سه‌شنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۹۵

هیولا

اعتراف می کنم یه وقتی خودم یکی از همین هیولاها بودم
دیوار و نرده پله و کابینتی نبود که ازش بالا نرفته باشم.
خطرناکترینش نشستن روی هره پشت بام و پریدن از روی پله ها بود.
الان که دارم بهش فکر می کنم...
وحشتناک بوده چقدر

The Prodigal Daughter -1975

شخصاً جرمي برت رو خيلي دوست دارم و براش احترام قائلم.
تو چرخيدن هاي شبانه اينو كشف كردم.
امشب بعد از مدت ها دوباره احساس خوبي دارم.

دوشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۹۵

هميشه متنفر بودم از كسي كه بحث تهروني- شهرستوني رو مي كشيد وسط.
هنوز هم هستم
اما ديگه امروز نشد، خودمو جمع كنم و از كوره در رفتم.
يه ربع وقت داشتم تا جماعت مديرا برن واسه جلسه وزارت نفت؛ داشتم آمار صادرات خودمونو از سال ٩١ تا ٩٤ چك مي كردم كه يهو اين افتضاح اتفاق افتاد:
دختره پررو برگشته تو اون شلوغي مي گه: شما خير سرتون بچه تهرونيد؟؟؟ يعني يه خياط نمي شناسيد كه بشه رفت پيشش كارشم خوب باشه؟؟؟ هر جا مي ريم فقط بلديد گوش ببُريداااا.
گفتم: الان اين كه گفتي، يعني فحش دادي؟؟؟ بچه تهرون؟؟؟
خودشو جمع كرد و گفت: نه شوخي كردم بابا. خياط نمي شناسي نزديك باشه، ارزونم بگيره واسه مهموني مانتو بدوزه.
گفتم: كار خوب مي خواي پولشم بده. الان آماده هم بخواي مانتو بخري، زير ٨٠ تومن ساده اش نيست، زير ٣٠٠-٤٠٠ تومن هم واسه مهمونيش نيست. 
گفت: نه خب خيلي گرونه ٣٠٠-٤٠٠ تومن. ١٢٠ تومن پول پارچه ام شده، ديگه نمي خوام با دوختش بيشتر از ٢٠٠ تومن بشه. 
تو دهنم اومد بهش بگم تو كه بلدي دو تا سيب و خيار واسه رئيست پوست بگيري، پول گوشي اپلت در بياد؛ اينكه فقط يه مانتوئه. واسه تو كه كاري نداره.
به خودم گفتم، دنبال شر نگرد الاغ. نه تو رو تو گور اون ميذارن نه اونو تو گور تو.
با اين حال به خودم كه اومدم، ديگه اين آخري  از دهنم در رفته بود🙄
بهش گفتم: تو تهرون از اين خبرا نيست. شايد تو شهر شما باشه.

پ ن.: 
اين روزا خيلي بد شدم. اعصاب ندارم... تحمل هم ندارم. كوچكترين چيزي باعث ميشه بپيچم به پر اينا. خيلي بد و تند جوابشونو مي دم.
واقعاً نمي فهمم اين جماعت مدير چه اصراري دارن پولشونو بريزن تو جيب موجوداتي كه هيچ انگيزه اي واسه كار كردن ندارن، جز وقت گذروندن و تو خونه نموندن. 
من هم دخترم هم بچه تهرون، بدم هم نمياد مسافرت برم، تفريح كنم، كفش و كيف و لباس خوب بپوشم( كما اينكه همه اينا رو هم انجام مي دم) اما وقتي مي بينم تو همين دفتر خودمون كسي هست كه لب مرزه و از سر يه اتفاق زندگيشو از زير صفر شروع كرده، كمترين كاري كه مي تونم بكنم اينه كه سعي كنم، حداقل جلوي اون آدم باشم.
آدم بودن ربطي به تهروني- شهرستوني بودن نداره.

یکشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۹۵

دارم فكر مي كنم يكي از تخصصاي من تركوندن ذوق مرگي موجودات ابن الوقته ...
يعني طوري اين كارو مي كنم طرف حداقل احساسي كه از گفتنش بهم پيدا مي كنه، اينه كه از مصاحبت با من پشيمون مي شه...

عصري بعد جلسه كميسيون تخصصي منشيه اومده دم گوش من مي گه : يه چيزي مي گم بين خودمون بمونه باشه؟؟؟
مي گم: (نيست آخه حرف تو دهن خودت مي مونه؟؟؟!!!😶)بگو چي؟
مي گه: بعد مجمع قراره پستاي سازماني تغيير كنه. قراره من بيام جاي تو، تو بري جاي مدير اداري
مي گم: ( آهااااان... اونوخت  وقتي داشتي واسه رئيست خيار پوست مي كندي، بهت گفت؟؟؟؟ 🤔) خوب كه چي؟
مي گه: مي دوني من اولش خيلي ناراحت بودم واسه اين تغيير اما در موردش فكر كه كردم، خيلي خوشحالم واسه خودم، بالاخره آدم بايد پيشرفت كنه. فقط يه نگراني دارم اطلاعاتم در حد تو نيست.
نمي دونم از پس كاراي تو بر ميام يا نه.

( نگاهش هم نكردم... فقط تو دلم گفت تو فقط يه فقره از كاراي منو كه مي توني انجام بدي، خودت انتخاب كن، من خودم با كمال ميل مي رم سر جاي تو مي شينم... البته اگه مزون هاي لباس و حراجي ها و آرايشگاه و ولگردي هاي شبانه ات واسه ات جون كافي گذاشت كه به كاراي منم برسي) بهش گفتم: اطلاعات مهم نيست؛ منم آدم بسته اي تو ياددادن نيستم. ولي آدم بايد حد و سطح خودشو بدونه. اينم بگم بهت، مديري كه تحت فشار وا ميده و از مواضعش مياد پايين، يعني نقطه ضعفي داره كه از اون نقطه دارن بهش فشار ميارن. بهتره سرتو بندازي پايين و همين كاري رو كه الان داري، درست انجام بدي.

پ ن .:
١) اولش حالم از خنده و ذوقي كه تو چشماش بود، بهم خورد. اما الان دلم واسه بلاهتش مي سوزه.
٢) احترامي كه تو اين ١٢ سال به دست آوردم، به خاطر صداقتم بوده اگرچه جز حقوق ماهيانه ام نفع مالي  ديگه اي برام نداشته. 
٣) سه ماه پيش رئيس هيات مديره مفصل در مورد اين داستان و چارت سازماني با من صحبت كرده بود... چيزي نبود كه ندونم. اما سرمو انداختم و پايين و كارمو انجام دادم تا همين الان كه اين وقت شب برگشته ام خونه. 
٤) فكر مي كنم آدم تو هر پست و مقامي كه باشه اگه صادقانه و با دقت و برنامه كار كنه، نيازي نداره از چنين تغييرات سيستمي از شدت ذوق مرگي پخش زمين بشه.
٥) اگه مي دونست چي تو سر رئيس مي گرده، قطعاً انقدر ذوق نمي كرد.

خطر دایورت

یک رئیس خاصی دارم که تحت هیج عنوانی جواب تلفن نمی ده مگر اینکه مورد اورژانسی باشه.
حالا تو این وانفسا من شدم استثنای این ماجرا.
بقیه هم اینو فهمیدن؛ می خوان بهش پیغام بدن، می گن واسه فلانی فلان اس ام اس رو بده، فلان پی ام رو بده، فلان نامه رو ایمیل کن 
چرا؟ چون جواب تو رو می ده.

این طور که داره پیش می ره، تا چند وقت دیگه می خوان فحش خاردار هم واسش بفرستن، می گن تو براش بفرست، جواب تو رو می ده

:/

پ ن.: 
تنها کسی که تو این دوازده ساله یک کلام نشنیدم از کسی بد بگه یا پشت کسی صفحه بذاره یا حتی غیبت کنه، همین رئیس خاصه.

تجربه 5 ساله من تو کار کردن مستقیم باهاش این بوده که اگر استعداد داشته باشی، می تونی در کنارش رشد کنی، وگرنه از همون اول دایورتت می کنه که خوشگل بری تو دیوار و بفهمی که داره این بلا سرت میاد.
گفت: بذار بهت زنگ بزنم. خيلي كوتاه. باشه
گفتم: نه
گفت: خواهش مي كنم. مي خوام صداتو بشنوم.
زنگ زد. 
منشي وصل كرد بهم.
يادم نيست به چي فكر مي كردم و چي مي گفت. يهو گفت:  الوووو؟ می شنوی؟ 
گفتم: راسته که دخترا از روی صدا عاشق می شن. نه؟
سکوت کرد.

شنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۹۵

والا بچه مامان كه باشي جرات چپ رفتن هم چه عرض كنم، فكرشم نمي توني از سرت بگذروني. بخواي هم بكني اولش يه تك زنگ به مامان خانم مي زني و يه گلاب به روتون مي گي و بعد مي ري سر وقت خلافكاريت.
حالا اونوقت با اين وضعيت سوق الجيشي، يه بار از روي غلط زيادي يادت بره كه گوشيتو از حالت سايلنت در بياري رسواي عالم و آدم مي شي.
درست مثل امروز من
😢🤕

ماجرا از اين قرار بود، من صبح كله سحر شنبه در حالي كه هنوز خرس قطبي درونم بيدار نشده بود سرمو انداختم پايين و مثل بچه آدم ( هپلي طور) رفتم سر كار.
بعد از اونجايي كه اين روزها دارم روي نرم افزار بايگاني و دفترتلفن ديجيتال شركت كار مي كنم كه اشكالاتشو دربيارم، پشت ميزي غير از ميز خودم مي شينم كه در واقع شبيه چهارپايه است و با اونهمه دم و دستگاه و كيس و مودم و كيبورد و اسكنر و خرت و پرت هاي ديگه، فقط با يه پيچ به ديوار وصله. 
يعني هر لحظه ممكنه با همه اينايي كه گفتم، پخش زمين بشم و برم اون دنيا.
حالا از قضاي روزگار تنها لطفي كه به من شده اينه كه روي اين چارپايه دستگاه تلفني نيست و كسي هم تلفن به من وصل نمي كنه مگه اينكه مريض اورژانسي باشه.

خلاصه تو چنين وضعيتي يكي زنگ مي زنه به گوشي مامان خانم و چون ايشون شماره رو نمي شناسه، اولين فكري كه مي كنه اينه كه من بودم كه تو مخمصه افتادم و زنگ زدم بهش.

گوشي منم سايلنت، ديگه مي تونيد خودتون  تصور كنيد كه فقط به بيمارستانا و اورژانس و پليس زنگ نزده بوده.

نزديك ظهر از همه جا بي خبر، رفتم پرينت يه گزارشي رو از توي پرينتر بردارم كه منشي مون گفت: زنگ بزن به مامانت، نگرانت شده.
منم كول و بي خيال... تعجبم زد بيرون؛ گفتم: مطمئني مامانم بوده، مامانم هيچوقت دفتر زنگ نمي زنه.
گفت: نه مامانت بود. از خونه زنگ زد. 
از همونجا زنگ زدم به خونه. 
مامان خانم: كجايي از صبح هرچي زنگ مي زنم بر نمي داري. دلم هزار راه رفت.
گفتم: گوشيم كنارمه زنگ نخورد اصلا (گوشي ام رو كيس روي ميز بود 😕 نديدم خو) اينجايي هم كه من مي شينم نقطه كوره، حالا چي شده؟
گفت: هيچي يكي زنگ زده بود بهم فكر كردم تويي
گفتم: مامان من دو تا شماره دارم كه تو گوشيت داري. شماره هاي دفترم كه تو دفتر تلفنت نوشتم.
گفت: اون شماره جديد َتو ندارم.😮
گفتم: تو كه مي دوني اون شماره فقط تلگرام روش نصبه و باهاش زنگ نمي زنم جايي.
گفت: نگران شدم خو
گفتم: خوبم مامان جان... باور كن خوبم.
😶

عصري اومدم خونه، داشت باقي شيرين كاريشو واسه ام تعريف مي كرد. خوب كه گوش دادم و حرفاش تموم شد، گفتم: مامان واقعاً از منشي پرسيدي من از صبح اصلاً دفتر رفتم يا نه؟؟؟
😧😧😧 يعني تو نمي دوني من هيچ جا و هيچ كسي رو ندارم كه به خاطرش دفتر رو بپيچونم؟؟؟
گفت: خوب فكر كردم گوشيتو گم كردي، يا كيفتو زدن، يا تصادف كردي يا...
گفتم: ماماااان، سر يه تلفن نشستي داستان ساختي واسه خودتاااااا، فقط پزشكي قانوني زنگ نزدي ها!!!! يعني تو نمي دوني هر اتفاقي بيفته برام من اول زنگ مي زنم به تو؟؟؟؟
گفت: همين ديگه، چون مي دونم  گير كه مي كني، اول زنگ مي زني به من و جواب ندادي، نگرانت شدم.

يعني من الان چي كار كنم ؟؟؟؟
😱😱😱😵😵😵
اصلاً چي كار مي تونم بكنم؟؟؟؟
🤐🤐🤐🤔🤔🤔

ذغال خوب

بعد از مدت ها جرات كردم و رفتم سراغ سكوت بره ها
كتاب رو زمان دانشگاه خونده بودم اما عجيبه انگار حافظه ام صفر شده؛ داغون يعني... هيچي ازش يادم نبود.
امروز نيمساعت اول فيلم رو هم با زير نويس ديدم.

الان كه داشتم كتابو ورق مي زدم تو گوشيم، يهوو به ذهنم رسيد اين:
من ذاتاً موجود صدامداريم. كافيه يه بار صداي كسي رو بشنوم، دفه بعد از رو صداش تشخيصش مي دم. و اين خصوصيت رو اصلاً در مورد چهره ها و نگاه ها ندارم. داشتم فكر مي كردم، بس كه ما چهره آنتوني هاپكينز رو با صداي بهرام زند ديديم، حالا كه دارم صداي واقعيشو گوش مي دم، واسم عجيب و دور از ذهنه. 
ترسم از اينه با اين  حد از شرطي شدگي، لذت تماشاي فيلمو از خودم بگيرم.

صداي خوب هم مثل ذغال خوبه. آدمو بد معتاد خودش مي كنه 
😕🙄

جمعه، خرداد ۰۷، ۱۳۹۵

این روزها انگار همه اندوه وسیعی دارند که مقهورشان کرده است؛
چه بر زبان بیاورند و چه نه،
چه با واژه ها همراه شوند و چه در گذر زندگی غرق؛
و هر روز که می گذرد،عمیق تر می شود.

دنیای این روزهایمان اندوه تنیده ای است
شبیه سرخی غروب گاه
که درامتداد افق آسمان را می بلعد؛
شبیه غربت جمعه
سنگین و مکرر؛

شادی همان دانه ای است که می کاریم
و اندوه آفتی است که به گیاهمان می زند.


ای مقلدان ستیزه جو
که در طلب آتشی هستید که باید جهان را بسوزاند
هیچکس بر این دانش آگاهی نداشت که شاید آن آتش از تب آن زن باشد.

یادداشت هانیبال لکتر به جک کرافورد
سکوت بره ها - فصل هفتم - صفحه 61
از همان روزِ يكم، آمدي كه بروي.
حالا كه گذشت؛
اما
كاش 
برابر حقيقتِ من با خودت روراست بودي.
من 
اما
اگر مي دانستم،
زودتر از تو همان جايي مي رفتم كه قرار بود بيايي؛
حتي از سر بي قراري.

بوي زندگي

می گم: 
مامان خانم باز چشمت به من افتاد، یادت اومد همه قابلامه چرباتو کوچیک کنی، جای تو یخچالت باز بشه و اینا رو بریزی رو سر من که بشورمشون؟؟؟
میگه: غر نزن، خودت اومدی وایستادی به ظرف شستن، من که صدات نکردم.
می گم: فقط خواستم بگم حواسم هست بهت داری چی کار می کنی.
می گه: بچه پررو
...

یه کم بعد تر: 
می گه: این چه وضع ظرف شستنه آخه؟؟؟ همه رو قر و قاطی ریختی رو هم!!! موقع آبکشی نامنظم میشه و جا کم میاری...
می گم: اینا رو شستم  و ریختم این تو. گیر نده مامان خانم... می خوایی یه آب بگیرم توهمین سینک، بذارمشون هینجا آبشون بره هان؟؟؟
می گه: جون به جونت کنن شلخته ای... بعد به من ایراد می گیری می گی به جای ظرف شستن ماهیگیری می کنی.
می گم: نخیرم، حرفم اینه، می گم، ظرف کثیفا رو همینطوری هورتی باهم  نریز تو سینک پر از آب و کف که بعد مجبور بشی واسه بیرون آوردنشون دستتو تا آرنج بکنی تو آب و ماهیگیری کنی. تازه دسته قاشق-چنگالا و ته بشقاب ها و ظرفای دیگه هم کثیف و چرب میشه؛ باید اونا رو هم بسابی. 
می گه: تو مشکلت یه چیز دیگه است. نذار بگم...
می خندم بهش و می گم: کیف می کنم صداتو در میارم. 
میگه: مرض داری دیگه.

یه کم بعتر
داره تلویزیون نگاه می کنه، یهو می گه: پس بگو چرا ...می بینم قاشقا و چنگالا و بشقابا چرب و چیله... تو خوب نمی شوریشون.
میگم: تو که می دونی من بخوام هم جرات نمی کنم، خوب نشورم. اما دارم بهت میگم اینجوری بشوری مجبور نیستی آب و کف بیشتر مصرف کنی. بده دارم راهکار منطقی تو ظرف شستن نشونت می دم؟؟؟ دیگه تو این دور و زمونه آدم نباید واسه شستن پشت بشقابا و دسته قاشق - چنگالا که وقت بذاره که. همین قابلامه های تو و سابیدنشون واسه هفت پشتمون بسه دیگه.
میگه: لازم نکرده بشوری... بدش به من خودم کارمو می کنم.
می گم: تموم شد دیگه. خسته نباشی.

پ ن.: 
موقعی که داشتم روی سینک و میزها رو خشک می کردم بهش گفتم: 
مامان الان داشتم فکر می کردم، من چقدر سینک قدیمی خونه مامان بزرگ رو دوست داشتم. حیف که دیگه از اون سینک قدیمی گودای لعابی نیست. 
گفت: آهان که مجبور بشی همه ظرف کثیف رو بذاری کف آشپزخونه و دونه دونه خم بشی و برداری و بشوری... از کمر درد و پا درد بیفتی یه گوشه. بعدم یه عالم وقت بذاری خود سینک رو بسابی که سفید بشه.
گفتم: من همونا رو دوست دارم. بوی زندگی می داد.
زمانی به من گفت: 
آرام بخواب 
من نگهبان تمام غزل های بر باد رفته ات خواهم ماند. قول می دهم یک مو نیز از سر قاصدک رویاهایت کم نشود؛ 
قاصدک بایک باد پرپر شد.

پنجشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۹۵

سوال: آیا با نوشتن قوی تر می شویم؟

شاید.
شايد چون چيزهايي را كه نمي توانيم به زبان بياوريم، راحتتر مي توانيم بنويسيم.
شايد ...

اما گاهي همين نوشتن وحشتناک مي‌شود.
وحشتناک مي‌شود، به خصوص وقتي كه خواننده اي داريم.
وحشتناک مي‌شود، به خصوص وقتي كه خواننده اي نداريم.
وحشتناك مي‌شود به خصوص وقتي كه به نوشتن هايمان دل مي بنديم

و اين سومي از همه هولناك تر است.
در آن لحظه که واژه ای نباشد و سکوت دیوانه مي كند، 
مردني است برای کسی که تنها دل به واژگان دارد و بس...

چهارشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۹۵

طوفاني است هوا
و دريا موجي هم اگر دارد، 
به زورآزمايي صخره است.
و باران ديگر طعم آن روزها را ندارد.
ديگر نمي دانم باد در دانه هاي باران مي پيچد يا كه آسمان به دنبال راهي براي خالي شدن است.

دلم براي قصه هاي شبانه ات تنگ شده است
نخند!!!
هميشه دنيا كه نبايد شهرزاد قصه بگويد

آزادي

با خوشحالي اومد دم ميز دخترا و داشت باهاشون سر عكس هاي نمايشگاه بحث مي كرد
نگاه كردم ديدم هر كدوم از دخترا دارن يه چيزي بهش مي گن
يكي مي گفت: مي بينم از وقتي داري جدا زندگي مي كني، جوون شدي ها
اون يكي مي گفت: آب رفته زير پوستت
اون يكي ديگه مي گفت: چه تيپي زدي
برگشت رو به همه گفت: فقط يه هفته ديگه و خلاص. ديگه آزاد مي شم.
يكي از دخترا گفت :  مهرش چقدر بود؟
گفت : ٥٥٠ تا سكه
دوباره پرسيد: همه شو دادي بهش؟
گفت:  يه خونه و ماشينمو و ١٢ ميليون نقد؛ بالاخره اونم تو اين زندگي سهم داشته و زحمت كشيده
دوباره پرسيد: آخي چطور دلت اومد؟؟؟ شما مردا همه تون همينيدا
گفت: نگو اينطوري، ازش بدم كه نمياد. دوستش دارم اما خودمو بيشتر دوست دارم. اين يه تصميم بين خودم و خودش بود. همين. حالام راضي ام

"نشستي همه جيك و پوك زندگيتو واسه اينا تعريف كردي؟؟؟"

داشتم مي رفتم طرف سالن كنفرانس، به خودم كه اومدم اين جمله رو مستقيم بهش گفته  بودم و همه يهو ساكت شدن.

فيلم بردار و برنامه سازمونه. قبل از عيد تو يكي از جلسات چند دقيقه اي باهاش حرف زده بودم. بهم گفته بود اختلاف دارن و تو رفت و برگشت هستن. اون موقع مي گفت كارشون به گير دادن به رنگ تيشرت و مانتو و مدل مو و گوشي موبايل و چك كردن و پاييدن همديگه رسيده بوده اما حالا (اون موقع كه داشت واسه من تعريف مي كرد) تو صلحن.
مي گفت محدود كردن ها و نپذيرفتن هاي واقعيت ها كارشونو بعد از ٦-٧ سال به اينجا رسونده. بهش گفتم: بشين باهاش حرف بزن. حرف زدن سوء تفاهم ها رو برطرف مي كنه.

اين روزا بس كه از اين داستانا مي شنوم، كنترلي رو اعصاب خودم ندارم. كوچكترين حرفي ولو ربطي هم به من نداشته باشه، اگه به گريه ام نندازه، مچاله ام مي كنه.
تو منطقي ترين حالت هام فكر مي كنم، آدم ها وقتي بر اساس تصويرهاي ذهني شون به هم نزديك مي شن، از چيزهايي كه بعداً توي رابطه  شون- هر نوعش -از هم كشف مي كنن، ابتدا شوك مي شن... بعد انكارش مي كنن... بعد شروع مي كنن به تلاش براي تغيير دادن همديگه و آخر سر كه هيچ چيزي واسه خراب كردن براي هم باقي نذاشتن، تصميم مي گيرن راهشونو از هم جدا كنن. 

موقع رفتن شنيدم كه گفت: "امشب مي خوام تو كانالم بنويسم، سلام آزادي"
كارمند يه شركتي زنگ زده به من براي پيگيري پرونده اش؛ بعد بين حرفاش به من ميگه استاندارد و تامين استان اومدن بازديد كارخونه، بچه ها تحويلشون نگرفتن رفتن گزارش رد كردن كه واحد تعطيله.
بهش گفتم بايد از ارگان X پيگيري كني. زنگ بزن به آقاي M ازش بپرس كميسيونشون تشكيل شده يا نه.
برگشته به من مي گه آخه آقاي M خيلي بد اخلاقه درست جواب نمي ده.
مي گم من واقعاً دركش مي كنم. شغلش خيلي حساسه.
شماره M رو دادم و بحث رو تموم كردم.

ديگه نگفتم ماها اگه رو بهمون بدن، طلبكار كه مي شيم هيچ، ديگه نمي شه از شدت سوء استفاده و زيرآبي و رشوه جمعممون كرد.
يعني محاله ممكنه تو اين زمونه يكي پيدا بشه و يه امتيازي داشته باشه و باهاش كاسبي راه نندازه؛ مخصوصاً تو تجارت.
اينه كه هيچ راهي وجود نداره جز اينكه چشماتو به آه و ناله ها ببندي. بگذريم كه يه عده هم خوب يه جور ديگه رفتار مي كنن.

يك لحظه باريك
ميان من و گذشته ماند،
يك نكته كوتاه
ميان من و آينده گم شد.

حالا فقط يك آنِ طولاني باقيمانده و روي دلم سنگيني مي كند.
يك آنِ طولاني كه ميان خاكستري روزمرگي هاي من بيداد مي كند.

اين روزها بيش از هميشه با خود غريبه ام.
هر روز كه مي گذرد از ترس آلوده شدن به هر احساسي 
عبوس تر مي شوم.

اين قرار من با خودم نبود

گفت و گو

سحوري:دلم براي قصه هاي شبانه ات تنگ شده است
نخند!!!
هميشه دنيا كه نبايد شهرزاد قصه بگويد

زير آوار نقاب:باد به پرچم "وفا می وزد!
کشتی می رود
چمدان می رود
من می پرَم و فرو می روم...

سحوري:طوفاني است هوا
و دريا موجي هم اگر دارد،
به زورآزمايي صخره است.
و باران ديگر طعم آن روزها را ندارد.
ديگر نمي دانم باد در دانه هاي باران مي پيچد يا كه آسمان به دنبال راهي براي خالي شدن است.

زير آوار نقاب:آسمان خالی است که می گرید؛
بزرگی بغض آسمان را
به وسعت ابرها نبین!
فقدان ِ پرنده را دریاب:
جایش به اندازه‌ی کهکشان خالیست...

سه‌شنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۹۵

آدم ها جدی جدی می میرند
همین طوری که دارند زندگی می کنند
عاشقی می کنند
یهویی می میرند

آدم ها غافلگیر می شن...
یهویی 
و این انصاف نیست...
شاید هم باشه...
کسی چه می دونه
تو گرما و تب بعد از ظهر بطري آب رو كه بردم طرف لب هام، تصوير جلوي چشم هام فيد شد به تصويري كه پشت ميزش نشسته بود و داشت با من حرف مي زد.
داشت سعي مي كرد قانعم كنه...
مي گفت: "من تو همه زندگي آدم خودداري بوده ام. به اين ليوان آب نگاه كن... من تو اوج تشنگي و گرماي كوير اين ليوان آب رو جرعه جرعه مي خورم... اما در برابر تو اصلاً اينطور نبودم... اصلاً اينطور نيستم. نتونستم... نمي تونم. به من نگاه كن... مي خوام بدوني، تو بزرگترين شانس و ريسك همه زندگي من بودي..."
دوباره تصوير فيد شد به زمان حال و اشك هايي كه ديگه بند نميومد. 
همه اش به خاطر يك جرعه آب...
بيشتر مشكلات اين روزاي ما اينه كه تو ارتباطاتمون يك طرفه وكيل وصي هم مي شيم
جاي هم فكر مي كنيم 
جا هم تصميم مي گيريم
جاي هم عمل مي كنيم
جاي هم مصلحت همو تشخيص مي ديم
همه جا هستيم جز جاي خودمون

سوال من هميشه در مواجهه با موجوداتي كه در مورد طرفشون مي گن: "نمي فهمه" اينه:
" چرا با يه آدم نفهم يه رابطه رو شروع كردي؟"
معمولاً هم هيچ جوابي ندارن كه بدن بهم.
الان چند روزه درگير ماجراي مسخره  يه دختر و پسر بلاتكليفم...
اوضاع جوريه كه ديگه حتي نمي خوام بفهمم كدومشون راست مي گن كدومشون دروغ؛ بدتر از همه حرف ها و نظرهاي اين دور و بري هاست.
ماشاءا... همه هم متخصص... همه هم غم عشق و خيانت چشيده... همه هم فيلسوف و پير دير و خراباتي

دختره امروز داشت برام تعريف مي كرد چند شب پيش چه فحش هاي اس ام اسي و تلگرامي نثار هم كردن و سر چي...

قبلا چند ماه پيش با پسره صحبت كرده بودم؛ مي گفت به خاطر خودش دارم كاري مي كنم كه بهم وابسته نشه؛ همه چي بهش گفتم جز اينكه تو كه اوضاع خودتو مي دونستي گه زيادي خوردي اينو كشوندي طرف خودت. (الان كه دارم فكر مي كنم مي بينم اشتباه كردم كه نگفتم و تو دلم موند.)
با دختره هم كه اين چند روزه  بعد نمايشگاه تا الان حرف زدم و بهش گفتم ببين پيش هر مشاوري بري بهت ميگه همه راه هاي ارتباطيتو ببند چون اين آدم با بلاتكليفيش قانون ٨٠-٢٠ رو واسه تو نداشته و تو از نظر رواني فقط معتادش شدي. نشين پاي اس ام اس بازي و پي ام هاش؛ بلاكش كن.

عصري داشتم ميومدم خونه، خسته بودم؛ غذاي بدي هم خورده بودم دل و روده ام بهم پيچيده بود. انقد بد بودم كه حتي بچه ها بهم گفتن بيا تا يه جايي برسونيمت، گفتم مي خوام پياده برم، حوصله شلوغ بازي و شرح شكست ها و تجربه هاي عشقيشونو نداشتم.
سر كوچه حالم بهم خورد. فقط تونستم يه بطري آب بگيرم و يه دربستي و خودمو برسونم خونه.
الان كه دارم اينو مي نويسم داشتم به خودم مي گفتم: تو كه از شنيدن شرح حال دو نفر اينطوري آب و روغن قاطي مي كني، روانشناسي خوندنت چي بود؟؟؟
دیدین آدم به هر چی حساسیت داشته باشه به سمتش کشیده میشه؟؟؟
حالا حکایت منه.

من  از زمان مدرسه به اسم اول خودم حساسیت داشتم. عجیب تو ذهن همه می موند... الان هم فکر می کنم، استعداد عجیبی برای تابلو شدن برای آدم ایجاد می کنه. از روی بدشانسی یا خوشانسی اسم فامیلیم هم همین طوره. اما خوب بالاخره قابل تحمل تره. حداقل وقتی ازم می پرسن، فامیل فلانی هستی، می گم نه... مسئول راست و دروغشم هم خودمم.
نمی دونم چرا... ولی برای من که اینطوری بوده. اصلاً استرس می گیرم، می خوام اسممو یه جایی بنویسم.

آلمانی ها یه اصطلاحی دارن به این عنوان per du و per Sie؛ یعنی همون فرم "تو" و "شما"ی خودمون. انگلیسی شو نمی دونم چی میشه.

الان سيزده ساله ... از روزی كه اومدم سر کار تا همین چند وقت پیش برای همه - چه مدیرها و چه همکارها - فرم per Sie یعنی شمایی بودم. کاملاً رسمی.

حالا يه مدتیه متوجه شدم، قالب مکالماتمون اینجا داره به سمت per du می ره.

اینا فقط مال امروزه:
دختره امروز اومده جلوی همه بلند بهم می گه: محبوبه جاااااااان این متن اس ام اس رو لطف می کنی چک کنی؟؟؟
اون یکی پسره داخلیمو گرفته می گه محبوبه برو تو فولدر شیر یه نرم افزار آنتی ویروس گذاشتم برات نصبش کن زنگ بزن بهم بگو نتیجه اش چی شد
رئیسم (حالا خیر سرش معاون وزیر هم بوده) جلوی مهمونش صدام می کنه محبوبه بیا کارت دارم.

اوضاع وخیم ترهم می شه وقتی یکی دیگه جسارت می کنه و محبوب صدا می کنه. سرخ می شم اصلاً. انگار یکی وارد حریم خصوصیم شده. 

اوایل نشون می دادم که ناراحت شدم، يا يه جوري كه طرف بفهمه باید فاصله کلامی رو حفظ کنه، یه مدت هم بی خیال شدم و ندید گرفتم، اما فایده نداره. این اضطراب همیشه با منه.
راهی واسه آرامشش خودم پیدا نکردم تا الان.

به نظرم باید یه مرزی همیشه برای آدم باشه...
ای کاش نبودنت را هم با خودت برده بودی!
دلتنگي شکل غربت زنی است که بي اجازه تو را دوست مي دارد و معني نبايد را مي داند.

دوشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۹۵

به عقيده من هيچي نفرت انگيزتر از اخلاق كساني نيست كه بازار و منافعشون رو تو ماجرايي از دست داده اند و تنها كاري كه اجالتاً از دستشون بر مياد، اينه كه پشت سر هم صنفيشون چرند ببافن و موفقيتش رو بي ارزش جلوه بدن، تنها به اين هوا كه بگن "ما هنوز هم هستيم" و چند تا لايك و پلاس بيشتر بخورن.

از امروز تصميم گرفتم اگه به چنين جانداراني برخوردم، كمترين كاري كه باهاشون بكنم، ريپورت كردن باشه. از بازيگرا و كارگردانا هم شروع كردم. چون همراهي با اين جماعت خاص و در اين ماجرا حكايت "تيغ دادن به كف زنگي مست"ه.

از نظر من وقتي حساسيت ابزار توي دستشون رو نمي دونن و تا همين قدر هم نمي فهمن، بقيه نبايد چوب نفهميشونو بخورن.
حضور در حوزه فرهنگ نجابت مي خواد، در غير اين صورت با كوچكترين كج رويي سيستم خود به خود ناراستي رو حذف مي كنه. احتياجي به اين جوسازي ها نيست.
مرگ تو درست از لحظه ای آغاز می شود که در برابر آنچه مهم است، سکوت می کنی.

مارتین لوتر کینگ

پ ن.:
کاش بفهمیم

#خوزستان
#سیستان-و-بلوچستان

برای تو حرف درمان نمی شود؛
صدایم کن.
بخواه.
می آیم.

#خوزستان


هر روزمان بايد ‫#‏خوزستان‬ باشد
بياييم بفهميم چي براش مي خوايم و انجامش بديم

یکشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۹۵

رفتم دم گوش مامان خانم می گم، نمی فهمم تو این گرما که همه دارن شرشر عرق می ریزن، من چرا دندونام چیلیک چیلیک به هم می خوره... این کاپشنه هم اصلاً گرمم نمی کنه. یه نگاه به بابا می کنه و تو همون حالت دم گوشم می گه: می کشمت اگه کولر رو خاموش کنه. 

Lie Down With Lions


متن کتاب به صورت آنلاین:
http://books4u.me/read/lie-down-with-lions/9194.html 

كتاب صوتي به زبان انگليسي:
https://m.youtube.com/playlist?list=PL86a3Tq8ui9BgghGvf8q6XOWsSsXKBsYN

ترجمه كتاب به فارسی:
درکنار شیرها- ترجمه کاوه رحیمیان - انتشارات درسا- 1385



نمایش آنلاين فيلم با نريشن روسي:
https://youtu.be/DiTer5XXXFU 

http://vk.com/video9050335_171668232 

مشخصات فيلم:
Lie Down With Lions (Red Eagle) - TV Movie 1994
Cast: Timothy Dalton, Marg Helgenberger, Nigel Havers,Omar Sharif, Eve Adam, Maceddet Albayrak, Juliette Athlan, Michael Attwell
Director: Jim Goddard
Genres: Thriller, Romance, Adventure



جمعه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۹۵

بيشتر ممنوعيت ها، محدوديت ها و تعميم ها ريشه در اين داره كه چيزي به ذائقه ما خوش نيومده و چون نمي تونيم از احساس(خوش نيامدن)مون دفاع كنيم، دليل منطقي براش بياريم يا حتي قانع بشيم كه اشتباه كرديم، با چشم بسته و خشم ميفتيم به جونش و مي خوايم كه از اساس ريشه اش رو بزنيم. 
همه ما موجوداتي واقعيهستيم، اما در شرايط خاص تبديل ميشيم به موجوداتي از پيش برنامه ريزي شده؛ بهتره، هنگام بروز درگيري هاي ذهني و مشكلات روي اونا تمركز نكنيم، زيرا در اكثر مواقع راه حلو نميبينيم و عاقلانه رفتار نمي كنيم.

پ ن.: 
اين روزا دارم نوشته هاي قديميو مي خونم. گهگاه مي بينم چيزهايي نوشتم كه اون موقع جزئي از احساسم بوده ولي الان قبولشون ندارم. 
نكته جالب اينه كه اين گذر زمان و تغيير فكر من تاثيري در قضاوت ديگراني كه نوشته هامونو مي خونن نداره ... 
اونا به هر حال برداشت همون لحظه خودشونو خواهند داشت.

سوال: مخاطب من از كجا بفهمه كه من يه وقتي يه جوري فكر مي كردم كه حالا قبولش ندارم؟؟؟؟

بايد يادم بمونه تا وقتي افكارم تو سرم وول مي خورن مال من هستن؛ اما وقتي كه بقيه مي خوننشون ديگه به من تعلق ندارن.

تعميم

داشتم يه مطلبي در مورد تعميم ژانر گنگستري در دهه سي ميلادي و احساس خطر دولت آمريكا و توقف توليد اين نوع فيلم ها مي ديدم، يهو يادم افتاد كه يه چيزي رو امتحان كنم...

تاريخ پر از حوادث و جنجال هايي است كه ريشه در تعميم دادن چيزهايي به چيزهاي ديگه داره.
گاهي هم انقد موضوع جدي شده كه به افتضاح كشيده...
اما نكته جالب اينه كه هنوز هم وقتي كسي عاشق ميشه، هيچ كس نمياد بگه خوب عاشق شده، آخر و عاقبت اين عشق معلومه. هنوز هم در مواجهه با عشق، اميدواريم.

سرنوشت

ديگر درون روياهايت غرق نمي شوم؛
پنداري جادوي ثانيه هايت بي اثر شده اند،
و تو 
در تصويرها محصور شده اي.

من غمگينم براي فهم اين همه "نه" شدن؛
"نه"، از آن هنگام كه تو راه خودت را رفته اي و ردپايت جا مانده است؛
"نه"، از آن  دمي كه نگاه تو را و لبخندت را ديده ام و آهنگ صدايت برايم مانده است؛
"نه"، از لحظه اي كه تو را شناختم و مرا هنوز نديده اي؛
و "نه" به گاهي كه به جاي تو جبر اين همه فاصله را باور كرده ام.
اين همه گرفتاري، 
تنها به سعي "نه" شدن و از سر سرنوشت؟؟؟

ديگر درون روياهايم غرق نمي شوم؛
تماشايشان كه مي كنم، تو را مي بينم كه به من تعلق نداري.

پنجشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۹۵

فروشگاه

به ندرت پيش مياد عصباني بشم اما وقتي عصباني مي شم، خيلي حس بديه ... خودمم نمي خوام به اون لحظه برسم يا حتي بهش فكر كنم 😱
در واقع احساس خشم تو ذات و خميره من نهفته است، اما خيلي كم پيش مياد كه نشونش بدم؛ اصولاً صبرم در ارتباط با ديگران به خصوص در بعد اجتماعي زياده؛ مثلاً ديدين مردم دوست ندارن تو صف وايستن يا پشت چراغ قرمز يا چه مي دونم تو مطب دكتر؟؟؟ من صبرم واسه اين جور چيزا زياده...وايميستم، سكوت مي كنم و لبخند مي زنم.  اما امروز تو فروشگاه يه خانمي درپوش آتشفشانمو تو يه لحظه ورداشت؛ از روي لج بازي هم اينكارو كرد.

من و مامانم هر دو ماه يكبار مي ريم خريد؛روز خريدمون تا آخر سال مشخصه. مي دونيم مثلاً تو شش بار خريد در سال بايد چي بخريم. مامانم هميشه چك ليست داره اما  يك درصدي هم مي ذاريم واسه شيطنت دوتايي و كشف و امتحان محصولات جديد. خريد هر دو ماه يكبار يعني حجم زيادي بسته و قوطي و جعبه... 

مامانم گفت:  "تو برو تو صندوق تا من يه چرخ ديگه بزنم ببينم از ليستم چيزي جا نمونده"
 گفتم:  "چه كاريه؟ صف مال همه است ديگه. برو ببين ديگه چي مي خواي منم همينجا وايستادم." بعد چند دقيقه ديدم  چك ليستشو پر كرد و اومد طرفم. جلوي صندوق آخر يه نفر وايستاده بود و خريداش مثل ما زياد بود اما فقط يه نفر بود. بعد از من هم يه آقاي مسني اومد دو تا شيشه روغن زيتون و يه بطري روغن مايع برداشته بود. ديدم معطل ميشه تا من كارم تموم بشه. 
ازش پرسيدم: "خريدتون فقط همينه؟"
گفت: "آره همينه." 
گفتم: "پس شما بيايين جلو حساب كنين معطل نشين."
كار اون آقا كه تموم شد، كسي پشت من نبود. نصف خريدامو چيدم رو ريل كه اون خانمه اومد. اولش ديدم داره با احتياط عمل مي كنه؛ به روي خودم نياوردم. يه جوري ايستادم كه سبدمو ببينه كه هنوز نصفش خالي نشده؛ اما انگار كه لج كنه با سرعت بيشتر جنساشو چسبوند به خريداي من. ديدم كه حلب روغنشو گذاشت جلو و بقيه رو چيد پشتش كه من زورم نرسه با دست هلشون بدم عقب. ريل كه حركت مي كرد، جنساي اون داشت ميومد جلو و سبد من هنوز پر بود. 
صندوقداره صداش در اومد. گفت: "اينام مال شماست؟"
گفتم: "داره مي بينه كه كار من هنوز تموم نشده."
خانمه گفت: "اين خانم مكث كرده سبدشو خالي نمي كنه "
گفتم: "ببخشيد كه وقتتون تلف شد!!!"
ديد كه اژدهاهه داره دود مي كنه، خودشو كشيد عقب و شروع كرد به الكي حرف زدن با شوهرش. تيپ هاي شخصيتيمون شبيه هم نبود. اونا از نوع لباس پوشيدنشون معلوم بود كه نگاهشون به مني كه يه شال سفيد و شلوار جين و كتوني تنم بود چيه. دقيقاً تو صورت شوهره خوندم داره با چه بغضي نگاهم مي كنه. لابد تو دلش هم گفت، اين كه وضعش معلومه. واقعاً صلاح نبود بحث كنم. اما دلم مي خواست بشورمش و پهن كنم رو بند. 
حالش نبود. ته اين دعوا معلوم بود كه چي ميشه. 
به مامانم گفتم: "تو برو اونور اينا رو بذار تو سبد تا من حساب كنم"
 تا اينو گفتم ديدم با عجله بقيه خريداشو گذاشت رو ريل و با حركت ريل اومد چسبيد به دوتا بسته آخر من. صندوقداره هم ديگه  قاطي كرد. بهش گفتم: "اين دو تا رو حساب كردي؟" 
گفت : "آره"
اومدم طرف مامانم ديدم داره مي گه:  "اينا هنوز جناساشونو از تو سيني جمع نكردن. "
شوهره گفت: "من ميرم ماشينو بيارم دم فروشگاه."

هيچي نگفتم. فقط خشمگين نگاهش كردم. 
فايده نداشت با يه جاندار بي شعور بحث كنم.

#بي-شعوري
تنها برنامه هايي كه بي اعصاب خوردي و بد و بيراه دوست دارم ببينم، صد برگه و اين مسابقه دوبله

راستش فكر مي كنم، زيادي واسه اين تلويزيون نجيبن.
😏

حالا اگه فردا نزدن تير تو پرشون كنن!!!

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۹۵

نوشتن از اتفاق هاي روزانه رو دوست دارم؛
نگاهم به آدم ها نگاه بايد و نبايدي نيست؛ نمي تونم بگم درموردشون قضاوت نمي كنم، چون همينكه دارم تو ذهنم چيستي، چرايي و چگونگي اتفاق ها و روابط رو تحليل مي كنم، همين يعني قضاوت؛ اما فكر مي كنم، تعاملات آدم ها با هم با تمام تفاوت ها و ويژگي هاشون بهترين فرصت  رو براي رشد روحي و ذهني فراهم مي كنه. 
نوشتن از روزمرگي ها باعث ميشه نگاه نزديك تري به آدم ها و روابطشون و طرز فكرشون در موقعيت هاي مختلف داشته باشم و اين براي موجود محتاطي مثل من راه خوبي براي يادگرفتن زندگي و تجربه تجربه هاست.
يه آب سرد كن داريم تو شركت بس كه سوار وانتش كردن، بردنش نمايشگاه و برش گردوندن، قسمت آب جوشش به چكه افتاده بود. آخر سرم چند روز پيش بروسلي كه با حرص داشت زمينو تي مي زد، از پشت خورد بهش و با تمام جزئياتش پخش زمينش كرد و استاد شد.
مهندسمون روز بعد نمايشگاه نشست كنارش و يه دستي بهش كشيد، حالا جوري شده كه قسمت آب سردش چيك چيك آب ميده.

داشتم نتيجه اين عمليات مهندسي مشترك رو واسه مامانم تعريف مي كردم، مي خنديد بهم. بهش گفتم: فكر نكن فقط تو يه دونه از اين مهندسا تو خونه داري؛ بعضيا سنشون به هفتاد كه مي رسه، مهندس درونشون وادارشون مي كنه يه پيچ گوشتي بگيرن دستشون و بقيه رو از خدماتشون بهره مند كنن؛ مجبورن، مي فهمي؟؟؟ مجبورررر.

😁🤐
مامانم ميگه شنبه تعطيلتون نكردن؟؟؟
مي گم: ديگه يا حقوق بدن يا تعطيل كنن؛ بيچاره ها مغزشون ظرفيت دو تا كارو با هم نداره خب
😁😋

تکبر یا خریت؟

چون آدم گناه کرد حق تعالی آدم را از بهشت بیرون کرد، حق تعالی به آدم گفت: ای آدم؛ چرا با من بحث نکردی؟
با من می گفتی، هرچه خواهی، در عالم آن شود و هر چه نخواهی؛هرگز نشود
چرا نگفتی؟ 
گفت: یارب، می دانستم...در حضرتِ تو وعشق ، ترکِ ادب نتوانستم.

فیه مافیه

#مولوی-بخوانیم

سوال: 
به نظرتون آدم اگه چنین شعوری داشت، کارش به اینجاها می کشید؟؟؟ نه واقعاً

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۹۵

هرازگاهي وقتي توي تنهاييت واسه خودت يه فنجون چاي ريختي و منتظري كه كمي خنك بشه، بعدش داري سعي مي كني كه ذهنتو از فكر و خيال خالي كني اما نگاهت ميفته به آيينه قدي كنار اتاق، بايد بتوني يك نفس عميق بكشي، دستاتو بكني تو جيبت، زل بزني تو چشماي توي آيينه و به خودت بگي:

I know what I am.
You can take my body, but my soul is my own.

تو مي تواني جسم مرا تصاحب كني، اما روحم به خودم تعلق دارد.
رفته بودم موسسه زبان 
دختر دو ساله يكي از دوستام ایستاده بود رو صندلی
یکی از بچه ها بهش گفت: بشین رو صندلی، ببین همه نشستن تو هم بشین
بچه گفت: چرا؟
بن بستي شد با اين سوالش. مونديم چي بگيم اصلا
روح رابین ویلیامز این بچه رو تسخير کرده بود

نامه هفتم

سلام برگ سرخ
از دفعه قبل كه با هم صحبت كرديم، تا حالا در فكر حرفات بودم. نمي دونم چرا وقتي كه باهات در رابطه با "عشق" صحبت مي كنم و تو همه اش از خوردنيها حرف ميزني، تقريبا همعقيدهات ميشم و بهت حق ميدم. ولي وقتي گرسنه ميرم خونه، دو تا تخممرغ ميخورم، كمي استراحت مي كنم و يه موزيك گوش مي دم، به خودم ميآم كه اصلا حق با تو نيست. به نظر من عشق از همه چيز تو زندگي واجب تره. اصلا زندگي بدون عشق نميشه. شايد بدون شوهر يا زن بشه ولي بدون عشق نمي شه. فقط نمي دونم من چرا خيلي زود قانع مي شم و به تو حق ميدم.

سلام؛
دقت كردي عشق مثل خوردني ها ميمونه؟ بايد بخوريش تا بخشي از وجودت بشه. نه اينكه فقط ازش حرف بزني. شايد هم تو ته ذهنت مثل من فكر ميكني. شايدم من تو قانع كردن تخصص دارم.
كسي چه مي دونه؟
  
يك ساعت بعد

سلامي دوباره؛
با وجود اينكه هنوز گرسنه نيستم و تحت تاثير حرفات قرار نگرفتم، مي خوام بار ديگه بهت حق بدم. حق با توئه. عشق رو بايد خورد. بايد اونو با تمام وجود مزه كرد. 
مزهي عشق بعضي وقتا شيرينه. شور يا ترش و بعضي وقتا تلخ و بي مزه.
ولي عشق من يه جور ديگه است. عشق من مثل آدامس مي مونه كه هرچه ميجويش سير نمي شي.

سلام دوستم
عشق يه عطره . يه رايحهي مخفي كه با يه نسيم تو وجودت مي پيچه.. و تو توي يه كوچه ي تاريك هم مي توني اونو حس كني و دنبالش بري

دو روز بعد

سلام برگ سرخ؛
تشريح خيلي قشنگيه، وقتي كه مي گي عشق مثل يه عطره. يه رايحهي مخفي كه با يه نسيم تو وجود آدم ميپيچه.
متاسفانه عشقي كه خيلي ها اونو تجربه ميكنن، همين هست. مثل يه عطر، يه نسيم، يا يه نشانهي مخفي در يه كوچه تاريك. 
يه عطر بعد از چند وقت بوي خودشو از دست ميده. يه نسيم خنك كه تو تن گرم يه "تشنه" مي پيچه، زودگذره. و يه نشانهي مخفي در يه كوچهي تاريك شايد از طرف خيلي ها ديده نشه. 
ولي كاش يه عطر هيچوقت بوي خودشو از دست نمي داد!
اي كاش يه گل شب بو نه فقط شب ها، بلكه تو روز هم بوي خوش مي داد!
اي كاش نسيم خنك هميشه توي كوير مي پيچيد!
و اي كاش يه علامت مخفي  توي يه كوي تاريك ديده مي شد!

سلام؛ 
اينو فراموش نكن، بيني آدم ظرف چند ثانيه به بو عادت مي كنه و همه چي براش عادي ميشه. اينه كه اصلا راه حل خوبي نيست كه هر ساعتي اين عطر باشه و تو نتوني حسش كني. 
اگه همهي اينايي كه تو مي گي يه جا پيدا مي شد، مفهوم "جستجو" براي ما يه مفهوم دم دستياي بود. 
همه چي بود و تو فقط بايد دستتو دراز مي كردي و بر ميداشتي
و اين ديگه عشق نيست

ديشب

سلام برگ سرخ؛
از اينكه مشام انسان بعد از لحظه اي به بوي عطر عادت مي كنه، شكي درش نيست. من اينكه كه عشق نمي تونه مثل يه عطر، يه نسيم خنك يا يه علامت در يه كوچهي تاريك باشه، رو خواستم در پيغام قبليام بهش اشاره كنم.
اون چيزي كه خيلي ها باهاش درگير ميشن و اسمشو عشق مي گذارند، مثل همين بوي عطري هست كه تو ازش صحبت مي كني. در ابتدا خوشبو، مطبوع و دلپذيره ولي بعد از مدتي اون بوي خوش خودشو از دست ميده. اين اون عشقي هست كه همه جا پيدا ميشه و احتياجي به جستجو نداره.
اون عشقي كه من بهش اعتقاد دارم نمي توني همينطوري با جستجو پيداش كني. و اينكه فقط دستتو دراز كني و اونو برداري. اون عشقي كه من بهش اعتقاد دارم، يه جايي منتظره.
اون عشقي هست كه هر بار اونو حس مي كني، تپش قلبتو زياد مي كنه، موهاي بدنتو به لرزه مي اندازه و تو رو از خود بي خود مي كنه. اون هيچوقت بوي خوش خودشو از دست نمي ده. هميشه تن تشنهات رو با نسيم خنكش سيراب ميكنه و توي يه كوچه تاريك تو رو به مقصد مي رسونه...
 ...

اين داستان تكراري است
حق با توست
اين عشق ...
بارها در خود تكرار شده است؛
بارها؛
از اول به آخر رفته و باز برگشته.
و باز تكرار، تكرار، تكرار
...
با اين تفاوت كه هربار در تو رويشي دوباره است.
...
اين برق نگاهي كه از عمق چشم هاي تو
دلت را ربوده است،
و هر بار كه به تو نگاه مي كند
زيباتر مي شوي...

عشق همين است
چه تعريف ديگري مي تواني براي آن داشته باشي؟؟؟

اما 
يادت باشد
داستان عشق هيچ برنده اي ندارد
ابتدا مثل داستان هاي هزار و يك شب 
محصورت مي كند در بند واژگان شهرزاد
بعد آن گاهي كه تو شيفته اي 
از خاطر مي بري
حكم چه بود و از آنِ كه بود؛

در اين عشق بازي
روزی 
سرانجام
فرا می رسد 
که برگ برنده ات دل می شود.
و دیگر تو حاکم نیستی.
یادتونه عیدی که تلگرام اون افتضاح رو به بارآورد و پبامی که نباید واسه مدیرهای نفتی می رفت، فرستاد  تو گروهشون، گفتم، کاش امکان ادیت پیام ها رو بعد از ارسال تو گروه ها داشت؟؟؟
خوب حالا خوشحال باشین.
ورژن جدید تلگرام این آرزوی  منو اجرا کرد.
برید خوش باشید.
فقط می خواست آبرو و حیثیت منو ببره سر سال تحویلی نکبت.

غرولند

نمی دونم چی شد الان یهو این داستان یادم افتاد. شاید چون یک ماه دیگه دوباره مجمع داریم و مصیبتش مال منه تا بگذره و شرش بخوابه...

مجمع چهار سال پیش بود. تازه به ساختمون جدیدمون اسباب کشی کرده بودیم. 
داشتم به يكي از مديرها توضيح مي دادم كه تو سه ساعت گذشته تا جلسه شروع بشه، چي كار كرديم و چي كار مونده كه بايد انجام بديم. كمر و گردنم گرفته بود، گرمم هم بود و هر كسي هم هر كاري داشت از هر طرف صدام مي كرد.
 كلافه بودم، پوشه ها و پرونده هام بهم ریخته بود و فقط براي اينكه كارم راه بيفته، يه لب تاپ و يه پرينتر رو با خودم آورده بودم.
وسط صحبت هام داشتم كلي غرولند مي كردم كه:
"هيچيتون سرجاش نيست؛ اينترنتتون قطع و وصل ميشه؛ ايميل هاتون كار نمي كنه؛ شبكه داخليتون به هم ريخته؛ پريزهاي برق و تلفنتون يكي درميون مرخصه؛ ماكرو ويو و پكيج  آبدارخونتون هنوز كامل نصب نشده... برق ساختمونتون سه فاز نيست و كفاف اين همه سيستم صوتي و تصويري و كامپيوتر و چيلر رو با هم نميده... از اين ور دارين دريل كاري مي كنين و پيچ مي بندين، از اونطرف تو سالن اجتماعات صد نفر مهمون دارين كه بايد يه جورايي مهربون جاشون بدين كه بشينن و پذيراييشون كنين و تازه مخشونو هم بزنين تا توجيه بشن كه بهتون دوباره راي بدن؛ بيكار هم كه مي شين چه طرح هاي كه از ذهن هاتون فوران نمي كنه. شما چند نفر رو مي خوايين كه فقط خودتونو جمع و جور كنه. آخه اين چه وضعيیه؟ خونه خودتون هم همينطوري اسباب كشي مي كنين؟؟؟؟"

مدير(خوب كه گوش داد و من ساكت شدم، آخرش گفت): خوب حالا ... يه كم ريلكس باش... هيچ سيستمي نيست كه توش سوراخ نباشه
من: ببخشيدها!!! سيستم شما آبكشه از شدت سوراخ

پ ن.:
من: اين طوري بودم 
 :|
مدير من ريسه رفته بود از خنده

فتح الفتوح


چند روز پيش به گوشم رسوندن كه در موردم گفته ان:

"فقط افراطي ها پاچه مي گيرن، بهش بگيد گاهي آدم بايد باز باشه."

 خوب مي دونم كسي كه اين حرف رو زده چطور و تو چه قالبي فكر مي كرده. از كشوري كه دائم آدماش در حال جنگ با هم هستن و به قولي جنگش از نوع "جنگ ارادهها"ست، اما فرهنگ بدويت توش موج ميزنه، بيشتر از اين نمي شه انتظار داشت. 

بدم مياد از جايي كه به يه زن فقط به چشم دستمال كاغذيي نگاه ميكنن كه بايد خودشونو باهاش پاك كنن. 

بعضي ها از تمام قدرت و جنگاوريشون و براي اثبات ارادهشون به خودشون يا چه مي دونم به تمام عالم، تنها فتحِ زنها رو فتحالفتوح مي دونن.

دوشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۹۵

یعنی من اگر جای این مدیرا بودم و منشیم می خواست برای جایی درخواست بنویسه و تو نامه اش می نوشت: " دستورات لازم را اخذ نمایید" می کشتمش.

شنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۹۵

خوشبختي

قبلاً همينجا بارها از مامانم نوشته ام؛
از خودش و سطح تعاملي كه هميشه با من داشته و هنوز هم داره؛ نقش مامان انقد در زندگي من پررنگه كه فكر مي كنم، حتي اگه نصف اين زمان رو تو زندگي براي خودش مي ذاشت، خيلي اتفاق هاي ديگه ممكن بود براش بيفته. 

يادمه كلاس اول و دوم دبستان كه بودم، مامانم ساعت ها بعد از مدرسه به طور خستگي ناپذيري پا به پاي من درس مي خوند. جدي اينكارو مي كرد!

يكي از كارهاش كه يادمه، جمله سازي و بازي با واژه ها و ساختن كلاژ بود. روزنامه رو جلوم مي ذاشت و مثلاً مي گفت همه واژه هايي رو كه توشون (س) مي بيني دورشون خط بكش؛ يا مثلاً تازه حرفي رو ياد كرفته بودم و ساعتي رو بين كارهاش مي ذاشت به بريدن واژه هاي تيترهاي بزرگ روزنامه و چسبوندنشون روي مقوا كه من تكرارشون كنم؛ جمله سازي هاش هم كه شبيه داستان هاي كوتاه بود. جوري شده بود كه معلمم دفتر مشق شبانه منو مي گرفت و از روي اون به بقيه ديكته مي گفت...

بعدها، چند سال بعد، سال دوم دبيرستان يه معلم ادبيات داشتم به اسم خانم شمس. 
بچه ها سال بالايي و سال پاييني يه خانم شمس مي گفتن و بعد همه با هم ماستاشونو كيسه مي كردن؛ در اين حد جدي، صبور و در برابر ادبيات سختگير و حساس ... انقدر كه حتي يك جراح امروزي ممكنه در برابر بدن بيمارش اين سختگيري و حساسيت رو نداشته باشه.

الان كه دقيقاً بيست سال از اون سال گذشته، تازه مي فهمم اون حجم تاكيدش تو كلاس بر تجزيه و تركيب واژه ها در جمله به خاطر چي بود. انقدر كه اين خانم نازنين نقش هاي هر واژه و رابطه اش رو با بقيه واژه ها توضيح مي داد، درگير معني و منظور شاعر و نويسنده نمي شد.

راستش حالا بعد از اين همه سال مي فهمم كه چرا من وقتي دارم چند خط ساده مي نويسم، مي تونم، ناخودآگاه به تاثير واژه ها بر فكر مخاطبم هم فكر كنم. 
اينكه تو موقع نوشتن روح و ذهن مخاطبت رو جلوي  چشمت بياري، به اين معنيه كه ياد گرفتي چه واژه اي  رو بايد كجا به كار ببري و بتوني توضيح بدي كه چرا .

عصري كوبيده و له برگشتم خونه؛ از شدت فشار عصبي دل و روده ام بهم ريخته بود. اينكه چيزي رو ندوني و بخواي كه ياد بگيريش، يه حرفه و اينكه چون پول توش نيس، داستان رو به مسخره بازي و شوخي بگذروني يه حرف ديگه. 
امروز موضوع بحث من از اساس تغيير كرد. جداي حواشي كلاس، موقعيت طوري شد كه با مديرم به اين نتيجه رسيديم، به جاي اينكه ويرايش يه نامه اداري رو توضيح بديم،  بايد چند مرحله عقب تر بريم و ساختار جمله و نقش واژه ها در جمله ها رو از ابتدا آموزش بديم تا شايد بتونن تازه نوشتن چند جمله ساده و مرتبط رو ياد بگيرن. 
"البته اگه بخوان و براشون مهم باشه" و بعد از اين مرحله تازه به داستان نشانه گذاري برسيم.

داشتم فكر مي كردم، گاهي بعضي آدم ها شانس اينو دارن كه آدم هايي رو در زندگيشون تجربه كنن كه ممكنه در زمان ها و مكان ها و موقعيت هاي ديگه هرگز كسي چنين شانسي رو نداشته باشه.

پ ن.:
سر كلاس فهميدم، شايد هرگز معلم خوبي نشم، اما پيشتر حتماً شاگرد خوبي بوده ام؛ 
همه اين ماجرا بهانه شد براي اينكه تصاوير روزها و حرف هاي آدم هايي كه بي منت برام وقت گذاشتن، توي سرم بچرخه و من بارها به خودم بگم: 
*چه آدم خوشبختي هستم كه شانس چنين تجربه هايي رو تو زندگي سي و چند ساله ام دارم*

جمعه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۹۵

- Remorse is the poison of life.
= Repentance is said to be its cure, sir. 
- It is not its cure. Reformation maybe.

- ندامت زهر زندگی است
= می گویند توبه درمان آن است. 
- علاجش این نیست. ممکن است اصلاح باشد. 

جین ایر 
شارلوت برونته

پریزاد

مرا پرسی که چونی بین که چونم
خرابم بی خودم مست جنونم
پری زادی مرا دیوانه کرده است
مسلمانان که می داند فسونم
ز هجرت می کشم بار جهانی
که گویی من جهانی را ستونم
به صورت کمترم از نیم ذره
ز روی عشق از عالم فزونم
یکی قطره که هم قطره است و دریا
من این اَشکال ها را آزمونم
درون خرقه صد رنگ قالب
خیال باد شکلِ آبگونم
غلط گفتم مزاج عشق دارم
ز دوران و سکونت ها برونم

#مولوی-بخوانیم



اصل رعایت ذائقه

اگر دو تا پارسی شناس تونستیم پیدا کنیم که هر کدوم ساز خودشونو نزنن... هیچی کمک بزرگی به من یکی میشه.

از صبح دارم بین این کتاب ها و مقاله ها چرخ می زنم بفهمم:
چرا باید می (استمراری) جدا نوشته بشه
چرا نباید می (استمراری) جدا نوشته بشه.
همین مصیبت رو سر ها (علامت جمع) و تر و ترین (علامت صفت برتر و عالی) هم دارم.


دریغ از یک قانون منطقی
آخرش هم تا کم میارن، پای اصل زیبایی شناسانه زبان رو می کشن وسط که اینطوری خوشگل تره!!!
اسمش اینه دقیقاً: "اصل حفظ چهره خط فارسی و رعايت ذائقه فارسی زبانان"
یعنی ...
هیچی دیگه... من که شیرفهم شدم.

واقعاً مستفیض شدیم از مطالعه این حجم تتبعات متکثره!!!

http://www.persianacademy.ir/fa/pishvand.aspx

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۹۵

تغییر

عصری دخترخاله ام زنگ زد بهم. می خواست یه چیزی رو تو گوشی اش تنظیم کنه... و شارژ اینترنتشم براش چک کنم. 
ظهری هم اس ام اس داده بود بهم، ولی من خواب بودم ندیده بودمش.

داشتم مسیر تنظیماتشو براش می نوشتم که خودش زنگ زد.
سلام و احوال پرسی و از این حرفا... گفت چی کار می کنی؟ 
گفتم: خوبم راستی صبحی رفتم موهامو کوتاه کردم.
گفت: یعنی زدیش؟؟؟ واقعاً؟؟؟ تو هیچوقت از این کارا نمی کردی؟
گفتم: تو که منو می شناسی... محتاط هستم، اما اراده کنم، در لحظه انجامش می دم.
گفت: حالا چقدر زدیش؟
گفتم: کوتاه کوتاه... یه ده سانتی شد...
گفت: وای!!!؟؟؟
گفتم: چهارشنبه با همکارم رفتم یه جایی که ناخناشو درست کنه، بعد از سالنش خوشم اومد همونجا وقت گرفتم و امروز رفتم. اصلا هم نمی شناختمشون.
گفت: الان به مامانم بگم چی کار کردی، میگه یاد بگیر ازش.
گفتم: خو یادبگیر... چی میشه مگه؟

دیگه نگفتم، زندگی و لذت زندگی به همین تغییرهای کوچک و ساده است. همین که احساس کنی، تغییر کردی و سعی کردی که بهتر بشی، ارزش داره. 
بهش نگفتم، که هشت -نه ماه زمان زیادیه که آدم به حدی برسه که باور کنه (و قبول کنه) حالا که زنده است، باید زندگی کنه و مثل زنده ها رفتار کنه. باید مکان های جدید و آدم های جدید رو تجربه کنه و کارهایی بکنه که هرگز نکرده. باید ... باید... بتونه سیکل های معیوب زندگیش رو متوقف کنه، اگه که می خواد زندگی کنه.

استدلال سکوت

ازم پرسيد هنوزم مي خواي تنها باشي؟
خيلي حرف تو دلم بود و هست؛ اما گفتنشون ضرورتی نداره.
خیلی چیزها رو نباید گفت. وقتی می گی یا سعی می کنی که بگی، خراب میشن.
تنهابودن و تنها موندن يه انتخابه اما تنها نموندن چيزي فراي يك انتخابه... جزئي از فرديت يه آدمه... از طرز فكرش و احساسش

قبله عشق

برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را
بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را
هر ساعت از نو قبله‌ای با بت پرستی می‌رود
توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را
می با جوانان خوردنم باری تمنا می‌کند
تا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام را
از مایه بیچارگی قطمیر مردم می‌شود
ماخولیای مهتری سگ می‌کند بلعام را
زین تنگنای خلوتم خاطر به صحرا می‌کشد
کز بوستان باد سحر خوش می‌دهد پیغام را
غافل مباش ار عاقلی دریاب اگر صاحب دلی
باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را
جایی که سرو بوستان با پای چوبین می‌چمد
ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام را
دلبندم آن پیمان گسل منظور چشم آرام دل
نی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را
دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش
جایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را
باران اشکم می‌رود وز ابرم آتش می‌جهد
با پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام را
سعدی ملامت نشنود ور جان در این سر می‌رود
صوفی گران جانی ببر ساقی بیاور جام را

قلاشی: میخوارگی، باده پرستی
دردآشام: آشامنده درد؛ آنکه جام شرابی را تهی می کند و تا ته آن می آشامد
قطمیر: نام سگ اصحاب کهف
بلعام: در کتاب مقدس، آمده است: بلعام(خداوند مردم) پسر بعور و از اهل قریه فتور بود؛ موآب از او می‌خواهد تا در ازای اجرتی اسرائیلیان(یا عبرانیان) را نفرین کند. بلعام برای این کار عازم می‌شود، اما خر او از راه رفتن امتناع می‌ورزد و یا از راه منحرف می‌شود و هنر چند بلعام می‌کوشد تا خر را به‌پیش راند سودی نمی‌بخشد.عاقبت فرشته‌ای بر او ظاهر می‌شود و از سوی خداوند به او پیام می‌دهد که به‌جای لعنت بنی‌اسرائیل برای ایشان طلب برکت کند. در قصص قرآن مجید سورآبادی،91 و 90 آمده است: "بلعام امام شهر اریحا بود. هنگامی‌که موسی عوج عُنُق، پهلوان ایشان را بکشت، همه به نزدیک بلعام آمدند و وی مردی بود کتاب‌خوان و پایگاه دار و مستجاب الدعاء. از وی خواستند که دعا کن بر موسی و قوم او وی گفت:...از خدا بترسم. ایشان تدبیر کردند که...صواب آن است که زن او را به مال بفریبیم تا او را بر آن دارد که بر موسی دعای هلاکت کند...آنگه به فرمان زن برنشست سوی صومعه تا بر موسی دعا کند. درراه که می‌شد، وی را دریایی پیش آمد...دانست که عبرت است که خدای تعالی بدو نمود...دیگرباره بشد، دیوار عظیم او را پیش آمد...سه دیگربار بشد شیری وی را پیش آمد...بار دیگر بشد، راه گم کرد...تا آخر بشد و آن دعا بکرد...خدای تعالی موسی و قوم را در آن بیابان گرفتار کرد...موسی گفت یا رب دعای او را بر من اجابت کردی، دعای مرا نیز بر وی اجابت کن، پس گفت: بهترین چیزی که وی را داده‌ای از وی بازستان...کافر شد. گویند مرغ سپید از گلوی او برآمد و آن نور معرفت بود...چنانکه حق گفت عزّوجلّ:"آتیناهُ آیاتنا فَانسَلَخَ مِنها"(اعراف،174)، چون به دنیا میل کرد، خدای تعالی گفت:فَمَثَلُهُ کَمَثَلِ الکَلب (اعراف،175)، و آنگاه در باب تشبیه او به سگ وجوهی ذکر می‌کند"فرهنگ تلمیحات)


گاهي اين حرف خودمو مي ذارم پاي خشونت زنانه اي كه ما زن ها به هم داريم و حواسم هم هست جاي سوزن يه جوالدوز به خودم بزنم؛ اما واقعاً فكر مي كنم پشت دكور موجودي به اسم گوگوش هيچ چيزي پيدا نمي كنم كه با لذت بشنومش.
حتي بر فرض اينكه از يكي از كاراش خوشم بياد، يه چيزي توش هست كه نمي دونم چيه اما باعث مي شه با حس بدي پسش بزنم.
آخرشم واسه اينكه توجيهي واسش پيدا كنم، بي استثنا مي گم: " چقد اين جيغ مي زنه 😖" و كانال رو عوض مي كنم.

حالا اصلا اين احساس و حالت رو به هايده و دلكش و پوران و عهديه و مرضيه و حتي جديدتري ها مثل ليلا و هنگامه و هلن يا شكيلا و سپيده ندارم.

پ ن.:
خلاصه كه سعي مي كنم با گوگوش همخونه نشم؛ خطرناكه؛ كارمون به گيس و گيس كشي ميفته.
😕🤔

جنسيت زدگي

بياييم با خودمون رو راست باشيم؛ خب؟؟؟ حالا در موردش حرف نمي زنيم يا جراتشو نداريم يا نمي تونيم يا نمي خوايم، يه حرف ديگه است!

*جنسيت زدگي در تار و پود زندگي، تفكر، فرهنگ و نگرشمون به پديده ها هست طوري كه باي ديفالت اينطوري تنظيم شديم*

پس وقتي داريم از عدالت اجتماعي حرف مي زنيم، بهتره، بغلو بپايم. ضرر نداره؛
اومديم و يهو ناغافل يكي پيدا شد با پشت دست محكم كوبيد تو دهنمون.
هيچي ديگه؛
همين.

ديوانگي

عصري مامان خانم اومد بالا سرم وايستاد، گفت: "باز چشمت به لوازم تحريري افتاد شل شدي؟؟؟؟
حالا حتماً بايد همه مدادها رو از جعبه اش دربياري بذاري تو جامداديت، جلوي چشم؟؟؟ خوب يكيشو تموم كن، يكي ديگه وردار؛ چه كاريه اتاقو شلوغ مي كني؟؟؟!!!؛ شلخته!"
بهش گفتم: "چند وقت پيش دنبال يه خودكار آبي "بنويس" مي گشتم كه آقاهه گفت اينو ببر، پشيمون نميشي؛ بذاري رو كاغذ اصلاً خودش راه مي ره؛ راست مي گفتا. اصلاً عاشق خودكارم شدم. ده تا ازش گرفتم كه داشته باشم حالا حالاها. امروزم رفتم ماژيك وايت برد بگيرم واسه دوره آموزشي شنبه، ديدم از همون خودكار آبيه همه رنگشو داره، منم رنگايي كه نداشتمو گرفتم واسه تقويت روحيه ام."
گفت: "مدادا چي ؟؟؟ لابد دوپينگ مي كني باهاشون نه؟"
گفتم": "تو كه مي دوني مداد واسه من قوت قلبه... استرس كه مي گيرم فقط بوي مداده كه آرومم مي كنه. مامان جانم، بذار حالمونو ببريم. هر كي يه جور ديوونه است ديگه.

سرشو به حالت تاسف و نااميدي تكون  داد و نفسشو با صدا بيرون داد و از اتاق رفت بيرون
😍😁

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۹۵

رابطه هاي مريض

ادوارد: می دونی فرق بین درد و رنج چیه؟
آنا: چه فرقی می کنه؟ وقتی دوتاشون بدن.
ادوارد: وقتایی که باهات حرف می زنم و حواست پیش یکی دیگه س، این میشه رنج.
آنا: خب درد چیه اونوقت؟
ادوارد: که با این حال باز دوستت دارم

سقوط عقابها 
رابرت کیوساکی

پ ن.:
درك رابطه هاي مريض برام سخته؛
به خصوص وقتي شاهد يكيش هستي و راه حل هايي هم ارائه مي دم، بي نتيجه است.
اينكه آدمي غروري رو له كنه و اينكه آدمي بذاره غرورش له بشه؛ من اينو نمي فهمم.
اما اينو مي بينم :
دلي كه گير كرده تا خودشو له نكنه و نكُشه به تقلاش ادامه ميده؛ هزاري هم كه روانشناس ها چهارچوب رابطه درست و نادرست رو مشخص كرده باشن.
ببخشيد يكي به من كودن كمك كنه
من معني اين عبارت تو تيتراژ مجله اقتصادي روز آمد رو نمي فهمم

مي گه: "زنده بودن هنري ايراني است"

يعني بقيه دنياي غير ايراني چنين هنري ندارن؟؟؟
يا زنده نيستن يا زندگي رو بلد نيستن؟؟؟
ويژگي هنر زنده بودن ايراني چيه كه غير ايرانيش رو ازش جدا مي كنه؟؟؟

آخه شعرش هم مال عبدالجبار كاكاييه .
عجبا!!!

بعدش اسم برنامه روز آمده پس چرا شب پخش ميشه؟؟؟؟
بعضیا کاری رو که توش پول نباشه کار نمی دونن. دقیقاً به همین وضوحی که گفتم.

واقعاً بعضی مواقع ها فکر می کنم: راست می گن که خلایق هر چه لایق!

باید طرف واسه یه نامه معمولی سر کیسه رو شل کنه که بفهمه این کار و اون نامه مهمه؛ وگرنه اگر مثل بچه آدم در عرض 5 دقیقه با لبخند در آرامش حرفشو گوش بدی، دردشو بفهمی، کارشو انجام بدی و سعی کنی بهترین و کوتاه ترین راه رو بهش پیشنهاد بدی، زبونشم شیش متر سرت دراز می شه که: "مگه شما دارین چی کار می کنید؟؟؟" **

سوال: واقعاً وقتی اینطوری فکر می کنی، چرا اومدی اینجا؟؟؟

آقای محترم اسپورت پوشی امروز اومد یه نامه برای دارایی از ما بگیره، برگشته به من می گه شما قدرت اجرایی ندارین. گفتم: چند بار تو جلسه ها شرکت کردی؟ چند بار نامه نوشتی که من مشکلم اینه. چرا فلان ارگان دولتی الان فرستادت اینجا دنبال این نامه؟ چند بار اومدی گفتی به نظرم شما این جای کارتون مشکل داره و باید اصلاحش کنید. 

برگشت گفت: حرفای منو بقیه تو جلسه ها می گن ولی تا الان مشکل حل نشده. گفتم شما مشکلتو بگو بعد اگه ما انجام ندادیم، بیا بشین بگو، شما کاری انجام نمی دین.

5 دقیقه کار من طول کشید، یک ساعت ناله کرد و نق زد و رفت.

پ ن.:
** خدایی نباید فک چنین موجودی رو پایین آورد؟؟؟
هميشه بخشِ بزرگترِ حقيقت در سايه قرار مى گيرد
حتى اگر بخشِ روشن بزرگتر شود، باز هم برد با سايه ست

خابير مارياس

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۹۵

شب هاي بسياري است كه ديگر نه دري را مي بندم و نه پنجره اي
این بار اگر آمدي و خواب بودم، بيدارم كن
ديگر طاقت اين همه پشيماني را ندارم

هچل

ميگن كلاغ اومد راه رفتن كبك رو ياد بگيره راه رفتن خودشم يادش رفت؛ حالا حكايت اين روزاي من و ارتباطم با همكارامه.

این روزا از روي علاقه با موضوع "نحوه نگارش اداري" جدی تر درگير شدم و البته این درگیری موضوع امروز و ديروز هم نيست؛ در واقع دلمشغولي تمام سال هاي تحصيل و كارم تا الان بوده، اما همكارام هنوز ذهنيتي به این داستان و درجه اهمیتش ندارن؛

ديروز يه نامه از نامه هاي اين اواخر از يكي از واحدهاي اداري رو انتخاب كردم كه براي جمعبندي بحث سجاوندي و آيين نگارش بذارم، جلوي بچه ها كه هم اصلاح كنن و هم درباره اش صحبت كنيم؛ این نامه هم اشتباه مفهومی داشت، هم از جملات پيچيده و نارسا درش استفاده شده بود، هم نقل قول غير مستقيم داشت و هم اینکه علامت گذاري نشده بود.
در متني كه انتخاب كرده بودم، با چند دقيقه وقت صرف كردن نزدیک بيست تا اشكال بزرگ و كوچك پيدا كردم كه با همون شكل و بی دقت هم شماره شده بود، هم اطلاع رساني و هم روي وب سايت خبري مون قرار گرفته بود.

مديرم ذاتاً آدم محافظه كاريه؛ ترجيح مي ده، شَر به پا نشه تا اينكه كسي كار ياد بگيره؛ اين بود كه تا فهميد داستان نامه چيه و كي نامه رو تنظيم كرده، از پايه ردش كرد. و من مجبور شدم يكي از پيش نويس هاي خودشو انتخاب كنم كه افتادم تو اين هچل : "هچل نقل قول غير مستقيم" و علامت گذاریش در جمله.

خیلی عجیبه... مگه ميشه آدم سر یک مثال ساده به چه کنم چه کنم بیفته؟!!! لابد میشه دیگه!
ترس مديرم از بحث و مجادله افتاد به جونم؛ بر عكس او من اصلا آدم ملاحظه كاري نيستم؛ مخصوصاً وقتي پاي نوشتن وسط باشه. اما به طرز احمقانه اي از ترس اینکه ازم یه سوالی نپرسن که نتونم جواب بدم، دچار وسواس تو نگارش شدم.

تا چند روز قبل هرکی نوع نوشتن منو می دید، می گفت متفاوت از بقیه است؛ چه نوشتار اداري و چه يادداشت هاي شخصي؛ چه از نظر شکلی و چه از لحاظ سبک و انتخاب واژه ها؛ تاچند روز پیش کاملاً اتوماتیک و بدون فکر کردن در مورد جزئیات و آرايه هاش می نوشتم؛ 
استادی داشتم که می گفت، فقط كسي مي تونه اين كار رو بكنه كه مطلب و ضرورت هاش و حتی تاثیر روانشناسانه واژه ها توی ذهنش جا افتاده باشه. الان اگه بگم، ادعایی روی این ماجرا ندارم خودش ادعای بزرگیه اما درحال حاضر ته ذهنم، حس کلاغ بی دست و پایی رو دارم که تو کار روزانه اش گیر کرده.

امروز كه دنبال یه تیپ نامه بودم که بدم دست همکارام علامت گذاری روش انجام بدن، چشمتون روز بد نبینه... افتادم به اینکه خودمو بذارم جای اونا و هر چی سوال احتمالیه که ممکنه تو این زمینه ازم بپرسن رو در بیارم و جواب هاش رو آماده کنم. اما آخر این خود - درگیری به اين نتيجه رسيدم كه من اصلاً اعصاب یاد دادن ندارم و فقط اصولي رو كه فكر مي كنم، هر كسي در ارتباط با نامه اداري، بايد بدونه، جمع كنم و سر و شكلش بدم و بذارم جلوشون. شاید، اگر سوالی هم مطرح شد، درباره اش توضیحی ساده ای بدم. فقط همين و نه بيشتر؛

پ ن.:
١)
تا من باشم دیگه از این پیشنهادا ندم که خودم بلا نسبت " همون موجود عاقل و صبور" گیر کنم توش.
٢)
واقعاً فکر می کنم، 90 درصد توانايي نوشتن از کتاب خوندن و زیاد خوندن بیرون میاد. فرقی هم نمی کنه که چی بخونی و با چه کیفیتی بخونی.
3)
امروز تو راه شركت داشتم فكر مي كردم، بهشون یه موضوع انشا بدم؛ مثلاً اينكه: "وای دي ماه همايش داريم، حالا من چي بپوشم؟"
󾌳
چه خوب است که برای تاسف خوردن به حال خودمان نیز زمان مشخص و محدودی در نظر بگیریم. چند دقیقه اشک بریزیم و بعد به استقبال روزی برویم که در پیش رو داریم ...

سه شنبه ها با موری / میچ آلبوم

دوشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۵

حافظه خبيث

يكي از خباثت هاي حافظه اينه كه گاه و بي گاه به يادت مياره كه دقيقاً كدوم جمله بود كه با شنيدنش، مرگ ِ خودت و احساست رو ديدي، يا مثلاً تو كدوم كوچه يا خيابون بود كه يه دفعه تموم شدي يا مثلاً فلان آهنگ رو كه شنيدي چي شد يهو دلت هري ريخت پايين يا مثلاً... .

پ ن.:
حافظه ي عزيز
احتراما خودت مي دوني چي مي خوام بگم
پس انقدر چپ و راست دهن منو باز نكن !!!

عدالت و حقيقت

صداش هنوز تو گوشمه... روي تخت دراز كشيده بودم... تلفن زنگ زد... همونطور كه به سمت تلفن مي رفتم، از شكاف لاي پرده  نگاهي به بيرون توي حياط انداختم... برگ هاي درخت كهنسال حياط سرخ سرخ بود...بوي خاك مرطوب تو اتاق پيچيده بود...گوشي رو برداشتم.

-   "الو..."
صداي نفسش رو خوب مي شناختم. كشيده و ممتد...
- "الو...؟"
--"سلام"
-"سلام"
و باز هم صداي نفس كشيده و ممتد...چند لحظه اي گذشت.
-"چيزي نمي خواي بگي؟"
--" نه"
-"خب...پس..."
فهميد كه مي خوام قطع كنم. به تندي گفت:
--"نه...صبر كن..."
-خب؟...(كلافه تكرار كردم) خب؟"
--"چشماتو ببند..."
-"چي؟"
--بستي؟...(مكث) بستي؟"
-"آره"
--" حالا نگاه كن! چي مي بيني؟"
- "چي مي خواي بگي؟"
--(مصرانه)" چي مي بيني؟"
-(كلافه)"نمي دونم...نمي دونم"
--(موكد و دستوري)" فكر كن!..."
نفسم رو با فشار بيرون دادم.
-"نمي بينم...اما حس مي كنم تو..."
نذاشت حرفمو كامل كنم
--"حس مي كنم...حس مي كنم...(عصبي)حس نكن...(آمرانه)فكر كن..."
-"به چي؟ بازيت گرفته اين وقت شب؟" (شب نبود، نزديك غروب بود).
--"فكر كن...به عدالت...به حقيقت... بهم بگو ...عدالت و حقيقت كجا همديگه رو قطع مي كنن؟

تا اومدم جواب بدم قطع كرد.

پ ن: زمان باعث التيام درد نمي شه...در بخشنده ترين حالتش درد رو كمتر و كمتر مي كنه.

یکشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۵

غلط كردم

كانال مامان خانم بعضي وقتا وحشتناك برفكي ميشه؛ در حد رو مخ يعني.
خدا اون روزو نياره كه من سر يه چيزي پكر باشم يا اصلاً چند ساعتي نخوام "معاشرت" كنم؛
دقيقاً به محض اينكه احساس مي كنه، من خزيدم تو قفس تنهاييم يا مثلاً داراز كشيدم رو تخت و دارم كتاب مي خونم اما يك صفحه هم جلو نمي رم يا نه، دارم زبان مي خونم اما تراك هاي زبان خارجي جلو و عقب نمي شن و يك تك و پشت سر هم دارن مي رن جلو، شروع مي كنه:
اولش اينجوري كه "بيا چايي بخور"، " بيا هندونه بريدم"، " بيا ميوه درست كردم" بعد فقط كافيه من بگم الان ميل ندارم، ميفته به گير دادن و متلك گفتن؛
يعني طوري كه ديگه چيزي پيدا نمي كني كه بهش گير نده؛
انقد ميگه...ميگه تا اون روي سگت بالا بياد؛
بعد كه صدات در مياد، تازه مي فهمي كه تمام اعتراضش به اين بوده كه چرا از سر كار برگشتي رفتي تو اتاق بيرون نيومدي كه با من حرف بزني.

و البته من انقد كودنم كه هر دفه اين بلا سرم مياد و آخرش مي فهمم كه همه ماجرا عمدي بوده واسه درآوردن صداي من.

و بدبختانه تو خونه ما اين يك قانون  بلاشرطه كه: "هيچكس حق نداره هيچ دري رو ببنده (مگر در دستشويي اونم بنا به ملاحظات) و همه داستان بايد لايو و فول اچ دي اتفاق بيفته؛ پانتوميم يا حتي نمايش راديويي بازي كني، دقيقاً آسفالتي به علاوه داستان بالا و "غلط كردم" پايان بنديش

😕

هيات چيني

سال ٢٠١٠ يه هيات تجاري ٣٠ نفره از ايران رفتن چين براي بازيد از نمايشگاه شانگهاي و مذاكره با فدراسيون صادرات چين و شركت در يك همايش مشترك. 
رئيس من، رئيس اون هيات تجاري و تخصصي نفت و گاز هم بود. امسال بعد از شش سال هياتي از همون فدراسيون اومدن ايران و امروز تو نمايشگاه بين المللي سمينار مشترك داشتيم. 
ظاهراً از نظر اين "رئيس خاص" تنها كسي ميشه بهش يه كاري سپرد و اطمينان داشت، يك "واو" جا نميندازه، منم. معمولاً اگر سخنراني داشته باشه يا بخواد مقاله بنويسه، تو دفتر با هيچكس جز من كار نمي كنه.
تقريبا يك ماه پيش رئيس جان زنگ زد، عيد رو بهم تبريك گفت و آرزوي سال خوب و شادي و از اين حرفا...
بعد هم بهم گفت سمينار آرگوس مي خواد تو ايران برگزار بشه و اونم هم سخنراني داره و بايد چند تا چيز براش تهيه كنم:

- آمار صادرات قير از  سال ٧٣ تا ٩٥ 
- سال راه اندازي بورس انرژي
- تاريخ عرضه قير در بورس
- آمار صادرات غير نفتي 
- وضيت توليد و ظرفيت شركت هاي توليدي عمده قير
و چند تا خرت و پرت ديگه

مثل هميشه ازش پرسيدم تا كي وقت دارم؟ 
گفت: عجله اي نيس يه ده روزي وقت هست.
شاخ در آوردم؛ چون مثلا داره ميره مصاحبه تلويزيوني، ٥ دقيقه هم با جام جم فاصله داره، بعد از پشت چراغ قرمز زنگ ميزنه به من، مثلاً فلان آمار يا اطلاعات رو مي خواد. منم بايد تو همون فاصله كه برسه به محل مصاحبه، براش اس ام اس كنم.
رو اين حساب هميشه سعي مي كنم به روز باشم. اين بار هم چيزايي رو كه ازم خواست، يك روز بعدش با جزئيات براش ايميل كردم.

امروز بعد از يك ماه صبح روز همايش برام اس ام اس زده: "سلام چه سالي ما با هيات رفتيم چين؟ 2010؟"
نوشتم: "سلام 2010. ١٣٨٩"

صبحي بعد از اين اس ام اس داشتم فكر مي كردم اگه الان زنده بود، امسال مي شد، سال هفتم آشناييمون. آشنايي كه همين رئيسم و همين هيات چيني واسطه اش شدند...خيلي سخته آدم بخواد كارشو از احساسش جدا كنه...من كه نتونستم. هر چيزي ممكنه منو ياد يه چيزي تو گذشته بندازه. حتي يه هيات تجاري چيني؛

پ ن.:
گمان نمیکنم كه روزي بيايد و من بفهمم، «خاطره» چیزی است که به دست آوردهام یا چیزی است که از دست دادهام. اين روزها تنها مي دانم، جاي خالي آدم هایی که به هزار و یک خاطره، دلبسته شان شده ام، براي هميشه درد مي كند.

حسادت و دروغ ریشه آدمی را می سوزاند و درکی اگر برای این درد باشد، به بهای تمامی عمر است.
کاش لااقل بلد بودیم، تجربه های دیگران را تجربه خود کنیم تا اینکه گوشه ای کز کرده و کاسه گدایی حقمان را به دست بگیریم.

حسادت

دیشب تو پرسه های الکی شبانه برخوردم به صحبت های امیر قاسمی و شهبال شب پره در مورد کنسرت های خواننده های داخلی ایران در اروپا و امریکا...

کاری به درست غلط حرف هاشون ندارم اصلاً
اما این حجم از بغض و حسادت رو که اسمش رو میذارن دلسوزی برای هنر نمی فهمم.

واقعاً چه سودی می بری از اینکه برگردی، بگی احسان خواجه امیری با مجوز دولت ایرانه که داره اونجا برنامه اجرا می کنه، یا روزبه بمانی با اجازه دولت ایرانه که داره شعر میده به داریوش یا سالار عقیلی خواننده وابسته به دولته... 
حالا کاش فقط همین بود... آخه اینایی هم که امریکا و اروپا زندگی می کنن، آبشون با هم تو یه جوب (ی) نمی ره که بگیم لااقل هوای همو تو غربت دارن.

آقای محترم، به جای وقت تلف کردن، ببین طرفت - چه اینوری چه اونوری - حرفی واسه گفتن داره یا نه. اگر داره بهش گوش بده، اگر هم نه که خب نه.
چه مرضی داری که بیایی ادای حق پایمال شده ها رو در بیاری و دم از هنر برای هنر و هنر سیاسی و غیرسیاسی بزنی؟؟؟

یعنی همینقدر نمی فهمی که حرفی که داری می گی کاملاً سیاسیه و از روی حسادت محض!!!

مگه تعریف *حسادت* چیه؟؟؟
*یعنی امکانی هست که دیگری داره و تو نداری و تو دلت نمی خواد دیگری اون امکان رو داشته باشه...*
حالا این امکان می تونه، حمایت باشه، می تونه منابع مالی باشه، می تونه، استعداد باشه، می تونه فضای فکری جدید باشه، می تونه هر چیزی باشه که تو نداری و نمی خوای که اون یکی داشته باشه.

کاش می شد به اینا فهموند، مشکل در عدم توانایی در گفتگوئه... یعنی همه دارن حرف می زنن، اما نه مبتنی بر دیالوگ و فهم متقابل؛ هر کی داره ساز خودشو می زنه و واسه توجیهش شعار میده.
دوستت دارم
و 
نگرانم
روزی بگذرد
که تو
تن زندگی ام را نلرزانی...

شنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۹۵

چند غزل ديگر بايد خواند 
تا تو از ميانه ي شاهد فال هايم
يكي از هزاران سلامم را پاسخ دهي
...
آدم هايي وجود دارند كه ما بهشون احتياج داريم
آدم هايي وجود دارند كه ما دوستشون داريم
و 
آدهايي وجود دارند كه چون دوستشون داريم، بهشون احتياج داريم

نيچه ميگه كسي كه جنگجوئه بايد هميشه درحال جنگ باشه وگرنه درحال صلح باخودش درگير ميشه(نقل به مضمون)
فكرمي كنم آدم فقط موقعي مي تونه آرامش رو براي خودش پيش بياره اول سعي كنه با درونش كنار بياد
باذهنش
بالذت هاش
باعشقش
بااون چيزي كه اشتياق و حركت رو در درونش ايجاد كنه
حتي با غم هاش
درزندگي مفهوم ساختن و درك اون پايه آرامشه
اينكه تو هر لحظه حتي تو خستگي هات، دلخوري هات، دلتنگي هات به دنبال انگيزه اي براي يه شروع دوباره باشي، يه ساختن دوباره، يعني هنوز هستي و وجودت نياز داره به حركت، به دوست داشتن و دوست داشته شدن، نياز داره به تلاش براي وجود خودش و ديگري

جمعه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۹۵

قانون زندگی

سال ها پیش وقتی تازه کتاب جین ایر رو به دست گرفته بودم و داشتم فصل های موسسه لوود رو می خوندم، با اکراه و کاملاً منقبض اینکار رو می کردم. درک فضای ورود به داستان برام سخت بود. شروع تلخی داره و آدمو وادار می کنه، جای شخصیت اصلی اتفاقات رو احساس کنه. اما شکل روایی و دیالوگ های داستان مجذوبم کرده بود. جمله ها کوتاه و کامل هستند و آدم توشون گم نمی شه.

همین اواخر هم که مجموعه ای از متن اصلی و ترجمه ها و فیلم های ساخته شده رو می دیدم، همون احساس قدیمیمو داشتم. راستش من جین رو خیلی خوب می فهمم. از نظر احساسی کاملاً به من شبیهه و از نظر خلق و خو کاملاً بهش نزدیکم. 

من هم مثل جین معتقدم، نمی تونم، در این دنیا در تنهایی و با احساس نفرت زندگی کنم. اما مرزها و حدود خودم رو می شناسم و قوانین خودمو دارم.

داشتم می گفتم که واژه های این فصل از داستانو به سختی جلو می بردم؛ گاهی فقط چند خط می خوندم و بعد کتاب رو می بستم و دنبال کار دیگه ای می رفتم. اما، خودمو مجبور کردم که این فضای داستان رو دوباره و دوباره احساس کنم... با این همه فکر می کنم، بین این همه سردی و تاریکی، یک جمله هلن برنز به اندازه تمام دنیا ارزشمنده؛

جایی در داستان جین به خاطر اینکه حساب کار دست بقیه بچه ها بیاد، تنبیه میشه و بقیه اونو به دستور رئیس موسسه طرد می کنن، بدون اینکه حتی بپرسن، چرا. شب، هلن براش غذا می بره. جین از هلن می پرسه که تو چرا برخلاف بقیه با دختری که همه باور کردن که یه دروغگوئه، دوستانه رفتار می کنی؟ 

هلن به جین میگه:

Besides, Jane, if all the world hated you, you would not be without friends.

و جین میگه: 

But i cannot bear to be alone and hated.


آنچه تو را و مرا نجات میدهد
دروغ نگفتن است
نه شعر گفتن و شعر خواندن

کتاب نیست/ علیرضا روشن/ نشر آموت
گفت هيچ كس از دوري و نبود كسي نمرده. مرده؟؟؟
گفتم كسي كه مرده زبون نداره كه بگه

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۵

داستان های مشترک
آدم های متفاوت
چه چیز در این همه تفاوت مشترک است؟
چشم هایی که دروغ را نمی شناختند،
تمام باور یک اعتقاد بودند؛
و سادگیشان
هر روز
بر طبل سحوری می کوبید.
- زندگی همینه... گاهی شبیه یک اسلایس کیک؛ مال توئه... اما نمی تونی بخوریش.
= بعضی وقتها هم تو زندگی مجبوری ببینی، یه نفر داره کیکتو می خوره و تو هم کاری نمی تونی بکنی.
اينا همه اش اسمش كاره
فقط بايد چشم بصيرت داشت و ديد
ساده انگاريه وقتي داري مثلاً ميرزا قاسمي مي خوري و نفهمي دستي رو كه روي آتش سوخته
تو زندگي بايد براي هر كاري دليل محكمي داشت
حتي بادمجون كباب كردن

#مامان-خانم
اولين ليست تنخواه دفتر ما
ديروز موقع مرتب كردن بايگاني پيداش كردم

عمرمون به همين چشم به هم زدن گذشت
😏
If the doors of perception were cleansed, everything would appear to man as it is: infinite.

وقتي دريچه هاي ادراک پاک باشند، همه چيز اونطور به نظر انسان مي آد که واقعا هست:
بي نهايت!

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۹۵

سرنوشت

نمی دونم طبیعیه یا نه؛ ولی به تازگی متوجه شدم، تمایل عجیبی به پریدن از روی ثانیه ها دارم. به خصوص وقتی کتابی می خونم یا فیلمی می بینم. بار اول همه چیز کامل و یک دست و یک سره جلو میره. اما در بارهای بعد پریدن و انتخاب به داستان اضافه میشه. شاید هم قضاوت. 

امشب داشتم قسمت اول فصل سوم داستان های عامه پسند (Penny Dreadful) رو می دیدم و دقیقاً همین اتفاق افتاد. تم داستان در تمام دو فصل گذشته نبرد درونی آدم ها برای بقا و حفظ ماهیت، استقلال فکری و انسانیتشون بوده، اما نکته ای که در تمام صحنه ها مشهوده، غم عجیبیه که همه شخصیت ها - چه زنده و چه مرده - به اون مبتلا هستن و اگر شادی و سرخوشی ای از زندگیشون میگذره، یا هوسه و یا کاملاً به گذشته مربوط میشه. 

در گیر و دار این مفاهیم، گاهی چندین ساعت درگیر یک جمله می شم و یادم می ره، دارم فقط یه فیلم می بینم. و گاهی چندین صحنه از داستانو در چند دقیقه رد می کنم. 

و اما جمله عجیبی که امشب شنیدم: 

You know you have a further destiny. Let this be it. Where is your heart? Be how you are. 


می دونی سرنوشت جلو تر از ماست. بذار اتفاق بیفته. قلبت کجاست؟ همونی باش که هستی.



پ ن.:

داستان های عامه پسند (Penny Dreadful):
فصل سوم
قسمت اول: روز مرگ تنیسون (The Day Tennyson Died)