سه‌شنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۹


 آدم است ديگر ...

بعضي موقع ها دوست دارد
كسي باشد
تا حقيقت تلخي را محكم بكوبد توي صورتش؛

البته اگر دلش بيايد.

بعضی آدم‌ها شجاع به حساب آمده‌اند؛ درحالی‌كه تنها به خاطر ترس نگريخته بودند.

توماس فولر

جمعه، تیر ۰۴، ۱۳۸۹


 هر روز مثل غریبه اي از کنارش عبور مي‌كنم؛

هنوز هم به نظر مي رسد درخت بيد سرحالي است
اما،
 خوب كه نگاه مي كنم،
دلم هري فرو مي ريزد
اندكي به جلو خميده، اندكي در باد در نوسان
ريشه هايش سست شده اند؛
مي خندد،
اما سرشاخه هايش ...
اما...
سرشاخه هايش ...

من فقط  چشمانم را مي بندم و مي‌گذرم.

پنجشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۹

آدم هاي غريبي شديم.
آدم هايي با تمام خصوصيات موجودي به نام آدميزاد. خوبهاشو انداخيتم يه گوشه و چسبيديم به بدهاش. تا دلمون هم مي خواد براش استدلال تراشيديم كه از خوب بودن چه خيري ديدم كه حالا بخوايم سعي كنيم براش. حواسمون نيست كه كم‌كم داريم خصوصيات هولناكي پيدا مي كنيم و بدتر از اون داريم توشون وول مي‌خوريم و هرچي بيشتر دست و پا مي‌زنيم، بيشتر غرق مي‌شيم.  شديم يه مشت آدم خاكستريِ در رفت و آمد كه رفت و آمد اخلاقي مون  رو با نيازهامون تنظيم كرديم. به ندرت پيش مياد كاري رو فقط براي اين انجام بديم كه دوستش داريم. كه دلمون مي‌خواد، كه حس خوبي بهمون ميده... اگه همه اينها هم برامون فراهم بشه، انقدر بدبين مي‌شيم و انقدر بهش گير مي‌ديم كه به گند مي كشيمش. 
روابطمون هم عجيب و غريب شده. يه روز با اين يه روز با اون. بخوايمش بايد باشه و نخوايمش بايد بره. حد وسطي هم نداره. جالب تر از اون شيوه كشفياتمون از طرفمونه؛‌ به جاي اينكه مثل باستان‌شناس‌ها با ظرافت و حوصله رفتار كنيم، شبيه كشورگشايان نابغه‌اي مثل كريستف كلمب عمل مي كنيم. اونوقت وقتي هم كه به جاي هند سر از امريكا در مياريم تنها هنرمون اينه كه دست به قتل و غارت بزنيم، چرا كه ما فاتحان بزرگيم و نبايد چهره نقاب زدمون آشكار بشه.
چه ميدونم واالله...
بعضي موقع ها فكر مي كنم، شاید اگر تو روابطمون  چیزی از هم ندونیم، رابطه‌هامون بیشتر طول مي‌كشه. يعني اينكه اصلا كاري نداشته باشيم كه اين آدم جديد چي هست، كي هست، تو چه خانواده اي بزرگ شده، پدر و مادر داره يا نه از زير بته به عمل اومده. چي دوست داره يا از چي بدش مياد. فكر مي‌كنم، عیبمون اینه که از همون اول ِ بعد از سلام (تازه اگه سلامي در كار باشه)، می‌خوایم از همه‌چیز هم سر در بیاريم و بدتر اون با داده‌ها و گرفته هاي مزخرف‌مون "نظر ِ کلی‌"مون را درباره‌ طرف مقابلمون بگيم.
غافليم هممون به خدا.
بابا جان... رابطه برای ادامه داشتن، به سؤال احتياج داره، به ابهام،‌ به تعلیق، به ايجاز، به نگاه... به نگاه... به نگاه... به سكوت، به دونستن چیزایی که تا همین دیروز نمی‌دونستیم، به فهميدن اينكه چي شادممون ميكنه و چي يه عالم غم رو ميريزه تودل‌مون.
رابطه برای زنده ماندن به چیزایی احتياج داره که نمی‌شه همه شو یه جا، با يه چيزي مثل سرنگ به خوردش داد. رابطه براي زنده مونده به "آدم بودن" احتياج داره. و به پذيرفتن اين نكته ظريف كه طرف مقابلمون يه شيء نيست، يه ادمه.
توي اين آدمي كه روبروي ما قرار گرفته ، باید همیشه چیزی باشه که بو‌ش بکشیم  و آروم آروم کشفش کنیم، باید حدسش بزنیم و بتونيم بفهمیم اشتباه می‌کردیم درباره‌اش يا به خودمن بباليم كه درست شناختيمش، يا اگه چيزي ازش ميخوايم، به اونم حق بديم كه اون خواسته رو بخواد يا حتي نخواد. بايد... باید همیشه يه چیزی داشته باشیم -نه چندان پیچیده- که رو کنیمش و و خودمون واونو سر ذوق بياريم.
ممكن هم هست كه اولش فكر كنيم كه اصلاً  آدم جالبی نیستیم و تو زندگی كپك زده مون همه چي پيدا ميشه به جز ظرافت و لوندي (چه مردانه و چه زنانه) بعدش باز طبيعي هست كه به وحشت بيفتيم كه چيزي برای شگفت‌زده کردنش نداریم و احساس كنيم كه بلد نیستیم حرف بزنیم یا به خودمون بگيم "وای خدای من چقدر خنگ و حال بهم زنم" اما زمان ... نياز به زمان هست كه نتيجه بگيريم. به قول يه بنده خدايي به جاي بلعيدن بايد مزمزه كرد... درد اينجاست كه تو اين زمونه غريب ما هيچكس حال چشيدن نداره...فقط مي خواد گرسنگيش رو برطرف كنه. فرقي هم نمي‌كنه با چي يا با كي.

اينه كه ميگم آدم‌ هاي غريبي شديم.
شديم موجوداتي كه خواستمونو مي كوبيم تو صورت طرف، بعدشم، قبل از اينكه حالش جا بياد ولش مي‌كنيم وسط زمين و زمان كه يا تاب بخوره دور خودش و يا با مخ بياد پايين. نه احساساتش مهمه و نه طرز تفكرش، نه حتي آدم بودنش.

پ ن: اين همه نوشتم، اما هيچي مثل اين قطعه شاملو  آرومم نمي كنه

دهانت را می بويم
مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پويم
مبادا شعله ای در آن نهان باشد
روزگار غريبی است نازنين
روزگار غريبی است نازنين
و عشق را در کنار تيرک راه بند تازيانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان بايد کرد
شوق را در پستوی خانه نهان بايد کرد
روزگار غريبی است نازنين
روزگار غريبی است نازنين
ودراين بن بست کج و پچ سرما
آتش رابه سوگوار سرود و شعر فروزان می دارند
با انديشيدن خطر به جان خريدن
آنکه بر در می کوبد شباهنگام به کشتن چراغ آمده است
خود را در پستوی خانه نهان بايد کرد
روزگار غريبی است نازنين
روزگار غريبی است نازنين
نور را در پستوی خانه نهان بايد کرد
عشق را در پستوی خانه نهان بايد کرد
شوق را در پستوی خانه نهان بايد کرد
آنک قصابانند بر گذر گاه‌ها مستقر با کنده و ساتوری خون آلود
وتبسم را بر لبها جراحی می کنندوترانه را بر دهان
کباب و قناری در آتش سوسن و ياس
ابليس پيروز مست سور عزای ما را بر سفره نشسته است
آری خدای را در پستوی خانه نهان بايد کرد

سه‌شنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۹

... این کُشنده است، خاطره‌ها را می‌گویم. پس بعضی چیزها را نباید فکر کرد، همان‌هایی که برای آدم عزیزند. یا نه، اصلن باید آن‌ها را فکر کرد، چون اگر فکرشان را نکنی خطر این هست که آن‌ها را یکی‌یکی در حافظه پیدا کنی. یعنی باید مدتی، یک مدت حسابی، فکرشان را بکنی، هر روز و چند بار در روز، تا وقتی که یک لایه لجن رویشان را بگیرد به طوری که دیگر نتوانی از آن رد بشوی. این قاعده‌ی کار است...

بیرون‌رانده
ساموئل بکت 
ترجمه‌ ابوالحسن نجفی

دوشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۹

وقتي به دنيا آمدم گريه نكردم
اين را آنهايي كه ديدند، گفتند.

انگار
از همان روز اول مي دانستم
به دنيا آمده ام
تا نا آرام باشم.
آن کس که تنها زندگی می‌کند و با وجود این مشتاق است گهگاه پیوندی برقرار کند، آن کس که با در نظر‌گرفتن تغییر ساعات شبانه‌روز، دگرگونی‌های آب و هوایی، و مناسبات شغلی و مسائلی از این نوع خواهان آن است که سهل و ساده بازویی ببیند که بتواند به آن بیاویزد ، چنین کسی نمی‌تواند مدت درازی بدون پنجره‌ای روی به خیابان سر کند. اما اگر وضع او به گونه‌ای است که در جست و جوی چیزی نیست، خسته و ملول به کنار پنجره آمده است، چشمانش میان آسمان و جمعیت بالا و پایین می‌رود، سرانجام آن پایین اسب‌ها او را خواسته یا ناخواسته با کالسکه‌ها و هیاهو به دنبال خود می‌کشند و در نهایت او را جذب یگانگی و یک‌دلی انسانی می‌کنند.

پنجره‌ای رو به خیابان
فرانتس کافکا
ترجمه‌: علی‌اصغر حداد

یکشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۹

تو روابط بين آدم ها اين امر يه اتفاق رايجه كه بعضي‌ها برداشت هاي غير واقع و گاه موذيانه و از روي شيطنت خودشون رو از طرف مقابل با اطمينان و با صداي بلند مي گن (حالا به هر دليلي، كه يكيش هم ميتونه كسب شناخت از توصيف هاي طرف مقابل از خودش باشه)؛ بعد طرف مقابل كه اصلا توي اين عوالم نيست يا در واقع مدتهاست كه ديگه تو اين عوالم سير نمي كنه، در نهايت حيرت، ساده ترين بياني كه مي تونه داشته باشه، اينه كه بگه: "تو منو نشناختي".

من اينو خيلي خوب مي تونم تشخيص بدم. مي دونم جر و بحث و اثبات و انكار هيچ فايده‌اي نداره وقتي رابطه اي به اينجا مي رسه. فقط بايد گذاشت و  گذشت.

شنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۹

اينو كه خوندم فقط يه تصوير توي ذهنم اومد. يك تصوير شبيه يه قاب عكس كه توي يكي از روباهام ديدم.  نمي دونم آدم خواب ببينه كه قيامت شده و آدم هاي خاكستري رنگ سرگردان و نگران توي هم بلولند، چه تعبيري داره. و بعدش هم اون وسط-مطا يه چهره آشنا و رنگي بين اون همه غبار خاكستري ببينه يعني چي... اين متن رو كه خوندم ياد اين روياي تازه ام افتادم كه مطمئنم يه خواب عادي نبوده.

"سايه می‌گفت وقتی رادیو بودم یک بار از کنار استوديويی رد شدم و صدای آواز شجریان را شنيدم که ترانه‌ای را می‌خواند که بخشی از آن این بود: من و تو قصه‌ی یک کهنه کتابیم مگه نه؟ خوب اين در شأن و اندازه‌ی شجريان نبود. بعداً سایه به شجریان گفته بود که: آقای شجريان! ذوالفقار علی به دست داری، باهاش پیاز پوست نکن!"

پ ن : براي بعضي ها كه گاهي يادشون ميره كه چي هستن، كه چي بايد باشن و...در نهايت حيرت با بعضي كارهاشون تبديل شدن  به چيزي كه بسيار دور از شأن‌ و مقامشونه.

پنجشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۹

و اگر در پی خواندن زندگی‌نامه‌ها بر می‌آیی، از آن زندگی نامه‌ها پرهیز کن که نام‌شان «فلانی و دوران او» ست، به جای آن‌ها زندگی‌نامه‌ای را برگزین که عنوانش چنین باشد: فلانی، جنگجویی علیه دورانش.

نیچه
مشاهدات نامدرن

چهارشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۹

علامت انسان رشد نیافته این است که می خواهد بزرگوارانه در راه یک هدف جان بسپارد، و حال آن که علامت انسان رشد یافته این است که میخواهد در راه یک هدف به فروتنی زندگی کند

Wilhelm Stekel

سه‌شنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۹

يك لحظه باريك
ميان من و گذشته ماند،
يك نكته كوتاه
ميان من و آينده گم شد.

حالا فقط يك آنِ طولاني باقيمانده و روي دلم سنگيني مي كند.
يك آنِ طولاني كه ميان خاكستري روزمرگي هاي من بيداد مي كند.

اين روزها بيش از هميشه با خود غريبه ام.
هر روز كه مي گذرد از ترس آلوده شدن به هر احساسي
عبوس تر مي شوم.

اين قرار من با خودم نبود.
وقتی هوای شهرت، مطلوب نیست، داشتن خانه‌ای که دلتنگ حصارش نشی نعمته.

دلشدگان
علي حاتمي

دوشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۹

در طول تاریخ فلسفه، فیلسوفان سعی داشته‌اند ببینند انسان چیست یا طبیعت انسان چیست. ولی سارتر گفت: انسان (طبیعت) جاودانه ندارد که بدان توسل جوید. بنابراین بی‌معناست در پی مفهوم کلی برای زندگی بگردیم. چاره‌ای نداریم جز این که بداهه‌پردازی کنیم. ما مثل هنرپیشه‌ای هستیم که بدون تمرین، بدون نمایشنامه و بدون کسی که پشت پرده در گوشش بخواند چه کار باید کند، به صحنه کشیده شده‌ایم. مجبوریم خود تصمیم بگیریم چگونه زندگی کنیم. این حرف واقعا درستی است. اگر می‌شد با خواندن تورات و انجیل و یا با مراجعه به یک کتاب فلسفه فهمید چگونه باید زیست، زندگی خیلی آسان بود.

دنياي سوفي
داستاني درباره تاريخ فلسفه
حسن كامشاد

جمعه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۹

برای دیکتاتور بودن کافی است اعتماد به نفس قوی با ایدئولوژی قشنگ داشته باشید تا بتواند همه چیز را توجیه کنید.

گردباد

چهارشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۹

بدترين و خطرناك ترين واژگان اين است:
"همه اينجورند".

سه‌شنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۹

بي بهانه مي نويسم
و اين دردناك ترين تقلاي عالم است

سيد* جايي مي گويد:

يعني جواب آن همه علاقه آيا
همين تو دور و
من دور و
گريه‌هامان بي گفتگو...؟!

واقعا اين
تمام آن چيزي بود كه گذشت؟
اين حال آني نبود كه من مي‌خواستم و هست
من آني نبودم كه حال بخواهد و هستم.
نه اشكي مي آيد و نه بغضي مي شكند.
خسته ام به اندازه تمام نبودن هايم
خسته ام به اندازه تمام نشدن هايم
خسته ام به اندازه تمام نخواستن هايم؛
در جاري اين همه سال و ماه،
خسته ام از خودم
از خودم
به خاطر چيزي كه نبودم.

 حالا ديگر هركسي يك "دوستت دارم" ساده كه مي گويد
بي اختيار از سوي ديگر مي روم
فرقي نمي كند كجا؛
فقط راهي را مي بينم كه بايد رفت
شايد هرچه پنهان تر...هرچه پنهان تر.
يك جاده روبه رويم هست
گاهي با كوه
گاهي بي كوه
گاهي سبز
گاهي خشك
هواي رفتن دارم، هر كجا كه باشد؛
هر جايي غير از اينجا.

اين روزها انقدر دلم تنگ است كه ديگر
جايي براي حتي يك ذره نور نمي گذارم
خودم روزنه را مي بندم.
كسي چه مي داند؟
شايد اگر فردا بيايد
همين شيشه ترك خورده اينبار با كوچكترين نوازش فرو ريزد
كسي چه مي داند؟
كسي
چه مي داند؟

تمام درد من اين است:
من صداي شكستن را مي دانم

*سيد علي صالحي

شنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۹

همه‌ی آدم‌های تنها در تنها ماندن دیگران مقصرند. همیشه کسی را می‌خواهند که یا اصلا نیست یا دوستشان ندارد ولی آن‌هایی را دوستشان دارند، نمی‌خواهند. آن‌ها هم کسی را دوست دارند که دوستشان ندارند و کسانی را که دوستشان دارند، نمی‌خواهند... این‌طوری همه‌ی آدم‌های تنهای دنیا به هم وصلند.

برگرفته از وبلاگ آك

پنجشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۹

متفاوت بودن تجربه هاس که آدمارو از هم دور می کنه؛ و این که خواسته هاشون روی یه خط موج نیست و نگاهشون به پديده ها با هم يكي نيست.
اینجاست كه  یکی اين وسط حس می کنه همش داره دست و پا می زنه. همه اش داره امتحان ميشه، همه داره انتظارات ديگران رو از خودش برآورده مي كنه؛  در واقع  تقصیر هیچ کدوم هم  نیست، اما موجي از فشارهاي زندگي رو پديد مي‌آرن كه اگه توان روحي آدم به كمكش نياد، معلوم نيست سر از كجا در مياره.

امروز روز  سختي رو شروع كردم.به قول الماني ها يه كاتاستروفه واقعي بود؛ با كلي مشاجره و كلي اعتراض كه هم كردم و هم بهم شد. وكلي اشك كه ريخته شد و دليلش كار نبود. خودم مي دونم چه مرگمه. اما دردناكه كه نمي‌توني حرفتو به همه بگي. شده يه بغض بزرگ كه داره خفه‌ام مي كنه.

نمي فهمم چرا تجربه هاي ادم ها اين توقع رو توي اون ايجاد مي كنه كه حق فقط با خودشونه. چرا فكر نمي‌كنن شايد اين آدمي كه روبروشونه، تنها گناهش داشتن تجربه‌هايي هست كه ذهنش رو ساعت ها به خودش مشغول كرده...شايد اين آدم نياز داره يه مدت اصلا نباشه، يه مدت هيچي نباشه، هيچ جا نباشه.