهي که بيرون در Old Sarum هستند مشکل ساز بشوند
🔷
آتیکوس: کال، اگه من لازم داشتم که تو امشب اينجا بموني، مي توني بموني؟
کال: بله، آقا، مي تونم

آتیکوس: ممنون ... فکر کنم بهتره روي موندن حساب کني

کال: بله، آقا
🔷
دیل: چه خبره؟
جم: هيس. برو بخواب

اسکات: چه خبره؟

جم: هيس
🔷
جم: هي، اتومبيلش اونجاست
🔷
جم: اون اونجاست
🔷
جم: نه، اسکات، پيشش نرو. شايد اون خوشش نياد
🔷
جم: فقط مي خواستم ببينم که اون کجاست و داره چيکار مي کنه. اون حالش خوبه. بياين برگرديم خونه. زود باشين
🔷
- : اون اينجاست، آقاي فينچ؟
آتیکوس: اون اينجاست. اون خوابيده. بيدارش نکنين.

- : مي دوني که ما چي ميخواهيم

=: آقاي فينچ، از جلوي اون درب برو کنار
آتیکوس: والتر. فکر کنم تو بايد دور بزني و برگردي خونه. يک جايي در همسايگي هک تات
- : نه، نميشه
=: هک و گروهش اون بيرون در Old Sarum دنبال ما ميگردند
- : ما مي دونستيم که اون بوده، بنابراين ما امروز اومديم
=: تو فکرش رو هم نمي کردي، درسته، آقاي فينچ؟
آتیکوس: من فکرش رو ميکردم

🔷
اسکات: من نمي تونم اتيکوس رو ببينم
🔷
آتیکوس: خوب، اين شرايط رو تغيير ميده
🔷
اسکات: اتيکوس! ... هي، اتيکوس
آتیکوس: جم، برو خونه... اسکات و ديل رو با خودت به خونه ببر ... پسر، گفتم برو خونه

جم: نه، آقا

- : من اونا رو به خونه مي فرستم
اسکات: به اون دست نزن ... بذار اون بره ... بذار اون بره
آتیکوس: اسکات، اين کار رو ميکنه
اسکات: هيچ کس نبايد به جم دست بزنه
- : آقاي فينچ، تو اونا رو از اينجا دور کن
آتیکوس: جم، ازت خواهش مي کنم که از اينجا بري
جم: نه، آقا
آتیکوس: جم
جم: بهتون که گفتم من نميرم
اسکات: سلام، آقاي کانينگهام ... گفتم، سلام، آقاي کانينگهام ... آقاي کانينگهام منو به ياد ندارين؟ ... من جين لوئيز فينچ هستم. شما يک روز صبح واسه ما گردوهاي آمريکايي آوردين. يادتونه؟ ما با هم حرف زديم. من رفتم و پدرم رو فرستادم تا از شما تشکر کنه. من با پسر شما به مدرسه ميرم. من با والتر به مدرسه ميرم. اون پسر خوبيه. ميشه سلام منو بهش برسونين؟ يک چيزي رو مي دونين آقاي کانينگهام؟ ... اتيکوس، داشتم به آقاي کانينگهام مي گفتم که اونا بد هستند... اما لازم نيست که نگران باشه. بعضي اوقات خيلي وقت ميبره.... موضوع چيه؟ ... من مطمئنم که آقاي کانينگهام قصد اذيت کردن نداره
- : خانم جوان، هيچ اذيتي در کار نيست... به والتر ميگم که بهش سلام رسوندي
=: بياين از اينجا بريم
- : پسر ها، بياين بريم
آتیکوس: حالا مي توني به خونه بري... همه شما... من بعداً ميام اونجا... زود باشين... زود باشين

🔷
رابینسون: آقاي فينچ، اونا رفتن؟

آتیکوس: اونا رفتن ... اونا ديگه مزاحم تو نميشن
آتیکوس: چیزایی هست که هنوز اونقدر بزرگ نشدی تا بفهمیشون. شایعاتی توی شهر هست که من نباید خیلی برای دفاع از این مرد تلاش کنم. 

اسکات: اگه نباید ازش دفاع کنی، پس چرا این کارو می‌کنی؟
آتیکوس: به چندین دلیل. مهم‌ترینش اینکه، اگه این کارو نکنم، دیگه نمی‌تونم سرم رو توی شهر بالا بگیرم. حتی دیگه نمی‌تونم به تو و جِم بگم حق ندارید چه‌کار بکنید! تو چیزای زشتی راجع به من توی مدرسه خواهی شنید. ولی ازت می‌خوام یه قول بهم بدی که بخاطر این موضوع کتک‌کاری نکنی، حالا هر چی هم که بهت بگن!
***
آتیکوس: زمانی رو که پدرم بهم یه تفنگ داد یادم می‌یاد. بهم گفت نباید باهاش چیزی تو خونه رو هدف بگیرم، فکر کنم چون اون‌موقع تو حیاط پشتی به قوطی‌های حلبی شلیک کرده‌بودم، اما گفت بالاخره یه روز بهم اجازه می‌ده به پرنده‌ها شلیک کنم و هرچی که بخوام، می‌تونم زاغ کبود بزنم، اما یادم باشه که کشتن مرغ مقلد یه گناهه!
جِم: چرا؟
آتیکوس: خب، گمان کنم چون مرغ مقلد تنها کاری که می‌کنه، آوازخونیه که ما لذت ببریم. اونا محصولات مزارع مردم رو نمی‌خورن. توی کرت‌های ذرت آشیانه نمی‌سازن. کاری نمی‌کنن، جز این‌که با تمام قلبشون برامون آواز بخونن


#To_Kill_a_Mockingbird


نمی دونم همه اینطور هستند یا فقط منم که نسبت به صدای خودم انقدر حس دافعه دارم.
موقع صورتجلسه نوشتن وقتی که به صدای خودم می رسم، بی اختیار ردش می کنم.
واقعاً برای خودم جای سواله. بین اون همه صدای مردونه و خشن و با لحجه و بی لهجه صدای من خیلی تابلوئه.

پ ن.:
من و دخترخاله ام دقیقاً صداهایی تو یه فرکانس داریم. طوری که معمولاً ما دو تا رو با هم اشتباه می گیرن. 
ولی من اصلاً نسبت به شنیدن صدای اون چنین حسی ندارم.

من؛ پيشروي مبارزه با اشائه سيستم مالشي در بنيان خانواده


نتيجه استراتژي سكوت ديشب من با مامان خانم و "برادر تك پسر" اين شد كه امروز صبح در كمال آرامش لباس پوشيدن و رفتن سر كوچه، چهار تكه پوشش مردانه خريدن و برگشتن خونه.

ازم پرسيد چطوره ؟ خوبه؟
گفتم: خوبه.
(نمي شد همون ديشب اين تصميمو خودت مي گرفتي كه من هم اين همه مورد ترور شخصيت و خشونت خانگي قرار نگيرم؟؟؟ حتماً بايد سر يه خريد شخصي كلي مالشت بدن كه اون همه جار و جنجال به پا نكني؟؟؟ دردونه!!!)

پ ن.:
مديونين فكر كنين، چنين جملات صريحي از دهان ما بيرون اومده باشه. ترجيحمون اينه كه اتوماتيك احتراممون حفظ شه تا اينكه انتظار داشته باشيم برامون حفظ كنن. غرضمون انجام شد؛ بماند كه آسفالت شديم.
به نظرم اينطور موارد رو بايد از سهميه آسفالت شهرداري ها كسر كنن. كلي هزينه داديم سرش خو

روياهاي دست نيافتني

نخنديد!!!
ولي فلسفه سينماي كلاسيك نشون دادن روياهاي دست نيافتني آدما بود.چيزايي كه آدما حتي اون موقع هم تو زندگي واقعي نداشتن.
گاهي فكر مي كنم، همينقدر هم كافيه آدم يادش بياره كه مي تونه به خاطر احساس دوست داشتش بجنگه؛ حتي به بهانه تماشاي يه فيلم كه ٦٥ سال پيش ساخته شده.

پ ن.:
٦٥ سال پيش دنيا قشنگ تر بوده انگار.


چهارشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۹۶

گاهي فكر مي كنم نبايد بذارم فك و فاميل حتي مامان و برادرم نوشته هامو بخونن. دقيقاً جايي كه انتظارشو ندارم، از نوشته هام جاي اسلحه عليه من استفاده مي كنن. 

بارها شده، دستم رفته سمت اين كه بلاكشون كنم و خلاص؛ باز به خودم مي گم: "بي ظرفيت نباش انقد!!! نظرشونو گفتن". 
ولي راستش باور كردم باشعور بودن بعضي وختا خيلي كار سختيه. ذاتي كه اصولاً گرايش داره به بي شعوري، بايد زور يه چيزي بالا سرش باشه كه گند نزنه به خودش، مخصوصاً وقتي اون روي سگش سر يه مشت دري - وري بالا مياد.

اصل داستان اينه كه مامان خانم اصولاً هر كاري پسرش مي كنه - خوب يا بد - فوندامنتالي و جانانه توجيهش مي كنه. بدون شك و ترديد!!! اين اواخر تنها كاري كه مي كنم اينه كه سرم تو كار خودم باشه و از اساس بي خيالي طي كنم (درست شبيه اين مردايي كه زناشون دائم به جونشون غر مي زنن اما اونا خودشونو مشغول روزنامه خوندنشون مي كنن). ولي خب يه وقتايي هم نميشه خو🙄

القصه؛ آقا پسر فردا مي خوان برن شلوار بخرن. و چون بنده سر تا پا تقصير در مقابل سوال ايشون كه بعد از يه ماه پرسيدن كه "حالا كجا بريم؟" سكوت كردم، از سوي مامان خانم متهم شدم به بي ادبي و بي نزاكتي و غريب پرستي و دور از اشتماعيت و كسي كه فكر مي كنه از همه عالم بيشتر مي دونه و ...

جالبه واقعاً!!!
مامان خانم ميگه: تو يه چيزو ساعت ها و بارها با جزئيات براي بقيه توضيح مي دي اما نوبت ما (يعني پسرش) كه ميشه، انگار نه انگار. ديواري جلوي ما.
مي گم: هروقت تصميمشو گرفت، منم نظرمو مي گم.

بگذريم.
واسه مواقع مواجهه با خشونت خانگي كجا بايد زنگ زد؟؟؟
😖😑
رئيس جديد مي گه، فكر كن ببين نيروي جديد بگيريم يا نه. به نظرم حجم كار خيلي زياده.
فقط نگاهش مي كنم. شايد پوزخندي هم بزنم.
ادامه مي ده: قرار نيس همه كارا رو خودت انجام بدي. حواسم بهت هست.
مي گم: نيروي جديد بلده تلفن جواب بده؟؟؟ مديرا حاضرن باهاش مشورت كنن؟؟؟ لازم باشه حاضره بعد ساعت ٥ بمونه يا كار داره و دوست پسرش رو گازه؟؟؟ نامه و گزارش بلده بنويسه؟؟؟ يا بازم من بايد بنويسم و تايپ درب و داغونشم اصلاح كنم؟؟؟كتاب و مقاله مي خونه؟؟؟ 
مي گه: من اين حرفا حاليم نيست. كار تو فقط نظارته.
تو دلم مي گم: تو روحت اصن!!!
بهش مي گم، مي خواست تاييد فكس بگيره ها!!!؛ چرا نمي پرسي ازش چي كار داره. من بايد اين گزارش قير و عرضه اش تو بورس رو تا عصر آماده كنم بفرستم. تا ميام فكر كنم اين تلفن زنگ مي خوره.
ميگه: مي گفت يه كار فوري داره حتماً بايد با خودت صحبت كنه. منم وصل كردم.

پ ن.:
قانع شدم اصلاً 
از جنبه هاي عادلانه زندگي اينه كه تمام روز در حال حل كردن مسئله و پيدا كردن راه حلم؛ اونوقتش دائم متهمم ميشم به اين كه همه كار رو تو دست خودم گرفتم و كسيو بازي نمي دم.

البته بديهي است كه كسي موقع حقوق و پاداش گرفتن اعتراضي نداره.

سه‌شنبه، مهر ۰۴، ۱۳۹۶

= باختین؟؟؟
- 4 تا. خااااعک
= پس ربطی به طارمی نداشت نه؟؟؟
- 4 تا دیگه هم باس می خوردن با این بازی افتضاحشون
= خدا رو شکر کن، امشب حرص نمی خوریم که نامبرده پنالتی مسلم رو تیرکمون کرد. راستی رضوانی کجاست که یه سرک بکشه به حساب بانکیش و ته و توشو واسمون در بیاره؟؟؟
- هیییع

از میان بحث های کارشناسی
فشار از يه حدي بيشتر بشه آدم سر ميشه؛ ديگه درد رو احساس نمي كنه. شايد الزام له شدنش رو مي پذيره.

دوشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۹۶

گاهي يادمون مي ره كه زندگي يه كتاب يا يه نمايشنامه نيست كه همه كاراكترهاي اونو يه نويسنده نوشته باشه. 
زندگي مثل يه ورك شاپ مي مونه. هر كسي يه گوشه ي اونو مي گيره و اتود خودشو مي‌زنه؛ هر كسي توي اون يه نقشي داره و نقش خودشو داره؛ نقش ها روي هم تاثير مي ذارن، اثر هم رو خنثي مي كنن يا حتي تركيب. 
و هر لحظه داستان تغيير مي كنه.

از سر خودآزاري

گاهي كه بچه هاي دفتر به اسم كوچك صدام مي كنن، بي خود و بي دليل از فاصله سني ده ساله ام باهاشون خجالت مي كشم؛
انقد كه اونا با من راحتن و حرفاشونو بهم مي گن، من هميشه يه دليلي واسه فكر كردن به سن خودم و اونا پيدا مي كنم و معذب مي شم.

جمعه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۶

گاهی تجربه و تماشای لحظه هایی از زندگی دیگران باعث می شه آدم فکر کنه، هزار سالشه.
خیلی سعی می کنم که به هر بهانه ای فکر نکنم. حداقل به زندگی واقعی اونطوری که هست و من دلم می خواست که جور دیگه ای باشه.
به هر بهانه ای گفتم...
فیلم دیدن و چیز خوندن  و نوشتن یکی از قوی ترین بهانه هاست. 
بعضی وقتا فکر می کنم، اینطور که من پیش می رم و با این حرصی که من می زنم، اگر روزی کنار کسی در دنیای واقعی قرار بگیرم، دو دقیقه هم حرفی واسه گفتن نداشته باشیم. حداقل من نخواهم داشت.

- هیچ می دونی من یه مدت تعمیرکار یخچال بودم؟؟؟ می تونم از محتوای یخچال تا حدود زیادی بفهمم که صاحب اون چه نوع شخصیتی داره. نظرت چیه من یه نگاهی به یخچالت بندازم؟؟؟
=:/

امروز با مامان خانم رفته بودم فروشگاه واسه خريد ماهيانه؛
بعد بين قفسه ها داشتم بلند بلند با دو تا از مديراي نفت جي و پاسارگاد در مورد بورس و قير و وكيوم باتوم و جلسه يكشنبه صحبت مي كردم كه نمي دونم يهو چي شد... دنيا وايستاد انگار.
فقط چند ثانيه ... فقط چند ثانيه طول كشيد... ديدمش كه از اون طرف فروشگاه داره مياد طرفم.
فقط چند ثانيه و تصويرش فيد شد به پيرمردي كه از دور ميومد.
عرق سرد تمام بدنم رو گرفت و قلبم جرينگي ريخت پايين وقتي فهميدم اين فقط خيالش بوده كه اومده سراغم.

پ ن.:
فكر مي كنم ذهنم داره كم كم خيال و واقعيت رو با هم قاطي مي كنه. اون چيزي رو كه مي خوام باشه مياره مينشونه جاي اون چيزي كه هست و بعد واسه اينكه بهم دهن كجي كنه يادم مياره كه يه پاي پاييز با بوي عجيبش تو تمام خاطره هاي من از  عشق از دست رفته ام هست.

دوشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۹۶

خیلی وقته که چندان از نوشتن لذت نمی برم. نوشتن در واقع شده بخشی از کارم.

ساعت ها و ساعت ها می شنوم و ساعت ها و ساعت ها می نویسم، اما توش حس نیس. بخشی از من توش نیست. من بخشی از دنیای آدم هایی رو می نویسم که از آدم ها چیزی نمی فهمن ... حداقل نشون نمی دن که می فهمن.

بهتره با خودم صادق باشم: از بودن کنارشون لذت نمی برم، چون به سادگی دروغ می گن... نقشه می کشن...بازی می کنن... حیله می سازن... تبانی می کنن...

وقتی کنارشونم، فرق بین راست و دروغشونو تشخیص نمی دم؛ فقط وقتی می فهمم، چه اتفاقی بینشون افتاده که اون اتفاق افتاده و دارن برای هم تعریفش می کنن.و من وقتی می فهمم که چی شده که تکه های پازل حرف ها و کارهاشونو از تو کلماتشون می کشم بیرون.


شنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۹۶

گاهی دلم می خواد یه جوری بشه که از خواب بیدار بشم و یه نفس عمیقی بکشم 

و به خودم بگم چه خوب بود که همه اش یه خواب بود.

خوابیدن تو و بیدار نشدنت

یه کابوس یهویی و مسخره بود

یه ترس ته ذهنم که همیشه از احتمال نداشتنت بهم دست می داد

اما 

خیلی بیشتر هراس برم میداره، وقتی که متوجه می شم، همه اش واقعیتی بوده که اتفاق افتاده 

و هر بار هم که تو ذهنم تکرار میشه، دوباره و دوباره هم اتفاق میفته.

بعد حتی نمی دونم از چه کسی باید بپرسم که چرا من؟؟؟ چرای برای من باید این اتفاق بیفته؟؟؟

جمعه، شهریور ۲۴، ۱۳۹۶

بيمار رواني

بهش گفتم آدمايي مثل من و تو چاره اي جز قوي بودن ندارن. چون كسي نيست كه ازمون حمايت كنه

بهش گفتم حواست باشه؛ اين قوي بودن ما در نتيجه سركوب احساساتمون ايجاد مي شه...

بيشتر فكر مي كنيم

بيشتر معادله حل مي كنيم

بيشتر راه حل مي ديم

بيشتر تحليل مي كنيم

بيشتر نتيجه مي گيريم

گاهي وقتا براي اثبات درستي فكر و نظرمون وحشيانه مي جنگيم

گاهي تا مرز جنون خشمگين مي شيم

بيشتر اوقات رو به بي خيالي طي مي كنيم

و در سكوت از كنار ماجراهاي اطرافمون مي گذريم


بهش گفتم؛ فكر نكن اينا بده... اينا عاليه... اما اشكال كار اونجاست كه خودمونو به عنوان يه آدم و يه زن نمي بينيم... هيچوقت نديديم. هميشه بهترين بوديم... هميشه بي نقص بوديم... هميشه جلوي همه بوديم... و هميشه ديگران وقتي براشون مشكل پيش اومده، اولين جايي كه اومدن، سراغ ما بوده....

اما ما همچنان چيزي هستيم غير از خود واقعيمون.

اين نديدن و نديدن ها انقد اتفاق ميفته كه مي پذيريمش كه حالت عادي ماجرا زندگي مونه... 


تو اين جريان عادي فقط كافي يكي بهمون نزديك بشه... 

نگاه كنه... 

سكوت كنه و خيره بشه... 

نشون بده كه بهمون توجه داره... 

اونوقت به ثانيه اي نكشيده دلبسته اش شديم و گرفتار.

چون آگاهانه يا بعضاً ناآگاهانه فشار و اجبار (چيزي غير از خودمون بودن) رو از رومون برداشته.


اونوقت تمام اون استنتاجات و معادلات تبديل مي شن به توجيهات براي هر عمل درست و نادرست اون آدم

اونوقت ما كه تا ديروز كه يه مشاور خوب و دوست مطمئن بوديم، رسماً تبديل مي شيم به يه بيمار رواني.

بهش گفتم: حواستو جمع كن و بعد تصميم بگير كه مي خواي عاشق بموني يا نه.