شنبه، مهر ۰۸، ۱۳۹۶
آويزوني
خداحافظي
پنجشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۹۶
To Kill a Mockingbird
میشه تو هر سکانسش غرق شد و ساعت ها باهاش کلنجار رفت.
سخته برام که احساسمو بگم اما فکر می کنم، یکی از فیلم ها و کتابهاییه که آدم باید در کوتاه ترین زمان ممکن ببینه
انقدر کوتاه که انگار لحظه بعد دیگه شانسی براش نباشه
حتی اگر رد شدن از خط قرمزها باشه
کال: بله، آقا، مي تونم
جم: هيس. برو بخواب
آتیکوس: اون اينجاست. اون خوابيده. بيدارش نکنين.
آتیکوس: جم، برو خونه... اسکات و ديل رو با خودت به خونه ببر ... پسر، گفتم برو خونه
من؛ پيشروي مبارزه با اشائه سيستم مالشي در بنيان خانواده
نتيجه استراتژي سكوت ديشب من با مامان خانم و "برادر تك پسر" اين شد كه امروز صبح در كمال آرامش لباس پوشيدن و رفتن سر كوچه، چهار تكه پوشش مردانه خريدن و برگشتن خونه.
ازم پرسيد چطوره ؟ خوبه؟
گفتم: خوبه.
(نمي شد همون ديشب اين تصميمو خودت مي گرفتي كه من هم اين همه مورد ترور شخصيت و خشونت خانگي قرار نگيرم؟؟؟ حتماً بايد سر يه خريد شخصي كلي مالشت بدن كه اون همه جار و جنجال به پا نكني؟؟؟ دردونه!!!)
پ ن.:
مديونين فكر كنين، چنين جملات صريحي از دهان ما بيرون اومده باشه. ترجيحمون اينه كه اتوماتيك احتراممون حفظ شه تا اينكه انتظار داشته باشيم برامون حفظ كنن. غرضمون انجام شد؛ بماند كه آسفالت شديم.
به نظرم اينطور موارد رو بايد از سهميه آسفالت شهرداري ها كسر كنن. كلي هزينه داديم سرش خو
روياهاي دست نيافتني
ولي فلسفه سينماي كلاسيك نشون دادن روياهاي دست نيافتني آدما بود.چيزايي كه آدما حتي اون موقع هم تو زندگي واقعي نداشتن.
گاهي فكر مي كنم، همينقدر هم كافيه آدم يادش بياره كه مي تونه به خاطر احساس دوست داشتش بجنگه؛ حتي به بهانه تماشاي يه فيلم كه ٦٥ سال پيش ساخته شده.
پ ن.:
٦٥ سال پيش دنيا قشنگ تر بوده انگار.
چهارشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۹۶
سهشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۹۶
دوشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۹۶
از سر خودآزاري
جمعه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۶
دوشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۹۶
خیلی وقته که چندان از نوشتن لذت نمی برم. نوشتن در واقع شده بخشی از کارم.
ساعت ها و ساعت ها می شنوم و ساعت ها و ساعت ها می نویسم، اما توش حس نیس. بخشی از من توش نیست. من بخشی از دنیای آدم هایی رو می نویسم که از آدم ها چیزی نمی فهمن ... حداقل نشون نمی دن که می فهمن.
بهتره با خودم صادق باشم: از بودن کنارشون لذت نمی برم، چون به سادگی دروغ می گن... نقشه می کشن...بازی می کنن... حیله می سازن... تبانی می کنن...
وقتی کنارشونم، فرق بین راست و دروغشونو تشخیص نمی دم؛ فقط وقتی می فهمم، چه اتفاقی بینشون افتاده که اون اتفاق افتاده و دارن برای هم تعریفش می کنن.و من وقتی می فهمم که چی شده که تکه های پازل حرف ها و کارهاشونو از تو کلماتشون می کشم بیرون.
شنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۹۶
گاهی دلم می خواد یه جوری بشه که از خواب بیدار بشم و یه نفس عمیقی بکشم
و به خودم بگم چه خوب بود که همه اش یه خواب بود.
خوابیدن تو و بیدار نشدنت
یه کابوس یهویی و مسخره بود
یه ترس ته ذهنم که همیشه از احتمال نداشتنت بهم دست می داد
اما
خیلی بیشتر هراس برم میداره، وقتی که متوجه می شم، همه اش واقعیتی بوده که اتفاق افتاده
و هر بار هم که تو ذهنم تکرار میشه، دوباره و دوباره هم اتفاق میفته.
بعد حتی نمی دونم از چه کسی باید بپرسم که چرا من؟؟؟ چرای برای من باید این اتفاق بیفته؟؟؟
جمعه، شهریور ۲۴، ۱۳۹۶
بيمار رواني
بهش گفتم آدمايي مثل من و تو چاره اي جز قوي بودن ندارن. چون كسي نيست كه ازمون حمايت كنه.
بهش گفتم حواست باشه؛ اين قوي بودن ما در نتيجه سركوب احساساتمون ايجاد مي شه...
بيشتر فكر مي كنيم
بيشتر معادله حل مي كنيم
بيشتر راه حل مي ديم
بيشتر تحليل مي كنيم
بيشتر نتيجه مي گيريم
گاهي وقتا براي اثبات درستي فكر و نظرمون وحشيانه مي جنگيم
گاهي تا مرز جنون خشمگين مي شيم
بيشتر اوقات رو به بي خيالي طي مي كنيم
و در سكوت از كنار ماجراهاي اطرافمون مي گذريم
بهش گفتم؛ فكر نكن اينا بده... اينا عاليه... اما اشكال كار اونجاست كه خودمونو به عنوان يه آدم و يه زن نمي بينيم... هيچوقت نديديم. هميشه بهترين بوديم... هميشه بي نقص بوديم... هميشه جلوي همه بوديم... و هميشه ديگران وقتي براشون مشكل پيش اومده، اولين جايي كه اومدن، سراغ ما بوده....
اما ما همچنان چيزي هستيم غير از خود واقعيمون.
اين نديدن و نديدن ها انقد اتفاق ميفته كه مي پذيريمش كه حالت عادي ماجرا زندگي مونه...
تو اين جريان عادي فقط كافي يكي بهمون نزديك بشه...
نگاه كنه...
سكوت كنه و خيره بشه...
نشون بده كه بهمون توجه داره...
اونوقت به ثانيه اي نكشيده دلبسته اش شديم و گرفتار.
چون آگاهانه يا بعضاً ناآگاهانه فشار و اجبار (چيزي غير از خودمون بودن) رو از رومون برداشته.
اونوقت تمام اون استنتاجات و معادلات تبديل مي شن به توجيهات براي هر عمل درست و نادرست اون آدم.
اونوقت ما كه تا ديروز كه يه مشاور خوب و دوست مطمئن بوديم، رسماً تبديل مي شيم به يه بيمار رواني.
بهش گفتم: حواستو جمع كن و بعد تصميم بگير كه مي خواي عاشق بموني يا نه.