چهارشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۹۵

آدمي شيرخام خورده

ديروز صبح بدون اينكه منتظر تلفن خاصي باشم بهم زنگ زد؛ سلام از دهنم در نيومده گفت: دختر چقد دستت سبكه؛ من هر روز بايد بيام دم شركت ده تومن دشت سر صبح ازت بگيرم. بهت قول مي دم، سر سال نشده ميليونر شدم.
از شدت ذوق زدگيش خنده ام گرفته بود؛ ازش پرسيدم چطور مگه؟ چي شده؟
گفت: ديروز كه ازت قرض گرفتم رفتم شركت واسه تسويه بعد مديرم از اوضاع و احوالم پرسيد؛ داستان بستري شدن مامان رو براش تعريف كردم.  سريع دستور داد مراحل تسويه مو انجام بدن؛ ازم پرسيد كم و كسر ندارم، بهش گفتم از يكي از همكارام كه يه خانمه قرض كردم ، فعلا مشكلي نيس؛ آقا سيريش شد كه از اولش هم داد ميزد تو دلت يه جا گيره. از ما انكار، ولي مگه ول كرد. پا شد با من اومد بيمارستان. بعد برگشت به مامان گفت اين پسرت يك كلمه حرف نمي زنه چه دردي داره... منم يه دوست دختر پولدار و خوشگل مثل اين داشتم، معلوم بود محل هيشكي نمي ذاشتم. چرا دست براش بالا نمي زنين
گفتم: يعني چي؟؟؟😁
گفت: هيچي ديگه گير داده بود كه من يه دوست دختر دارم كه هر وقت كارم گير مي كنه به اون مي گم. مامانم اون وسط رو تخت بيمارستان مي گفت، حرف كه نمي زنه، اگه بگه كيه همين فردا مي ريم خواستگاري.
گفتم: تو چي گفتي؟
گفت: گفتم كاش دوست  دخترم بود؛ از خواهرم بهم نزديك تر و عزيزتره. خلاصه اينكه زنگ زدم بهت بگم دستت درست. 
گفتم: خوب حالا شلوغش نكن؛ اگه بازم كاري از دستم بر مياد بهم بگو. 
گفت: هر وقت با تو حرف مي زنم، همه ناراحتي هامو فراموش مي كنم؛ سر مامان اصلاً كم آوردم. برادر و خواهرام چسبيدن به زندگي خودشون. با هركي هم حرف بزني مي خواد يه جوري خودشو بچسبونه به آدم.
گفتم: از كجا مطمئني منم مثل بقيه نيستم. جاي تو بودم، به اندازه يه درصد شك جا مي ذاشتم واسه طرفم.
گفت: بچه اي؟؟؟ من طرفمو نشناسم؟؟؟ آدم چند كلمه با تو حرف مي زنه مي فهمه هيچي جز هموني كه هستي تو سرت نيس
گفتم: اميدوارم همينطور باشه كه تو مي گي. 
گفت: مي دونستي همكارات بهت حسادت مي كنن؛ به رابطه هات؟ 
گفتم: واقعاً؟
گفت: اين دختره همكارت چندبار به بهانه هاي الكي پي ام مي داد، جوابشو ندادم. بعد آخرش برداشته برام نوشته چرا جوابمو نمي دي؟ اگه خانم آشوري بود فرق مي كرد نه؟
گفتم: تو چي گفتي؟
گفت: بهش گفتم اگه جواب ندادم لابد كار داشتم. بعدم درست مي گي اگه خانم آشوري بود فرق مي كرد. هشت نه ساله ميشناسمش، دو كلمه مزخرف و پرت و پلا ازش نشنيدم. هر وقت هر كاري بوده تمام و كمال و بي چشمداشت انجام داده
گفتم: خيلي خب ديگه تعريف نكن
گفت: ببين من حسادت دخترا رو به هم مي فهم. مخصوصاً بهش گفتم حساب خانم آشوري با هر كسي فرق داره. از خواهرم برام عزيزتره؛ همين شد؛ ديگه رفت پي كارش.
گفتم: زدي تركونديش كه ... واقعاً درباره من اينجوري بهش گفتي؟
گفت: واقعيتو گفتم؛ وقتي مي بينم با بهانه ميان طرفم ديوانه مي شم. 
گفتم: ول كن بابا... طبيعيش همينه كه آدما دنبال فرصت مناسبن؛ كي از تو بهتر؛ تازه بايد خوشحال هم باشي...فرق من با بقيه اينه كه سعي مي كنم با آدما با خط كشي رفتار نكنم. برام مهم نيس زن هستن يا مرد؛ بزرگترن يا كوچيكتر؛ آدم بودنشون برام مهمه. انتظارم ندارم همه مثل من باشن. اتفاقاً رفتار اونايي كه تو ازشون فرار مي كني طبيعي و نرماله نه من. من دنياي خودمو دارم اينه كه تو روابطم دنبال رابطه هاي مبتني بر سود و زيان نيستم. فرصت اگه فرصت من باشه تو رابطه مياد سراغم؛ به زور اگه بخوام فرصت بسازم و بيارم تو قالب ذهني خودم، مي زنه قالب و پالب رو مي تركونه بابا.
گفت: چقدر شبيه من فكر مي كني
...

پ ن.:
١)
واقعاً نمي دونم چي شد كه اين همه حرف زدم و اين همه حرف زد. آدمي شير خام خورده يه وقتايي سر از كار خودش و ديگران درنمياره و هيچ نتيجه اي هم نمي تونه از حرفايي كه زده و شنيده بگيره.
٢)
آدم واقعاً بايد خوشحال بشه وقتي ميشنوه ديگراني هستن كه بهش حسودي مي كنن يا بايد حرص بخوره؟