پنجشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۹۵

يك كلام

يادتونه گفتم يه رئيس دارم به زور جواب تلفن ميده؟؟؟
ديروز صبح زنگ زده بود به رئيس هفتاد ساله و گفته بود يكي از مديركل هاي قديمي سازمان توسعه داره هماهنگ مي كنه با يه هيات سرمايه گذار لبناني تو حوزه فراورده كه  بيان دفتر ما. وسط اين همه ذوق مرگي از نجات اقتصاد كشور، بدبختياي بعدش افتاد گردن ما(!) من (حالا ديگه "ما")
رئيس هفتاد ساله كه يا درست گوش نداده بود يا حال نداشت يا حتي وقت، فقط مي خواست شر ماجرا رو از سر خودش باز كنه (كه اينام خيلي اهميت نداره و اصولاً اين وقتا ما بايد خودمون بفهميم كه درستِ ماجرا چيه و درست انجامش بديم) پس منو صدا كرد كه اطلاعيه شو بنويسم و هماهنگ كنم... نشون به اون نشون كه تا من بفهمم سفارش كار از  سازمان توسعه بوده نه اتاق تهران، شد بعد از ظهر ساعت ٤-٥. 

تو اين هير و ويري هم كلي آدم هم اونجا بودن، ناهار خوردن، جلسه داشتن، طرح دادن  و نوشتن با مقدار متنابهي داستان و حرف و حديث كه هركدوم پشت اون يكي داشتن.

آخرش زنگ زدم به رئيسِ تلفن جواب نده. زنگ دوم نشد كه جوابمو داد و خدا خيرش بده كه مجهول ماجرا  رو هم حل كرد و موضوع از سازمان توسعه پيگيري شد. اما آخر حرفاش يه چيزي در مورد گزارش مجلس در خصوص برنامه ششم گفت كه من گيج و حواس پرت شنيدمش اما گوشش ندادم.
شب حدود ساعت ١/٥ با صداش از خواب پريدم كه بهم گفت: *گزارشو برام ايميل نكردي؟؟؟*
معلومه كه نه. 
نمي دونم چقد طول كشيد كه فهميدم تو خواب ديدم رئيس داره باهام حرف مي زنه؛ از شدت هول كردگي يخ هم كرده بودم؛  با اين حال نصفه شب كه هيچ غلطي نمي تونستم در مورد گزارش انجام بدم.

صبح كه رفتم اولين كاري كه كردم پيشنويس گزارش رو فرستادم براش و عذاب وجدانم خوابيد.

از لحاظ جايگاه علمي تو علم اقتصاد جوريه كه اگر ساير مديرا منافع مالي مشترك هم باهاش نداشته باشن، اما نظراتش رو در هيچ شرايطي نمي تونن ناديده بگيرن. با اين حال از موقعي كه يادمه، يه چيزايي اين وسط بوده كه گفتني نيست فقط حس كردنيه. و چون هم مي دونم و هم حسش مي كنم، آزارم ميده؛
از نظر من سفيد سفيده و سياه سياه؛ شخصاً نمي تونم شير احتراممو به ديگران بر اساس منافعم تنظيم كنم اما من اين اخلاق رو به وفور در روابطي كه به خصوص پايه و اصول مالي و تجاري دارن، مي بينم و متاسفانه نتونستم تا الان بپذيرمش. 

خلاصه اينكه چون من پنج سال مستقيم با رئيسِ تلفن جواب نده كار كردم، قلق كاري و رفتار مديريتيشو مي شناسم و مي دونم وقتي حرفي مي زنه، فقط يه بار مي زنه و اون يه بارو امروز پشت تلفن به من گفته بود، وقتي به بقيه مديرا گفتم كه دكتر داره گزارشو مي خونه و تا شب نظرشو مي فرسته براي من، جوش آوردن. اصرار مي كردن كه دوباره بهش زنگ بزنم و بگم كه تا شب ديره و اصلاً خودشو گرفته كه نيومده حضوري حرفاشو بگه و از اين داستانا. 
با علم به اينكه ديگه تلفن جواب نمي ده و به اصرار اونا زنگ زدم بهش؛ و البته جواب نداد.
منم زبون دراز، به بقيه گفتم، من باهاش كار كردم، وقتي ميگه تا شب مي فرستم يعني تا شب مي فرسته و حرفش عوض نميشه. تلفنم جواب نميده.
و قيافه هاشون ديدني بود😁

از ساعت ٤ كه دستنويساشو تو واتس آپ برام فرستاد و با اعمال شاقه تبديل به متنش كردم، مشغول بودم تا همين الان؛ اما نكته ماجرا اينجاست كه با لذت تمام اين كارو كردم... عاشق اينم كه يه كاري پيش بياد و مجبور بشم مستقيم باهاش كار كنم. 
نمي دونم با همه اينطوره يا فقط با من؛ ولي وقتي ازش سوال مي كنم، با اينكه از اقتصاد و مديريت همونقدر مي دونم كه از جراحي مغز و اعصاب، اما جوري برام مسائل رو توضيح مي ده كه مي تونم كاري رو كه دارم، انجام مي دم، بفهمم.

نظراتشو به گزارش اضافه كردم و همين الان تموم شد و براي بقيه فرستادم.

مي تونم الان قيافه بعضياشونو تصور كنم كه از شدت حسادت كبود شدن.

پ ن.: 
١)
اساس كار گروهي اعتماد و قلب گشاده و صبره؛ و مهم تر از همه اينا درك تفاوت ها و تلاش براي رسيدن به هدف مشتركه. و حسادت روح و فكر آدمو كدر مي كنه.
٢)
به نظرم اينايي رو كه گفتم، اگه تنهايي و بدون اين تفاسير خونده بوديد فكر مي كرديد در مورد كيفيت زندگي مشتركه لابد.
😊