پنجشنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۹۵

باید کتاب خوندن رو یاد بگیرم

=سلام. هستی؟
-سلام بله هستم

=خوبه. در چه حالی؟
-خوب. دارم فضولی می کنم. البته اگه این اینترنت اجازه بده.

=در چه موردی؟
-دنبال دو سه تا فیلم می گردم؛ پیدا نمی کنم

=دیگه؟
-دیگه غصه ام اینه که شنبه باید برم سر کار، دیگه نمی تونم شیطونی کنم

=چه تعطیلات کسالت آوری بود
-خدایی اش من امسال تنها سالی بود که هر کاری دلم خواست کردم؛ صدای همه رو هم درآوردم

=خوش به حالت
-سه چهارتا کتاب خوندم؛ چهار پنج تا سریال و هفت هشت تایی هم فیلم دیدم

=مفید بوده پس برات
-خوب بود؛ چون دارم سعی می کنم با فیلم و کتاب زبان یاد بگیرم؛ یعنی تیموتی دالتون نمی دونه با صداش چه بلایی سر من آورده

=نامه ها در چه حالن؟
-فعلا سه تاشو نوشتم. فقط یه مشکلی هست

=چی؟
-خوب بود اگر این تعامل دو تا ذهن بود

=متوجه نشدم
-اینکه در یک آن جای دو نفر فکر کنی و یا زندگی، خیلی سخته. در واقع زندگی رو باید از دو تا دیدگاه ببینی

=نویسنده های رمان گاهی جای ده ها آدم فکر می کنن و از زبانشون می نویسن
-این دو تا آدم از نظر سنی و سطح تجربه یکی نیستند. مشکل اینه که من نمی خوام رمان بنویسم؛ خودم وقتی رمان می خونم خوابم می گیره. چون توصیفیه

=مهم اینه که هر کدوم به نوبه خودشون محق باشن
-من می خوام یه جور مینی مال ایجاد کنم. مشکلم اینه که چارچوب شخصی دو تا آدم تو ذهنمه. اما خروجی ام فقط واژه است. یعنی هر کدوم باید با واژه ها خودشونو معرفی کنند. می دونید مثل چی می مونه؟ مثل یه صحبت که مثلاً تو چت یا پشت تلفن یا توی نامه انجام می شه... بعد راه تخیل رو باز می کنه.

= باید قبلش این دو تا آدمو خوب شناسایی کنی. بیوگرافی داشته باشن. گذشته شون. تحصیلات. پایگاه اجتماعی. تربیت. شکست ها... اصطلاحا هر کدوم باید پرونده ای داشته باشن برات با جزییات
-بدیش اینه که من اطلاعاتم از یک سری محیط ها کمه. ممکنه دیالوگ نویسی بتونم بکنم اما پرهیب داستانه که مخاطب رو جذب می کنه.

=چه محیط هایی؟
-در واقع من سعی کردم مرز جغرافیایی رو ندید بگیرم. اما چون تو چنین فضایی زندگی نکردم مشکل اولم ایجاد شده. فضای سیاسی و مذهبی رو حذف کردم و اصل رو گذاشتم رو تعامل فکری. اما کدوم جامعه ای هست که قضاوت شخصی نسبت به جامعه دیگه نداشته باشه

=ولی باید برای خودت روشن باشه عقاید و علایقشون. وگرنه ممکنه دچار تناقض بشن
-همین یه کم سخت کرده کار رو. داشتم فکر می کردم موضوعی اش کنم...مثلا هر نامه یه موضوع داشته باشه.

=بی خود نیست که می گن نویسندگی عرق ریزان روحه
-من واقعا قصدم نویسندگی نیست.
=ولی داری می نویسی. میان بر نداره.
-فقط دارم سعی می کنم پراکنده گویی هامو سر و سامون بدم. بی نظمم. ذهنم شلوغه. یک دفه خوابم، بعد بیدار می شم، میریزه بیرون. یعنی به همین شدت. کاغذ قلم دم دستم نباشه، همه اش پریده.

=تکنیک هم مهمه. بهش به عنوان یه سرگرمی نگاه کنی زود خسته می شی.
-نه دلم می خواد واقعاً سرانجام داشته باشه. اما بابا لنگ دراز نمی خوام بنویسم.

=نظم بسیار مهمه. برای نتیجه بخش شدن فعالیت ذهنی. تکنیک نوشتنو یاد بگیر همزمان.
-شاید امسال مجبور بشم برم کلاس. تازه یه مشکل دیگه ام شروع می شه اونوقت. اصلا تو جمع لال می شم. تجربه کار کارگاهی ام واقعاً اسف بار بوده. چون پررو نیستم.

=تکنیک مثل ابزاره. وقتی یاد گرفتی هر جور خواستی می نویسی. با این تفاوت که از حالت غریزی بیرون میاد و هدفمند می شه. نویسندگی نیاز به پررو بودن نداره و همینطور حراف بودن. اونایی که شلوغ می کنن این کاره نیستن
-من الان دو هفته است دارم فیلم و کتاب رو هم زمان با هم می بینم و می خونم. منی که از انگلیسی فراری بودم... الان فرق بین لهجه ها رو می تونم یه کم تشخیص بدم.

=خوبه. ولی کافی نیست. بیشتر از فیلم دیدن کتاب خوندن به کارت میاد. از رمان فراری نباش. مثل یه خواننده معمولی صرفا برای سرگرمی نخون. هر نویسنده ای تکنیک خاص خودشو داره.
- خیلی سخته چون نمی دونم آخرش چی می شه. مثل بچه ای هستم که داره زبان یاد می گیره. تو مرحله تک کلمه ای حرف زدنه. مشکلم تمرکزه

=نترس. بزرگ می شه بچه
-نوع کتاب خوندنم درست نیست. کتاب تو دستم می چرخه. از ته... از وسط...از پایین صفحه...سر و ته
=درستش کن خب. نذار انرژیت به هر طرف دلش خواست بره. افسار لازم داره خلاقیت. مارکز گفته من مثل یه کارمند خودمو 
مجبور می کردم هر روز بشینم پشت ماشین تحریر و بنوسیم. ساعت ها. حتی اگه همه شو روز بعد دور می ریختم
-تاحالا این اتفاق براتون افتاده، دارید به یه کل نگاه می کنید اما جذب یه جزء بشید؟

=زیاد
-من این مشکل رو دارم. تو یک صفحه جذب یک کلمه می شم. بعد دیگه رهام نمی کنه
=باید تمرین نگاه تحلیلی کنی. از کل به جزء. کشف ساختارها... کشف شکل گیری روابط
-چطور؟ نمودار بکشم؟

=نه. اول خودتو مجبور کن رمانو کامل بخونی و بعد ازش یه خلاصه تهیه کنی.
-مثال بزنم براتون

=بزن
-من سه تا ترجمه ای رمان اسکارلت رو خوندم. تو فاصله زمانی های مختلف؛ الان دارم یه ترجمه جدید رو می خونم. دقیقاً جایی که مفهوم آزادی توی رابطه تو داستان نمایان می شه، من با داستان همراه می شم. با جزئیات و کلمات ریز به ریز... اما جاهای دیگه ... بقیه شخصیت ها و فضاها نه. از روشون می پرم. این وحشتناکه. ذهن من داره انتخاب می کنه. نباید اینجوری باشه. بعد تازه می رم فیلم رو ببینم... بازیگرا انگلیسی... لهجه آمریکایی... پایان بندی داستان تو فیلم و کتاب کاملاً متفاوته. حتی به این فکر کردم مترجم تو ترجمه تو داستان دست برده.

=این حالت برای همه خواننده ها پیش میاد. ولی نویسنده وقتی خوندن یک اثر رو شروع می کنه فرض میکنه وارد یک ساختمونی شده که باید همه جاشو بشناسه و کشف کنه. حتی دستشویی متعفن رو. یک راست نمی ره تو پذیرایی بشینه. مقوله تبدیل کتاب به فیلم داستانش کاملا جداست. هیچ فیلمی عین کتاب ساخته نمی شه. نباید مقایسه کرد.
-رفتم سراغ فیلم چون یکی از شخصیت ها رو نمی تونستم تو کتاب دنبال کنم... گمش می کردم.

= منبع اصلی خود کتابه. چون توی فیلمنامه بعضی شخصیت ها پررنگ تر می شن یا بعضی ها کاملا حذف می شن. حتی وقایع و رویدادها
-خودم قبول دارم کتاب خوندم مشکل داره.دقیقاً همینه. انگار توی فیلم برای یک شخصیت داستان نوشته می شه. حالا اینش خیلی مسئله نیست. من مثلا دارم همین کتاب رو می خونم می گم خوب 7-8 تا کاراکتر داره. نمیام همه رو با هم و همراه کتاب پیش ببرم. ناخودآگاه به این سمت می رم که هرکدوم رو جدا جدا دنبال کنم و بعد کنار هم بذارم. باور می کنید 7-8 ساله دارم بلندی های بادگیر رو می خونم؟؟؟

=ببین از روی جنایت و مکافات چند فیلم و سریال ساخته شده ولی کتاب همچنان هویتشو حفظ کرده. اشکال اینه که موقع خوندن غرقش می شی و قضاوت می کنی. می رینی تو تکنیک نویسنده.
-خیلی باحال بود. آره آره... دقیقا همینه

= همونجور که اون نوشته دنبال کن اثر رو. بعد آخر سر دوباره بشین تفکیک کن. تو همزمان با خوندن تحلیل می کنی. اشتباهه. تحلیل مال پروسه بعد خوندنه. اول ببین طرف چیکار کرده و چه جوری حرفشو زده. تا زمانی که نخوای وارد حیطه نوشتن بشی اینطور خوندن اشکالی نداره. الان بحث سر یک پله بالاتر از خواننده صرف بودنه. از ایرانی ها بیشتر بخون
-من از شعار بدم میاد. تو ایرانی ها چیزی که زیاد می بینیم شعاره. شاید هم خودمم همینطوری پر از ادعا و شعار گونه یه جاهایی می نویسم

=قضاوت نکن. فقط بخون. بخصوص قدیمی ها رو. احمد محمود...دولت آبادی...بزرگ علوی...جمالزاده... هدایت... بهبهانی... میر صادقی. باید بخونی...گذشته ادبی سرزمین ما هستن. نون نوشتن از دولت آبادی رو خوندی؟
-نه کلیدرش رو تا جلد سوم خوندم ول کردم

=اینی رو که گقتم از شام شبتم واجب تره. پیداش کن بخون
-باشه. رمان مصیبت بزرگ زندگی منه

=رمان نیست این. درباره نوشتنه
-آهان

=وقتتو نگیرم دیگه
-الان ببینم می تونم سفارش بدم بیارن برام... این حرفو نزنین

=خوش گذشت. تا بعد
پ ن.:

نتیجه منطقی : یاد بگیرم مثل بچه آدم کتاب بخونم نه اینکه تو تکنیک نویسنده بر..م.
نتیجه غیرمنطقی: خیلی خوبه آدم یه دوست کارگردان کم حرف داشته باشه که صداش محشره و هراز چندگاهی حالتو می پرسه. اونم اینجوری.
اين روزها همه يا شاعراني بي كتاب شعريم  يا پيامبراني بي رهرو 
پر از خشم و اندوه ندانستن چراهايمان
پر از ترس و همهمه
زيرا كه معشوقمان از راه ديگري رفته است.
چه تفاوت مي كند 
از سر تقدير يا اختيار؛
چنان سنگيني اي براين رفتن خيمه زده است كه واژه ها زبان در كام گرفته اند
دريغا از عشق
عجوزه افسونگري كه شيشه عمر ندارد تا بشكند.

آزادی


زندگي همه آن چيزي است كه جريان دارد، وگرنه چه كشف و هيجاني در سكون تل آب مي توان تجربه كرد؟!!!
ماهي هاي آزاد براي زندگي بايد از مرزها عبور می کنند و من براي تداوم زندگي می خواهم هنرم را به فراسوی فضا و زمانی ببرم که در آن زندگی می کنم.

مرزهایی که در آن زندگی می کنند، من را تعیین نمی کنند، من سعی می کنم مرزهایم را تعمیم دهم.

دوست دارم همانند آب جاری باشم. آب ساکن طعم خوبی ندارد. آب جاری میتواند تطهیر شود و پاک تر است.

کباب تابه ای

مامان خانم داره کباب تابه ای درست می کنه. یواشکی می رم سروقتش.
عین گربه شرک دارم نگاش می کنم. در یک فرصت طلایی یه ناخنک اساسی به گوشت و پیاز آماده اش می زنم.
بی انصافی نمی کنه، قایم می زنه رو دستم.
با حرص می گه: نخور گوشت خام
می گم: خوشمزه اس خو.
می گه: کرمک می شی بچه.
می گم: عوضش عمه ام ذوق مرگ میشه من بهش رفتم نه؟
می گه: آره واقعاً
می گم: خداییش من هیچیم شبیه شماها نیست؟؟؟
می گه: نه اصلاً
می گم: هیچی ِ هیچی؟
می گه: نه
می گم: خب خوشحال باش؛ چیه این مایه آبروریزی ... خوبه که به شما نرفته
می گه: چی کار کنیم دیگه؟؟؟ باید بسوزیم و بسازیم.

پ ن.:
- می میرم براش با این سطح صداقتش.
- من که غذاخور نیستم اما ناخنک زدن رو دوست می دارم.
:D

رنج فهمیدگی

26 اسفند 92 تو یادداشت های روزانه ام نوشته بودم:

نمي دونم چقدر ممكنه طول بكشه كه آدم يه مفهومي رو خوب و كامل بفهمه،
بفهمه كه وقتي قولي ميده، بايد هر جوري هست، پاس وايسته...
به خصوص وقتي به خودش قول ميده...
فكر كنم، بهاي سنگينيه كه آدم هميشه واسه فهميدن بايد بپردازه.
و بهاي فهميدن، هميشه عمريه كه بايد بگذرونه...

پ ن.:
1)
هنوز هم همینطور فکر می کنم. با این تفاوت که اون روزا به شدت هراسان و غمگین بودم؛ اما الان نه. الان آرومم و بهای سختی برای این آرامش پرداختم.
2)
شاید الان که به این موضوع فکرمی کنم، اینم بهش اضافه کنم: فکر کردن مال قبل از قول دادنه. وقتی قولی دادی یعنی فکراتو کردی و تبعاتشم پذیرفتی.

Aller Anfang ist schwer

توي زندگي امكان خيلي چيزها هست
خيلي روياها
خيلي فكر ها
خيلي آرزوها
امكان خيلي چيزا
اما
شايد
شروع سخت ترين كاري باشه كه يه آدم تصميم مي گيره انجامش بده
امكان يك شروع چيزي هست كه نصيب هر كسي نمي شه

پ ن.:
يه ضرب المثل آلماني هست كه ميگه:

Aller Anfang ist schwer. 

"هر شروعي سخته."

خيلي وقت بود كه تو سرم وول ميزد
شايد... شايد 10 سال... شايد بيشتر...
درست از زماني كه از دانشگاه اومدم بيرون...
اما این روزها که دارم سعی می کنم چیزهای تازه بخونم و یاد بگیرم، لمس كردم كه چه حقيقتي توي همين يه جمله است...

امروز اين جمله رو بهش اضافه مي كنم

und vieles fängt klein an, um aber dann ständig zu wachsen und zu gedeihen.

و خيلي از شروع ها از چيزاي كوچك شروع ميشن كه بعداً به رشد و شكوفايي برسن

چهارشنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۹۵

Come to me in my dreams

Come to me in my dreams, and then 
By day I shall be well again! 
For so the night will more than pay 
The hopeless longing of the day.
Come, as thou cam'st a thousand times, 
A messenger from radiant climes, 
And smile on thy new world, and be 
As kind to others as to me!
Or, as thou never cam'st in sooth, 
Come now, and let me dream it truth, 
And part my hair, and kiss my brow, 
And say, My love why sufferest thou?
Come to me in my dreams, and then 
By day I shall be well again! 
For so the night will more than pay 
The hopeless longing of the day. 
Matthew Arnold

Poems by Matthew Arnold


یک نظر کاملاً غیر ناسیونالیستی

ايران رو دوست دارم.
خيلي 
خيلي

زماني اينو فهميدم كه موقعيتشو داشتم كه به هواي يك تجربه تازه – اما بی سر و ته و نامعلوم- ازش جدا بشم.  درست همون زماني كه موج رفتن ها شروع شده بود.

يادم هست، حتي سر طرز تفكرم با خيلي ها -يي كه با قهر رفتند و دوباره برگشتند طرفم - جر و بحث هم مي كردم. به یکیشون حتی گفتم، تو اینجا هیچی نشدی، اونورم نمی شی.
اما اسمش روشه: "جر و بحث" و فایده ای نداره جز سر درد.
یادمه، اون موقع هركسي هم براي خودش بهانه و دليل محكمي داشت؛ 

الان خيلي هاشونو که نگاه مي كنم، از پشت عكس هاي با شلوار كوتاه و لميدن های كنار درياهاشون تنهايي هاشونو می تونم ببینم.  لازم نیست که حرفی بینمون رد و بدل بشه.
اینم بگم: بعضی هاشونم، درست و با فکر رفتند و باید که می رفتند.

"خوش باشن. اميدوارم دنيا اونجوري بشه كه اونا مي خوان".
توجيحي كه در واقع خودمو باهاش آروم كردم که دیگه دنبال جواب سوال نگردم؛
با این حال، هيچوقت – هيچوقت - نفهميدم كه اگر هدف (نه برای همه اما برای همون خیلی هایی که می شناختم) "رفتن" بود، آيا بايد حتماً به دروغ آلوده می شد ؟؟؟

همون موقع هم از خودم مي پرسيدم :
واقعاً چندتاشون، جونشون در خطر بود؟؟؟
چندتاشون برای فرار از حرف مردم رفتند؟؟؟
چندتاشون دلايلشونو راست و صادقانه گفتند و مهاجرت كردند؟؟؟
چند تاشون تو بازي ازدواج هاي بدون عشق و معامله اي نيفتادند؟؟؟

بعد تر هم كه دوباره و دوباره پيشنهاد شد كه به رفتن فكر كنم، فكر كردم؛ جدی تر حتی.

ايندفعه با اين ديد: 
"من اينجا به دنيا اومدم، بزرگ شدم، درس خوندم، تو بهترين دانشگاهش با تمام كمبودها يكي از بهترين ها بودم و الان تو كارم يكي از بهترين هام؛ دليل من واسه رفتن چيه؟؟؟"

پ ن.: 
ایران اگر دل تو را شکستند 
تو را به بند کینه بستند
چه عاشقانه بی نشانی 
که پای درد تو نشستند 

الان داشتم شعر ايران افشين يداللهي رو مي خوندم به اين فكر مي كردم: 
"رفتن دليل نمي خواد. اين موندنه كه دليل مي خواد"


روز زن

به مامانم می گم تبریک چی داری بفرستم واسه اینا.
یه چند تایی پیشنهاد می ده و چند تایی هم تو وایبر و واتس آپ برام می فرسته.
همه اش خوب بود اما به درد کار من نمی خورد.

گفتم: " یه چیزی بگو مردا خوششون بیاد، دستمون نندازن".

هیچی دیگه همینطوری نگام می کنه.
دقت كردم تو اين فيلم و سريالاي ايراني چه همه دست بازيگرا رو باز مي ذارن واسه جيغ و داد و ضجه هاي جانسوز

پيشنهاد مي كنم توي سال جديد دستشونو واسه بوسه باز بذارن؛ كلي پتانسيل نهفته و سركوب شده است كه يهويي آزاد بشه 😁
مطمئنم آمار بيماري هاي رواني سر سه ماه زير صفر بشه و روانشناسا از نيم ساعت مشاوره هشتاد -نود تومن بيفتن تو كار حمل و نقل عمومي و خدمت واقعي به خلق 

ما هم دو خط كتاب بي آشوب و بلوا و سرخر بخونيم
رئيسم ديشب ساعت ٤:٣٠ از ينگه دنيا ايميل زده با اين مضمون:

"بسمه تعالى
سلام مبارك باشه 
انشااله سال خوبى در پيش داشته باشى از خدا ميخواهم و دعا ميكنم سال تحقق ارزوهات باشه خدا توفيق بده ما هم در كنار شما باشيم 
ضمن تبريك تولد حضرت فاطمه سلام عليها محبت كن يك متن تبريك براى أعضاء ارسال كن "

نكات مستتر در ايميل به قرار ذيل مي باشد:
١)
با گندي كه روز اول عيدي من و تلگرام يهويي زديم، هنوز هم جاي اميدواريه كه اخراج نشدم
٢)
بچه تهرون يعني ... 
هيچي نگم بهتره
😕
٣)
گهي زين به پشت و گهي پشت به زين

ديروز نوشته بودم روز زن و پذيرفتن ماهيت آدميت و قص عليهذا... حالا بايد تبريك بفرستم واسه جماعت" ذكور" و بهشون يك سري اصول اخلاقي رو يادآوري كنم. باشد كه در سال جديد ملايم تر سر هم كلاه بذارن،  كمتر پشت هم حرف بزنن و صفحه بچينن و فحش هاي چيزدار و تو گلو گيركرده شون رو كمتر پشت ماچ و بوس و چاكرم - مخلصم و قربونت برم پنهان كنن و خارج از فرم اصل محتوا رو صادقانه به زبون بيارن (مام اين وسط يه چيزي ياد بگيريم)
٤)
ما كه بخيل نيستيم، اوضاع نفت بهتر بشه، شايد يه فرجي شد.
٥)
خدا به همه توفيق بده به منم ... هيچي صبر همين
تلويزيون يه فيلم گذاشته، بعد شاهرخ خان بازي مي كنه
بعدش بيست سال مثلاً انداختنش زندان و
بعد از بيست سال مي فهمن اشتباه كردن
(كل داستان همينه با كلي اهنگ حذف شده و بغض و اشك مضاعف)
قاضي بهش مي گه اگه صحبتي داري مي توني بگي...

من جاش جواب دادم: فقط فحش خارپشتي. الان اصلاً صحبتم نمياد

همچين فرهنگي و تاثيرگذار
😍

#بيايم-باهم-فيلم-ببينيم
اصن يه وعضي
"زمان" وفاداری آدمارو ثابت میکنه نه "زبان"...

سه‌شنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۹۵

نامه سوم

- امروز همینطور که توی تختم ولو شده بودم به این فکر می کردم که زندگی یک ماجراجویی عجیبه. خیلی از داستان ها تازه اونجایی اتفاق می افتن که ما چیزهایی رو می خوایم که هرگز نمی تونیم اونا رو داشته باشیم. نمی دونم کجای این عادلانه است یا حتی درست، اما این تِمِ اصلی داستان خیلی از ما آدمهاست.

=دوست ناشناس و عزیزمن...واقعیت انکار ناپذیر تو زندگی اینه که هميشه انجام كاردرست سخت ترين كار دنياست. می دونی مثل چی می مونه؟؟؟ مثل عاشق شدن... وقتي كه آدم عاشقه، بايد نه فقط در چشم معشوقش بلكه در چشم خودش كامل و بي نقص باشه. اگر حتي ذره اي به خودش شك داشته باشه، عاقبت اون عشق معلومه كه چي ميشه. تازه عاشق شدن حرف اوله. اینکه چطورعاشق بمونی خودش یک داستان دیگه است. می دونی این روزها یک چیزی رو متوجه شدم. اینکه پایان هر نامه شروع یک نامه دیگه است. کاش در بند واژه ها نبودیم. کاش هیچ آدمی دربند واژه ها نبود. کاش می شد، دید، شنید، لمس کرد، بوسید، چشید، اما تغییر نکرد. بهتر بگم، کاش می شد، با تغییر همراه شد، نه فقط اینکه اونو از روی اجبار و قطعیت پذیرفت.


#نامه-ها

باقلوا

يعني امداد غيبي كه مي كن همينه ها!!!
چند روز پيش داشتم به يكي مي گفتم نگاه نكن ساكت نشستم سر جام صدامم در نمياد. چيزي كه بخوام بشه، "بايد" بشه. چاره اي نداره.

يه هفته است داشتم سعي مي كردم نسخه زبان اصلي يه سريال چهار قسمتي رو پيدا كنم، نمي شد
جايي نبود كه نگشته باشم.
اسپانيوليش بود كه به دردم نمي خورد.
الان نصف شبي از iDownloader خيلي اتفاقي رفتم تو يه سايتي همچين راحت و باقلوا و با كيفيت تو گوشيم دانلود شد كه نگو.
ذوق مرگ شدم 
به زور جلوي خودمو گرفتم جيغ نزنم
😁😍😍😍

دوشنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۹۵

شاید سخت ترین کار دنیا این است که بفهميم اين اندیشه است که باید برجسته دیده شود نه اندام!

یکشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۹۵

سهم من
از عاشقی 
همین بوده ست
التهاب یک نگاه... 
یک نگاه که تمام هراسش را و تمام بی قراریش را پشت هر چه که در لحظه به آن چنگ بزند،  پنهان می کند... 
و بغضی که گاه و بی گاه 
می آید و می رود
... 

دلالت دل

هر آنکس که بی دل شود، مراقبت را شاید.
بی دلی معجون بی دلیل است؛
از همین رو صبر را باید.

مهار

در سری اول سریال Penny Dreadful دیالوگی هست بین ایتان و سرمالکوم

** فضای صحنه فضاییه که هر کدام از شخصیت ها دارن دنبال یک راه حل برای مشکل می گردن.

ایتان به سر مالکوم می گه:
چیزهایی در هرکدوممون هست که نمیشه بدون کنترل باشن... که باید مهار بشن... که اگر مهار نشن، از پا درمون میارن... جامونو می گیرن... بدون داشتن هیچ کنترلی... بدون محدودیت
در زندگی چیزهایی هست که نمیشه کنترلشون کرد. جنگ هایی هست که نمیشه تو اونها برنده شد. و سر انجام می فهمی تنها چیزی که داری، آدمهایی هستن که بهشون اعتماد داری و بعد... می فهمی که باید بهشون اعتماد کنی وگرنه جنگ های زیادی پیش رو داری که می بازی.

دمل

بعضی آدما تخصصشون خراب کردن حال آدمه. استعداد عجیبی دارن تو زق زق و نک و نال.
این جور موجودات رو باید که از متن زندگی حذف کرد، و گرنه خودخواهی شون چنگ می دازه دور گلوت و در نهایت خوکامگیشون راه نفست رو می بنده.
حالا 
اگر 
به دلایلی 
نشه که حذف بشن، 
برای همیشه زخمشون رو دل آدم می مونن و تبدیل می شن به دمل چرکی که با کوچکترین تلنگری می ترکه و زهرش رو به جونت می ریزه.

و چقدر این جنگ دردناک و تلخه.

چکار می تونی بکنی وقتی وجود سرکشت در حال طغیانه و "باید" آروم بمونی؟؟؟
:/
واقعاً نمي فهمم اينو
طرف سال تا سال يه سر نميزد به پدر و مادرش
حالا كه مردن دقه اي يه بار سر از قبرستون درمياره
از صبح تا حالا هم گير سنگ قبر ننه باباشه
در حد سرويسكاري

مصداق واقعي زنده بودم كاه و جوام ندادي و توبره و اين داستانا

اعتیاد

مدتی هست که یک چیزی رو متوجه شدم:
قلم رو نمی تونم خوب و محکم توی دستم بگیرم. از بین انگشت هام لیز می خوره و خطوط بهم می ریزن.

فکر می کنم، از تاثیرات اعتیاد به کیبرد باشه.
خیلی ترسناکه آدم سنش که بالا میره، توانایی هاش رو از دست بده.

واقعیت اینه که دوست ندارم ماشین جزئی از وجودم بشه.
صبح ها يه نيمساعتي طول مي كشه تا ويندوز من بياد بالا. تو همين فاصله زماني اگه كسي گير بده و بخواد برنامه ها رو اجرا كنه مغز بدبخت من هنگ مي كنه يا بدتر، يهو همه پنجره هاش باهم باز مي شن.
و معمولاً كسي هم اينجا گير نميده جز مامان خانم؛

اول صبحي داره از من در مورد جنس رو تختي و پرده هاي بروجرد و لايكو مي پرسه😖
تو يه لحظه ي طلايي بهش مي گم: "باز چشمت به من خورد؟؟؟ انگار من نيستم خو"
مي زنه نو صورتم و ميگه: "گمشو! سوال مي پرسم جواب بده؛ نمي ميري كه"
هيچي ديگه كلاً مجبوري بگي حق با شماست.

پ ن.: 
امروز بي خيال من و غذاي ظهر شده. 😇 خودش خوراك ماكاروني درست كرده.

شنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۹۵

دایناسورانه

مامانم هر چند دقیقه یک بار صدام می کنه؛ مثلاً میگه:
" بیا چایی، بیا شام، بیا میوه... بیا در مورد فلان چیز نظر بده ... فلان تابلو رو کجا بزنیم... "
گاهی وقتا هم که حرصش می گیره می گه:
"مُردی بدبخت بسکه پای اون کامپیوتر نشستی...اَه"

همه این ماجراها در طول روز ادامه داره
بارها و بارها به شکل های مختلف
بعد که مثلاً دارم بر می گردم تو اتاقم با دلخوری و از سر ناچاری می گه: "آره خو... برو... تو که اصن با ما نمی جوشی..." یا چیزی بدتر از این که نمی شه گفت ...

امروز صبح تو بارون با هم رفتیم خرید ... پیاده روی... سبزی خریدیم با یک عالم چوکولات... حالش خوب بود.

سر میز شام به شوخی داشت می گفت: "سیروس مقدم بهمون می خنده ومی گه دیدین یه سال پایتخت نساختم، حوصله همتون سر رفته و افسردگی گرفتین؟؟؟ ایرج طهماسب هم همینطور"
گفتم: "حیف پول که صرف ساختن برنامه های آدمایی مثل ورزی و مقدم می شه. من که خودمو خلاص کردم و راحت..."
همینطوری جدی نگام می کنه.

می گم: "مامان جانم تو همین یه هفته سه تا رمان خوندم و پنج تا فیلم دیدم و سه تا هم سریال... موقعی که شما دارین این تلویزیون رو می بینین، ترجیح می دم برگردم تو پستوم کارتون ببینم".
می گه: "چرا اونوقت؟؟؟"
گفتم: "باور نمی کنی دارم مثلاً باگزبانی می بینم، بعد وقت اون همه شلوغ بازی و خرابکاری یهو یه دیالوگی از دهنش در میاد، که زمینو گاز می گیرم و تا یه هفته دور خودم می پیچم که واییییی این چی گفت؟؟؟!!!! اونوقت انتظار داری بشینم پای تلویزیون خودمون فحش های بزرگ آقا به شهرزاد و دامادشو ببینم و دل بالایی نیارم؟؟؟"

هیچی دیگه سکوت کرد.

پ ن.:
1)
از تبعات ماجرا خبر ندارم. فقط امیدوارم یک قدم فرهنگی برداشته باشم برای تیلیت نشدن مغزهای آیندگان.
2)
خودمونیم ها. فی الواقع دیگه آیندگانی نمونده. دایناسورانی هستیم در حال انقراض و شاید کمی امیدوار واسه خالی نبودن عریضه.
اسکارلت - جلد دوم- فصل برج
صفحه 683
نوشته ی الكساندرا ريپلي
ترجمه ی پرتو اشراق

جمعه، فروردین ۰۶، ۱۳۹۵

شعر پایان

وقتی شاعران از مرگ می نویسند،
آن را بسیار آرام و زیبا توصیف می کنند.
نمی دانم که آیا در واقع چنین است یا نه؛
اما پایان هر چیزی همیشه همینگونه است.
آرامشی دارد وسیع و فروبرنده؛ گمان می کنم.
پایان شاید
تغییر باشد؛
تغییر یک ماهیت
یک مکان
...
و چه کسی می داند که هست یا نیست.

گناه

سکانسی هست در ابتدای فیلم possessed که خیلی وقته ذهنم رو به خودش مشغول کرده. در واقع یک تجربه مشترک که برای هرکسی ممکنه پیش اومده باشه.

داشتم فکر می کردم، ما با گناهانمون زندگی می کنیم و این اصلی از زندگی همه ما آدم هاست. در واقع متوجه می شیم که دیگه تو زندگی شکارچی نیستیم، بلکه طعمه ایم. وقتی سنمون بالا می ره یک چیز رو خوب می فهمیم:

اینکه هر کدام از ما تو زندگیمون کاری کردیم که باعث شرمساریمون شده و مجبوریم تا آخر عمر باهاش زندگی کنیم و هیچ راه چاره ای هم براش نداریم.

Possessed -2000
Director: Steven E. de Souza



فرسایش مغزی

یک چیزی رو باید اعتراف کنم.
به نظرم یک اتفاق بیولوژیکی می تونه باشه حتی یک جهش چه می دونم ژنتیکی

اما خودم هم دقیقاً نمی دونم چیه

به طور عجیبی به داستان هایی گرایش دارم که یک یا دو کاراکتر بیشتر نداشته باشند (والبته تعداد این ماجراها زیاد نیستند و شخصیت ها عموماً علاقه مفرطی به حرافی و معما ساختن دارن)
راه حلم برای سایر موارد بسیار فرسایشیه.
در این به اصطلاح سایر موارد، چون کاراکترها که شروع می کنند به حرف زدن، با هم قاطیشون می کنم، پس مجبورم بیفتم به ورطه آنالیز و تجزیه.
مثلاً توی یک فیلم یا کتاب سکانس های مربوط به هر کدوم رو جدا جدا می بینم یا می خونم. تازه بعدش تحلیل و پازل ساختن شروع می شه.
اینجاست که یک داستان یا یک فیلم می تونه ماه ها طول بکشه تا به پایان برسه. 

این روزا بیشتر وقتمو تو اتاقم می گذرونم و صداي همه در اومده
اما خوب برای یک سری تغییرات لازمه
متوجه شدم که یک سری از فیلم ها و سریال ها رو انگار نه کسی دیده و نه ازشون جایی نوشته شده.
هیچی ازشون نمیشه پیدا کرد. شاید خلاصه ای از IMDb یا چند تا ویدئوی کوتاه در حد تبلیغش تو یوتیوب
واقعا یعنی فقط برای ندیده شدن ساخته شدن؟؟؟
روزگاري است شقايق 
ديگر
تعبير عاشقانه يك زخم نيست...

پنجشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۹۵

داستان خیالی

امروز دوبار از کرمان به گوشیم زنگ زدن.
گوشیم سایلنت بود و داشتم تماشاش می کردم وقتی زنگ می خورد.
دوست داشتم جرات می کردم و دستم رو می بردم روی تاچ و جواب می دادم و تو پشت خط بودی.
اما من جواب ندادم و اونم دیگه زنگ نزد.
مسخره است نه؟؟؟
اینکه هنوز هم امیدوارم همه این داستانای چند ماه پیش، مثل داستانای تو فیلم های پلیسی - جنایی باشه و وقتی دارم بین گریه ها و فریاد هام خودمو جمع و جور می کنم، که بفهمم چه اتفاقی افتاده، تو با همون خنده های همیشگی بهم بگی مصلحت این بوده که تو فکر کنی من زنده نیستم. اما حالا می بینی که زنده ام و سالمم و دارم بر می گردم پیشت.
خیلی خیال بافم نه؟؟؟
دیوانه حتی؟؟؟
اسمشو هر چی می خوای بذار.
اما واقعاً دلم می خواست این اتفاق بیفته و تو باشی
هر جوری که خودت می خواستی 
فقط باشی

شبیخون

نوشتن کار عجیبیه

یه وقتایی هست که داری، روی طرح داستانت فکر می کنی و سعی می کنی خلاق باشی وشخصیت هاتو تحلیل کنی و مکان ها رو اونجوری که می خوای به تصویر بکشی و خلاصه همه چی رو درست و روی اصول کنار هم بچینی، اما حتی یک کلمه هم نمی تونی بنویسی.
حتی یک کلمه.
شاید تنها چیزی که نصیبت بشه، یه کاغذ پر از خط خطی باشه که خودتم توش گم شدی.
اما گاهی مثلا داری زیر بار کارهای روزمره له می شی، داری جواب تلفن می دی، مراجع داری، رفتی فروشگاه و داری خرید می کنی، داری از خیابون رد می شی، تو دستشویی هستی حتی، یا نصف شبه و می دونی که خوابی و دلت می خواد بیشتر پتو رو دور خودت بپیچی اما یهو کلمات هم بهت هجوم میارن... پر از سر و صدا و با بی رحمی ... شبیخون می زنن بهت در واقع.
اونوقه که اگه بی عرضگی به خرج بدی و خیلی زود از یه جایی کاغذ و قلم پیدا نکنی، همه اش در لحظه به باد می ره.
و فقط تأسفش می مونه.
عید دیدنی با چاشنی متلک
بزرگترینش این بود که:
" اگه دوست داشتی خونه ما هم بیا؛ البته اگه دوست داشتی"

یعنی فقط دهنمو بستم.
همین

چهارشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۹۵

وقتي به كسي مي‌گي "به فيل ها فكر نكن"، اون چي كار مي كنه؟
فقط به فيل ها فكر مي كنه.
رسماً دچار افسردگی می شی 
وقتی 
تو این دید و بازدیدهای عید 
یک عد وروجک نیم وجبی تپل رو که تو بغلت می گرفتی و می چلوندیش 
بعد از چند سال میبینیش و حالا تبدیل شده به یک مرد جوان خوشتیپ با 188 سانت قد.
:/
متوجه يك عدد نكته تكنولوجيكالي شدم اين چند روز🤔
من اكانت تلگرامم رو حذف كردم خو؟؟؟
الان رفتم تو گوشي مامان خانم ببينم منو چطور نشون ميده؛ ديدم بعله :
سبز عينهو هالك ( بلا نسبت البته) بعدم جلوش زده ديليت اكانت - لست تايم ئه لانگ تايم ئه گو- يك ستاره هم گذاشته كنارش؛ ضايع!!!
حالا بگذريم از اين داغون بازي كه شبيه قهر و آشتي هاي زمان دبيرستانه، اما اون نكته هه: گروهي كه من ادمينش بودم، همچنان  داره كار مي كنه و فك و فاميل توش فعالن و رئيسشونم يه ستاره سبز ديليت شده است.

پ ن.: نكبت؛ روز اول سالي فقط مي خواست آبرو حيثيت ما رو ببره كه برد؛ حالا هم كه ئه لانگ تايم چسبونده بهمون.
ديوانه ام و فقط تو ميداني كه چرا

سه‌شنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۹۵

پسر داييم با زن و پسرش اومده عيد ديدني 
بعد پسرش ميگه بابا بريم ديگه
ميگه باشه يه كم صبر كن بارون بند بياد خيس ميشيم هممون
گفتم بارون خوبه؛ اونم اين بارون.
برگشته به من جلوي زنش مي گه تو هنوزم رمانتيك فكر مي كني؟؟؟
موندم بهش چي بگم. گفتم آره خوب ذهن من رياضي فكر نمي كنه.

راستش الان كه رفتن داشتم فكر مي كردم چي شد ته اين داستان دوخطي، به اين نتيجه رسيدم كه منم دوست نداشتم در قالب يه مرد متاهل جلوي چشم خانمم با لباس عيدام شبيه موش آب كشيده بشم، اما در قالب خودم ترجيح مي دم تا خود صبح زير اين شرشر راه برم؛ كي به كيه؟
تفكيك اينكه چقدرش مربوط به رمانس وجودي آدمه و چقدرش به عقل، در مورد مجردا يا مجرد مونده ها صدق نمي كنه.

مار بوآي هولناك من

من اصولا خيلي به ندرت دست از پا خطا مي كنم
يعني تو ده سال گذشته كمتر از ده مورد پيش اومده كه خودمو هنوز كه هنوزه  سر اون موضوع سرزنش كنم و نبخشم؛ البته گند هم كه به بار آوردم به همون نسبت "به ندرت بودنش" خيلي بزرگ بوده، انقدر كه خودم شوك زده ترين ناظر ماجرام.
اما يك چيزي رو خيلي خوب فهميدم، بي رحمانه ترين نوع قضاوت، قضاوت هر كسي نسبت به خودشه. درست شبيه مار بوآيي كه پيچيده بهت و هر لحظه حلقه رو تنگ تر مي كنه و نمي ذاره تكون بخوري
راستش اين همه آدم تو دنيا زندگي مي كنن، آيا همه سر اشتباهاتشون انقدر هولناك، دست نيافتني، مچاله و به فنارفته مي شن؟؟؟

دوشنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۹۵

بهم گفت: تو خیلی خوبی... میدونی؟؟؟ 
گفتم: تعریف کنی می زنم داغونت می کنما پس حواست باشه داری چی می گی
گفت: الاااااغ مرض ندارم که تعارف تیکه پاره کنم... لعنت به تو. چرا آدمو مجبور می کنی یه چیزایی رو بگه که جزء حرفای مگوئه
عصبانی بودم. 
گفتم: چرندیات تو تمومی نداره. پاشدم و کیفم رو از روی مبل برداشتم. گوشی رو برداشتم و به نگهبان برج گفتم برام آژانس بگیره. 
گفت: حرفم تموم نشد. نذاشتی. همیشه یه حرف ساده با تو تهش میشه یه جنجال بزرگ. لعنتی! 

پوزخند زدم بهش. 

اومد طرفم منو نشوند. نمی دونم شایدم پرتم کرد. 
ادامه داد: تو خیلی خوبی... انقدر که حد نداره. بزرگترین شانس زندگی من بودی. اما اشکال اساسیت اینه که اهل تحمل کردنی. هر اخلاق گند و مزخرف منو به راحتی می پذیری و براش توجیه منطقی داری. اونم چیزایی که خودمم نمی تونم بپذیرمشون... اما توی احمق به راحتی تحمل می کنی. انقدر که آدم روانش از هم می پاشه وقتی به عمقش فکر می کنه...

این گفتگوی چند سال پیش تو همین روزا بود و حالا درست تو همون حس حالا یهو همه اش مثه فیلم تو ذهنم تکرار شد... 

تجربه ها ثابت کردن کنار اومدن اختیار نیست اجباره حتی اگر از ته دل و با رغبت باشه.

پ ن.:
کاش بود؛
کاش بود.

یکی از تله فیلم هایی که قبل از تعطیلات تصمیم گرفته بود ببینم این بود:
Mistral's Daughter
(TV Mini-Series)
1984

تا اینجای کار دو تا نکته ذهنمو به خودش مشغول کرده:
1)
خشونت زن ها نسبت به هم ریشه تاریخی داره و به یک اقلیم و نژاد و قاره خلاصه نمی شه. در واقع خدا نکنه از هم خوششون نیاد، تا به خاک سیاه ننشونن همو رضایت نمی دن.
2)
اما تفاوت "از زیر صفر شروع کردن" در جامعه های مختلف قطعاً ریشه در طرز تفکر و نوع تربیت آدم ها داره. اینکه کسی -زن یا مرد فرقی نمی کنه- چندین بار تو زندگیش - چه اجتماعی و چه شخصی - شکست بخوره، اتفاقیه ممکنه برای هر کسی بیش بیاد، اما اینکه با چه کیفیت، استدلال و اعتماد به نفسی دوباره شروع کنه بحث کاملا مهم و قابل توجهیه.

پ ن.:
توصیه می کنم فیلمی رو ببنید که همه شخصیت هاش نقش اول و مستقل هستند:


#بیایم-با-هم-فیلم-ببینیم
من هیچ لذتی از حرف زدن نمی برم
بهم می گن از دماغ فیل افتاده ام و نجوشم و از موضع بالا به بقیه نگاه می کنم و (یه کم بی پرده و گستاخانه ترش) اصولاً دور از آدمیزادم.
چه می دونم... لابد سکته - مکته کردم و یه جایی یه چیزی تو مغز من از کار افتاده دیگه
یا خیلی قبل تر تو بیمارستان سرم به چایی خورده معیوب شده.
اما واقعاً اینو نمی فهمم آدم به بهانه عید مبارکی از ته آمریکا زنگ بزنه بعد کل استیج رو از پشت تلفن نقد و بررسی کنه، یعنی چی؟؟؟
اصلاً نمی فهمم این موجودات چه لذتی می برن از حرف زدن...از چی و چرا؟؟؟

دچار

هميشه فاصله اي هست
و گاهي آدمي به بي چارگي دچار و سازگار؛
گاهي تنها راه دوست داشتن فاصله است

خونه تكوني

خونه تكوني كردم
هر چي اپ درب و داغون و مصداق جاسوسي بود ديليت كردم و خلاص
يه قدم مونده تا ريست فكتوري
مي دونيد مال دنيا ارزش دلبستگي نداره
قبل از اين كه به باد بره خودت بذار بره پي كارش
فقط در اين حد خوبه كه اطلاعات آدمو بالا ببره
همين
شخصاً وبلاگم رو ترجيح مي دم
خيلي امن و دنجه

یکشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۹۵

نامه دوم

= نمی دونم چرا اینا رو برای تو می نویسم. شاید چون نمی شناسمت، حرف زدن باهات برام راحت تره. تو نسبت به من - هرچی که هستم و هرچی که نیستم - قضاوت و ذهنیتی نداری و آدم می تونه بی واسطه و هراس هر چه که تو ذهنش می گذره، بی مقدمه چینی بیان کنه و نگران هم نباشه که بعدش چی میشه.
هیچ می دونی، فردا تولدمه؟ می شم هفتاد ساله. باورت میشه که من هفتاد سالمه؟... خودمم باورم نمی شه. به آلبوم عکس هام که نگاه می کنم، شادابی و هیجانی رو می بینم که از چشم های صاحب عکس بیرون می زنه... کسی که در تمام زندگیش یک لحظه آروم و قرار نداشته و شیطنت و هیجان جزء جدا ناشدنی و حقیقی از زندگیش بوده. اما درست همین امروز که دارم به فردام فکر می کنم، یه جور خاصی شدم. قلب و ذهن من قلب و ذهن یک آدم هفتاد ساله نیست. من هنوزم عاشقم و عشق رو بلدم، هنوز مثل یک اسب وحشی و آزادم. حالا نمی دونم یکدفعه چی شده که این احساس عجیب به من دست داده ... فکر می کنم تماشای این عکس ها چهره دیگه ای از خودم رو به من نشون داده... من هنوزم صبح ها که از خواب بیدار می شم، اولین کاری که می کنم، برنامه روزانه ام رو با مدیر برنامه هام چک می کنم و کلی فکر و برنامه جدید از توی همین صحبت های چند دقیقه ای در میاد. بعد می رم یک ساعت می دوم و بعد یک صبحانه مفصل و بعد روز کاریمو شروع می کنم. روزی پر از نامه، جلسه، نقد، کتاب ... اما امروز - همین الان - که دم غروبه و من کنار پنجره شیشه ای قدی که رو به جنگل و برکه آبی پر از غازهای وحشی و پر جنب و جوش باز میشه، نشستم و تو تعطیلات یک هفته ایم دارم طرح یک داستان تازه رو که دوست نویسنده ام برام فرستاده، می خونم، به این فکر می کنم این عکس ها خیلی بی رحم تر از اونی هستند که به نظر میان. من خیلی از این شخصیت هایی رو که تو این عکس ها می بینم زندگی کردم، اما اینی رو که الان هستم بین اونها پیدا نمی کنم. به نظرت این یه کم ترسناک نیست؟

- می دونی وقتی داشتم نوشته ات رو می خوندم، نمی دونم چرا این فکر از ذهنم گذشت که "آدم ها با اولین نگفتن ها از هم دور می شن". واقعاً همینطوری ها!!! تو چیز دیگه ای گفتی اما من داشتم به چیز دیگه ای فکر کردم. منم قبل از خوندن نامه تو یک بوم سفید 2 در 2 گذاشته بودم جلوم داشتم فکر می کردم، چی میشه روش کشید.
بعد دیدم امروز اصلاً روز نقاشی نیست. طرح ذهنی ام بیرون نمیاد. بعد اومدم رو زمین خالی کنار قوطی ها و تیوپ های رنگ دراز کشیدم و چشمامو بستم که کمی بخوابم. وسط این چرت زدن اجباری، یک دفعه یک سوال یا یک فکر -اسمش می تونه هر چی باشه- به ذهنم رسید... 
فکر کردم، "آیا سن آدمه كه بالا مي ره و تفكراتش تغيير مي‌كنه و از اون حالت راديكال گذشته خارج مي شه يا اينكه خاصيت گذر زمانه كه يه موقع‌هايي مشت و مال هاي اساسی بهش ميده؟"
به هر حال يه اتفاقي درون آدم مي افته كه ديد آدم نسبت به زندگي و مسائل اون تغيير كنه. كه دنیا رو يه جور ديگه ببينه و يه جور ديگه در موردش فكر كنه. اون چيزايي رو كه براي خودش خط قرمز كرده بوده، بشكنه، روي يه چيزايي كه براش عادي و بديهي بوده يه خط پررنگ بكشه و دقيقا تو جبهه مقابلي قرار بگيره كه چند سال قبلش توش ايستاده بوده و پرچمشو محكم كوبونده بوده بالاي تپه اش. می دونی ... تو زندگی مي رسه يه موقع هايي كه آدم گاهي دلش براي چند سال پيش خودش تنگ بشه؛ همون وقتايي كه سر يه موضوع ساده با سر مي رفته تو ديوار كه حرفشو اثبات كنه و بگه "حق منم". یا زمین و زمان رو به هم بدوزه تا اون چیزی رو که می خواسته به واقعیت تبدیل کنه. اما همون آدم - همون آدم - ممكنه به هر دليلي ، تو یک لحظه مکث کنه حتی محافظه كار بشه. اونوقت دیگه به راحتي اون چيزي رو كه فكر يا احساس مي كنه به زبون نمياره. كلي بالا و پايينش مي كنه و تو لفاف واژه ها مي‌پيچونتش. انقدر كه گاهي خودش هم به سختي به ياد مياره اصل موضوعي كه اين همه سرش خودشو پيله-پيچ كرده بوه، چي‌ بوده. وقتي آدم خودشه و خودش، شايد اين شيوه ارتباطي زياد به چشم نياد. درك نشه. تو اين حالت اصن زخمي نيست...دردي نيست. آدم هميشه يه توجيه سرراست براي رفتار خودش با خودش داره. اما تو يك رابطه آدم وقتي با سكوت طرف مقابلش مواجه مي‌شه، در وهله اول سر در گمه. چون تو ضمير خودآگاه و ناخودآگاهش مطمئنه كه ديالوگ ركن اصلي يه رابطه است. به خودش ميگه حالا كه ديگه گفتني نيست، پس لابد اصن رابطه اي نيست. با اولین پنهان کردن‌ها، درست وقتی كه جواب‌ها تک‌کلمه‌ای می‌شن، داستان جديدي آغاز ميشه، داستاني كه اغلب پايان خوشي نداره. آدمی که پنهان می‌کنه، حتما دليلي داره، اما آدمی که از اون چيزي رو پنهان مي كنن، بي دليل شکاک می‌شه. بعد شروع مي كنه به شخم زدن...هر چيزي رو كه دم دستشه زير رو رو مي كنه. بي هدف...بي نتيجه. آخرش تو حالتي كه پاشو با خيش گاوآهنش قلم كرده، به گمان های خودش حکم می‌ده و خودشم ميشه ميرغضب و حكمشو اجرا مي كنه. کم کم که مي گذره پنهان کردن ها میشن دروغ. اين موقع است كه ديگه آدم ها از دست می‌رن؛ رابطه‌ها از دست می‌رن؛ به همین سادگی با این نگفتن ها. 
حالا این سوال برام پیش اومده، "اگه آدم تو رابطه با خودش به مشکل بربخوره باید چی کار کنه"؟؟؟ 
همون آدمی که باور داشته "ديالوگ ركن اصلي يه رابطه است" ... همون... اگه نتونه با خودش حرف بزنه، چه اتفاقی میفته؟؟؟

#نامه-ها

Dang Show - What Ever Might Be

چهار میخ

امروز خوشحال بودم
بعد مدت ها روزی رو سبک و بدون دغدغه فکری شروع کرده بودم
فکر می کردم می تونم یک شروع خوب داشته باشم
فکر می کردم می تونم کمی اجتماعی تر باشم، کمی باز تر، کمی با خودم مهربونتر...
نمی دونم یهو چی شد.
وسط همه این فکر و خیال ها یهو این اشتباه احمقانه پیش اومد. 
واقعاً نمی دونم اشتباه از بی دقتی خودم بود، یا اشکال نرم افزاری تلگرام

اما چیزی که هست اینه که درسته صمیمانه عذرخواهی کردم و ممکنه کسی اصلاً یادش نمونه اصلا ماجرا چی بوده و حتی شماره منو هم نداشته باشند، اما سر همین قضیه به شدت مچاله ام و له شده ام.

گاهی فکر می کنم، همیشه درست وقتی تصور می کنم، ممکنه اوضاع زندگی کم آروم شده باشه و دیگه می تونم از تعامل با دیگران لذت ببرم و به زندگی عادی برگردم، از این اتفاق ها میفته 
که یادم بمونه : باید خودمو به چهار میخ بکشم تا دست از پا خطا نکنم.

خسته ام.
درست از همین چیزی هستم خسته ام. 
از این هیولای خشمگین که فقط منتظره خطایی ازم سر بزنه و بیفته به جونم خسته ام. 

کاش راه حلی بود.
من امروز رو خوب شروع کردم، اما حالا حتی گریه هم نمی تونم بکنم.

اشتباه

مي دونين چي شد امروز؟؟؟
تازه الان فهميدم 
من اومدم يه پيغامي رو پاك كنم دستم رو فلش كنارش خورد، يه پيغامي رو هم قبلش فرستاده بودم كه هنوز دليور نشده بود 
بعد تلگرام احمق جاي اين دو تا رو با هم عوض كرد و اين آبروريزي رو باعث شد.
الان يكي از مديرامون اينو بهم گفت.
___________
گند زدم
در حد ...
يعني گندهااااااااا

و مجبور شدم عذر خواهي كنم
اونم روز اول سالي
آبرو حيثيتمو به باد دادم
شانس بيارم كسي شماره منو نداشته باشه

يكي نيس بهم بگه تو روز روز جواب تلفن كسيو نمي دي
صاف بايد سر همين اشتباه كني؟؟؟
خيلي افتضاح شدم
يعني خيلي بد

خواستم اينو از حالت ارسال حذف كنم صاف فرستادم تو گروه مديراي نفتي
___________

خاک تو سرت گوگل! تو که لوگوت رو دم به دقیقه از سالگرد ختنه سورون نوه‌ی شرلوک هلمز گرفته تا روز جهانی بالش بازی عوض می‌کنی، نتونستی واسه فقط چند ساعت به مناسبت عید نوروزی که در چندین کشور جهان برگزار میشه و این همه طرفدار هم داره، یه سفره هفت سین بزاری اونجا؟ حتی اوباماتون هم تبریک گفت و دلبری کرد. چرا انقدر خری؟ پس این همه ایرانی بی‌بخار و نِرد اون تو چه غلطی می‌کنن؟ یعنی همه عقلتون رو گذاشتید رو هم به این نتیجه رسیدید که چهار تا سنگ بزاریم که شکوفه فوت کنن. واقعاََ که فقط به درد کردن می‌خوری گوگل.

میگم بیاییم بی خیال نوشتن بشیم و فقط در مورد مامانامون بنویسیم.
باور کنید، لحظه ای سوژه می دن دستمون.
بعد بوقی رفتیم سر یخچال یه کم فکر کنیم و یه عدد سیب برداریم ها
اولین گاز رو زده -نزده میگه: سیبا شسته نبودا !!!
وسط زمین و آسمون گفتم: قورت دادم رفت پایین
یعنی باخودش فکر کرد من الان این همه راه می رم تا دم ظرفشویی، سیب گاز زده رو می شورم؟؟؟
یعنی چنین استعداد شگرفی رو در من دیده بود ؟؟؟ اونم منی که اگه یه مجمه میوه هم جلوم باشه، دستمو دراز نمی کنم، بردارم.
از تمام این عید و عید بازی ها من فقط تخم مرغ رنگ کردنشو دوست دارم.
زندگی باور آرزوهای قشنگ است؛
برایتان بهترين ها را آرزو مى كنم.
از خدا مي خواهم كه روح ِ ناب و طلايى ِ خوشبختى را بيش از پيش در زندگي شما بدمد؛
احساسى ممتد و سرشار ...

امیدوارم هميشه و همواره روزهایتان سبز باشد.

شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۹۴

جبر زمان

"شادي از تقويمم رفت و بر نگشت
انتظارت منو كشت
توي سالي كه گذشت..."

داشتم اين آهنگ جديد چاووشي رو گوش مي دادم، يهو زدم زير گريه؛
اين روزا خيلي اين اتفاق برام ميفته؛
يه عكس، يه عطر، يه شعر...
ديگه كاري ندارم كي، كجا، واسه چي
مي ذارم كه اشك هام بيان.
داغي كه امسال از رفتنش به دلم موند يه طرف، نپذيرفتن نبودنش يه طرف...
مرگ با همه قطعيتش بي رحمه
خودشه؛ بي واسطه، بي بهانه، يك باره؛
نه تبصره داره و نه متغييري برش تاثير داره.
وقتش كه بشه مياد.
پارسال سال تحويل نيمه شب بهم زنگ زد ... آرزو كرد كه با هم باشيم و بمونيم و اتفاق هاي خوب براي هر دومون بيفته
حالا با يك دنيا آرزو، يه جايي وسط كوير خوابيده و منم پنجشنبه آخر سال نداشتم.
دنياي غريبيه؛ 
خاصيت زمان اينه كه به آدما امان نمي ده
بهت اجازه نميده حتي فكر كني
ميگذره...
طبق برنامه خودش
و
به ميل خودش
اتفاقي هم اگر ميفته در پهناي زمانه نه در امتدادش
اينه كه جاي زخمي كه خوردي براي هميشه  مي مونه  و خوب نميشه

ابرقو

نمي دونم چرا
ولي از اونجايي كه هيچ چيز من شبيه آدميزاد نيست، خيلي چراهاي منم به جا و با جواب نيست
اما سواله ديگه مي پرسم و خلاص

**شما هم مثل من خوشتون نمياد همكاراتون تو كسري از ثانيه باهاتون پسرخاله بشن؟؟؟ مثلاً به اسم كوچك صداتون كنن؛ يا كانالشونو بذارن رو دوم شخص مفرد؟؟؟**

٣٦٥ روز اين ماجرا تو دفتر ادامه داره و راه حل من يا به رو نياوردن و نشنيدنه تا جايي كه طرف يا بياد تو قسمت من و جلوي ميزم بايسته و كارشو بگه يا اسم فاميلمو بلند و واضح بگه كه عموماً دومي اتفاق ميفته؛
البته تلفن رو هم ميشه همون بار اول روي يك آدم هاي خاص جواب نداد تا حساب كار دستشون بياد. 

اما يك عدد مهندس از تيره  خود كول پنداران هست تو يكي از شركت ها كه هشت سالي هم از من كوچك تره و معمولاً تريپ مديريتي هم داره و معمولاً هم شماره هاشو منشي مي گيره؛ 

"همين" موجود ديشب اس ام اس داد بهم كه:

"سلام خانم فلاني، شب بخير
آخر وقت فرصت نشد ازتون خداحافظی کنم، مزاحم شدم بگم اگه چیزی از کيش لازم داشتين بفرمائید بگیرم براتون".

اولش كلي فكر كردم، ببينم كيه كه من شمارشو ندارم؛ شماره منم هر كسي نداره پس يا از بچه هاي دفتره يا شركت ها. همينطوري الكي نوشتم: 
"سلام. ممنون چيزي لازم ندارم".

چند دقيقه بعد  اومدم ديدم نوشته: "تعطيلات كجا مي ري"
نوشتم: "ابرقو ، چطور؟"

نوشت: "هيچي خوش بگذره"

ظاهراً فهميد اين امام زاده حاجت نميده 
😁

پ ن.:
تجربه نشون داده بعضي وقتا الكي جواب دادن خيلي عاقبت خوشي نداره و كار بيخ پيدا مي كنه
بهتره همون اول چسبيده بشه به ديوار و خلاص
اين هم بيشتر جواب ميده هم حال

جمعه، اسفند ۲۸، ۱۳۹۴

مامانم نگرانه؛ اومده دم گوشم يواش مي گه اينايي كه مي نويسي رو كيا مي خونن؟؟؟
ليست گروهمو بهش نشون دادم.
مي گم: اگه دوست نداري ننويسم يا اينجا نذارم.
ميگه: نه مي خواستم بدونم فقط

عشق تداوم يك لحظه است
و لحظه انعكاس يك اتفاق
بگذار لحظه اتفاق بيفتد

به خاطر مامان


بچه سال كه بودم، بزرگترين تفريحم اين بود كه يواشكي برم سر وقت كمد مامانم و بين قفسه هاش سرك بكشم و كتاب هاشو زير و رو كنم، ببينم اين دفعه چه چيز جديدي توشون پيدا مي شه؛
از نسلِ بچه هاي آپارتماني نبودم و تا حدي همبازي همسن دور و برم بودند، اما به طور غير ارادي تفريحات و بازي هام با بقيه شون فرق مي كرد و پسرها رو اساساً ترجيح مي دادم. از عروسك بازي بدم ميومد (و عروسك هام عموماً سرنوشت هاي دهشتناكي داشتند)؛ علاقه ي غريبي به بالا رفتن از كابينت ها، چارچوب ديوار ها، نرده پله ها و شاخه هاي درخت ها از خودم نشون مي دادم و بزركتر كه شدم، يكي از يواشكي هام اين بود كه به سختي و تنهايي با دوچرخه از سر بالايي بالا برم و بي ترمز از طرف ديگه بيام پايين يا اينكه ساعت ها تو افتاب ظهر لب هِرّه پشت بوم كنار كبوترها مي نشستم تا بيان به زور ببرتم پايين؛ 
و البته هنوز هم متاسفم كه عمر اين خوشي ها زياد نبود و جاشونو ترس و احتياط فرسايشي ِكنوني گرفته.
كنار همه اين شرارت ها كه بايد به هر وسيله كنترل مي شدند حتي نوازش هاي خاص، واژه ها و صداها، اما، حسابشون از بقيه جذابيت ها جدا بودند...
الان كه فكر مي كنم ، يادم مياد كه كتاب و نوارقصه ها و پازل هاي جور چين و موسيقي هاي يكسري آدم ها و صداهاي خاص تنها اينترتيمنت هاي نشستني بودند كه من بهشون واكنش نشون مي دادم و ذات نا آرامم كنارشون دوام مي آورد.
و شايد هم كشف مامانم بود براي كنترل من. يك جور قوطي بگير و بنشون - در واقع - واسه يك عدد ازاذيل كه هيچيش شبيه دختربچه ها نبود به جز موهاي بلندش ( اونم يك روز با قيچي و در يك فرصت غنيمتي به بادشون داد)

مامان از سر علاقه خودش بين خريدهاي روزانه اش يه سري هم به كتابفروشي علاءالدين تو خيابون تخت طاووس مي زد و هميشه چيزي كنار خريدهاش بود كه با بقيه فرق داشته باشه (دقيقا همون كاري من بعدترها با سرك كشيدن به كتابفروشي هاي بهجت،  وليعصر، كريمخان، لارستان و جلوي دانشگاه تهران مي كردم).

بالاخره وقتي علاقه من كشف شد و زماني كه تازه داشتم خواندن و نوشتن ياد مي گرفتم، يكي از كارهايي كه مامان برام مي كرد، جمله سازي و بازي با واژه ها و ساختن كلاژ بود. روزنامه رو جلوم مي ذاشت و مثلاً مي گفت همه واژه هايي رو كه توشون (س) مي بيني دورشون خط بكش؛ يا مثلاً تازه حرفي رو ياد كرفته بودم و ساعتي رو بين كارهاش مي ذاشت به بريدن واژه هاي تيترهاي بزرگ روزنامه و چسبوندنشون روي مقوا كه تكرارشون كنم؛ جمله سازي هاش هم كه شبيه داستان هاي كوتاه بود. جوري شده بود كه معلمم دفتر مشق شبانه منو مي گرفت و از روي اون به بقيه ديكته مي گفت...

اين روزا كه با خودم و واژه ها و نشانه ها به مشكل برخوردم و از پس درك و بيان هم بر نمي آييم، خيلي وقت ها اين ماجراها رو براي خودم تكرار مي كنم تا يادم نره، زماني كه برام گذاشته شده تا الان اينجا بايستم، ارزش تلاش دوباره و دوباره و دوباره رو داره... حتماً داره.

پ ن.:
قلقلك ذهني ام البته يه چيز ديگه بود كه به نوشتن اون بالايي ختم شد:
اين روزهام تقريباً تمام وقتم به فيلم ديدن و كتاب خوندن مي گذره؛ هرچي و از هر جنسي- بيشتر ادبيات كلاسيك -**بر فرض احتمال، اگر روزي بچه اي داشته باشم، كه مثل خودم كه يواشكي به كمد مامانم شبيخون مي زدم، بره سر كامپيوترم و توش سرك بكشه، چه حالي ميشم ؟؟؟**

قول نمي دم خيلي خونسرد بمونم. 🤔
من اعصاب و خونسردي مامانمو به ارث نبردم.
بشكست اگر دل من به فداي چشم مستت
سر خم مي سلامت شكند اگر سبويي

پنجشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۹۴

سهم ما از عاشقی

عاشقی شیوه رندان بلا کش باشد
اما
سهم ما از عاشقی را هنوز ننوشته اند

بعضی از ترانه ها و تصنیف ها هستند که نمی توانی به راحتی از کنارشان بگذری؛ اگر تو بگذری هم آنها از تو نمی گذرد. اگر از سر اتفاق با آنها هم مسیر بشوی، چنان در اعماق وجودت نفوذ می کنند، گویی فقط برای این سروده شده اند که دست روی نقاط تاریک وجودت بگذارند و آنها را بیرون بکشند. 
این نقاط تاریک لزوماً گناه آلود و مایه شرمساری نیستند، اما یادآوریشان گاهی ساعت ها بغض بی امان را بر تو نازل می کنند. این است که ترجیح می دهی برای اینکه با دنیای آدمیان معاشرت کنی و زنده بنامندت، آنها را با تمام قدرت از ذهنت پس بزنی.
با این حال گاهی نمی شود. گاهی مستعد گریه ای و از قوی بودن خسته شده ای. بعد شعر که از تو می گذرد، بی امان می باری.
در شعر من حقيقت يك ماجرا كم است
و حقيقت را هنوز آنگونه كه فهم شود، ننوشته اند...
من هر سال ميگم اين آخرين سالي كه اينجا كار مي كنم
بعد مي بينم تا خود بيست و نهم رو صندلي ام تو شركت نشستم
حالا امسال خورد به پنجشنبه - جمعه آخرش
من به لحاظ روحی اصلا
آمادگی تحویل گرفتن سال جدید و حَو ِل شدن رو ندارم ٬
ميخوام در رهن زمستون بمونم با تمام آرزوهام .
يا يه راست پرتاب بشم وسط تابستون
با تمام واقعيات دوستداشتني ام

چهارشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۹۴

برای دوست داشتن
تنها باید گذاشت که اتفاق بیفتد؛
اگر عقل مجال یابد، راه دل را می بندد.
درست یا غلط، باید اتفاق بیفتد.
عقل همیشه ناظر است و محتاط،
اما دل همیشه تنهاست.
و عشق تازه حرف اول است...

تقویم

آخرين صفحه تقويم امسال
و امروز هم تمام شد؛

"روزهايي كه منتظر بوديم بگذرند يا بيايند"

امروز كه خانه آمدم، بين چيزهايي كه با خودم آوردم، تقويم روي ميزم بود.

چند سالي هست كه درست همين روز آخر، بين همه شلوغي ها و هيجان ها، هيچ حس خاصي ندارم؛
بعد از كلي حركت و تكاپو انگار يك دفعه و درجا خاموش مي شوم.

تمام اين چند سال، هيچوقت نفهميدم، چرا اين همه به حس تقويمم نزديكم.

خدا رو شکر این 15 روز آخر سال تموم شد
دیگه هرکی هرکیو خواست سر اين سررسيد دوزاري ها داغون کنه، کرده 
و هرکی چشم و چال هر کیو هم که خواسته در بیاره، در آورده؛
از فردا صبح منتظر اس ام اس های تبریک کپی نشده و دست اول ملت حماسه ساز و ماچ محور خواهیم بود.

سه‌شنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۹۴

مستي


چشمان تو 
با تمام اضطرار و دلهره هايت
چنان جادويي را در خود دارد
كه اگر خودم هم نخواهم
در ميانه ي سكوت و پرده ي نمناك اشكي كه گاه و بي گاه رويشان پاشيده 
از نو مي رويم
جادوي چشمانت از من نگاره اي مي سازد كه صاحبش تويي
نفس به نفس 
تراشيده 
پر از ترانه هايي كه حتي در سنگيني سكوتت  سيال و جاريند
خيال من براي بودن تو چاره اي جز اشتياق ندارد
مست  است و مست كاره مي طلبد پياپي
كاش صدايت را از من نگيري
صداي تو بهانه اي است 
براي بازتاب نگاهي كه در آن زيباترينم 

‏تئوری‬ چاپلوس پروری

از خلال مطالب مطروحه در یک جلسه رسمی :

با نظرات 60 نفر نمی توان به جمعبندی رسید. پیشنهاد می گردد تا در جلسه بعدی افراد شاخص این جمع انتخاب شوند . طی این جلسه عده ای به جای تشکر و قدردانی، ما را زیر سوال بردند. بهتر است، جلسه بعدی با صرف شام برگزار شود و از افرادی که حرفی برای گفتن دارند، دعوت بعمل آید.

اتفاق

گاهی برایش می نوشتم:
این چه قرابتِ عجیبی است که تو با جاده داری؟
پس منِ گمشده در ازدحامِ این همه آهنِ مشبک چه؟؟؟
میان این راه های بی پایان
در میانه ی سکوتِ سنگینِ کویر
آیا جایی هست که به آغاز بینجامد؟
و او می خندید و می گفت:
تو.

این روزها
به دشواری و از روی بی حوصلگی می گذرند.
شبیه یک خط صاف که تمام رسالتش از بودن، گذشتن از میانه ی دو نقطه است.

حالا
از میان تمام آن واژگان اندک و گله های گاه به گاه
هنوز هم شب هایِ تارِ بی سر انجامند که می رقصند.
هنوز هم فاصله
تنها معنیِ مشهودِ روحی است
که به دنبال پرواز پرید.

این روزها به خوبی دریافته ام
دلی که دل به دلِ جاده بود، تنهایی اش را تنها جاده می فهمید؛
و کویر
یگانه آغوشِ پذیرایِ خستگی هایش شد.
و من
از سر یک اتفاق
لبریز از رد پا و نشانه ها
سرگردان معانی شده ام
و شب ها تا صبح می بارند.

دوشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۹۴

جلسه آخر ساله و من دلم نمی خواد با بعضی ها هم سفره بشم...
هیچ راه فراری هم ندارم.
حتی بهشون گفتم که برای من ناهار نگیرن، اما بعید می دونم چاره کار بشه و به حرفم گوش بدن.
باید جرات کنم و این موضوعو رو راست بهشون بگم و تا تکلیف همه مشخص بشه.

بحث جوجه و کباب کوبیده و خورش نیست...
هم سفره شدن از نظر من یعنی هم مرام شدن و خیلی دردناکه هم مرام شدن با یک سری آدم ها...
اونم وقتی از جنسشون نیستی
آدما تو خواب عاشق تر از واقعیتن
تو واقعیت یه عالمه فاکتور هست که آدم تو خواب یادش نمی آد
تو خواب فقط عاشقی
بدون اگه و اما
از هيچ آدمي نبايد بت ساخت؛
درست هماني كه بيشتر بالا مي برند، بيشتر از بقيه دچار حفره هاي شخصيتي است.

بهاي فهميدن

نمي دونم چقدر ممكنه طول بكشه كه آدم يه مفهومي رو خوب و كامل بفهمه،
بفهمه كه وقتي قولي ميده، بايد هر جوري هست، پاس وايسته...
به خصوص وقتي به خودش قول ميده...
فكر كنم، بهاي سنگينيه كه آدم هميشه واسه فهميدن بايد بپردازه.
بهاي فهميدن، هميشه عمريه كه بايد بگذرونه...

اين روزا
دلم مي خواد، بازم بارون بياد...
دلم مي خواد، خيس بشم...

یکشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۹۴

جين اير
شارلوت برونته
صفحه ١٩٥ - ترجمه ي محمد تقي بهرامي حران

#بياييم-باهم-كتاب-بخونيم


مخ زني

ميگه: عيد كجا مي خواي بري؟
ميگم: بچه تهرون بلانسبت كور از خدا چي مي خواد؟ بقيه برن شهراشون ما يه كم نفس بكشيم
ميگه: خبيث (يه كم فكر مي كنه ميگه) ولي قيافه ات شبيه كساييه كه شكست عشقي خوردن، مي خوان برن شمال ولي نمي دونن كجاش...
مي گم: من شكست عشقي هم بخورم مي رم جنوب آفتاب بخوره تو سرم و با اقيانوس  و نهنگاش حال كنم؛ برو جايي نسخه بپيچ دو زار بذارن كف دستت

پ ن.: 
مخ زني تخصص مي خواد؛ بلد نيستين مجبور نيستين اين فن رو به فنا بدين
به پسرها بايد ياد داد كه اگر روزي پدر شدند، آنقدر بزرگ شده باشند، كه بزرگيشان تمام وجود فرزندشان را پر كند، طوري كه هرگز براي پر كردن خلاء نبودشان، به "هركسي" و به "هر بهانه‌اي" نزديك نشوند.

شنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۹۴

فاصله

روزگارِ بي چرا و چگونه 
يعني
رَدِ پرسه هايِ شبانه يِ من
يعني
طعمِ پريشاني هايِ ناتمامِ تو؛
و هجومِ واژه هايِ آواره اي كه ناگفته مانده اند ...
چه ساده 
در انتهايِ جاده،
اين حجم ِ سكوتِ گلوگير
بهانه يِ تمامِ باران هاي نباريده يِ ما شد؛
و اين پايان بنديِ داستانِ من و تو بود.
به آسمان نگاه كن!
از دور دست، ابرِ خاكستري و سنگيني مي آيد
شايد 
يكي از هزاراني باشد كه برايِ باريدن دليلِ محكمي دارد.
از تو برايم همين مانده
سرگرداني و انتظار
و از من براي تو...
نمي دانم
شايد هيچ؛ 
بي گلايه ساكتم و صبور
و تو
هنوز هم صبحگاه 
به خوابم مي آيي و ميانه يِ تمامِ پريشاني ها و حسرت هايم 
ضرورتِ فاصله را آنگونه كه خود بلدي، برايم تعبير مي كني 

همه ي آدم ها در ارتباط با دايره محيطي‌شان يك آستانه‌ي تحمل ويك آستانه‌ي تنفر دارند
اما در ارتباط با دايره محاطي‌شان فقط و فقط یک آستانه ی " تهـوّع" !!!

جمعه، اسفند ۲۱، ۱۳۹۴

نامه اول

- پاسکال می گوید دل دلایلی دارد که عقل از آن آگاه نیست. اما من همین جا به تو می گویم که برای اینکه عقل توجیه شود، باید دل آرام و مطمئن باشد. داستان های مشترک... آدم های متفاوت... چه چیز در این همه تفاوت مشترک است؟؟؟
= نمي دانم كه هستي؛ زني يا مردي؛ جوان يا حتي ميانسال؛ اما از سر يك اتفاق يا يك اشتباه نوشته ات را برايم ايميل كرده اي. برايت نوشتم، كه بفرستيش به دست هماني كه برايش نوشتي؛ می دانی... اين روزها كمتر كسي هست كه در زندگي با چنين واژگاني کسی را مخاطب قرار دهد. كمتر كسي هست كه عاقلانه عشق مي ورزد و عاشقانه ادامه مي دهد.

#نامه-ها

پنجشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۹۴

مجذوب

امروز تو گشت و گذارم توي نت رسيدم به فيلم كلئوپاترا ساخته Franc Roddam در سال ١٩٩٩؛ هفته قبل هم يه تله تئاتر 16 قسمتی دیده بودم كه اجراي سال 1984 بود و بر اساس نوشته اي از شكسپير ساخته شده. 
فقط می تونم بگم، اگر چه این دو تا کار از نظر داستانی سرگذشت ها و شخصیت ها به هم مرتبطند، اما دو تا کار کاملاً متفاوت از لحاظ شکل و اجرا هستند و موقع تماشا به شدت آدمو شگفت زده می کنند.
گاهی برای اینکه یک جمله رو بفهمم، فیلم رو چندین بار جلو و عقب می برم و صحنه رو از نو می بینم. اما انقدر جذاب هستند که ارزش این همه حساسیت و تکرار رو داشته باشند، مخصوصاً کار شکسپیر که مسلماً فهمش برام دشوارتره.
و هنوز هم این کلنجار ادامه داره.

پ ن.:
1- داشتم فكر مي كردم ما اگر خيلي عاقل باشيم بايد دست از هياهو برداريم و به قول نيچه يه مدت ساكت بشيم، شايد حرف زدن ياد بگيريم و نه فقط چطور حرف زدن**.
2- دوست دارم همون طور كه خودم هيجان و حيرت زده شده ام از دو تا كاري كه ديده ام، شما هم از ديدنشون لذت ببريد.

Cleopatra Full Movie (1999)

Shakespeare's 'Antony and Cleopatra' (1984)

** اگر یک سالِ تمام خاموشی گزینی، یاوه گویی را از یاد می بری و سخن گفتن را می آموزی (فریدریش نیچه)
از عجایب عشق همین بس، 
تنها در آغوشي مي آرامي 
که دلت را سوخته است؛ 
و اين يعني ديوانگي.

عشق سيال است 
روان در حجم تن 
روان در روح 
روان در من، در تو؛ 

لب كه بر لبم مي گذاري
مي سوزم 
جاري مي شوم
مي آغازم .

و پاي اين ثانيه هاي شتابزده
در شور
در اشتياق
در جنون
در تب
چه لنگ مي شود ...

مي داني،
ديدن و نديدنت،
كار ِ سختي است 
وقتي كه مي كوشم از تو دست بكشم
وقتي كه مي كوشي از من دست بكشي

و عشق 
جوانه ي همين تناقض ها است.

چهارشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۹۴

دلم براي بوسيدنت تنگ شده.
همه چيزي كه برايم مانده، همين دلتنگي است.
امروز مرخصی گرفتم با مامانم برم خرید که دیگه هول هولکی نشه کارامون تو هفته دیگه ...
به قول مامانم: " آخر سالی سگ صاحابشو نمی شناسه"
الان اومدم ببین بر و بچس دفتر چه بلایی سر سیستمم آوردن تو نبودم. خیلی ساکت بودن امروز...
مامانم این موقع هام می گه: "بچه که صداش در نمیاد، حتماً یا داره خرابکاری می کنه یا کرده و داره ماست مالیش می کنه"

برام جای تعجب بود که همین امروز که نبودم، حتی یک بار هم زنگ نزدن که فلان چیز کجاست... به فلانی چی بگیم... فلان نامه رو چطور بنویسیم...فلانی سراغتو گرفت...

دیگه نتونستم جلوی فضولیمو بگیرم.
رفتم سراغ تیم ویورم، وصل شدم به کامپیوتر شرکت، دیدم بعله... به خودشون حتی زحمت ندادن ایمیل های امروز رو چک کنن...
پاک و پاکیزه ول کردنش تا خود شنبه...
یعنی حتی جای تسک منم از دیروز تا امروز یه میل تکون نخورده ...

سرويس كاري

بعضي آدما تخصص عجيبي تو سرويس كردن دارن؛ جوري كه جاش تا مدت ها مي مونه حتي نمي ره...
حالا تصور كنين اين جور آدما بر حسب اتفاق يا از بد روزگار از كار افتاده و كم توان بشن...
انگار چند برابر تمام توان بدنيشونو رو متمركز مي كنن رو سرويس كاري؛ در حد آش و لاش كردن يعني.
بعد حالا تصور كنين كه به يه چيزايي هم عجيب معتقدن كه ما دائم السرويس ها نيستيم و بايد و نبايدهايي تو زندگيشون دارن كه از نظر ماها رسماً غاز چروندنه!
تضادي كه در چنين رابطه اي به وجود مياد، شايد چيزي باشه در حد اثرات سوهان و سمباده از تمام جهات و در تمام مراكز سوق الجيشي؛
حالا باز هم تصور كنين چنين آدمي معتقده بايد با همه فاميل سببي و نسبي دونه دونه رفت و آمد داشت يا صبح به صبح زنگ زد حالشونو پرسيد؛
به چنين آدمي چطور ميشه فهموند كه اجباري نيست با اين ناتواني جسمي و نبود وسيله و سر سياه زمستون و تو اين يخبندون پنجشنبه آخر سال رفت قبرستون و اموات رو دونه دونه ويزيت كرد؟؟؟
يك كلام از محالاته!!!
در چنين مواقعي هيچ كاري نمي شه كرد جز اينه آرزو كني اين يك هفته آخر سال بگذره و ويرش بخوابه و خلاص

:/

پ ن.:
دارم فكر مي كنم ما نسل سوخته تنها چيزي كه خوب ياد گرفتيم، اينه كه از همون بدو ورود به اين دنياي كوفتي، دو سوم عمرمونو استندباي بذاريم كنار، واسه آرزوي گذر چنين مقاطع زماني عمرمون ، شايد كمتر زير بار چنين جفنگياتي له بشيم.

اين داستان تكراري است
حق با توست
اين عشق ...
بارها در خود تكرار شده است؛
بارها؛
از اول به آخر رفته و باز برگشته.
و باز تكرار، تكرار، تكرار
...
با اين تفاوت كه هربار در تو رويشي دوباره است.
...
اين برق نگاهي كه از عمق چشم هاي تو
دلت را ربوده است،
و هر بار كه به تو نگاه مي كند
زيباتر مي شوي...

عشق همين است
چه تعريف ديگري مي تواني براي آن داشته باشي؟؟؟

اما 
يادت باشد
داستان عشق هيچ برنده اي ندارد
ابتدا مثل داستان هاي هزار و يك شب 
محصورت مي كند در بند واژگان شهرزاد
بعد آن گاهي كه تو شيفته اي 
از خاطر مي بري
حكم چه بود و از آنِ كه بود؛

در اين عشق بازي
روزی 
سرانجام
فرا می رسد 
که برگ برنده ات دل می شود.
و دیگر تو حاکم نیستی.

سه‌شنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۹۴

تو را دوست دارم
و همين حالا هم كه نيستي
به خاطرش سرزنش مي شوم؛
گاهي فكر مي كنم تو آمدي و رفتي 
تا من تفاوت گمشدن و گمگشتگي را بفهمم؛
گاهي همين است تمام دليل يك زندگي
درك مفهوم يك واژه
 يا تحمل يك پيچش عميق
شايد 
پذيرش يك درد ريشه دار و پيوسته؛
مي داني
تو را دوست دارم
و همين غمگين ترم مي كند
چون يادم مي آورد،
بال پرواز تو نبودم
و تو با درد پريدي

پنجشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۹۴

تشكيك

جايي كنار دفتر روزانه ام نوشته بودم:
"براي تمام نه هاي دنيا خودم را آماده كرده ام
از نشدن تا نبودن"
حتي خيلي وقت پيشتر از آنكه كه اتفاق بيفتد.
بعد نوشته بودم:
"گاهي بهترين راه همين است؛
چه منفعتي است در مجادله، وقتي كه در بي نهايت خودت گودال مي بيني؛ در خود فرو مي روي و راهي براي جوشش از نو نيافته اي؟؟؟"
حالا كه دوباره مي خوانمش از سنگيني آنچه كه نوشته ام و به واقعيت تبديل شده است، بر خود مي لرزم.
خم شده ام. 
درست شبيه ميله آهنيني كه در حال ذوب شدن در آتشي ميان ماهيت سرد و نرم خود دچار تشكيك شده است.
و چه هراسناك است تجسم خطي از داستاني در تو كه نيم شبي از ذهنت گذشته است.

چهارشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۹۴

سرزمین من سرزمین قهرمان های مرده است
سرزمین من جایی است که باید بمیری تا بر صدر بنشینی.
تا وقتی زنده ای، نه کسی تو را می بیند، نه کسی تو را می شنود و نه کسی تو را می خواند؛
به گاه مردن اما
به ناگاه خیالت می شود، تجسم محض
و حرف ها و خاطرات می شوند یادگاری
و تقدست می شود فریادی درگوش فلک؛
سرزمین من جایی که باید بمیری تا بمانی.
کسی مشکلی چیزی نداره دیگه ؟؟؟!!!!
آخه نیست من خوب نامه دیکته می کنم، گفتم شاید بتونم نامه ی شما رو براتون بنویسم.
از صبح کارم شده دیکته به منشی های شرکت ها؛
فقط به این دلیل که آقایان مدیران روی جمله " حالا ببینیم چی میشه" یا " حالا صبر کن بهت می گم" حساسیت خاصی دارن و از منظر مدیریتی هم اصلاً درست نیست از چیزمسخره ای مثل "تقویم" استفاده کرد؛ (اصلاً سوسول بازیه یه جورایی... بی کلاسیه حتی) اما... کار بیخ که پیدا کرد و دولتی ها ضرب العجل زمان واسه خوابوندن کار کارخونه ها رو کوبوندن تو صورتشون، تازه می فهمن که موضوع جدیه و هیاتی باید حلش کرد.
:/

پ ن:
1- خداییش نامه اداری نوشتن انقدر سخته ؟؟؟
2- واقعاً چرا ما انقدر با زمان مشکل داریم؟؟؟
3- انگار کپی کاری شده جزو جدایی ناپذیر از خلق و خصلت ما... متن نامه های درخواست ها رو که می بینم، همه عین هم... یک واو جا به جا نشده... فقط شماره و تاریخ نامه هاشون با هم فرق داره.