دوشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۹۷

۱)
بهش می گم اتحادیه حلیم و آش فروشا یه تابلو دارن بر خیابون
ما با شش ونیم میلیارد صادرات داریم هزینه می کنیم، یه کاری باشه که هر روز صبح خودمونو اعضامون از زیرش رد می شیم( عقمون نگیره) کار قابل قبولی باشه

برگشته بهم می گه: خانم آشوری خواهشاً(!) سر تابلو برخورد سلیقه ای نکنین؛ خط نستعلیق دیگه قدیمی شده

یعنی فقط گفتم، شما فقط قیمت و طرحشو بده، تصمیمشو یکی دیگه می گیره
و... دهنمو بستم.

۲)
سه ماهه داریم رو آمار صادرات کار می کنیم، الان که می خواییم منتشرش کنیم، دادیم بهش که مثلا کار گرافیکی کنه روش
رسماً ترکمون زده به تمام دیاگرام ها و رنگ بندی ها. بعد اعداد و اطلاعات همه آیینه شده
برگشته می گه، خانم آشوری، چکش کنید فردا بفرستمش چاپ
گفتم من وقتشو ندارم.

به رئیسم گفتم، از فحش خار...در بدتر می دونید چیه؟؟؟ اینکه کاری که همه چیزش درست بوده به صورت منهدم برگردونه و بگه چکش کن


نکته اخلاقی:
۱)
مدیر روابط عمومیتونو با دقت انتخاب کنید که مجبور نباشید راه بفتید دنبالش شیرین کاریاشو جمعش کنید
۲)
قول همکاری به کسی بدید که باعث رشد شما بشه نه اینکه فقط آخر ماه لیست هزینه بذاره جلوتون
۳)
تا یه حدی تحمل کنید. از یه حدی که گذشت اون روتونو نشون بدید. اتفاقی نمیفته. حداقل احمق فرض نمیشید.

یکشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۹۷

وقتى خودت به جايى برسى كه تعداد سال هاى عمرتو اشتباه كنى، ببين چقدر اوضاعت داغونه

بعد فكرتو عوض مى كنى
به اين فكر مى كنى صبح رفتى شركت دلار نه تومن بوده بعد اومدى بيرون شده يازده تومن

بعد تو بايد به چشم اين بچه ها نگاه كنى و چند جوك مسخره تعريف كنى كه حال و هواشون عوض بشه

اونم تو!!!
🧐😑

Wir tranken
den Sonnenuntergang
über dem Meer
mit tiefen Atemzügen.
Unsere Freude
stand wie ein Fels
in der Brandung,
und unsre Liebe
flog wie die Gischt
hoch in den Wind.

Wir sahen uns nicht an,
doch unsre Blicke waren eins
hinter dem Horizont.

~ Hans Kruppa ~

ما غروب خورشید را با نفسی عمیق بر فراز دریا نوشیدیم
لذت و سرخوشی ما همانند صخره ای در میان موج ایستاد
و عشق ما همانند کف در میان باد رو به بالا گسترده شد.
ما به هم نمی نگریستیم بلکه نگاه ما به چیزی در پس افق دوخته شده بود

هانس کروپا



شبی خواب دید دستش را به سوی قرص ماه دراز کرده و می خواهد آن را در آغوش بگیرد.
تعبیر خوابش تصویر آینده را محو کرد.
به او گفتند تمام بهانه هایت کنار بگذار و منتظر بمان.
ماه تو را به زودی فرا خواهد خواند.
بیدار که شد، خورشید دیگر بالا نیامد.

همیشه آماده باش برای شروعی دوباره
فرخندگی در همین خلاصه می شود که به اصالت آنچه که هستی، ایمان بیاوری
نتیجه کتاب گردی امروزم🤗😍


گوارا نيست گاهي كه مي داني، همه ترس تو از نبودن كسي واقعيت روزگاري شده است كه مي گذراني
ترس همانند ترديد آفت روح است
روح زخمي هميشه براي دوست داشتن چيزي كم دارد

جمعه، مرداد ۰۵، ۱۳۹۷

آه اینو می خوستم بگم بعد از عملیات خرید انتحاری دیشب یادم اومد گزارش جلسه آیین نامه ها رو باید بنویسم.

دیگه یه آتیشیه که خودم از عید به اینور انداختم تو اتحادیه و معلوم نیس کی پاشو بخورم.
بیخ دیوارُ ... ضامن دار‌ُ... زیرآب‌ُ ... دعوای تن به تن و...

تو دلم به خودم لعنت می فرستادم که تو کجات به قانون نویسا شبیه که میشینی به آیین نامه نوشتن واسه این و اون؟؟؟

خلاصه که تو گیج و ویجی کاغذ فیش هامو پخش زمین کردم و مشغول چسبوندن جمله هایی شدم که پراکنده از بین حرفای اینا تو جلسه ها نوشته بودم 

چشم باز کردم دیدم ساعت ۱۱/۵ شده. سه - چهار صفحه باید - نباید نوشته ام که شنبه باید بفرستم به بر و بچ «مدیر مادرزاد» که در چارچوب اونا آدم بمونن.

چاه کن

دیشب ساعت ۸ رسیدم خونه
حیله گری زنانه من خلاصه میشه به ترغیب کردن آقای برادر برای پایه شدن در یک امور خاص که تا مدتی پیش زیر بارش نمی رفت 
مثلا خرید کردن
مثلا تئاتر رفتن
مثلا قدم زدن بین قفسه های کتابفروشی

اما الان چند وقتیه که تا پیشنهاد می دم، یه استارت می خواد تا بلند شه و راه بیفته( قبلا باید هلش هم می دادم)

خلاصه که دیشب رفتیم یه جفت کفش بخریم، سه جفت خریدیم و برگشتیم.
بهش میگم خدا لعنتت کنه، من خودم نزده سر کیف و کفش می رقصم...همین هفته پیش سه جفت کفش واسه خودم و مامان گرفتم...
بعد فکر می کنید به من چی گفته باشه خوبه؟؟؟
دیدی ؟؟؟ همیشه تو نیستی که آدمو وسوسه می کنی!!!

پ ن.: 
وقتی تو مود خریده، باید خمیرو در جا بچسبونی؛ وگرنه هر چهارسال یه بارم این اتفاق نمیفته.

با بدبختا شوخی نکنید!!!

دیدید بعضی از فامیل چقدر رو اعصاب آدمن؟؟؟
یه خاله و دختر خاله دارم، دقیقا تو همین مسیر گام بر می دارن

البته برای دیگران
اگر کسی جرات کنه این رفتارا رو با خودشون بکنه، تا خاکسترشو به باد ندن، دست بردار نیستن

مثلا وقت و بی وقت زنگ می زنن، که: چه خبر؟؟؟
حساب یه سوزنی رو که تو بعد بوقی خریده باشی دارن و به روت میارن که: ئه!!! تو اینو نداشتی. تازه خریدی؟؟؟
تو یه ساعت هایی اصلا نباید بهشون تلفن کنی
سرزده بری دم خونشون، درو باز نمی کنن
تو یه خونه دویست متری، یه زیلو انداختن پشت پاگرد حمام و پشتی و تلویزیون و پتو رو هم گذاشتن همونجا و بقیه خونه موزاییک خالی و بدون مبل و پرده
یه عادت بدتر و دوره ای هم دارن که یهو گیر می دن به یکی، وقت و بی وقت، با خبر و بی خبر پامیشن تا ۱۰-۱۱ شب می رن خونشون و درست وقتی که یه روز آدمو هدر دارن به چرت و چرند گفتن و دراز کردن دق دلی های صد سال پیش آدم بر می گردن سر زندگی خودشون


الان چند وقته خاله خانم یه عادت دیگه هم پیدا کرده
آخر حرفاش بر می گرده جلوی من به مامانم میگه: خداشانس بده. این دخترای ما انقدر بدبخت و دست و پاچلفتی و بی دست و پان که هیشکی تو این سن سراغشون نیومده بگیرتشون. موندم ما اگه بمیریم کی ضبط و ربطشون می کنه؟؟؟

آخ آخ!!! یعنی دلم می خواد فقط سر همین یه حرفش خودم خفه اش کنم
من صبح تا شب دارم به اطرافیانم بهانه میدم که از چیزی که هستن و تو شرایطی که هستن احساس بدبختی نکنن. و برای بهتر کردنش تلاش کنن. بعد این به من میگه بدبخت؛ اونم به خاطر انتخاب خودم و نه از سر قضا و سرنوشت

پ ن.:
همینا دیروز زنگ زدن گفتن دارن میان 
🤕
یعنی روز تعطیلی جمعه مون پر.
به مامانم گفتم دارم یه گزارش می نویسم، لطف کن به پر و پای من نپیچ که به خاطر تولد تو دارن میان... من تصمیم گرفتم برم روز تولدمو عوض کنم. بعدم تولد من هفتمه نه امروز. هیچوقت با یه مردادی از این بازیا در نیارین!!!

پنجشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۹۷

Eine alte Legende besagt,
wenn du nachts nicht schlafen kannst,
dann nur, weil du im Traum eines anderen wach bist.


یک افسانه قدیمی می گوید:
اگر شب ها نمی توانی بخوابی، به این دلیل است که در رویای شخص دیگری بیداری.

Das Leben eines Menschen ist gefärbt von der Farbe seiner Vorstellungskraft.
Marc Aurel

زندگی انسان از قدرت تصورش رنگ می گیرد.

مارکوس اورلیوس

چهارشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۹۷

شاید گم شدن آغاز جستجو باشد ...

از ناله کردن بیزارم
از ناله شنیدن هم همینطور
اما گاهی اوقات یه حالی میشم... انگار همه غم دنیا تو دلم می ریزه... بعد اگر تمام تصنیف های شجریان و سرهنگ زاده رو هم گوش بدم و های های باهاشون گریه کنم، دلم باز نمیشه. این موقع ها یه گوشه می شینم و یه کاغذ می ذارم جلوم و تا جایی خالی بشم توش چیز می نویسم. مهم نیس چی... انقدر ادامه پیدا می کنه تا خالی بشم.

امروز صبح تنها دوست صمیمی ام بهم زنگ زد و گفت، فردا نامزدیشه. گفت فقط تو می دونی و حاج آقا (حاج آقا رئیس هیئت مدیره ماست)... نمی دونم چرا نمی تونم باور کنم که این انتخاب از روی دوست داشتنه. می دونم که نیست... 
بعضی وقتا آدم تن به چیزی می ده، نه به خاطر اینکه دلش می خواد، چون که اجبار اون چیز رو برای خودش تعریف می کنه.

می ترسه... از ترسش یه من زنگ زد... بهش گفتم ترست از اینه که نمی دونی چی قراره بشه... مدت هاست دیگه اون آدم همیشگی نیست... از همیشه ساکت تر و تلخ تر شده... اما خودشو به ضرب و زور نگه می داره.
چند بار اومدم بهش بگم، ببین دلت چی می خواد... گفتم ولش کن... باید پای خوب و بدش بایسته.

بهم گفت، امیدوارم برای تو هم پیش بیاد. دلقک بازیم گل کرد. گفتم پنجاه درصد قضیه حله و جواب منم روشنه. بذار طرف پیدا بشه، می دم دست تو راست و ریسش کنی. چرند گفتم... من آدم تن دادن به ضرورت نیستم. 

اونم دقیقاً می دونه جواب من چیه... 
ناراحتم چون می دونم به حرف دلش جلو نرفته...فقط ضرورت بودن با کسی رو احساس کرده.
چندوقتیه دارم فکر می کنم یه مدت خودمو گم و گور کنم برم یه گوشه ای دست کم خط تلفن و موبایل و اینترنت نداشته باشه.
اما راستش فکر یه مرخصی روزانه هم مضطربم می کنه

یحتمل به کار روزی ۱۳-۱۴ ساعت معتاد شده باشم.
بی کار که می شم
دلشوره می گیرم
بغض می کنم
خوابم می گیره
بی حوصله و زود رنج می شم

جالبه برادرم میگه بس که به این و اون در طول روز دستور می دی که اینکارو بکن و اونکارو نکن اخلاقت هم عوض شده؛ 

ولی هروقت به خودم فکر می کنم یاد اون رنگرزه تو روزی روزگاری میفتم که می خواست به مرادبیگ کار یاد بده و تا یه کاری رو شروع می کرد، می گفت: «بدش من تو بلد نیستی»

شاید سی درصد کارای من در طول روز خلاصه میشه تو کارایی که به خودم می گم، خودت انجام بدی، سه سوته تموم میشه اما بخوای توضیح بدی، یاد بدی، اصلاح کنی، روانت بهم می ریزه.

اینجوری شده که بعضیا به صبحونه و ناهار و پاساژ و دیت و عشق بازی و این چیزاشون می رسن، بعد من چشم باز می کنم می بینم ساعت هشت شبه، باید برم خونه بخوابم.

حمایت

چند روز پیش یکی از دوستان پلاس منو منشن کرده بود برای بقیه به این بهانه که نوشته هام قابل خوندن هستند. داشتم اسامی بقیه رو نگاه می کردم که چشمم افتاد به اسم یکی...
یادم اومد اسم مستعارشو خودم بهش پیشنهاد دادم و خیلی بهش اصرار کردم که نوشتن رو دوباره (اینجا) شروع کنه... چون فکر می کردم خوب می نویسه و ارزش خوندن داره. 
نمی دونم یهو چی شد یا من چی نوشتم که هوس کرد منو بلاک کنه. فقط یادمه از اینکه تو این اوضاع وانفسای اقتصادی و اجتماعی یکی مث من پیدا شده بود و از کار و روابط اجتماعی و زندگی و علایقش می نوشت، بر آشفته بود. 
حتی در مورد من به کنایه نوشته بود که بعضیا همه دنیاشون تو دفتر کارشون خلاصه شده واز درون قصر شیشه ایشون نمی تونن ببینن که مردم تو چه کثافتی دست و پا می زنن.

با "این نگاه" این من بودم که حرف مشترکی باهاش نداشتم، اما اون منو بلاک کرد.

واقعیت این روزا اینه که: 
اوضاع زندگی خیلی ها سخت شده، اما حداقل می تونیم همدیگه رو برای کارهایی که فکر می کنیم درسته و ارزش انتقال تجربیاتمون به بقیه رو داره، نرنجونیم. هنر نمی کنیم اگر هر روز که چشم باز می کنیم، تا نفس داریم بدبختی ها و بدشانسی های خودمون و بقیه رو بشمریم و حسرت بخوریم که ای کاش اینجا به دنیا نیومده بودیم.

بلاهت از اونجایی ریشه دار می شه که محدودیت هامونو تو سر خودمون و بقیه بزنیم، زمین و زمان رو مقصر بدونیم برای چیزی که نشدیم و نداریم و آخرش هم چیزی بیشتر از بغض و خشم تو وجودمون تلنبار نکنیم.

اگر کسی همین امروز از من بپرسه، بزرگترین کاری که تا الان تو زندگیت کردی چی بوده، می گم: حمایت.
آدمایی که احساس کنن، کسی بهشون فکر می کنه و از وجودشون حمایت می شه، اعتماد به نفسشون بالا می ره و می تونن به جلو قدم بردارن... فرقی هم نمی کنه که این جلو رفتن، چند قدم باشه، یا چند فرسنگ.

سه‌شنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۹۷

این روزها تنها تصویری از لبخند زیبایی ازتملم تو برایم باقی مانده است.
و نگاهی که به افقی به جز نگاه من تلاقی می کند.

کاش این سکوت شکسته می شد.
کاش برق چشمانت دوباره دنیایی را روشن می کرد.
کاش به جای اکنون که بهانه واژه هایم برای خودنمایی هستی، 
کنارم می نشستی...
از بالای استکان چای به من خیره می شدی ...
ونگرانی مرا با یک "درست می شود"ِ ساده آسوده می کردی.

می دانی؟؟؟
نبودن تو بهانه ای شده است برای تفسیر لبخندت
فاصله ای شده است برای رویابافی های شبانه ام
نیازی شده است برای در آغوش کشیدن خیالی که دیگر هرگز تحقق نخواهد یافت؛
با این حال می دانم که به تکرار آن محتاجم.

فکر می کنی احتیاج مگر چیست؟
احتیاج تجسم تکرار خیالی است که از خود بر لب طاقچه باقی گذاشته ای.

یکشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۹۷

مقوا

جلسه امروز صبح ناامیدکننده ترین جلسه ای بود که تا الان توش شرکت کردم.
اینجوری تصور کنید که به یک مشت کپک سمت های تصمیم گیرنده و کارشناسی دادن؛ بعد همین کپک ها پاشدن اومدن که در مورد یه طرح ملی تصمیم بگیرن. 

بعد از سه سال دوندگی و توجیه و پرزنت و به به و چه چه شنیدن، طرح رو فرستادیم برای هر سازمانی که نظر خودشو بگه... 

اولش ادعا می کردن که برای ما نفرستادید. رسید دریافت سازمانیشونو که گذاشتن جلوشون، تازه اعتراف کردن که یک صفحه از طرح رو نخوندن. 
بدترین قسمتش اینجا بود که طرح نخونده رو داشتن نقد می کردن.
یاد فراستی افتادم که به همه فیلما ندیده می گه مقوا...

شنبه، تیر ۲۳، ۱۳۹۷

دقيقاً دنبال فرصتى براى فكر نكردنم. حساب كردم اگه نصف اين وقتى رو كه سر جروبحث ها جنجال هاى دفتر مى ذارم، درسمو خونده بودم، الان كم ِكم دكترامو گرفته بودم. 
اما تا ميام شروع كنم به درس خوندن، يا سرو كله ترامپ پيدا ميشه، يا دلار گرون ميشه، يا ارز تك نرخى ميشه، يا خوراك واحدهاى توليدى ناياب ميشه، بعد كار من در مياد و بايد كلى مقاله و مصاحبه اقتصادى بخونم كه بتونم چهار خط تحليل آمارى و پيشنهاد كارشناسى از وسط كلى دعوا و جدل دربيارم. ببين اوضاع چقدر داغونه كه من بايد هشتاد ساعت اضافه كارى داشته باشم، عيب و ايراداى سامانه فلان سازمان دولتى رو در بيارم و اخرش برسم به اين جواب كه فعلاً همينه كه هست.
حالام كه از چهارشنبه درگير جنگ هوو گونه اى شديم. كار به يار و ياركشى كشيده. اوضاع اينقدر در هم و جو اينقدر سنگينه كه به جاى كار اجرايى در حال نصيحت و پادرمويونى ميون پيرمردهاى كهنه كار و جوون هاى بي ادب و فرصت طلب هستيم.
تكليف جوون ها بى ريشه كه مشخصه... اما اين سياست بازى پيرمردها رو اصلاً نمى فهمم. رسماً تو جلسه همو آسفالت مى كنن بعدش كه خوب از خجالت هم دراومدن، با هم قرار ناهار خصوصى ميذارن كه آتش بس كنن (شايد هم نكنن).
تو جلسه چهارشنبه فقط به هم فحش خواهر و مادر ندادن. امروز هم همه اش به جنگ هسته آلبالويى تو تلگرام گذشت.

يه گوشه اى دراز كشيدم و دارم متلك ها و تيكه پرونى هاى اينا رو مى خونم و آه مى كشم و به اين فكر مى كنم كه شايد اينام به حرف مرحوم ظهورى اعتقاد دارن كه يه جايى تو فيلم قهرمان قهرمانان ميگه: "همه مزه مردی به دعوا و مرافعه شه"

پ ن.:
به يكشيون امروز گفتم: حرمت امام زاده رو متوليش نگه ميداره( ديگه نگفتم تكليف متولى اى كه جيش كنه تو امام زاده معلومه) شما با رفتاراتون حرمت همو پايين آوردين. ما رو هم سر كار گذاشتين.

جمعه، تیر ۲۲، ۱۳۹۷

گاهى دلم براى زن بودن خودمون مى سوزه. با تمام شيشه خرده هايى كه داريم، تو مخمصه که گیر می کنیم، فقط حرف زدنه که آروممون می کنه.
دیروز بعد از مدت ها این خانم همسایه بالایی رو تو خونمون دیدم. به مامانم برای حرف زدن پناه آورده بود. 
قبلا براتون نوشته بودم که چه دعواهای وحشتناکی دارن. چه کاری می شد کرد... نه قضاوتی میشه کرد نه راهی میشه نشون داد...
مردی که کتک می زنه، راهی برای حرف زدن نذاشته... زنی که کتک می خوره، غروری برای تکیه بهش نداره.

چند ساعتی حرف زد... من و مامانم چند ساعتی گوش دادیم.
گویا شوهره هرزه گردی می کنه و هروقت این مچشو می گیره ، دست پیشش کتکه.


بین حرفاش بهم گفت خوش به حالت که مستقلی و شوهر نداری و دستت تو جیب خودته...
تو دلم گفتم: منم یه درد دیگه دارم که تو نمی دونیش.
داشت می رفت، بهش گفتم: فقط تصمیم بگیر اونوقت همه عالم پشت تصمیم تو می مونن. 
دلم می خواست یه جوری کمکش کنم. اماخودمم نمی دونستم کجای این داستانو می شه گرفت.

مرض بى علاج

نمى دونم شايد دليل اين سكوت و بى اعتنايى كه بهش مبتلا شدم يه جور افتادن توى يه سرگيجه مداومه كه راه جنگيدن باهاش رو هم هنوز پيدا نكردم.ساكت شدم كه ببينم، كى تموم ميشه.

تا چند سال پيش نگاهم به عشق و دوست داشتن يه جور نگاه آرمانى و خاص بود كه شايد فقط يك بار در زندگى اتفاق بيفته. اما الان عشق نه، اما دوست داشتن از طرف من به حمايت كردن خلاصه شده... به اينكه همه اش حواسم باشه، يه چيزايى از دست نرن... يه چيزايى رشد كنن... يه چيزايى بهتر بشن...يه چيزايى اكه بهتر نمى شن، بدتر هم نشن...

به يه جور جنون و تنهايى مبتلا شده ام كه در اثر جمع گريزى و فاصله و نفرت نيست. بيشتر يه جور غم و اندوه عميقه... در اثر خستگيه شايد... خستگى از تنها تلاش كردن... خستگى از توقع اون چيزايى كه بايد باشن و نيستن...

و تو اين شلوغي "عشق" فراموشم شده... يادم رفته خودم واقعا چي دوست داشتم و الان چى دوست دارم.
چند روز پيش داشتم يه فيلم قديمى* رو مى ديدم. يه ديالوگى داشت كه ذهنمو درگير كرد:
"عشق مثل يك عروسك چنيه كه هر آن ممكنه بيفته و بشكنه"
داشتم فكر مى كردم: من چيزى رو نشكوندم. گمش كردم.



پ ن.:
يه سايتى رو باز كردم و بعد از ده سال دوتا بليط تئاتر اونم تو رديف اول گرفتم. از منى كه هميشه توى جمعيت جايى قرار مى گيرم كه كمتر تو ديد قرار داشته باشم، اينكار بعيد بود... يك آن حس گناه تمام وجودمو برداشت. گناه خودخواهى


به خودم گفتم، بايد ياد بگيرى كمى خودخواه باشى. 
به خودم گفتم: اين همه سال تلاش كردى كه تو سايه باشى و ديده نشى، اما هميشه هر جا رفتى براى بقيه مثال زدنى شدى... چند تا مثال بزنم تو در پنهان كردن خودت ناموفق بودى؟؟؟ بازى هاى بچگى...مدرسه... دانشگاه... انجمن فرهنگى... اتحاديه...
چرا تلاش بيهوده مى كنى براى ديده نشدن وقتى همه خودشون دنبال تو ميان اونم وقتى تو تلاشى نمى كنى... خودتو رها كن.

در اتاق رئیسمو بسته و منتظر بودم اسنپی پیدا بشه و فقط منو ورداره و از اونجا ببره بیرون.
رسما احساس خفگی داشتم.

این اواخر تقریبا همه جلسه ها یه سئانس دعوا هم داشته. همه دیوونه شدن. افتادن به جون هم و به هر بهونه آماده ان همو جر و واجر کنن.

دیشب تا ۸ شب سه ساعت دعوا کردن؛ امروز هم که از ساعت ۳ تا ۷ یک تک از خجالت هم در اومدن .

تو اتاق قدم می زدم و منتظر بودم که یکی از مدیرا اومد تو. شخصیتا آدم مودبیه اما همین آدم امروز کل دبیرخونه و هیئت مدیره رو یه دور کیسه کشید.

تا بهم گفت خدافظ و جوابشو دادم، یه لحظه مکث کرد. گفت: یه وقت از این حرفا ناراحت نشیا...
گفتم: می فهمم، اوضاع مملکت خوب نیست. این روزا هر ساعتی چند بار اینو می شنوم.
گفت: ربطی به اوضاع مملکت نداره. به طرز فکر آدما ربط داره. بین خودمون بمونه، تو باید بیایی دفتر خودمون تو انجمن. حیفه اینجا بمونی.

گفتم من ۱۵ ساله که اینجام. از ۵ سال قبل از تاسیس اینجا هم در جریان کاراش بودم. تو این دوسال که مسئولیت دارم، همه سعیمو کردم آدما رو به هم نزدیک کنم. اما می دونید چی ناراحتم می کنه؟ همه دارن از هم بد می گن و پشت سر هم حرف می زنن.این با ذات اتحادیه همخونی نداره.

غیر مستقیم بهم گفت اینجا رو ول کن بیا دفتر من. اینجا عمرتو حروم می کنی. له می شی تو این درگیری ها...

الان داشتم به این فکر می کردم، تنها کسی که داره سعی می کنه همه چیز سر جای خودش نگه داره، منم. یه جور تلاش مذبوحانه و با تعصب به نظر میاد اصلا. بقیه منتظرن ببینن ته ماه چقد تو حسابشون میاد، بعد تصمیم بگیرن جواب سلام کسی رو بدن یا نه.
عوض اینکه خوشحال بشم که غیر رسمی به خاطر خودم ( اون چیزی که هستم) بهم پیشنهاد همکاری تو یه محیط دیگه رو داده، از خودم بدم اومده. 
عجب احساس چرندی!!!

پ ن.:
۱)
اینکه می بینم آخر این همه تلاش و انرژی کشیده شده به یه گوشه وایستادن و تماشا کردن فحش کش کردن در لفافه آدمایی که اکه من تو جلسه شون نبودم، حرفای خاف دار و کاف دارشون رو بی ملاحظه تو صورت هم می کوبیدن، حس خوبی بهم نمیده.
۲)
سی - چهل نفر آدم یه حرف مشترک با هم ندارن؛ بعد می خوان بقیه گوش شنواشون باشن.
۳)
منم که باید از سه - چهار ساعت دعوای هر روزه چند کلام حرف حساب در بیارم که هم بشه باهاش کار کرد و هم از بی کار شدن یه عده دیگه جلوگیری کرد
۴)
دلم می خواد برم یه جایی که مجبور نباشم فکر کنم

چهارشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۹۷

«ای سخاوت غمت بهترین بوسیدنی»
چقدر همین عبارت پیچیده تو را به یاد من می آورد.
دلتنگ که می شوم، هوای گریه آلودم به یادم می آورد، مدت هاست دیگر شانه تو را برای گریستن ندارم.
تشنه ام.
برایم فنجانی چای بیاور و آغوشی که هرگز تمام نشود.
يه همكلاسي دبيرستانى داشتم، اسمش هاله بود
ما آخرين دوره نظام قديم بوديم.
هر دومون خوب مى نوشتيم... هر دومون زياد كتاب مى خونديم... هر دومون رياضيمون ضعيف بود... من هنر رو دوست داشتم و اون فيزيك و شيمى رو...

اون سال ها رسم بود كه سال چهارمى ها فقط شش ماه مى رفتن مدرسه و بعد امتحان مى دادن و خلاص.
از سر سال سه چهارماه گذشته بود كه پچ پچ ها پشت سر هاله شروع شد. هفته اى يه بار كيف و كتاب ما پخش كف حياط بود كه مبادا كتاب شعرى ، مجله فيلمى ، روزنامه اى، رمانى چيزى بخونيم.
بعد هاله ابروهاشو برداشته بود و كسي ازون كركس هاى تربيتى چيزى بهش نمى گفت.ديگه نديدمش تا موقع كارنامه... مامانش به مامان يكى از بچه ها گفته بود، كركس ها بهش گفتن چون دخترت عقد كرده، صلاح نيست بياد قاطي اين دختراى چشم و گوش بسته. موقع امتحانا بياد و بره.
ديگه هيچوقت هاله رو نديدم. ديگه هيچوقت برام نامه ننوشت.فقط شنيدم تو همون دوران عقد طلاق گرفت.

پ ن.:
هنوز نامه هاش رو نگه داشتم. 
گاهى فكر مى كنم، به اندازه زمانى كه اين كاغذها زرد شدن، سوال بى جواب داريم كه حتى نمى پرسيمشون.

برام نوشته بود: "اميدوارم سال ديگه هم كنار هم باشيم. اگرچه بهم نمياد، اما اگه تو زودتر برى غصه خواهم خورد"
تو دلم گفتم: خيالت راحت دوست جون؛ من هنوز هم نرفتم. فكر هم نمى كنم، ديگه فرصت و حالى باشه كه بخوام به موجود ديگه اى اعتماد كنم. منم مثل تو غافلگير اين زندگى شدم... يه جور ديگه...

سه‌شنبه، تیر ۱۹، ۱۳۹۷

يكى از مديرا كه البته از نظر من موجود موثق و روده راستى هم نيست، بين حرفاش بهم گفت: توجورى كار مى كنى كه كار هيشكى اونجا ديده نميشه.
خوشم نيومد از حرفش؛
بهم برخورد.
روزى كه اين مسئوليت رو به زور قبول كردم، به خودم گفتم، هرچيزى رو كه تا الان غلط بوده، لازم نيست تا ابد غلط پيش ببرى. جورى شرايط رو تغيير بده كه امنيت كارى كسى بهم نخوره، اما اونجورى كار انجام بشه كه تو تنظيم مى كنى.

الان چند روزه دارم فكر مى كنم واقعاً چه جورى عمل كردم كه اينطورى بهم گفت.

تنها جوابى كه به خودم دادم اين بود:
اون روى تو سر يه چيزى بالا بياد و بهش مثل سيريش بچسبي، بايد تمومش كنى. حالا هرچقدر هم طول بكشه... حالا هرچقدر هم كه به نظر تنبل و بى هيجان بيايى و روال يكسان و منظم زندگيت براى بقيه حوصله سر بر باشه.

نكته ديگه اش اينه كه براى هر كارى كه مى كنى، تا ساعت ها مى تونى صحبت كنى و براش دليل بيارى و ازش دفاع كنى.
Liebe wird nur nach jemandem kommen, der darauf vertraut hat.
عشق تنها به دنبال كسي خواهد آمد كه به آن اعتماد داشته باشد.

دوشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۹۷

من تحصیلات مدیریتی ندارم، اما ازبزرگترین دریافت های من تو این دوسال اینه که همه مون با هم اطلاعات مربوط به اون موضوعی که داریم روش کار می کنیم رو چک کنیم و همه با هم در مورد اون کار نظر بدیم یا اصلاحش کنیم.
مثلا:
* من آیین نامه می نویسم، بعد می دم بچه ها می خونن. نظراتشونو تو اصلاحات آیین نامه میارم یا به هیئت مدیره پیشنهاد می دم، اونا هم یه چیزای دیگه بهش اضافه می کنن و در نهایت میره برای اجرا.
یا مثلا:
* اعضاء یک کمیسیون رو می خوایم برای جلسه ای دعوت کنیم. جوری تنظیم می کنم که دستور جلسه و گزارش جلسه رو همه بچه های زیر مجموعه من بتونن بخونن.

اینجوری اطلاعات کاری در یک جا متمرکز نمیشه و در هر لحظه می شه گردش اونو کنترل کرد. 

پ ن.:
1)
اسمشو گذاشتم "مدیریت پیوسته" در مقابل "مدیریت جزیره ای" 
تجربه ام بهم ثابت کرده: در سیستمی که با اطلاعات (نه از نوع سری و طبقه بندی شده بلکه از نوع خدماتی) سرو کار داره، اگر یکی از حلقه های زنجیر قطع بشه، کار درجا متوقف می مونه.
2)
تو این یک سال آخر به خصوص بارها اینو از طرف مدیرای مختلف شنیدم که می گن: "شما اون پایین (منظورشون طبقه همکف) چی کار می کنین؟؟؟"
وهر بار ازمن شنیدن که که تمام کارهای اداری و هماهنگی ها و پیگیری هاتونو ما انجام می دیم. موردی پیش اومده؟؟؟ 
و هر بار شنیدم که: "نه. فقط می خواستم بدونم کی چی کار می کنه"

یکشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۹۷

بعد از عملیات دلاکی هفته گذشته، امروز هر کی بهم زنگ زده، یه دور بهم گفته ما می دونیم چقدر روت فشاره ... آروم باش ... خونسرد باش... بیا حرفاتو به ما بگو ... ما می فهمیم ...

یعنی هر چند وقت یه دفه بد نیست آدم پاشنه دهنشو بکشه و هر چی فکر می کنه به زبون بیاره. 
حداقلش اینه که بعضیا ماستاشونو کیسه می کنند. 


ظاهراً هرچی سعی می کنیم نجیب ترباشیم، اسب تر به نظر میایم.

شنبه، تیر ۱۶، ۱۳۹۷

برای تو خواب شاید راهی برای رسیدن به رویایی از دست رفته بود؛
برای من اما، خواب رویایی برای رسیدن به توست.

مانده ام کجای این زندگی اشتباه کرده ایم که اینگونه دست به دامان رویاهایمان شده ایم.

بیا به هم قول بدهیم
اگر بار دیگر به هم رسیدیم، به جای دست هایمان رویاهایمان را به هم گره بزنیم؛
اینگونه در هر کجای رویای مشترکمان اگر گم هم بشویم، روزی همدیگر را خواهیم یافت.

جمعه، تیر ۱۵، ۱۳۹۷



عاشق شدن نوعی ارضای خودخواهیه

فن بدل

اوضاع مسخره و مضحکیه...
اغلب وقتی که می خوام روی موضوعی کار کنم، سعی می کنم، یه فیلم یا موسیقی ای که حالمو خوب می کنه رو هم برای خودم بذارم که بتونم روی اون موضوع تمرکز کنم. بعد مثلا لب تاپ روی پامه و گوشیم هم داره اون فیلم یا موزیک رو پخش می کنه. 

قبلاً براتون گفته بودم که گناه بستن در اتاق تو خونه ما چیزی در حد گناه کبیره است. پس همزمان که از توی اتاق اونوری باید صدای نعره های فوتبال و زق زق های بازیگرای این سریال های آبکی رو بشنوم، باید کار هم بکنم. هیچ راه دیگه ای هم نداره.

حالا تو این اوضاع که من دارم سعی می کنم چند خط بنویسم یا بفهمم چی باید ازتوی صحبت های یه جلسه بیرون بکشم تا فرداش بدم دست بچه ها که کارای اجراییشو انجام بدن، مامان خانم به هوای گردگیری و جمع و جور کردن اتاق (بماند که فکر می کنم این فقط یه بهانه است) و برادرم به بهانه برداشتن یه چیزی از تو کمد و بابام به هوای خالی کردن سطل آشغال هزار باری میان تو اتاق واولین کاری که می کنن، نگاه کردن به مونیتور لب تاپ و موبایل منه...
یعنی رسماً هر هزار بار حس دزدی رو پیدا می کنم که سر دزدی مچشو گرفتن.

الان می دونین چی کار کردم؟؟؟
بین تخت و کتابخونه یه حفره نیم متری هست که رفتم نشستم تو اون حفره و به دیوار پنجره تکیه دادم.
دارم یه گزارش رو ادیت می کنم و ایرج هم داره تو گوشم می خونه.

حالا تصور کنین که وقتی نمی تونن به مونیتور من سرک بکشن قیافشون چطوری می شه
:B

Und dann gibt es Momente,...

Und dann gibt es Momente, 
die dich um Jahre zurück werfen.
Ein Satz, eine Erinnerung, ein Gefühl und bäng! alles ist wieder da.
Alles, was du geglaubt hast, hinter dir gelassen zu haben,
knallt wieder rein in dich und dein Leben.
Alles, was du geglaubt hast, verarbeitet zu haben,
breitet sich erneut vor dir aus.
Wunden, die geheilt schienen,
platzen auf und präsentieren sich mit all ihrem Schmerz.
Du taumelst zurück und glaubst, dein Herz würde erneut brechen, alles würde wieder von vorn beginnen.

Nein, Liebes - es ist nur ein Moment.
Ein Moment, der dich erinnert, weiterhin wachsam zu sein.
Ein Moment, den andere nicht verarbeiten konnten und ihn dir wiederholt vor die Füße werfen.
Nimm deinen Koffer und geh' ,
auch wenn es das einhundertste Mal ist.

Es ist nicht dein Schmerz, nicht deine Wunde.

Nimm deinen Koffer und geh', Liebes.
Geh'.
Jetzt.

~ Heike Braun ~

و لحظه هایی وجود دارند که تو را سالها (با خود) به گذشته می برند. 
جمله ای، خاطره ای، احساسی و یک انفجار(رخ می دهد)!

همه چیز دوباره همانجاست.
هر چیزی که تو باور داشتی که پشت سر گذاشته ای، در درون تو و زندگی تو دوباره منفجر می شود.

هر چیزی که باور داشتی در گذشته برای خودت حل کرده ای، دوباره جلوی تو نمایان می شود.
زخم هایی که به نظر می رسیدند، شفا یافته اند، سر باز کرده و با با درد محض و تمامی خودنمایی می کنند.

آنگاه برمی گردی و احساس می کنی، قلبت دوباره می شکند و همه چیز جلوی چشمانت از نو آغاز می شود.

نه، عزیزم، تنها یک لحظه است.
لحظه ای که تو به یاد می آوری، (باید در آن) هوشیار باشی.
لحظه ای که در دیگر لحظه ها ادغام نمی شود و درست جلوی پایت به تکرار می افتد.

چمدانت را بردار و برو!
حتی اگر این اتفاق برای صدمین بار است که رخ می دهد.

این اتفاق درد تو و زخم تو نیست.

چمدانت را بردار و برو! عزیز من
همین حالا!

هایکه براون
به رئیسم در مورد یکی از دخترا اولیتماتوم دادم و براش چند خط نوشتم. خلاصه اش می شه این:
"خودت جمعش کن. وگرنه قول نمی دم دیگه آدم بمونم و شلنگ تخته هاشو بیشتر از این تحملش کنم."
هيچكس قادر به فرار از وحشت مغز نيست.

مجرد شايسته
سر آرتور كانن دويل

#شرلوك-هلمز
به دختره مى گم اگه يه پروژه كارى برات تعريف بشه، مثلا آمار صادرات يه محصولى، چطورى كارو شروع مى كنى؟؟؟
ميگه؛ شما از منبع موثق آمارو مى گيريد، من تحليلشو انجام مى دم. من نمى خوام نظم و دقت و اعتبارم بره زير سوال
به پسره مى گم اگه سياست هاى محل كارت با عقايدت تضاد داشته باشه، چى كار مى كنى؟؟؟
ميگه: مى ذارم مى رم
قوی ترین آدمها اونهایی هستند که قدرتشون رو نمیشه دید. 
خیلی هم نرم و ملایم به نظر میان. اما در دراز مدت و در عمل می بینی بسیار قدرتمندانه تر از اونهایی که جار می زنند و شعار می دن، عمل می کنن.

از دسته فلسفه هاى روزمره


باور کنید همه اونایی که خر به نظر میان، یه چیزایی رو میفهمن و چیزی نمیگن.
انقدم که به نظر میاد، خر نیستیم.
باور کنید.

پنجشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۹۷

چندین بار امتحانش کردم
این خودشه که نمی تونه حرف رو تو ذهن و دهنش نگه داره

فرض کنید یک مدیر میانی هستید بعد مافوقتون میاد تو اتاقتون، در رو می بنده و بهتون میگه باید مطلب مهمی بهت بگم؛ فعلا بین خودمون باشه. بعدش مطلب مهم رو می گه و اخرش هم می گه، فعلا کسی نفهمه تا بعد؛

نیمساعت بعد برای کاری می رید جایی و می بینید همه دارن در مورد اون چیزی که محرمانه بهتون گفته شده صحبت می کنن یا ازش خبر دارن

بعد در حالی که ذهنتونو چک می کنید که نکنه این حرف جایی از دهن شما بیرون اومده باشید و به خودتون هم اطمینان می دید که شما معمولا با آدما در مورد خبرهای شخصی صحبت نمی کنید، متوجه می شید مافوقتون خودش بندو آب داده. یعنی ازش می پرسید که فلانی موضوعو از کجا می دونست؟ برمی گرده و بهتون میگه: خودم بهش گفتم.

تو این یک سال چندین بار این اتفاق افتاده و هر بار این بازی مضحک ذهنی رو با خودم داشتم و هر بار مثل منلگ ها اول به خودم شک کردم.

پیشنهاد:
وقتی شنیدید کسی جمله شو با «بین خودمون باشه» یا هر مزخرفی مثل این شروع کرد، با پشت دست محکم بکوبید تو دهنش و خلاص.

چهارشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۹۷

قبلانا مامان خانم خیلی درگیر من و کارم نمی شد
اما این روزا می بینم که دورادور منو می پاد
قبلانا بهم گیر می داد که چرا فلان کارو نمی کنی... چرا رفت و آمد نمی کنی... چرا ...چرا... چرا...
این روزا اما نهایت گیردادنش خلاصه شده به اینکه چرا انقدر کار با خودت میاری خونه

امروز زودتر از همیشه اومدم خونه
یه گوشه دراز شده بودم و داشتم یه قطعه آلمانی می خوندم.
شنبدم برادرم گفت، چرا صداش در نمیاد؟
در جوابش گفت: خسته بود، بهش گفتم امشبو تعطیل کنه و بذاره واسه فردا کاراشو

پ ن.:
این روزا بیشتر از اینکه به خودم فکر کنم، به این فکر می کنم:
حالا چی قراره بشه؟
اوضاع اقتصاد چهل ساله که خوب نیست اما همیشه صادرکننده ها یه راهی برای فعالیت و توسعه کارشون می ساختن... ترامپ که زد هشتک و پشتکمونو یکی کرد اما با ابن بخشنامه های ارزی رسما از درون ترکیدیم. روزی نیس یکی بهم زنگ بزنه و نپرسه، خبر جدید چی داری؟؟؟ ما چی کار باید بکنیم؟؟؟
چه جوابی باید داد وقتی کسی نمی دونه چی قراره بشه
😶

دوشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۹۷

گاهی که نوشته های قدیمی ام رو می خونم به این فکر می کنم، چقدر احساس آدم در رفتارها و حرف ها و حتی نوشته هاش تاثیر داره.
آدمای عاشق دنیا رو جور ی می بینن که عشقشون می بینه، اما آدما عاقل دنیا رو فقط اونجوری می بینن که عقلشون می گه.

برای نمونه:
ياد گرفتم كه بي بهانه بگويم دوستت دارم
دوست داشتن
بهانه
دليل 
نمي خواهد
براي دوست داشتن
تنها
بايد
دوست داشت

آمار چیزکی

آمار صادرات شرکت هامونو درآوردم. منبع آمارم هم کاملاً رسمیه. چهره آدما وقتی داری دروغ هاشونو رو می کنی دیدنیه. 
این روزا دارم به این فکر می کنم، دروغ گفتن، هر چقدر مصلحتی، فقط یک نتیجه به بار میاره: بی اعتمادی

پ ن.:
بگذریم که به قول مرحوم هویدا آمارها تو ایران مثل بیکینی می مونن. همه جا رو نشون می دن، جز اونجایی رو که باید

یکشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۹۷

دارم فکر می کنم فردا چطوری حال چند نفرو بگیرم ، اونم جوری که جاش بمونه

بى اعصابِ سِر

بكى از اعضاى هيئت مديره عصرى زنگ زد بهم
منم به قصد رو كم كنى هر چى دلم خواست بهش گفتم
بهش گفتم اين همه كار انجام مى دم در روز، بعد يه سرى واسه دلايل شخصى آرامش دفتر منو بهم مى ريزن. همه جور حرف پشت هم مى زنن و زير زبون كشى مى كنن، بعدم مى گن دبيرخونه كار فلانى رو انجام ميده و كار منو نه.
علناً بهش گفتم به بچه هاى دفتر اولتيماتوم در مورد موضوعى كه نمى دونن و سابقه اى ازش ندارن، به سادگى بگن نمى دونن و ارتباط بدن به كسى كه مى دونه. ممنوع كردم كسى در مورد چيزى كه نمى دونه اظهار نظر كنه.
آخرشم گفتم: به بچه ها گفتم حق ندارن با هيئت مديره ارتباط بگيرن مگر اينكه كارى باشه

وقتى خوب شيرفهمش كردم كه منظورم از همه اينايى كه گفتم، دقيقا خودتى، برگشت بهم گفت تو چرا حرفايى رو كه دقيقاً فقط به تو مى گم، مى ذارى كف دست رئيست؟؟؟
گفتم: مثلاً چى؟
گفت چيزايى كه من و تو با هم در موردش صحبت كرديم. 
گفتم: نمونه شو بگيد جواب بدم.
گفت : رئيست از تمام چيزايى كه من به تو گفتم خبر داره. يا شنود گذاشته يا تو بهش گفتى
گفتم: من براى هر كارم دليل و توضيح دارم. بگيد نمونه اش چى بوده منم جواب بدم

حرف رو عوض كرد و زد يه كانال ديگه. داشت خداحافظى مى كرد؛ برگشت بهم گفت ناراحت كه نشدى؟
گفتم : من ديگه گوشم از اين حرفا پره. دردمم نمى گيره. فقط به خودم مى گم بذار لگدشو بزنه و بره.

پ ن.:
خيلى بد گفتم
آدم با عضو محترم هيئت مديره اينطورى حرف مى زنه؟؟؟
😮

سوال: تا حالا فکر کردیم، چرا ماها حرف همو نمی فهمیم؟؟؟

وحشتناکه واقعاً
:/
یکی از شرکت ها یه نامه نوشته برای رئیس هیات مدیره مون بعد نامه رو آورده مستقیم داده به من که "من" حتماً برسونم دست رئیس؛ بعد مدیر شرکته اس ام اس زده به رئیس که نامه رو بردن تحویل دادن به فلانی؛ بعد الان رئیس زنگ زده به من که نامه رو برام بخون...**

چشمتون روز بد نبینه...
داشتم نامه رو پشت تلفن برای رئیسم می خوندم، خط داستان رو گم کردم اصلاً
در این حد داغون و بی در و پیکر!!!

من جای این صادرکننده نمونه با این همه اِهِن و تولوپ خجالت کشیدم از این همه غلط دستوری و انشایی و ...
یعنی آدم بیست سال کار اداری بکنه و دو خط نامه نتونه بنویسه؟؟؟

پ ن.:
1)
** معمولاً علیرغم حجم کاریی که دارم، کمترین تماس تلفنی مستقیم رو با مدیرها برقرار می کنم؛ اونا هم اینو می دونن و فقط وقتی سراغ من میان که مریض در حد مرگ مغزی داشته باشن. حالا امروز تو این یک در هزار مجبور شدم طوری داستان نامه داغون رو بپیچونم که برگرده بهم بگه، بگو نامه شو اصلاح کنه؛ نمی فهمم چی میگه.
2)
جواب: بلد نیستیم از ابزار ارتباطی (خط، زبان، کلام، ادبیات و نرم افزارهای مرتبط باهاش) درست استفاده کنیم و چون بلد نیستیم، دائم در همه سطوح - چه شخصی و چه اجتماعی - سوء تفاهم ایجاد می کنیم و کارمون گیر می کنه.

#پارسی-را-سر-نبُریم