شنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۹۵

درد بي درمان

امروز صبح سر صبحانه كه نوشته سروش صحت رو مي خوندم، به اين فكر مي كردم، كاش خيليامون مي دونستيم، دقيقاً از رابطه با يه آدم ديگه چي مي خوايم. اينكه صرفاً موقعيتي پيش بياد كه فقط "تنها" نباشيم، الزاماً نياز به وجود يك آدم كنارمون نداره. اين اتفاق با گل و گياه و حتي سگ و گربه و پرنده هم ميفته. 
همه اينها هم به نوعي اسمش رابطه است. 

قبلا از ماجراي دوتا از همكارام نوشته بودم كه تكليفشون با خودشونو بقيه معلوم نيست. 

پسر مهندس صنايعه و زبانش تكميله، اما علي رغم ظاهر موجه و آرامش، اصلاً درون آرامي نداره و به شدت سلطه گره. دختر فوق ليسانس مهندس شيميه و مسئوليت پذير، اما عليرغم ظاهر بشاش و شيطنت كلاميش به شدت سلطه پذيره.

صبحي كه رفتم شركت به خودم گفتم، تا اينا سر كلاس زبانن و دفتر خلوته،  فرصت خوبيه كه نامه هاي چك ليستم رو كه سر ميز صبحانه نوشته بودم، تكميل كنم. بعدش هم عملاً تا بچه ها اومدن طبقه بالا كارام تموم شده بود و رفته بودم سر وقت داستان آيين نگارش فارسي و اصول نامه نگاري.
در همين فاصله شنيدم همين دختري كه براتون گفتم، صدام كرد كه: " وقت داري يه چند لحظه؟"
گفتم: " آره"
رفتم سر ميزش؛ ديدم با ترس گوشيشو در آورده نشونم ميده. 
گفت: " چهارشنبه رفتم اپل گرفتم"
ذوق زده گفتم: " واي چه كار خوبي كردي مباركت باشه"
ديدم پكر شد. 
گفت: "سر همين كلي حرف شنيدم از شوهر خواهرم  و از (ي.)"
گفتم: "چرا؟"
گفت: "هر كدوم يه چيزي گفتن. شوهر خواهرم برام با ايميل خودم اپل آيدي ساخته ولي نتونست ستش كنه، چون آيدي اپل استور روش سته و پاك نميشه بدون فيلتر شكن"
گفتم: "يعني چي؟ كاري نداره ازش بيايي بيرون. من حداقل براي ٤ نفر خودم آيدي ساختم، هيچكدوم اين مشكل رو نداشتن. اينكه گفتن، آيدي خودت باشه خوبه؛ به خاطر امنيتشه؛ ولي راه داره. اعصاب خوردي نداره كه. بذار درستش مي كنم"
گفت: "آخه (ي.) كلي غر زده چرا اپل گرفتي؟ چرا تنها رفتي؟ چرا از پايتخت نگرفتي؟ چرا مشكي نگرفتي طلايي گرفتي؟ چرا قابش اينطوريه؟؟؟..."
ديگه يادم رفت چي كار مي خواستم بكنم. گفتم: "يعني چي؟؟؟؟ پولشو خودت دادي، حق نداري به دل خودت باشي؟؟؟ "

دیدم سکوت کرد، آخرش گفتم:  "نمي خواي منم به گوشيت دست بزنم، پاشو الان برو بده اپل استوره درستش كنه"

گفت: "(ي.) گفته كارامو بكنم، كلاس دارم عصري. خودم شب مي برم اونجا، وايستم، بالا سرش، درستش كنه. اعتباري به اينا نيست. عكساتو بر ميدارن"

همينطوري نگاهش گردم. فهميد چي مي خوام بهش بگم. 

*اپل استور كه هر روز كارش اينه، عكساتو برميداره، اما يه شب تا صبح گوشيت با محتوياتش و رمزها و پيام هات دست اون باشه، اصلاً اشكالي نداره*

تو دلم گفتم به جهنم و برگشتم سر كار خودم؛ 

راستش تا همين الان كه دارم اينو مي نويسم، با همه شلوغي روز كاريم، به مفهوم واقعي كلمه مچاله ام. تو دلم كلي فحش دادم بهشون. 

جفتشون "شعور چطور زندگي كردن" رو  ندارن. بلد نيستن از رابطه شون لذت ببرن؛ فقط به اين خاطر كه مفهوم "استقلال شخصيتي" همديگه رو درك نمي كنن (اصلا چنين چيزي رو نه شناختن و نه ياد گرفتن) اما درگير بايد و نبايد ها و خط قرمز هاشون شدن.

دوست ندارم به آخرش فكر كنم. اما آخر چنين رابطه اي كاملاً معلومه. درد اينه كه نميشه گفت
حرف بزنم كلي حرف بايد بشنوم.

غمگينم. با اين اوضاع موقعي حرف منو مي فهمن كه ديگه براي خيلي چيزا خيلي دير شده.

باران و عشق

اين داستان سروش صحت رو بخونيم
چند نفر از ما تو رابطه از خودمون يه هيولا مي سازيم كه فقط لايق پيچوندنه؟؟؟
چند نفر از ما وارد رابطه هاي ديگه مي شيم اونم وقتي كه گذشته هنوز رهامون نكرده؟؟؟
---------------------
باران و عشق

دیروز باران آمد و هوا خیلی خوب بود. صبح زود برادرم بیدارم کرد و گفت "بیا بریم پیاده روی" گفتم "حالشو ندارم" برادرم گفت "آخه احمق مگه تو سال چند روز اینقدر هوا خوبه؟... پاشو بریم راه بریم یه ذره باد به این کله ات بخوره" پا شدم و رفتیم. 
برادرم گفت "امروز استراحت مطلق ذهن" گفتم "یعنی چی؟" گفت "یعنی حرف نزنیم درباره هیچی... هیچی، هیچی... فقط راه بریم و نفس بکشیم و حال کنیم" دو نفری راه رفتیم و رفتیم و نه حرف زدیم و نه به چیزی فکر کردیم. فقط نفس کشیدیم و به روبرو نگاه کردیم. بعد رفتیم قهوه خانه دو تا املت درجه یک خوردیم. بعد تصمیم گرفتیم از کار هم مرخصی بگیریم و یک روز را برای خودمان" استراحت مطلق ذهنی" کنیم...شل و ول باشیم و هیچ کاری نکنیم. 

با برادرم برگشتیم خانه، همه پنجره ها را باز کردیم، دو تا صندلی گذاشتیم جلوی پنجره، یک موسیقی خوب گذاشتیم، یکی یک لیوان چای تازه دم گرفتیم دست مان و نشستیم روی صندلی ها و د حال کن... مدت ها بود با برادرم این قدر خوش نگذرانده بودم. باران کمی تند شد و هوای بهاری هوش از سر می برد. موبایل برادرم زنگ خورد. نامزدش بود. از برادرم پرسید "کجایی؟" برادرم نگاهی به من کرد و گفت "همین جا" نامزدش پرسید "همین جا یعنی کجا ؟" 

برادرم باز به من نگاه کرد وبا کمی مکث گفت "اومدیم بیرون" نامزدش پرسید "با برادرت؟" برادرم گفت "آره" نامزدش پرسید "سر کار نرفتی؟" برادرم گفت "امروز یه کم کار داشتیم نرفتم... حالا بهت زنگ می زنم" بعد تلفن را قطع کرد و گفت "اگه می گفتنم خانه هستیم پامی شد می یومد، اگه هم می یومد دیگه نمی شد استراحت مطلق ذهنی کنیم" چیزی نگفتم. 

برادرم نگاهی به صفحه موبایلش کرد و گفت "خاک بر سرم" گفتم "چی شده؟" گفت "قطع نشده بود" گفتم "فکر می کنی" برادرم گفت "فکر می کنی چیه؟ می گم قطع نشده بود، بیچاره شدم" گفتم "نه بابا صدا نمی ره، مطمئن باش نشنیده" برادرم گفت "مرده شور تو و بارون و استراحت و ذهن را ببرن، بیچاره شدم" به برادرم گفتم "روانی، می گم نشنیده" برادرم لیوانش را گذاشت و رفت توی اطاق. دیدم نصف چای اش مانده، برداشتم و آن نصفه چای را هم خوردم.

یک ربع بعد نامزد برادرم آمد. آنقدر پشت سر هم زنگ می زد که ترسید آیفون بسوزد... رفت توی اطاق برادرم و من فقط صدای برادرم را می شنیدم که مدام می گفت "آخه این که ربطی به دوست داشتن نداره... فقط می خواستم یه ذره امروز تنها باشم... می دونم...ببخشید....عزیز دلم می گم ببخشید... معلومه که اگه دونفری زیر بارون بودیم بهتر بود..." 

نامزد برادرم که رفت برادرم آمد و پهلوی من نشست...هیچکداممان حرف نمی زدیم. کمی که گذشت برادرم پرسید" چای من کو؟" گفتم" من خوردمش" برادرم کمی نگاهم کرد و گفت "اتفاقا وقتی این جا نشسته بودیم همه اش دلم براش تنگ بود...همه اش داشتم به اون فکر می کردم"
..........................

داستانهای بیشتر در کانال سروش صحت @soroushsehat 🌹

جمعه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۹۵

آرام بخواب عزيزم
خدا بيدار است
چشم هايت را ببند و گوش بده
صداي نفس هاي خدا را از پشت پنجره گوش كن
خودت خوب مي داني
گاهي كه تو را لمس مي كند
ابرها هم به تو حسادت مي كنند و مي گريند.
آرام بخواب عزيزم
خدا بيدار است...

نكته مهم

يه فيلم تلويزيون گذاشته آخر كمدي
اسمشو نمي دونم اماالناز شاكردوست و امين حيايي بازي مي كردن توش.
داشتم مي رفتم بيرون خيلي اتفاقي يه ديالوگشو شنيدم.
مثلا تو فيلم پليس يه زن رو گرفته كه پلاك ماشينش قديمي بوده؛ پليسه داره گزارش ميده.
ميگه: مركز يه خودرو با پلاك نامعتبر رو متوقف كرديم و راننده اش كه يه خانمه بازداشت شده، چه دستوري مي فرماييد؟
مركز: به اولين پاسگاه نيروي انتظامي تحويلش بدين
پليس: مركز مستحضر باشيد به دليل همراه نبودن "نيروهاي خواهر" بازداشتي هنوز بازرسي بدني نشده.

ديگه بقيه شو گوش ندادم؛ جلوي در پخش زمين شدم.
آقا يه سوال؟؟؟
تصور كنيد طرف بمب گذار يا سارق مسلح بود؛ تو  اون وسط كه "نيروهاي خواهر" نيستن، چه گِلي به سرتون مي گيريد؟؟؟ 
نه واقعاً شما كه فيلم هنري مي سازين، مشاور پليس ندارين ديالوگاتونو چك كنه يا اينم مثل همون شوك دادن از روي يقه اسكي تو بيمارستانه؟؟؟ خيلي تاثيري تو روند داستان نداره؟؟؟!!!
🤐😁

پ ن. :
بعد نگين چرا مخاطب تلويزيون و سينما كم شده
...

تلفن

سر دو تا چيز هميشه با مامان خانم بحثم ميشه و هيچكدوم كوتاه نمياييم:

١- تلفن جواب دادن سر ميز غذا
يعني جدا از اوني كه ميذاره سر ظهر يا موقع شام زنگ مي زنه، يكي به مامان من بگه بعدا هم مي توني جواب بدي، اگر متوجه شد!!!! توجيهش اينه كه: "شايد يكي كار واجبي داشته باشه".
خو مادر من! هركسي كار واجبي داره، زنگ بزنه آتش نشاني خو!!!  تو كه مي دوني،  كل مطلبشون  "سلام حالت چطوره خوبي؟ ه؛ كمِ كم ٤٥ دقيقه هم طول مي كشه كه آخرش هم مطمئن بشن، مراسم صله رحم روزانه انجام شده و ول كنن.

٢- موبايل روشن يا رو ويبره اونم موقعي كه مي خواد به خودش لطف كنه و رضايت بده و يه كم بخوابه.
بازم توجيهش اينه كه: "شايد يكي كار واجبي داشته باشه".
اين از اون يكي بدتره. 
تازه كار هم واسه من ميسازه. مجبورم مي كنه مثل دزدا برم سروقت گوشيش و خودم خاموشش كنم.

پ ن.: 
برسه به دست مخاطبان خاص:
- تلفن مال كار واجبه؛ نه احوال پرسي.
- خبر مي خواي بگيري، روزنامه بخون چه مي دونم تلويزيون ببين، كانال تلگرام چك كن.
- وقتي كسي گوشيشو جواب نمي ده، يعني در دسترس نيس. نشين واسه خودت داستان بساز كه شماره منو ديد جواب نداد؛ هر وقت بتونه زنگ مي زنه. انقد ديگه آدم شعور داره
- مامان ها حس وظيفه شناسيشون زياده؛ (رو مخ هستن در واقع) شما سوء استفاده نكنيد.

باگ ژنتیکی

داستان اون پیرمرده و نوه و خرش رو یادتونه؟؟؟
حتماً یادتونه.
وقتی ادبیات قدیمی مونو می خونیم تازه می فهمیم، برای هزاران ساله یه اخلاقی داریم که با کلی مواد شوینده و سمباده و اسانس و افزودنی تشویق و ممنوعیت حتی، هنوز چسبیده به به ته یک ژن کشف نشده تو دی ان ای ما ایرانی جماعت...

داستان از این قراره که هر سال بعد از نوروز - درست وقتی که هنوز کاملا از شر این مهمون بازی ها و لبخندهای مشعوف کننده و زورکی مون خلاص نشدیم - یهو یک نیروی ناشناخته هولمون میده وسط نمایشگاه نفت و گاز.

تا اینجای ماجرا که اصولاً خیلی بغرنج نیست و میشه دندون رو جگر گذاشت که بگذره.
کاره دیگه ... قراره 4 روز بریم اونجا ببینیم می تونیم از این وضعیت فروش پیت نفتی - یا در پیتی به عبارتی - در بیاییم یا نه... شاید فرجی شد.

اما اینجای قضیه کاملاً شخصیه...
ترجیح من توی کار همیشه پشت صحنه بوده. تجربه سه چهارساله من تو کار اجرایی و سر و کله زدن با حدود 100 تا شرکت خصوصی و هماهنگ کردنشون تو سالن های نمایشگاه - از قرارهای ملاقاتشون تا پذیرایی هاشون - به من نشون داده که کار نشد نداره و فقط باید بخوای که انجام بدی. اما...
ترجیحم اینه که تابلوی مجموعه نباشم و پشت صحنه فرصت فکر کردن و تزریقش رو داشته باشم. اینه که این 5-6 سال آخر همه کار کردم جز اینکه تو چهارروز نمایشگاه جزو تیم اجرایی باشم.
به شدت هم مقاومت کردم؛ طوری که هیات مدیره هم می دونن که "من" تحت هیچ شرایطی نمایشگاه نمی رم. غرولند می کنند، اما موضوع رو پذیرفته ان.

حالا همین موضوع شده نقطه ضعف من واسه جانداران حرف مفت زن و بهانه شوخی و متلک هاشون

امروز تصمیم گرفتم، از فردا اولین نفری رو که جرات کنه بهم بگه "تو امسال هم نمایشگاه نمی آیی" چنان درس عبرت بقیه کنم، که صورتجلسه اش کنن برای درج در سوابق.
:D

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۵

از تنهایی گریه مکن


به ندرت می شه یک آلبوم موسیقی گوش بدم که همه تراک هاش خوب باشه و از روش نپرم.
اما این کار جدید سالار عقیلی (از تنهایی گریه مکن) واقعاً خوبه...
به طرز عجیبی همه اش خوبه.
یعنی میشه ساعت ها هر کدوم از تصنیف هاشو رو تکرار گذاشت و از شنیدنش خسته نشد.

متاسفانه تو نت پر شده از لینک های دانلودش
دانلودش نکنید. لطفاً بخرید.

#از-تنهایی-گریه-مکن
#سالار-عقیلی



پنجشنبه

پنجشنبه که می آید، دلم هوایی تو می شود.
پنجشنبه ها آرامند و سبک
حتی شاد و سرخوش؛
جایی میان توقف لحظه ها، اما
زخمي سرباز كرده و داغي از نو است که می آید و می رود؛
غمي داغ و تپنده است، براي ابد
بی درمان،
بی مرهم.

یادت هست، اولین دیدارمان پنجشنبه بود؟
یادت هست، آخرین دیدارمان پنجشنبه شد؟

پنجشنبه برای من رنگ آواز توست؛
آوازی که هر بار در من تکرار می شود
و صدای تو ... که حالا باید عطرش را خاطر بیاورم.

پنجشنبه ها یادم می آورند، قرار بود بیایی، اما رفتی.

لوازم فوتبال

امروز فهميدم "لوازم فوتبال" از خود فوتبال مهم تره:

چيپس، پفك نمكي مينو، ماست چكيده، اعصاب داغون

تبصره:
تخمه خوشبختانه تو خونه ما مد نيست

دست ها

دست ها در سینمای "روبر برسون" 
موزیک: شوبرت 

Schubert: Piano Sonata #20 In A, D 959 - 2. Andantino by Elisabeth Leonskaja!



پاچه خواری

مامانم ميگه نون سوخاري ها رو از اينجا گرفتم ها. نون پنجره اي هم داره...
ميگم: من انقدر كه ترشي و تندي رو دوست دارم، هوس شيريني نمي كنم. تو شيريني فروشي فقط و فقط چشمم دنبال نون خامه ايه... حالا برگشتيم خونه نون پنجره اي هم مي گيريم
ميگه: گمشو!!! حالا من يه چيزي گفتم؛ تو چرا جدي گرفتي؟
گفتم: من حرف مامانمو هميشه جدي مي گيرم

هيچي ديگه خودتون تصور كنين چطور نگام مي كنه

ابلوموف

چند روز از زندگی ابلوموف
کارگردان نیکیتا میخایلکوف
نویسنده ایوان گنچاروف
الکساندر ادباشیان
بازیگران اولگ تاباکف
یِلِنا سولووی
یوری بوگاتیرییف
آندره پوپوف
نیکولای گارلف
موسیقی ادوارد آرتِمیِف
توزیعکننده ماسفیلم
مدت زمان
۱۳۴ دقیقه
کشور اتحاد شوروی (روسیه)
زبان روسی

چند روز از زندگی ابلوموف 
بامداد روزی ایلیا ایلیچ ابلوموف در خانه خود در خیابان گاروخوایا و در یکی از آن ساختمانهای بزرگی که شمار ساکنان آن از جمعیت یک بخش کمتر نیست، در رختخواب لمیده بود. بخش آغازین فیلم به خواب ابلوموف و خاطرات خوش کودکی او میپردازد. کودک نازپرورده دیروز از آغوش مادر به گرمای رختخواب خود در سن پترزبورگ خزیده تا به دور از هیاهوی زندگی و دشواریهای آن، دوران بازنشستگی را با خمودگی و تن آسایی بگذارند.
آندرهٔ شولتس، همبازی دوران کودکی ایلیا، از پدری آلمانی و مادری روس، برخلاف ابلوموف با اراده و سخت کوشی در زندگی پیشرفت بسیاری کرده است. همه تلاشهای آندره ی برای رهانیدن ابلوموف از خمودگی بیهوده است. گرمای عشق پاک و سوزان اولگا هم نمی تواند ایلیای بیچاره را از رخوت و سستی برهاند.
ابلوموفمیسم، به گفته آندرهی، درد بی درمانی است که گریبان ایلیا را رها نمی کند و تا دم مرگ همراه اوست. ابلوموف زندگی آسوده در کنار یک بیوه زن میانسال را به عشق اولگا ترجیح میدهد. ثمره این ازدواج کودکی است که شباهت بسیار به کودکی ابلوموف دارد.

برگرفته از فيس بوك قفسه خالي براي كتاب

پ ن. :
نزديك ١٥ سال پيش من اين فيلم رو ديدم. هنوز هم  مثل روزي فيلم رو ديدم، فكر مي كنم، چقدر اين بيماري خطرناكه؛ همونقدر خطرناكه كه آشناست.

لحظه ها

تمام لحظه هایی که من منتظر آمدنت بودم، تو در حال رفتن بودی

افشین یداللّهی

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۹۵

سگ

سگ نماد وابستگیه. در ادبیات عرفانی سگ بودن چیز خوبیه.
شنیدین می گن طرف چشماش سگ داره؟؟؟
تا اینجای ماجرا اصلاً مشکلی نیس. اما باید مراقب بود؛ شما چه می دونید که اخلاق طرف چطوریه

!
پسره چله واقعاً !!!
صبح اول وقت زنگ زده به من برای پیگیری پرونده اش.
بعد بهش می گم، مهندس الان سرش خلوته، داره آماده میشه بره تو جلسه. می خوای با خودش صحبت کنی؟؟؟
برگشته به من میگه: می دونی من قبلاً با مهندس کار کردم، آدم خوبیه ها، ولی جلوی شما دخترا نقطه ضعف داره، شل میشه. من زنگ بزنم حرفمو گوش نمیده. 
گفتم: آره خو... خیلی مهربونه. فقط حیف آب از دستش نمی چکه... دوزاری رو هم رو هوا می زنه.
گفت: دختر خوبی باش برو سفارش منو بکن. جلوی شماها دستشو می ذاره، زیر چونه اش و ریلکس ... حرفتونومی خونه... شماها بلدین چطور حرف بزنین.
گفتم: آهاااان پس واسه همینه که تو شرکت نفت حق سختی کار می دن به مدیرا، واسه کمبود جنس مونثه... خوب جنس خودتونو می شناسین.
گفت: خیلی پستی !!!
شرف هر عاشقی به قدر شرف معشوق اوست. معشوق هر که لطیف تر و ظریف تر و شریف جوهرتر، عاشق او عزیزتر! 

مولانا -مکتوبات

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۹۵

پاستيل

باورتون ميشه تو اين دوره و زمونه كسي پيدا بشه نزديك صد تومن بده و فقط پاستيل بخره، اونم در حد خفه كني؟؟؟
بايد بگم يه همچين جانداريم من
😁
داستان از اين قرار بود كه ديروز صبح سر كوچه شركت داشتم به اين فكر مي كردم كه: " گوشي نازنينم مدلش ٢٠١٤ است. بعد تا الانم كه هيچ مشكلي نداشته و منو از لحاظ تقويم و دفتر تلفن و يادداشت و وبلاگ و پنل اس ام اس و ايميل و فيلم و موسيقي در نهايت صبوري پوشش داده؛ در نتيجه بهتره دندون رو جيگر وامونده بذارم و جلوي خودمو بگيرم تا اينكه برم چوندرغاز بدم مدل ٢٠١٦ رو بخرم كه به روز بشم؛ اونم وقتي كه شيش- هفت ماه ديگه S7 مياد. حالا تا دو سال صبر مي كنم بعد ٢٠١٨ ميرم تو كار تجديد فراش".
يعني در كسري از ثانيه بود همه اين حرفا كه يهو نگام افتاد تو چشماي يه آقاهه كه تو پارك سر كوچه نشسته بود؛ گوشي عزيز تاپي از دستم با صورت خورد رو سنگفرش كف كوچه.
هيچي ديگه چند عدد ترك خوشگل عرضي و طولي و عمقي خورد كه گفتم اين ديگه نمياد بالا.

روز شلوغي بود؛ اما تا نزديك ظهر دوام آوردم كه جلسه ها تموم بشه. در واقع به زحمت مقاومت كردم كه گوشي داغونم رو نبينم. نشد.
آخرش به خودم گفتم، مرگ يه بار شيون هم يه بار، تو كه آدم دست گرفتن گوشي تعميري نيستي؛ دست دوم بخر هم نيستي؛ گوشي ترك خورده دست بگير هم كه نيستي؛ مثل بچه آدم برو علاء الدين و با گوشي جديد برگرد خونه و خلاص.

اين بود كه زنگ زدم به دختر عمه ام كه برم پيش شوهرش.
رفتم پيشش. اولش يه دستي كشيد بهش و گفت چي كارش كردي؟ گفتم افتاد زمين همين. ببين من به قصد خريد اومدم؛ اگه تعميريه نمي خوام كاريش كني فقط ببين شيشه اشه كه اينطوري خرد شده يا نه؛ 
به نظرم دلش واسم سوخت و از خير سر به سر گذاشتنم گذشت. 
خنديد و گفت: فقط گلس روش شكسته. 
گفتم: جدي؟
گفت: آره. 
عوضش كرد. هر چي هم اصرار كردم، هيچي هم ازم نگرفت. 
خلاصه اينكه عصرش در حالي كه با مامان خانم رفته بودم تيراژه و داشتم با وقاحت تمام دسته گلم رو تعريف مي كردم، چشمم افتاد به پاستيل ها... مامان خانمم كه پايه هله - حوله... خلاصه كه دوتايي واسه خيرات و آرامش ارواح اپل دوست با يه پلاستيك بزرگ از هر نوع پاستيل كه فكرشو بكنيد برگشتيم خونه.


نامه پنجم

خیلی وقت است که دیگر با کسی صحبت نمی کنم. هم صحبتی چیزی لازم دارد شبیه یک جرقه... چیزی شبیه یک جرقه... چیزی که بتوان با آن آتش را تصور کرد.
کاش می شد. کاش می توانستی با من صحبت کنی. کاش می توانستم با تو صحبت کنم. اما چه می شود کرد؟ دیگر پذیرفته ام، سکوت حقیقتی از زندگی من است... همانگونه که نوشتن... و کلمات...
از دنیای آدم ها همانقدر می دانم که در خیابان ها می بینم و در روزنامه ها و کتاب ها و نامه ها می خوانم.
گاهی فکر می کنم، نیاز آدم ها چیزی بیشتر از درگیری واژه هاست.
شاید، گاهی ، یک آغوش بی بهانه...
شاید، گاهی، یک بوسه بی هوا...
آه... دیگر درست نمی دانم کی؟ کجا؟ باید زمانی طولانی از آخرین بارها گذشته باشد.
این روزها اگر اتفاقی هم می افتد، درون خاطره هایی است که تکرار می شوند؛ درون اتفاق هایی است که خاطره شده اند.

اهمیت زمان یا کمی آدم باشیم!!!

یه مراجع داریم سیاه پوست، قد بلند در حد دو متر، برادر زاده سفیر بلژیک تو ایران
بعد اومده دفتر ما برای جلسه با رئیس
کی ؟ ساعت 9
بعد رئیس ما از 8 رفته تو یه جلسه دیگه تا همین الان...به صرف صبحانه
بعد انتظار داره این اروپایی درک کنه و از این قرتی بازی ها واسه ما درنیاره...

پ ن.:
به زبان فصیح پارسی گفت: وقتی من سر ساعتی با شما قرار می ذارم و میام دفترتون، یعنی هم به خودم احترام گذاشتم و هم به شما.
در واقع هیچی نمی تونی در برابر این استدلال بیاری جز خجالت
متاسفانه اونی که باید بفهمه، نه می فهمه و نه براش مهمه.

باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد....

زندگی حتی وقتی انکارش می کنی، حتی وقتی نادیده اش می گیری، حتی وقتی نمی خواهی اش از تو قوی تر است. از هر چیز دیگری قوی تر است . آدم هایی که از بازداشتگاه های اجباری برگشته اند دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند ، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هاشان را دیده بودند ، دوباره به دنبال اتوبوس ها دویدند ، به پیش بینی هواشناسی با دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند . باور کردنی نیست اما همین گونه است . زندگی از هر چیز دیگری قوی تر است ....
باید یک بار به خاطر همه چیز گریه کرد . آن قدر که اشک ها خشک شوند ، باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد . به چیز دیگری فکر کرد . باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد....

آناگاوالدا
من او را دوست داشتم
روزی که جلسه هیات مدیره ساعت 8 صبح تشکیل بشه، حتماً روز خوبیه.
حداقلش اینه که بعدش به کار و زندگیمون می رسیم.

شما جلسه هاتونو بذارین صبح زود، حلیم و کله پاچتون با ما
والاااا !!!

beauty

شاید این مطلب یه کم براتون تکراری باشه ولی من این دیالوگ و صحنه رو خیلی دوست دارم.

امیدوارم مثل من لذت ببرید.
 
- My God.
= Be careful. A girl could get used to this.
- You should. I'll just keep having parties. Something's wrong?
= Yeah. Before I get into it, let me say that I feel my work here is done. The kids are doing great. l finally got you into a pair of loafers. Tonight's party. Is gonna be a gorgeous affair.
- What are you talking about?
= I've not been totally honest with you. I'm not a real teacher. l just have a beauty license.
- Beauty license?
= l teach make-up and hair. It's all I know. First, it was easy to pretend. Then I started to fall in love with...your kids. l got to know you much better and......now it just seems wrong.
- What kind of man do you take me for?
=l hope one that sees the bigger picture.
- You have the nerve to come here and tell me you're not a teacher, when you are the best teacher. l have ever known.
= I am? 
- Yes. The children blossomed before my eyes. They're happy, confident. *If that's from learning hair, tomorrow I make new law. All teachers must have beauty licence.*
= Mr. President, I...I dunno what to say.
- Oh, my God. Call an ambulance! She doesn't know what to say. Perhaps I should take advantage of this silence and...ask for the evening's first dance.

*The Beautician and The Beast -1997*

 




دوشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۹۵

این روزها 
همه عادت کرده اند 
برای همه ی ناکامی هایشان دنبال مقصر بگردند.
این روزها
من هم
عادت کرده ام 
وقتی 
مشکلی که برایم پیش می آید
تقصیر را گردن “تو” بیندازم
بگویم، اگر “تو” بودی این اتفاق نمی افتاد.
و نیستی.

یکشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۹۵

مرض

- همه اينجا به التماس افتادن ببينن اين كيه كه من باهاش حرف مي زنم
= چطور مگه؟
- آخه قرار بود كه من يه گزارش بدم تو مدت چهار ماه در مورد تحليل بازار پتروشيمي؛ بعد ده روزه تحويل دادم
= سر همون آمار صادراتي كه من برات فرستادم؟
- آره ... (حرفو عوض كرد) حالا سيريش شدن ببينن تو چه نسبتي با من داري؟
= خوب بهشون بگو هيچي
- باور نمي كنن. گير دادن مي گن اين خانم مهندسي كه باهاش حرف مي زني، كاراتو انجام ميده كيه. ولشون كن بذار يه كم سر كارشون بذارم
= ببين تو چه هيولايي هستي اونجا كه با يكي حرف مي زني رفتن تو نخت ببينن داستان چيه؛ 
- ( مي خنده) 
= من متنفرم از محيطي كه درجه هاي علمي رو جعل مي كنن. تو كه مي دوني من زبان خوندم. 
- اينجا ولي خيلي ها خوششون مياد
= خو يكيو بذارين اونجا آمارا رو ماه به ماه براتون در بياره. شركت به اون بزرگي، يه نفر رو نداره آماراتونو جمع كنه؟؟؟
- نداره ديگه
=اين چيزي كه من فرستادم مجموع كار ده ساله ولي مداوم منه
- بچه نشو. كي اين كارو مي كنه؟ اينجا همه به حقوق آخر ماهشون فكر مي كنن
= آره خو من يادگرفتن رو دوست دارم؛ همه مثل من نيستن
- آره خو همه مثل تو مرض ندارن.
= ها؟؟!!!

از خلال ديالوگ هاي روزانه

بالاخره تحقيق كلاس آموزشي و آيين نامه نگارش اتحاديه تموم شد. از فردا بايد نوشتنش رو شروع كنم.
امروز صبح تو اوج شلوغي طرز پخت نامه اداري رو تو ١٠-١٥ صفحه نوشتم . خوب آشي شد.

خيلي كار سختيه؛ تازه سعي كردم وارد جزئيات نشم.
خيلي چيزا رو آدم تجربي و ازروي خوندن و نوشتن ياد مي گيره اما ياددادن و اجرايي  كردنش كاملا موضوع ديگه ايه.
درست وقتي مي ري مثلاً سر وقت فرهنگستان مي بيني چقدر چيز وجود داره كه تو بلد نيستي.

جمعه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۵

تفكر سيال

فكر مي كنم يه بار براتون از اون دوستم كه كارگردان  راديو هست گفتم و ازش نوشتم.
اين كه مي گم دوست، نه به مفهوم واقعي دوستي و جيك تو جيك بودن؛ اما هر از چند گاهي يك سلام و عليك و هم صحبتي بينمون هست. 

چند روز پيش داشتم يك كتاب مي خوندم به نام "در كنار شيرها" نوشته كن فالت.
بعد تو نت سرچ كردم ديدم يك فيلم تلويزيوني هم ازش ساخته شده به همين نام كه نسخه انگليسي اش رو هنوز پيدا نكردم و دارم دنبال مي گردم.
اما نسخه اش با نريشن روسي اش رو ديدم، خيلي منو گرفت. 

كتاب رو براي اين دوستم فرستادم. جون ميداد براي نمايش نامه راديويي. بهم گفت اوضاع راديو خوب نيست. و خوب مي فهمم اين جمله چه معني اي داره. خيلي اتفاقي بين حرفاش گفت: "كاش ميشد دوتايي با هم فيلم ببينيم. من تنهایی تنبلی می کنم. مشکل سر اینه که جایی برای این کار نداریم. جایی که بشه لم داد و راحت بود"...

خيلي هم ادامه ندارم. چون چنين آرزويي هيچوقت برآورده نميشه. راستش كمي هم تاسف خوردم؛ چون با وجود دو برادري كه داره و هر كدوم آدم هاي سرشناسي تو حوزه نمايش هستند، چنين آرزويي فقط بوي شكاف و فاصله فكري ميده.

بگذريم.
الان تقريباً دوماهه كه دارم فيلم ها و كتاب ها رو در كنار هم مي بينم و مي خونم و گهگاه وقتي فكر مي كنم، حرفي براي گفتن دارن، اينجا ازشون مي نويسم. ولي كاش مي شد در موردش باهم صحبت مي كرديم. برام جالبه بدونم كي ها كارهايي رو كه پيشنهاد كردم، ديده يا خونده و آيا همونقدر كه روي من تاثير داشتند، براي اونا هم تاثيرگذار بوده يا نه.
متاسفانه اينجا توليد مطالب يك طرفه است. ترسي از ارتباط تو وجود همه ما رخنه كرده كه همه دلايلش رو مي دونيم. اما تفكر سياله... ميشه انتقالش داد. كاش راه بهتري براي انتقالش بود.

Happy workers work harder

-Mr Kleist: Mr President, we must do something about this factory. You get one strike, you get two. Like bugs. We must crush them. Your signature, please. This decree will authorise troops to go in.
=President Boris Pochenko: Give them what they want.

-Mr Kleist: Please?
=President Boris Pochenko: Overtime. Unions. I have a decree of my own.

-Mr Kleist: Already signed?
=President Boris Pochenko: Joy Miller swears that *a happy worker works harder*. Interesting thought. Make some banners. *''Happy workers work harder''*.

*The Beautician and The Beast -1997*


پ ن.:
بهترین شیوه آموزش و یادگیری روش غیر مستقیمه و با کمی دقت می تونیم این طرز تفکر رو اطرافمون ببینیم، بیاموزیم و گسترش بدیم.

فیلم که می بینم، عاشق کشف چنین دیالوگ هایی توش هستم.

اهمیت توافق در زندگی زناشویی

مامان خانم ذاتاً تغییر و زیبایی رو دوست داره. طوری که هر روز صبح که از خونه بیرون می ریم و برمی گردیم، حتماً چیزی توی خونه تغییر کرده؛ ولو کوچک و نامحسوس. اما از دسته چیزایی که همیشه روش تاکید می کنه، آرایش و مرتب بودن موها و ناخن هاست.
و موهای من... بعد از حادثه هیروشیما و ناکازاکی، دومین فاجعه روی زمین می تونن محسوب بشن. 

موهای من از دسته موهاییه که به هیچ صراطی مستقیم نیستن. هر کاریشون هم بکنم، دو دقیقه بعد شبیه موهای جودی آبوت می پرن بالا (فقط شانس آوردم، رنگ موهای آن شرلی هویجی نیستن :/) حالا وقتی هوا رطوبت هم داشته باشه، دقیقاً شبیه موهای میرزا کوچک خان گوریده و وز کرده میشن. و تنها راهی که به نظرم می رسه، اینه که ببافمشون.
حالا تو این هیر و ویری و بی سامونی ژنتیکی، از یه طرف مامان خانم موی بلند و آراسته و سشوار کرده دوست دارن و در نقطه مقابل آقای پدر اگر دستشون برسه و قدرتی داشتن حتی، سر همه رو با نمره 1 می زدن و خلاص، مبادا تار مویی رو زمین و فرش و سرامیک بریزه. حالا که نمی تونن، دائم در حال ارائه تذکرات و تمشیتن.
دیگه خودتون داستان من بیچاره رو تا آخر تصور کنید دیگه.
عمریه که تکلیفم با این موهای وحشی و رام نشدنی و پدر و مادری که هرکدوم ساز خودشونو می زنن، مشخص نیست و زدم به رگ بی خیالی.

پ ن.:
1) امروز صبح داشتم می رفتم صورتمو بشورم، برگشته به من میگه: " وقت کردی یه نگاه هم به سر و وضعت بنداز... می گم: "چمه مگه؟" می گه: "هیچیت شبیه دخترای مردم نیست. لااقل یه شونه به اون موهات می زدی، دلم آشوب شد... شده حموم به حموم ها... حواسم هست" بعد شنیدم آقای پدر از اون اتاق گفت: "آشغالاتونو جمع کنین، من یه بار برم پایین".
2) توصیه عاجزانه: با کسی ازدواج کنید که لااقل سر موی بچه هاتون با هم توافق داشته باشین. مهمه واقعاً؛ گناه دارن بدبختا؛ دست خودشون نیست !!!

زندگی: ساده یا دشوار

- My country is broke.
= Oh!
- So for months, we plan summit meeting. For western heads of state to show we are stable enough to receive foreign aid, but now since these arrests, your press make me out, to be worse barbarian than ever. I mean they don’t understand. I have to show strength.
= You know, if you want to show strength, the man that rules with his heart rules the world.
- *Unfortunately, Joy Miller, Life is not so simple*
=*Well, it can be, if you don’t spend half your think complicating it*
- They always give me dark, I… I don’t like. You know, you should try running a country for a day. It’s not all making war and smashing dissidents. You know, it’s hard work.
= I’m sure it is.

**The Beautician And The Beast -1997


پ ن.: 
این دیالوگ رو خیلی دوست دارم.
و واقعیت اینه که دنیا همونقدر دشوار و پیچیده است که ما دشوار و پیچیده اش می کنیم.

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۹۵

The Beautician And The Beast

یه فیلم بامزه ... با نمک... یه چیزی تو همین مایه ها

می تونید هم کمی فکر کنید هم کمی بخندید




بعضی وقتا فکر می کنم، هر چی سنمون بالا تر می ره، فاصله مون با پدر و مادرهامون از نظر فکری، آموزشی، یادگیری و حتی علایق بیشتر میشه.
ناراحت می شم وقتی حرف همو نمی فهمیم.
خاله ام زنگ زده ميگه مامانت كجاست؟
مي گم رفته بهشت زهرا
مي گه ئه واسه كي؟
مي گم هيچي همينطوري رفته سر بزنه
مي گه ئه خوب پس. كاش از طرف منم مي رفت. خوب اومدش بهش بگو بهم زنگ بزنه. بهش بگو واسم يه بسته پياز داغ هم بگيره

 يعني بهشت زهرا ديگه از طرف رفتن داره؟؟؟

چي ميشه اين تلفناي سر صبحي قطع بشه؟؟؟
يعني چقدر مگه شما ها حرف دارين با هم بزنين؟؟؟😖
من اصلاً احوال پرسي تلفني رو نمي فهمم
چه برسه به اينكه به فلاني پيغام بدم واسه بيساري مثلاً  پيازداغ بگيره.

تا آدم مياد چشمش گرم بشه يكي ديگه زنگ مي زنه.
منم تابلو... از صدام معلومه كه كي از خواب بيدار شدم 
ئه خواب بودي ؟؟؟؟
ئه خواب بودي و كوفت

پ ن.: 
همه اينا رو به مامانم مي گم ... مي گه خجالت نمي كشي تا لنگ ظهر خوابيدي... يه روز من نبودم ها... چشم منو دور ديدي...

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۹۵

يه بار تو يكي از دعواهامون برگشت بهم گفت: " تو چي مي فهمي من چي مي گم؟ چي از من مي دوني؟؟؟ تو فقط عاشق يه صدا شدي... "
ديگه نفهميدم چي شد... به خودم اومدم هر چي لايق خودم و خودش بود، بهش گفته بودم...
برام سخت بود ...
خيلي سنگين بود حرفش...

شش ماه تا روزی که بهم گفت که دوستم داره، طول کشیده بود تا قدم قدم بهم نزديك بشه و حرفشو بگه وجوابشو بگیره.
در طول این شش ماه از یه همکار پروژه ای تبدیل شده بودم به دوست كاريش... باهام مشورت مي كرد؛ در مورد همه چی، معدن، صادرات، تحلیل بازار، آمار صادرات، قیمت دلار، رنگ پرده و مبل خونه، آشپزی حتی... شعر مي فرستاد... موسيقي گاهي...روزي كه فهميدم كسي كه از دوست داشتنش ميگه، خودمم، زبونم بند اومد... نمي دونستم چي بگم بهش...
صبحش دیدم تو مسنجر برام پیغام گذاشته و تولدم رو تبریک گفته. اما تولد من هفتم مرداد بود. و اون روز نوزدهم مرداد بود. روز تولد خودش. یادم نیست، بهش زنگ زدم یا نه. اما نزدیک غروب تو مسنجر کمی با هم حرف زدیم. درگیر قرارداد بیمه درمان دفتر بودم و اعصابم از دست این بیمه چی ها و نرخ هاشون خورد(!) بود.
گفت: وقتي نيستي احساس تنهايي مي كنم. هر موقع چراغ مسنجرت روشن نيست... هر موقع جواب مسيجمو دير ميدي... می دونم، تو هميشه درست تصميم مي گيري. من بهت ايمان دارم. برام خيلي ارزش داري. نمي دونم چرا هروقت اينو بهت مي گم، حس مي كنم احساس بدي پيدا مي كني. ولي مهمه.
گفتم: كيه كه با شنيدن چنين چيزي حس بدي پيدا كنه. ولي منم يه قرارهايي با خودم گذاشتم. ربطي به تو نداره.
گفت: آدماي زيادي دور و بر منن. ولي عملاً چيز زيادي ندارن واسه من تو كلامشون. تو كاراشون. تو معلم مني. تنهام نذار خواهش مي كنم.
گفتم: اين احساست يه كم ممكنه برات درد سر ايجاد كنه. آدما همه براي ديگران يه حرفي براي گفتن دارن. يكي ميگه يكي مي نويسه يكي سكوت ميكنه. راه هاشون با هم فرق داره.  بحث معلمی نیست. من اگه می نویسم، چون فكر مي كنم بايد يه چيزايي يادم بمونه.
گفت: من سبك تو رو دوست دارم. ايني كه تو ميگي من مي پسندم. اصلا به همين خصوصيت تو حسوديم ميشه. يه بيت شعر بگم؟ وصف الحاله.
گفتم: بگو
گفت: ولش کن
گفتم: بگو دیگه
گفت: تا حالا هوست شده يه گل خوشگل و خوشبو رو از شاخه بچيني؟
گفتم: نه چون پژمرده میشه. هیچوقت اینکار رو نکردم.
گفت: بعد يه مدت نه رنگي داره و نه بويي. اگه ميخواي باشه و روحت رو نوازش بده، ميذاريش رو شاخه بمونه
گفتم: سخت حرف می زنی
گفت: سخته. چقدر بده حرفایی هست ولی نمیشه گفت. تو گلو می مونه. خیلی سخته
گفتم: اگه نگي يه روزي مياد كه پشيمون ميشي. بعد هیچوقت خودتو نمی بخشی
گفت: باید بشه گفت تا بگی. باید منطقی باشه، ولو کمی
گفتم: من فقط حس مي كنم كه يه چيزي تو سرته كه داري باهاش مي جنگي. این خوب نیست. خسته ات می کنه
گفت: تو بگو من چکارکنم
گفتم: نمی دونم. چون نه می دونم چیه. نه می دونم چقدرمهمه. نه مي دونم تو چقدر روش ارزش گذاشتي. شايد اگه يه كم بيشتر فكر كني، بدون اينكه احساسي بشي، ببينی انقدر هم كه تو فكر مي كردي، ارزش نداشته، یا نه بر عکس
گفت: از ارزشه نگو؛ عتیقه است. آره دارم با خودم می جنگم. لشكر عقل بلا تشبيه اندازه لشكر عمر سعد 70000 تا يار داره ولي تق و لق. لشکر مقابل اما قلیل ولی بی پا و سر
گفتم: ببین هر چیزی دو چهره  داره. یه صورت، یه ذات. اگه در گیر هر کدوم بشی اون یکی رو نمی بینی. اگه هدفت اون چیزیه که ذهنتو پر کرده، که باید بهش رسید. اگه حرفه، که باید گفته شه. اینم در نظر بگیر، اینجا هیچ چی سر جاش نیست. پس دور از انصافه که اون چیزی که خودمون می دونیم چیه، پیچیده اش کنیم
گفت: می ترسم. خیلی می ترسم
گفتم: دو حالت داره. یا تایید می شی یا نه. ببین بهترین راه گفتن یه چیز گفتن اون چیزه. شاید نباید بحثو باهات ادامه می دادم که ناراحتت کنم. به هر حال یه موضوع شخصیه
یه کاری پیش اومد رفتم بیرون. تو راه برگشت براش نوشتم: یه سوال بپرسم ناراحت نمی شی؟
گفت: نه
گفتم: قول بده
گفت: قول
گفتم: این حالت تو به من ربط داره؟
گفت: آره.
گفتم: چرا من؟ چرا من؟
گفت: چرا تو چی؟
گفتم: من چه تاثیری می تونم داشته باشم؟ مگه اصلا چقدرمنو می شناسی؟
گفت: نگفتم که ذهنتو درگیر کنم. راحت شدم. فکرشو نکن
گفتم: من ارزششو ندارم
گفت: واسه چی اینطوری در مورد خودت می گی. چی سر بت پرستا میاد؟ باش. همینطور با شکوه. به فضل تو را آب بحر كافى نيست كه تر كنم سر انگشت و صفحه بشمارم. شعار نمی دم. محبوب. فقط قول بده حرفايي كه امروز بهت زدم رو دوستي آينده مون تاثير بدي نگذاره...
وقتی بهم گفت، تو از روی صدا عاشق شدی... همه اینا رو دونه دونه یادش آوردم. گریه می کردم. درست مثل الان. تنها باری که شنیدم گریه می کرد همون بار بود. تو جاده و پشت فرمون بود و من صدا هق هقش رو می شنیدم.
الان یکی تو پلاس نوشته بود: "صدای مردونه دوست داشتم..." دیگه بقیه شو نخوندم. یهو دلم هواشو کرد. حسرت شنیدن صداش همیشه به دلم بود... و حالا فقط یک قطعه آواز ازش برام مونده...
این اواخر از حرف زدن باهام طفره می رفت. حرف نمی زد. گاهی فقط می نوشت. حتی قبل ترش وقتی بیرون می رفتیم. کمتر حرف می زد، بیشتر گوش می داد.
وقتی می شنوم، یه جوون مرده، داغ دلم تازه میشه.
گاهی از همه دوست داشتن یک آدم، از همه احساسمون به یک آدم، فقط طعم صداشه که برامون می مونه.  

سه‌شنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۹۵

به بچه ها مي گم بياين خودم بهتون آيين نگارش و تجزيه - تركيب و نامه نگاري ياد مي دم...
آيين نامه اش رو هم دارم براتون مي نويسم.
يكيشون برگشته به من مي گه چه فرقي مي كنه تو با چه خطي بنويسي؟ كاما بذاري يا نذاري. جدا بنويسي يا سر هم. اول پاراگراف رو مشخص كني يا نكني... بزن بره ديگه

بعد من بايد برم با چنين موجوداتي بشينم سر كلاس زبان.
شوهر خاله من معرفم تو اين اتحاديه اي  كه دارم توش كار مي كنم، بود. اون موقع عضو هيات مديره  و يكي از ٥ موسسش هم بود .
دوازده سال پيش منو سپرد دست منشي اش گفت: "همه چيو بهش ياد بده. بايد بتونه ده انگشتي تايپ كنه".
بعدم منو فرستاد، دوره آي سي دي ال و مسئول دفتري رو  به صورت فشرده گذروندم.

اون موقع كه همه چك رو دستنويس مي نوشتن، تو دفترش دستگاه پرفراژ داشت و متن چك رو تايپ مي كردن و مبلغش رو هم رنگي با فونت ٢٢ قرمز مي نوشتن، لاي پوشه صورتي رنگ مي ذاشتن و مي بردن كه امضا كنه.
نامه براش تايپ مي كردن،  متن ٢/٥ سانت بايد از حاشيه چپ و راست و ٣/٥ سانت از لوگوي بالا فاصله مي داشت و امضاء تو يك سوم پايين و  صفحه سمت چپ قرار مي گرفت.
فونت متن بايد ميترا يا زر مي بود با شماره ١٤
عنوان و امضاء بايد ايران نستعلق و با شماره ١٨ و متن جاستيفايد ميشد.

يعني داستاني بود واسه خودش.
واسه هر كاري پوشه و كليپس رنگي و روان نويس و كاغذ يادداشت خاص خودشو داشت.

الان بعد از ١٢ سال اينا رو واسه هر كي تعريف مي كنم، دهنش وا مي مونه. بعد من يادشون ميندازم كه يادتونه فلان رنگ كت رو با فلان كراوات و پوشت تو جلسه مجمع تن مي كرد؟ يا فلان رنگ كت رو تو جلسه با فلان معاون وزير مي پوشيد؟؟؟ من پيش اين آدم كار ياد گرفتم.

حالا برام سخته تو يك سيستم پيرمردي با يه مشت جوان بي انگيزه و پول پرست حرف از يادگيري و كلاس آموزشي بزنم.
آقا ما نخوايم بريم كلاس زبان كيو بايد ببينيم؟؟؟
به زور اسممونو نوشتن تو ليست كلاس زبان شركت، كتاب هم برام گرفتن، بدتر از مجاني بودنش اينه كه هشت صبح بايد سر كلاس باشم
😠
با تمام اتفاق های چند ماه گذشته، دیگه شوک نمی شم، وقتی می شنوم یک جوان سکته کرده و تمام...
در جایی که من زندگی می کنم، آدم ها همانقدر دنبال جواب چراهاشون هستند که سوال می کنند.

دوشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۹۵

می گفت: من هر وخ به تو تاریخ میدم استرس می گیرم. بس كه وحشي اي...
این روزها دیگه دلیلی برای شمردن ثانیه ها ندارم.
یک گوشه
با دلیل و بی دلیل
در سکوت
بغض می کنم و اون ها می گذرند.

یکشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۹۵

خدايي مديريت خيلي كار جانفرساييه...
بعضي وقتا فقط بايد چهارتا فحش آبدار داد تا كار راه بيفته.

الان  سه روزه دارم  ١٥-١٦ تا از جانداران دوره دبيرستانو دور هم جمع مي كنم، - خبرمون-  يه دو ساعت بريم يه گوشه چايي بخوريم.

يكي شوهرش رو گازه
يكي خونه اش كرجه 
يكي بچه اش كلاسه
اون يكي خودش امتحان داره
يكي وقت يوگا داره
يكي نمي دونه چي بپوشه
يكي ماشينش زوجه
اون يكي فرده
يكي تا نه بايد خونه باشه
يكي ٦ نمي تونه بياد ٧ مي تونه
يكي تو بيمارستان شيفته
يكي دنبال جا پارك مي گرده

يعني رسماً روانشاد شدم.
الان كار رو رسوندم به اينكه شما بيايين هر غلطي مي خواين بكنين، بكنين.
 ١٥-١٦ تا خودمونيم. ٧-٨ تا بچه هاشون
و هنوز جا رو هم رزرو نكرديم.
هي هم مي گن: تو خودت منيج كن.
😭😥😤

زن ها خشونت، غرور و اقتدار مردانه را ستايش مي كنند.
هر كسي بگويد نه، آشكارا دروغ گفته است.

بی شعوری

یعنی یک سیستمی داریم توپ و زیبا
کاملاً بر اساس منطق شورایی و یه سفره پهنه و با هم یه فیضی ببریم...

داستان از این قراره که هیچی تو سیستم ما راز و محرمانه نیست. مخصوصاً محتویات قراردادهای پرسنلی و در یافتی ها
بعد تو چنین جوی دختره اومده جلوی بقیه از من می پرسه: تو پایه حقوقت فلان قدر بود، دریافتی ات چقدر می شد؟؟؟

نگاهش کردم و گفتم فلان قدر.
داشت حساب می کرد، مبلغ دریافتی با احتساب n% افزایش سیستمی چقدر می شه که دهنمو بستم و برگشتم سر جام. گفتن یه چیزایی فایده نداره وقتی آب از سرچشمه گل آلوده.

به نظرم باید یکی دو کارتن دیگه از کتاب بی شعوری بخرم واسه هدیه دادن.

پ ن.:
حریم شخصی آدم خیلی مهمه و مبلغ حقوق آدم دقیقاً جزو حریم شخصی آدمه. اما درد اونجاست که به رئیس می گی امور مالی تو امین نیست و می گه می دونم و این ماجرا همچنان - هرسال - ادامه داره.
و هر سال من این موقع که میشه من سر این داستان حرص می خورم و حرفم به هیچ جاشون هم نیست.

Are you happy?

"Are you happy?"

این روزها خیلی به این جمله بر می خورم...
خیلی
خیلی زیاد
تو کارم
تو روابط شخصی ام
تو کتاب و فیلم های مورد علاقه ام حتی

این روزها چیزی که ذهنمو مشغول کرده همین سوال به ظاهر ساده است.
به این نتیجه رسیدم که باید برای اینکه انگیزه برای ادامه مسیر زندگیمون داشته باشیم، هر لحظه - هر لحظه - از خودمون بپرسیم :

Are you happy?

پ ن.:و قطعاً جوابش بسیار مهم تر از خود سواله.
کاش یکی بود اینا رو به ما یاد می داد.

شنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۹۵

هیجان حس عجیبیه...
احساس اینکه از جلوی چشم کسی که ادعا می کنه نگاهش فقط دنبال توئه، فرار کنی تا شکار نشی.
این نوع هیجان حس خوبیه...
اینکه تو باور کنی وجود توئه که این موقعیت رو ایجاد کرده...
باور بودن.

تو این دنیا اگه فقط یک دلخوشی وجود داشته باشه، اونم فقط و فقط بچه ها و دنیای بچه هاست.
و من هرگز به کوچولویی که دلش می خواد پارک بره، نمی گم اومدم مامانتو ببینم.
می رم اونو مامانشو می برم پارک
خودمم یه کم بدوم و تاب بازی کنم

:D
از دسته ابتكارات سر صبحي مي تونه اين باشه كه وقتي به دلايلي نمي توني چاي اول وقتتو بخوري، ميشه مثلاً باهاش تاچ گوشي يا صفحه مونیتور يا لب تاپ رئيستو پاك كني و استدلالت هم اين باشه كه :
"حيفه آب حروم نشه"

همچين شيك و بهداشتي

جمعه، فروردین ۲۷، ۱۳۹۵

- عجیب است طعم تو؛ یا که من دیوانه ام
+ دیوانه ای که می داند؛ و طعم دانستن را از پس دیوانگی هایش می سراید

پنجشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۹۵

آرزوي كال

سال گذشته همين روزها
باران بود و بهانه بود و انتظاري كه دوباره روييده بود.
برایش آرزو کردم 
مثل درخت کنار پنجره اتاقم 
دوباره از نو جوانه بزند...
مي انديشيدم،
جوانه ای که سر می زند از شاخه، 
یعنی
هنوز ...
هنوز ...
به ریشه اعتماد می کند؛
و می خواهد 
و می تواند
بی هراس از شبیخون باد ناگهانی؛

اين روزها اما
آرزويي كه هرگز برآورده نشد،
كه در خواب عميق و ابدي اش گم شد،
كه در نهايت سكوتي پايدار و نمايان شد،
مرا بر آن داشته، چهره دنيا را از دريچه پذيرش يك فاصله بفهمم.
از سر ناچاري 
شايد؛
به خود آمده ام و مي دانم جاده هايمان از هم جدا شده اند.
حتي روياهايمان؛
او ديگر به خواب من نمي آيد
و من لابد
ديگر محبوب او نيستم.

چهارشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۹۵

دارم فکر می کنم، بدبختی بزرگ من این روزها اینه که رئیس محترم هیات مدیره از من خوشش میاد.
باید جرات کنم بهش بگم، چند می گیری بی خیال من یکی بشی.

پ ن.:
باز امروز پا شد اومد یه دور همه رو شست.
بعدم گفت دفعه آخره نامه اینجوری می ذارید جلوی من.
به منم گفت براشون کلاس بذار چطور نامه بنویسن.
خدایا خواب منو خودت تعبیر کن، خلاص
آمین
:/
اتاق تهران نامه فرستاده توش نوشته: 
احتراماً به استحضار می رساند یک هیئت تجاری به ریاست وزیر اقتصاد ایالت اتریش سفلی که در زمینه های ... فعالیت دارند به منظور دیدار و مذاکره با تجار و بازرگانان محترم عضو اتاق بازرگانی تهران در روز سه شنبه 7 اردیبهشت ماه 1395 مطابق با 26 آوریل 2016 در تهران حضور خواهد یافت. 

ایالت اتریش سفلی ؟؟؟
منظورش ایالت نیدراُسترایش (Niederösterreich) بوده لابد، ولی تبدیلش کرده به چیزی در حد بالا برره و پایین برره.
دم سحر خواب دیدم با مامانم سر سفره عقد نشستم و دامادی نیست. عاقد داشت خطبه عقد می خوند که از خواب  پریدم.

یکی بهم گفت تعبیرش خوب نیست. زیاد زنده نیستی.

رئیس

داشتم کامنت های زیر لینک فیلم PennyDreadful رو می خوندم. یکی نوشته بود: 

He(Tim.Dalton) was so great in Hot Fuzz.
He (Simon Skinner) looks like my old boss

همه جای دنیا با رئیساشون یا کلی مشکل دارن یا کلی خاطره

:D

پ ن.: 

Simon Skinner کاراکتریه که اگه از دستش بر میومد همه رو در نهایت خونسردی می کشت.

ضمناً خوشحال باشین، گذاشتن کامنت های غیرمرتبط اختراع ما ایرانی ها نیست. قبلاً یکی دیگه اختراعش کرده و هنوز هم جاندارانی در همه دنیا وجود دارند که مرتکبش می شن.
پدرش سپهبد بود. از اون ارتشي هاي قديمي كه زمان انقلاب از پاكسازي و اعدام جون سالم به در برده بودند.
بعد هم كه جنگ شروع شده بود تمام وقتش رو آموزش نيروها گذرونده بود.
وقتي باهم آشنا شديم پدرش يك هفته بود فوت كرده بود. 
مي شداز حرف هاي جسته و گريخته  و اشارات سربسته اش فهميد، شجاعت پدرانه و فصاحت كلام پسرانه نتونسته شكاف بين پدر و پسر رو پر كنه.
وكيل بود و داشت خودشو براي دفاع دكتري اش آماده مي كرد. ٤ تا زبان بلد بود. به دكتري حقوق دانشگاه تهران خودش خيلي مي باليد. حتي به ليسانس زبان من كه مال دانشگاه تهران بود. مي گفت هر كسي رو اونجا راه نمي دن. عصرها گاهي هم صبح ها زنگ مي زد اشكالات زبانش رو از من مي پرسيد. مي گفت تو با بقيه فرق داري. پس رفتار منم با تو نسبت به ديگران فرق داره.
اما هرچه كه بود من درش تعادل نديدم. و نه حتي آرامش.
گاهي چنان آدمو بالا مي برد كه اصلاً با چهره واقعي خودش تفاوت داشت و گاهي به يك اشاره زمينش مي زد كه احساس نفهمي و كمبود مي كرد.

خيلي ماجرا رو كش ندادم. اعصاب حرافي رو هيچوقت نداشتم. عادت تلفن جواب ندادنم هم مال همون وقتاست.

اينو نوشتم كه بگم هر وقت خواستيد رابطه اي رو شروع كنيد يا حتي نخواستيد و افتاديد تو مسير يك رابطه كه سر و تهش رو نمي دونستيد، حداقل چسب زخم نباشيد.
زخم هاي قديمي يا انقدر عميق و كاريند كه خوب نمي شن يا خوب مي شن و فقط جاشون مي مونه. اما در هر صورت چسب زخم محكوم به دور انداختنه.

از خلال خاطرات گذشته

سه‌شنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۹۵

مست

تمام اضطرار و دلهره هايت
چنان جادويي را در خود دارد
كه اگر خودم هم نخواهم
در ميانه ي سكوت و پرده ي نمناك اشكي كه گاه و بي گاه رويشان پاشيده
از نو مي رويم
جادوي چشمانت از من نگاره اي مي سازد كه صاحبش تويي
نفس به نفس
تراشيده
پر از ترانه هايي كه حتي در سنگيني سكوتت سيال و جاريند
خيال من براي بودن تو چاره اي جز اشتياق ندارد
مست است و مست كاره مي طلبد پياپي
كاش صدايت را از من نگيري
صداي تو بهانه اي است
براي بازتاب نگاهي كه در آن زيباترينم
کاش دوباره به خوابم بیایی
گفت: وقتی تو مرضیه گوش میدی منو یاد پدرم میندازی، از پادگان که میومد خونه، فقط صفحه های مرضیه رو گوش می داد. من دختری ندیدم که تو این زمونه مرضیه دوست داشته باشه
گفتم: تو این ماجرا ایرادی می بینی؟
گفت: نه فقط نمیشه بهت نزدیک شد.

:/
جدی و واقعی 

صبحی ایرانسل زنگ زد به شماره ام گفت رو شماره خودت می خوایم سیم کارت 4Gتو بفرستیم، آدرس بده. گفتم بفرست.
یعنی هیچ احتمالی نمی دم که بعدش چی میشه. 
اما عاشق این مشتری مداریشون شدم که انقدر به فکر تسهیل ارتباطات اجتماعی مردمن. 
به نظرم باید بهشون پیشنهاد می دادم، مثل اتاق تهران اونا هم دوره آموزش زبان چینی بذارن. خیلی کاربرد داره.

دوشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۹۵

آخ آخ
دسته گل امروزمو نگفتم
رئیسم زنگ زده میگه چه خبر؟
می گم: تا سه شنبه دیگه هیچی؛ امن و امان
ميگه: سه شنبه چه خبره؟
ميگم: هيات مديره است ديگه

درس عبرت:
رئيساتونو سوژه نكنين؛ مخصوصاً وقتي هفت تان
معلوم نيست چي از تو دهنتون در مياد و به كي چي گفتين.

😁😀
هر وقت رو آمارهای صادراتی کار میکنم یاد حرف هویدا میفتم.

می گفت آمارها تو این مملکت مثل بیکینی می مونن
همه جا رو نشون میده جز اونجایی رو که باید.
درس چهارم
هم بلند سلام کنید و هم بلند جواب بدهید. چیزی از شما کم نمی شود. 

درس پنجم
در هر مقام و موقعیتی که هستید قبل از وارد شدن به هر محیط حتماً حضور خود را اعلام کنید یا در بزنید. حتی دستشویی.

پ ن.:
بعضی از جانداران هستند که در مواجهه با سلام دیگران پانتومیم بازی می کنند و این عملکرد را از عوارض سطح سازمانی خود می دانند و از عواقب این رفتار خود خبر ندارند.

Cleopatra Symphonic Suite

عید امسال مینی سریال کلئوپاترا رو چند بار دیدم. 
و دو تله تئاتر رو که در مورد زندگی مارک آنتونی و کلئوپاترا و بر اساس نمایشنامه ای از شکسپیر ساخته شده ...

امروز عصر خیلی اتفاقی دستم رفت رو دکمه پخش و قطعه اول مینی سریال پخش شد
قطعه عجیبیه... بدجور آدمو میگیره. از اون نوع موسيقيه كه ذهن آدمو درگير خودش مي كنه.
شنیدن تراک تيتراژ به تنهایی جذاب و نفس گيره. اصلاً انگار با آدم حرف مي زنه

مشخصات آلبوم:

Album: Cleopatra – miniseries – 1999
Composed By: Trevor Jones
Style: Soundtrack, Score
Released: May 11, 1999
Format, Bitrate: MP3 320/128 kbps
Size: 131/53 MB
Label: Contemporary
Total Duration: 00:55:01

ميكس موسيقي فيلم رو از اينجا مي تونيد گوش بديد:
پ ن.:
فیلم رو می تونید از اینجا تماشا کنید:

و تله تئاتر ها:
Antony and Cleopatra by William Shakespeare -1974:


Shakespeare's 'Antony and Cleopatra - 1974:


یکشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۹۵

هیولاهای درون

بعضی آدم ها رو ناامیدانه دوست داری و می دونی تهش هیچی نیست و هیچ اتفاقی هم نخواهد افتاد. حتی بهش فکر هم نمی کنی که توقعی برات ایجاد نشه و شرش دامنت رو نگیره.
که آرامشت هم بهم نخوره.
و انقدر از چارچوب این وضعیت مطمئنی که از کل ماجرا حالت تهوع می گیری.
و اونوقته که وقتی بعد از مدت ها بهت پیغام می ده، بهت زنگ می زنه و باهاش حرف هم می زنی، اون از خودش و برنامه هاش می گه و تو هم، ته دلت یخ زده و مچاله می شه و از حرف زدن باهاش احساس گناه می کنی .
از اینکه باهاش انقدر راحتی که هر حرفی رو بهش می گی، شوخی می کنی و از قالب سرد خودت خارج می شی، ساعت ها خودتو سرزنش می کنی و دنبال بهانه می کردی برای مجازات کردن

خبرچینی

ماجرای چند روز پیش - داستان رئیس محترم هیات مدیره - همچنان ادامه داره و احتمالاً تا سه شنبه هفته دیگه که اولین جلسه هیات مدیره امساله هم کش میاد. حرفای چند روز پیش رئیس بزرگ گذاشته شده کف دست اون رئیسی که ایران نیس. وحالا باید منتظر جنگ تن به تن باشیم. قرار بود تا طرف میاد ایران هیشکی هیچی بهش نگه، به این یکی هم که اومد وسط راهرو گرد و خاک کرد، گفتیم اگه حرفی داری برو به خودش بگو. 

تو اين خراب شده همه اش بايد نگران اين باشي كه يه مشنگ دو دوزه بازی حرفای روزمره و اتفاقات رو وارونه و دل به خواه، تحويل روسای مشنگ تر از خودش بده و اونا هم اینجا یا تو چند هزارکیلومتر اونو تر بیفتن به استنتاج و تحلیل و جنگ سرد در بگیره. آخه یه قرون دو زار هم توش نیست که آدم بگه انگیزه مهم بوده واسه خبرچینی.

واقعاً نمی فهمم چه لذتی تو خبرچینی هست که تو رو در رو حرف زدن نیست!!!

تجربه 10-12 ساله من که میگه اوضاع به یارکشی و حذف آدم ها ختم می شه.

فقط اینجای ماجرا خوبه که شخصاً تمام راه های ارتباطی تلگرام و واتس آپ و وایبر و این آت و آشغال ها رو بستم و خلاص و تنها وسیله ارتباطیم ایمیل شرکته.

پ ن.:
من يه اشكال اساسي هم دارم، از هر كي خوشم نياد،‌ اولين نفر خود اون آدمه كه مي فهمه. اینه که می ترسم از روزی که فک طرف رو بچسبونم به سقف.

شنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۹۵

بلدِ شراب

ذهن تصویر ساز که داشته باشی، برایش فرقی نمی کند بشنوی، بخوانی، ببینی...
بهانه جویی است که تمام تصویرهای گذشته و آینده را کنار هم می گذارد.
دورانی در مسیرهر آدمیزاده هست، دور و دیر.
یاهنوز نیامده است یا گذشته .
باید بلدِ شراب باشی.
وگرنه یا تلخ می شود و یا زهر.

جمعه، فروردین ۲۰، ۱۳۹۵

مهارت دوست داشتن

از بچه هایی که هیچوقت طعم عشق رو نچشیدند و عشق اطرافیانشون رو به هم ندیدند، نباید انتظار داشته باشیم که دوست داشتن رو بفهمند.

Secret Of The Wings

- خیلی وقت پیش وقتی پری هولو خیلی جوون بود، دو تا پری همدیگه رو دیدن و عاشق هم شدن. یکی از اونا از فصل گرما بود و اون یکی از فصل سرما. هر دو پری محو و سحر هم شده بودند. و هر غروب آفتاب اونا تو مرز همدیگه رو می دیدن. جایی که بهار زمستونو لمس می کنه. اما وقتی که عشق اونا قوی تر شد، اونا آرزو کردن که با هم باشن و جهانشونو با هم به اشتراک گذاشتن. پس اونا به خطر اعتنا نکردن و از مرز رد شدن. یکی از اونا بالش شکست. اتفاقی که درمان نداره. بعد از اون روز ملکه حکم کرد که پری ها نباید دوباره از مرز رد بشن و من موافقت کردم که هر دو جهان ما باید برای همیشه از هم جدا باشن.
= و دو پری؟ برای اونا چه اتفاقی افتاد؟
- اونا باید خداحافظی می کردن...

پری ها خیلی اتفاقی بالهاشونو روی هم می ذارن و یک فصل جدید ایجاد میشه.

عشق اگر عشق باشه؛ اجبار نمی شناسه. بهانه محکمی میشه برای ادامه راه و پیدا کردن راه حل ها.
داستان های بچه ها فقط یک داستان نیستند. اگه بهشون دقت کنیم، در واقع انتقال یک نگاه برای آینده ان.

موضوع انشاء: جمعه ها

امروز جمعه است.
تعطيل است اما من از ساعت 4:30 بيدارم.
با صداي زق - زق راديو بيدار شده ام؛ باكلي فحش كه توي دلم داده ام.
حالا... ساعت 6:30 بعد از ظهر است.
ناهار و عصرانه خورده ام.
لباس هايم را شسته ام.
ظرف هايم را هم.
موهايم را هم كوتاه كرده ام.
دوش هم گرفته ام.
اطلاعات ١٢٠ تا شركت را هم چك و براي هركدام كد كلاسه تعريف كرده ام.
يك فيلم مستند در مورد ثبت احوال ديده ام و دارم فكر مي كنم چه پيشينيان ناراستگوي نازنيني داشته ايم كه  فقط همين يك ارثشان را كه كامل و مخلصانه براي ما گذاشته اند، براي هفت پشتمان بس است.
در حال تماشاي يك فيلم داستاني در مورد كوكو شنل هستم. يك قسمتش به زور تمام شده است.
زبان انگليسي ام هنوز هم افتضاح است. فيلم زيرنويس انگليسي ندارد و گوش من كلمات را به زحمت تشخيص مي دهد.
حالا نااميدانه آمده ام روي تخت ولو شده ام، كتاب به دست... اسم کتاب را هم نمی دانم. همینطوری از روی دسته کتاب های نخوانده ام برداشتم. بين هر دوسه خطي كه مي خوانم، يك چرت مبسوط مي زنم .
لاك ناخن هايم را هنوز پاك نكرده ام، چاره اي نيست، باید انجام بشود. رئيس هيات مديره از ناخن هاي لاك زده خوشش نمي آيد.
همسايه بالايي دعوا مي كند. يكي يكي را محكم به زمين مي كوبد... شايد هم به ديوار. مامان مي گويد نمي دانم چكار كرده كه صداي دعوايشان ديگر زیاد پايين نمي آيد.
راديو همچنان به زق - زق خود ادامه مي دهد و روح آدم را از ملكوت به ناسوت مي كشاند و كسي نيست كه از اساس خفه اش كند؛ و نه فقط براي امروز بلكه براي هميشه.
زندگي جمعه هاي آدم به همين سادگي و بي هيجاني است.
انگار جمعه ها فقط براي اين ساخته شده اند كه بگذرند.
براي همين تو مقاومت چنداني نمي كني كه چيزي را اين وسط تغيير دهي.
جمعه ها كلا گندند. و تو به بوي گندشان عادت كرده اي و ته ذهنت مي گويي همين است كه هست.
درس دوم:
یاد بگیرید، لبخند بزنید. اینکار به طرف مقابلتون نشون می ده که اعتماد به نفس دارین و رفتارتون دوستانه است و نه صرفاً کاری و از روی اجبار. یک لبخند طبیعی هم به خودتون احساس خوبی می ده، هم برقراری رابطه رو برای فرد رو به روتون راحت تر می کنه. 

درس سوم: 
حتماً مسواک بزنید و خوش بو باشید.

پ ن.: 
وقتی با آقایان کار می کنی، به خوبی متوجه می شی که کدوم یکی ضمن داشتن اعتماد به نفس (واقعی - یا غیرواقعی حتی) از کاری که دارن انجام می دن لذت می برن و کدوم نه.
خانم ها به طور غریزی ابراز ارتباطی خاص خودشونو دارن و اکثراً بلدن که چطور ازش استفاده کنن. هر چند که وقتی تو این استفاده زیاده روی می کنن، در واقع گند می زنن به همه چیز.


داشتم فکر می کردم یه دوره مخ زنی کاربردی واسه پسرها بذارم، انقدر الکی و بی نتیجه دور خودشون نپیچن...

اجالتاً

درس اول : یه کم خلاقیت داشته باشین. شما چوب خشک نیستین خو 
:D

مديريت باز

دیروز سر اون بحثم با رئیس هیات مدیره بر سر جای نشستن پرسنل تو دفتر، یاد یه چیزی افتادم.

چهارسال پیش که اومديم این دفتر جديدمون، تابستون بود و همه ذوق زده بوديم كه واي خدا، اين مديران متفكر و خلاق ما بعد دو سال و نيم فسفر سوزوندن چي از خودشون در كردن.

از اونجايي كه من وارد هر جايي مي شم اولين كاري كه مي كنم مي رم سراغ دستشويي و آشپزخونه اش، يادمه اولين بار كه پامو گذاشتم تو دفتر جذب سيستم بهداشتي و توالت هاش شدم. چرا خشك كن نداره، چرا هواكشش كار نمي كنه، چرا از در دفتر كه مياي تو صاف تو در توالتي بعد ميز منشي... چرا ... چرا ... چرا ...
سه تا دستشويي 2 تا فرنگي و يه ايراني و يه پاگرد و آيينه مشترك واسه آرايشات احتمالي و اينا؛ و البته اين موقعيت اصلا در دفتر ما پيش نمي اد كه يه خانم و يه آقا همزمان از دستشويي استفاده كنن چه برسه وقتي كه جلسه داريم و اتاق كنفرانس پَره...
خلاصه ... عصر اون روز مجمع عمومي اتحاديه بود و نماينده هاي 100 تا شركت مي اومدن اونجا و ما فقط 60 جاي نشستن داشتيم...
 زحمت چيدن ميز و صندلي ها رو كه كشيديم، جدا و خريد لوازم بهداشتي و تي و سطل آب و ليوان يه بار مصرف  و ظروف كرايه اي هم جدا.
آب و برق جدا و چيلر ها و هواكش هايي هم كه كار نمي كردن جدا.
همه اين تاريخچه رو گفتم كه به اينجا برسم ...
طراحی داخلی دفتر ما به «فضای باز»ه. نه اينكه قبلا بسته بود، الان بازه، كاملا بازه. و چه سخنراني هايي كه نشنيديم در مورد اين فضاي باز و صابون يه گل كوچيك دبش كه به دلمون زده بوديم با اين همه توصيفات و تريدي هايي كه پاورپوينت كرده بوديم  و نشون خلق و الله داده بوديم.
ایده اصلی طرح «فضای باز» مال  یک معمار معروفه که قبل از معمار شدن چوپون بوده و صبحها گله گوسفندانش رو از آغل به چراگاه میبُرده و عصرها هم به آغل بر میگردونده.
اينه كه وقتي مدير شده واسه اينكه گهگاه هواي آغل و گوسفنداشو مي كرده اينقدر بقيه رو با تشعشعاتش خجالت داده .
يك آغل شيك و پيك؛ یک سالن بزرگ که ما گوسفندا ببخشيد كارمندا، توش حریم شخصی نداریم و همینطور کنار هم چپيديم و سرمون هم تو کامپیوترهامون و بعضا تو كامپيوترهاي بقيه تا 5 بشه، بزنيم بيرون.
يه بنده خدايي اون سال رئیس بود که تا بهش حرف می زدی، می گفت "مديرا فكر نمي كنن، فقط كار مي خوان". گاهي هم مي گفت: "حتما بايد مدير باشي كه كار انجام بدي"؟
تا همین الان هم نفهميدم كه مدير چي كاره است و مدیریت چیست. اما اثرات طرز تفکرش تا همین الان باقیه.
تو سازمان کوچکی مثل ما چهارسال پيش تصمیماتی  -درست یا غلط - گرفته شده که امروز داره به شدت کوبیده میشه (و  نه نقد سازنده) اونم به وسیله کسانی که خودشونم اون موقع تصمیم گیرنده بودند. اما نکته مهم فراموش شده در تحلیل این شیوه مدیریتی اینه که یکی اون موقع برگشت به یکی از همون مدیرا گفت:

شما مديران سيستم باز كه مهمترين تصميماتتونو تو توالت مي گيرين و اغلب مذاكرات خصوصي تون رو اونجا برگزار مي كنين، لااقل مراقب آرامش روان و خروجي تون باشين و يه جوري كار انجام بدين كه بوش همه جا رو ور نداره.

پ ن.:
مدیونید اگه  فکر کنید، اون یکی  من بودم.

پنجشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۹۵

تناقض

هشت ساله بودم که با مقوله مرگ آشنا شدم. برای یک بچه هشت ساله که خیلی درکی از زندگی نداره، خیلی هم درک مقوله مرگ سخت نیست. تقصیری نداره... چیزی نمی دونه ازش.
اما اگر تو خمیره اون بچه چیزی باشه که مثل دوربین فیلم برداری همه اتفاقات و عواطف و روابط رو ضبط که بعد که بزرگ شد بشه ابزار شناختش نسبت به آدم های  مرتبط با خودش، اوضاع خیلی پیچیده تر میشه. 
شاید برای همه بچه ها اینطور باشه. من خیلی نمی دونم که بتونم تعمیم بدمش به همه. اما برای خودم اینجوری بوده. 
آقاجون (پدر پدرم) مریض بود و همه  ماجرا از تشخیص اولین دکترها تا بستری شدن و جراحی و اومدن به خونه و مرگش تو خونه ما ، همه چهل تا پنجاه روز طول کشید. 
الان که فکر می کنم، من حتی تو مراسم دفن و ختمش هم نبودم، اما انقدر اوضاع تا سال ها بعد از این ماجرا متشنج بود، که واقعاً هنوز هم نمی تونم بهش به عنوان یک اتفاق طبیعی و عادی که برای همه آدم ها میفته، نگاه کنم.
دختر بچه هشت ساله که طعم نفرت ناشی از تبعیض و تفاوت دید یک پدربزرگ نسبت به پسر بزرگش رو می چشید، قاعدتاً باید موجودی بشه مثل من. بریده از کسانی که اسمشون فامیله.
امسال که مادربزرگم بعد از بیست و شش سال از داستان قبلی فوت کرد و به این بهانه با آدم هایی که به دلایل اختلافات شخصی و تربیتیشون با هم قطع رابطه کرده بودن، رو به رو شدم و فهمیدم زمان نمی تونه نگرش و خاطرات آدم ها رو نسبت به هم تغییر یا حتی تعدیل کنه.
مقوله مرگ یک اتفاق حتمی و ساده تو زندگی هر آدمیه، اما چیزی که اونو پیچیده، هراسناک و رنج آور می کنه، در روابط آدم های اطراف در مواجهه با مرگ یک آدمه. 
بعد از اتفاق هشت سالگیم نگاهم به مرگ تغییر کرد. آدم هایی که دوستشون داشتم و برام مهم بودند، یکی یکی و تو زمان های مختلف می رفتند و من کاری از دستم بر نمیومد.
و من فهمیدم که چقدر ناتوانم در مورد این همه قطعیت.
با این حال چیزی که این روزها برام اندوهناکه، اینه که حدس می زنم نفر بعدی کیه و نمی تونم که بهش فکر نکنم. 
آدمی که رفته رفته... اما آدمی که داره می ره...
و من سی و چند ساله کاملاً فهمیدم که نه برای اونی که رفته می شه کاری کرد و نه برای اینی که داره می ره.
اما
آدم هایی توی زندگی ما هستند که به طرز عجیبی تاثیرگذارند... پر از خاطره، پر از زندگی... پر از اتفاق های کاری خوب... آدمهایی که بهمون جهت دادند، فکر دادند، نگاه دادند، کلی چیز ازشون یاد گرفتیم و حالا ناچاری و ساکت شدی و می دونی که تو نوبتند.

برای منی که ادعا می کنم، زندگیم قاعده و قانون داره و همه چیزش رو نظم و زمان بندیه، پیش بینی چنین چیزی باعث شده که دچار تناقض با خودم بشم.
هنوز هم ناامیدانه ته دلم می گم، کاش بشه کاری کرد...

مرض شنيدن

دیروز صبح خواهرش برام تو واتس آپ پیغام گذاشت. 
نوشت: " سلام. چرا خبری از شما نیست. چند باری زنگ زدم، یا جواب ندادید یا خاموشه".
زنگ زدم بهش.
براش توضیح دادم که جایی که من تو شرکت می شینم، نقطه کوره و انتن ندارم. بعد یادم افتاد اول سال تو تعطیلات یه شب یکی دوبار با شماره کرمان بهم زنگ زده بود و من به خیال اینکه تو کرمان آشنایی ندارم، جواب نداده بودم. 
واقعیت رو صادقانه بهش گفتم. بعد از "او" دیگه کسی نیست که منتظر ارتباط تلفنی اش باشم. اینم همه می دونن که تلفن و موبایل برای من بیشتر تزیینیه تا وسیله کاربردی. تا حالا پیش نیومده گوشی رو بردارم، به هوای احوال پرسی به کسی زنگ بزنم مگر اینکه کاری داشته باشم یا باهام کاری داشته باشن.
اینو اما نگفتم که تو این هفت ماه هم عمداً ازشون فاصله گرفتم که حتی اسم من همه جوونی، اشتیاق و آرزوهای اونو یادشون نندازه. اوضاع اونا هم بهتر از من نیست. شاید هم بدتر... هر کسی برای خودش غم های خودشو داره؛ بهتره که زیادترش نکنیم. اونم منی که خودم به هر بهانه ای اشک هام سرازیر میشه و بغضم می شکنه.

بین حرفامون بهم گفت که اون اوایل همدیگه رو مقصر می دونستن که اگه اون شب تنهاش نمی ذاشتن، اگه نذاشته بودن تنهایی بره پشت بام، اگه ... اگه... اگه... این اتفاق نمی فتاد (دقیقاً مثل من که هنوزم عذاب وجدان دارم که چرا اون شب خوابم برد) اما قسمتش همین بود و عمرش باید اون شب و تو اون ساعت تموم می شد. 
بهم گفت: یک سال قبلش دقیقاً خواب دیده بود که چطوری می میره. 
گفتم چطور؟
گفت: یه شب خواب دیده بود که از پله های پشت بام بالا رفته و ماه هم تو آسمون بوده بعد داشته سعی می کرده که به سمت ماه بره و اونو تو دستش بگیره.
از چند نفر تعبیر خوابشو پرسیده بوده و بهش گفته بودن که تعبیرش چیه. بعد از اون هم چند باری اشاره هایی کرده بود که داره یه چیزایی بهش الهام میشه... که با جار و جنجال خواهر کوچکش دیگه حرفی در این مورد نمی زنه. با منم که اصلاً در مورد این داستانا حرف نمی زد. به قول خودش رنج فاصله خودش کم نبود.
الان یادم میاد که چقدر دعواش مي كردم كه چرا انقدر مقوله مرگ رو جدي مي گيري... وقتش که برسه خودش میاد، برای زندگیت تلاش کن.

از دیروز دارم فکر می کنم، چقدر حرف نگفته و نشنیده در مورد آدم ها - نه همه  - اونایی که نزدیکترند- داریم. و آدم منتظر مرضی داره به اندازه تمام لحظه های گذشته و پیش روش. 
مرض شنیدن.
و حال آدم تنها قربانی این داستانه.

چهارشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۹۵

ناز

فقط كافيه به روم بيارم معده ام درد مي كنه
اولين چيزي كه مي شنوم اينه:
چشمت كور... مي خواستي اون همه فلفلو خالي خالي نبلعي!!!
اين كه ميگن "نازكش داري ناز كن، نداري پاتو رو به قبله دراز كن"  رو واسه من گفتن
ترجيحاً سنگين باشم، بهتر از اينه كه از رو برم.
🤐😁

چيلي

از تاثیرات تحقیقات مامان خانم در زمینه آشپزی چینی
بعد از مصاحبت تخصصی با رئیسم انقدر که هیجانم زده بود بالا، رفتم یک کیلو ترشی چیلی قرمز خریدم با خودم بردم خونه. علی الاصول در مواقع بحرانی هیچی مثل چیلی حال آدمو جا نمیاره.
یعنی چنان تنده که در جا احساس می کنی تبدیل شدی به اون اژدهائه تو بامزی که فقط کوفته قل قلی دوست داشت تا آتیشش بخوابه.
کنارش زیتون پروده با تمشک جنگلی هم گرفتم... که زیاد تمشیت نشم.
مامان خانم همینطوری که داشت جا به جاشون می کرد، نگامم می کرد و سرشو جوری تکون می داد که انگار هیچ امیدی به این موجود چِلِ جلوی روش نداره؛ اما کمی بعد طی یک عملیات فی البداهه ترشی نازنین منو با زیتون پروده مخلوط کرد و اینطوری مزه جدید و محشری کشف شد. 
یعنی عاشقشم با این خلاقیت
گفت: حالا میشه اینو خورد. تندی زیاد برای من خوب نیس. اما زیتونه شیرین و ملسه، تندی اینو ملایم می کنه.

كارواش

رئیس هیات مدیره اومد.
رسماً هممونو شست... در حد کارواش.

دو ساعت تو لابی همه سر پا وایستادیم، حرف زد...
گیر داد به تحلیل بازارها که تایید امور بین الملل رو نداره... چرا ایمیلش کردید برای اعضاء باید به هیات مدیره می دادید... چرا خبرهای اتحادیه رو محدود کردید به اون  (منظور دبیرکل و مدیر اجرایی مون بود که الان نیست)... چرا خودتون کارشناس نیستید و تحلیل نمی کنید مسائل رو ... چرا منتظرید مدیرتون ایده بده شما اجرا کنید... چرا وقتی چیزی ازتون می خواییم، مستقیم جواب هیات مدیره رو نمی دید... 
بعدش به چیدمان میز و صندلی ها گیر داد (چیدمان دفتر ما چیدمان آمریکاییه و پارتیشن های کوتاه بخش ها رو از هم جدا کرده): هر کی از در بیاد تو می گه همه علاف و بی کارن و لاک و رژ لبشون از کار مردم مهمتره، من گفتم برید لباس فرم بگیرید واسه خودتون، همه تون یه دست مشکی و سرمه ای شدید... دیگه وسط این همه کار باید خیاط زنونه هم براتون پیدا کنم... پوشیدگی به رنگ نیست که همتون سیاه می پوشید (و از این حرفا)... (همه ساکت بودیم و نمی دونستیم چی بگیم... یه نفس کشید و گفت) رک و راست بگم، سیستم اینجا پیرمردیه... من خودم پنجاه سالمه... اینجا باید بشه یه سیستم سی چهل ساله. اگه یه روز من تو هواپیما بودم، سقوط کردم، افتادم، مُردم، اینجا باید یک ماه بدون من نوعی جلو بره.
همینجوری شصت تیری داشت می رفت جلو... 
مسئول دفترمون گفت: آقای دکتر اینا رو باید به اونی که نیست بگین. ما کاری رو که بهمون می گن، انجام می دیم. اینایی که شما می گین، مسائل مدیریتیه نه اجرایی.
گفت: اونی که نیست، مسئول اجرایی اینجاست. دو سه Level از شماها بالاتره... اما اینجا رو شما دارین می گردونید. دارین روزی هشت - نه ساعت اینجا زندگی می کنید.
گفتم: دکتر یه سوال منو جواب می دیدین؟؟؟ (یه عضو دیگه هیات مدیره هم اونطرف تر وایستاده بود گوش می داد) گفت بگو.
گفتم: چند بار پیش اومده به من زنگ زدید، چیزی ... گزارشی، نامه ای خواستید، پنج دقیقه بعد رو میزتون نبوده؟؟؟
گفت: هیچوقت.
گفتم: پس اون کسی که میاد تو و میبینه من کنار پنجره آفتاب گرفتم و هدفون تو گوشمه، بره نگاهشو عوض کنه.

یه کم مکث کرد و گفت: برو تا سی و یکم چارتو بخون تیک بزن بگو کجا می خوای قرار بگیری. یه کپی هم بده دست به بقیه. 

آخرشم داشت می رفت، گفت تا سی و یکم هرکی نخواست با این وضعیت بمونه، خودش بره.

پ ن.:
- اگه شما فهمیدید که چی شد، منم فهمیدم.
- حدس زیاد میشه زد... اما یکی نبود به من بگه، تو جواب نده، نمی میری.
- جانوران بادمجون دور قاپ چین همیشه اونایی هستند که بعد از ماجرا درست کردن، زنگ می زنن، ببینن، "اوه چه خبر؟؟؟"

مردم

یه روشنفکری می گفت:
روی این مردم -خودمم جزو همین مردمم - خیلی کار باید انجام بشه تا بشه اسمشونو گذاشت مردم. 
اما واقعیت اینه که یک "چیز"هایی ربطی به ماهیت مردمی یک جامعه نداره. هرچند که تبعاتش مستقیم به مردم، طرز فکر و روابطشون با هم برمی گرده. 
این "چیز"ها ارتباط مستقیم با شعور اجتماعی و سیاست اجرایی داره، اما جهت تصور و تلاش عده اندکی سمتِ سودیه که در گل آلوده کردن آب نهفته است.

دیروز داشتم از سمت خیابون ملک می رفتم سمت دفتر کارم... بعد چشمم خورد به تابلوی بزرگ بالای شعبه 29 بیمه تامین اجتماعی.
روش بزرگ - خیلی بزرگ- نوشته شده بود:

"دفترچه درمانی خود را تحویل هیچ کس ندهید"

درد اونجاییه که دفترچه بیمه درمان هنوز برای عده ای ویژگی و امکان محسوب می شه. و این درد رو کجا- روی کدوم تابلو- می شه نوشت؟؟؟

مولوی خوانی

اندیشه‌ات جایی رود وآنگه تو را آن جا کشد
ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو

دیروز داشتم یه جمله ای از تیموتی دالتون در مورد شکسپیر می خوندم؛ گفته بود:

I can't think of anything worse than callings "Shakespeare" highbrow, because on the on hand, it’s brilliant writing. But his plays were popular. People went to see them. 

هیچی دیگه. مردم مولوی بخونید... حتی بشنوید.

سه‌شنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۹۵

ترس


‘Is the danger you apprehended last night gone by now, sir?’

‘I  cannot  vouch  for  that  till  Mason  is  out  of  England: nor  even  then.  To live, for me, Jane, is to stand on a crater-crust which may crack and spue fire any day.’ 

یه جایی هست که جین به راچستر می گه :
- آیا خطری که دیشب از اون می ترسیدید، حالا 
برطرف شده، آقا؟

و راچستر پاسخ ميده:
= تا وقتی که میسون از انگلستان خارج نشده، نمی تونم با قاطعیت چنین چیزی بگم. حتی اون موقع هم نمی تونم بگم. جین زندگی برای من مثل ایستادن روی پوسته دهانه آتشفشانه که هر روز احتمال داره دهان باز کنه و گدازه های آتش از اون بیرون بزنه...

من خیلی روی این جمله آخر فکر کردم... راستش هنوز هم ته ذهنم گیر کرده... 
خیلی از ماها تو گذشته کارهایی کردیم که الان هر لحظه ممکنه منفجر بشه ... ته وجود هر کدوم از ما چنین ترس هایی هست و تا اتفاق نیفتن، نه بلدیم باهاشون رو به رو بشیم و نه می دونیم تو اون موقعیت باید چه کار بکنیم. 
بیشترین رکود هر آدمی اونجایی اتفاق میفته که می خواد آینده رو پیش بینی کنه و نمی تونه و بیشترین و هولناک ترین ترس هاش از ندونستنه.

موضوع انشاء: اول صبح خود را چگونه گذراندید؟

این مجری برنامه صبح به خیر ایران یعنی آخر ادعاست. در واقع هر وقت دیدمش غرولند کردم و سعی کردم نشنومش بس که یک بند و بی فاصله و فکر حرف می زنه.

صبحی که داشتم سعی می کردم به زور آب یخی که به صورتم پاشیده بودم و خشکش هم نکرده بودم، لود بشم و به عشق خدمت به خلق خدا کرکره رو بدم بالا که گوشم به خورد به صدای این تحفه.

یعنی ادعاش میشه که ادبیات نمایشی رو می شناسه و تو کانون بوده و جایزه گرفته و فیلم کار می کنه و خلاصه کلی خفنه واسه خودش. بعد مدیر کانون پرورش رو امروز آورده، داره باش حرف می زنه با این لحن:
" آره کانون از اولش کلی کار کرده... کیارستمی و پوراحمد اولش تو کانون بودن بعدش مطرح شدن، قبلاً واسه خودش سالن اختصاصی و شعبه های شهرستانی داشته (و از این داستانا)"...

یهو وسط صبحتش برگشته میگه: "اما بعد تو یه مقطعی کانون "تلپی" از اون بالا میفته پایین..."

یعنی داغ کردم...
یعنی حتی شعورش نمی رسه، ببینه تو چه سطحی و داره با کی صحبت می کنه و باید چه کلماتی رو به کار ببره.
یعنی هرچی از فضاحت این تلویزیون و اوضاعش بگی و حتی نخوای که تماشاش کنی، بازم داستان داری باهاش.

حالا هی برن تو 20:30 خودشونو خفه کنن که بی بی سی ال و بل...
لااقل چهارتا سریال درست و درمون داره که هنوز که هنوزه بعد چهل - پنجاه سال بری نگاه کنی وحس نکنی دارن به شعورت توهین می کنن.
تو چی داری با این لات و لوتها که آوردی کردی مجری؟؟؟

:/

نامه چهارم


= چند وقت پیش یه فالگیر تو خیابون بهم گفت، من يک ذهن ثروتمند دارم. شنیدن این حرف از یک فالگیر کمی بعیده نه؟ شنیدنش همون قدر بعیده که کسی مثل من بشینه پای حرف یک دوره گرد و بعدش یک عدد اسکناس درشت هم بذاره کف دستش، چون خودپسندیشو ارضا کرده. اما گاهی که به این موضوع فکر می کنم، خودخواهیم منو به اين نتیجه می رسونه که اینی که بهم گفت، يک واقعيت بوده یا دست کم رگه هایی از واقعیت توش به چشم مي خوره. یک واقعیت که اغلب دردناكه و البته گاهي هم عجیب و لذتبخش. 
راستش تو زندگیم برای اینکه بهش جهت بدم، هم کار زیادی نکردم. بیشتر غریزی بوده تا عقلانی، اما باعث شده كه هر جا خواستم کاری بکنم یا حتی نکنم، در کمترین زمان تصمیم بگیرم و درست هم پيش برم. گاهی فکر می کنم من یک دزد دریایی تو وجودم دارم که گاه گاهی این اتفاق رو یادم میاره تا تحریکم کنه که واسه پروژه بعدی نقشه بکشم. و باور کن دقیقاً همین موقع هاست که از فکر کردن به حرف فالگيره تا حد مرگ ذوق زده مي شم.
خیلی قبل تر ها جایی خوندم، آغاز و پايان  هر چيزه كه هيجان داره و میان هرچيزي، ملالانگيزترين بخش اونه. می دونستی من با این موقعیتم، از همه پایان ها می ترسم؟؟؟ شاید به خاطر همین ترسه که دیگران هم ازم می ترسند.  بگذریم...
راستی یک سوال ... نظرت در مورد موجودی که نصفه شب بی خوابی می زنه به سرش و زیر رگبار باران میره یک بار درجه سه تا نزدیک صبج خودشو با هرچی آت و آشغال که دم دستشه، خفه می کنه و بعد پای پیاده مست و پاتیل برمی گرده خونه و تنها چیزی که یادشه اینه که چند ساعت دیگه یک جلسه عمومی با سهامدارا داره، چیه؟؟؟ به نظرت چنین جانوري قابل اعتماده؟؟؟

-دیروز روز اول نمایشگاه بود. قرار بود تو افتتاحیه باشم، اما نبودم... نرفتم اصلاً. چشم باز کردم سر از پشت بام درآوردم... به نظرت آدمی که وسط تابستون زیر آفتاب به لرز بیفته و دندوناش به هم بخوره آدم سالمیه؟؟؟  نفهمیدم چه اتفاقی افتاد که رفتم اونجا؛ شاید فکر می کردم هوای اونجا رو راحت تر میشه فرو داد. حتی نفهمیدم کی برگشتم به آپارتمانم. فقط یادمه که وقتی بیدار شدم، ساعت 2 نیمه شب بود.
صاحبخونه و چند تا از شاگردها و همکلاسی های دانشگاه و کارشناس گالری بیشتر از ده بار زنگ زده و پیغام گذاشته بودن. ولی من فقط آخریشو شنیدم. باور نمی کنی، اگه بهت بگم، پیغام خپل از همه پیغام هایی که تا حالا شنیدم جالب تر بود. پیرمرد خپل با اون موهای وزی و رنگ کرده اش... همون که هفته پیش اومد تا روی کارام قیمت بذاره و من قوطی ماست رو خیلی اتفاقی موقع حرف زدن با تلفن پاشیدم رو کت و شلوار خوش دوختش... آره همون برام پیغام گذاشته و هرچی فحش تو عمرش یاد گرفته، تو پنج دقیقه به زبون آورده و آخرش هم گفته، می نمی دونم کدوم احمق پست فطرتی واسه سه تا تابلوی توی آشغال این همه پول داده... کلی فحش شنیدم و خندیدم. بعد رفتم سر یخچال یه بطری آب برداشتم و همونجا رو سرم خالی کردم. بعدم خیس و چروک اومدم و دوباره رو زمین کنار پنجره ولو شدم تا همین حالا. تقریباً دو روزه بدون ارتباط با دنیای بیرون پشت سر هم خوابیدم.
الان رفتم دوش گرفتم و اومدم کنار پنجره و دارم به آسمون نگاه می کنم و می تونم حدس بزنم از دیروز چه مرگم بوده. هر وقت ماه کامله یا داره کامل میشه، من هم یک طوریم میشه. نمی دونم چی، اما خودم نیستم... "هولناک" ... تنها توصیفی که می تونم بکنم از این وضعیت...
می دونی يه چيزي تو سرم وول ميزنه... مثل كرم سر قلاب ... اينكه بعضی ها رو نمی شه دوست نداشت. ناچاری از دوست داشتنشون يا حتي فكر كردن بهشون. من اسمشو دقيق نمي دونم. شاید هم یک حس گذرا و لحظه ای باشه و دیر یازود تموم بشه... یه دیوونگی... یه جنون آنی که همه اش زیر سر یک نگاه بوده. از دیروز كه چیز زیادی یادم نمیاد. امروز هم كه همه اش خواب بودم. اما يك نگاه... كه حتی درست هم یادم نمیاد کجا ديدمش... داشتم می گفتم، بعضی نگاه ها خیلی عجیبند... زیبا نیستند ... نه اونطوری که خیلی ها موقعی که عاشقند، توصیف می کنند. بعضی نگاه ها سردند... هیچی توشون نمی بینی... هیچی انعکاسی از ذهن صاحبش یا حتی تصویری از خودت در اونها... هیچی نمی بینی... بعد اما تو یک لحظه... یه چیزی تهش شعله می کشه... و در همون لحظه تو اون شعله رو می بینی... يك جور بی قراری شاید... و تو دقيقاً همون رو می بینی... همه اش برای یک لحظه... و بعدش تو دوباره سردی... و بعدش اون نگاه دوباره سرده يا با صاحبش رفته.

#نامه-ها