پنجشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۹۳

شكستن قفس اعتبار مي خواهد؛ 
و يك آسمان كه پرواز بهانه اش باشد.

جمعه، خرداد ۰۲، ۱۳۹۳

شبي
باران بند نمي آمد
دیوانه بود؛
آمدم.
دیوانه كه شدم؛
رفت.

جمعه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۹۳

دلتنگي هاي آدم هيچوقت با نوشتن آروم نمي گيره
آدم خودشم بكُشِه، تهِ تهش يه چيزي توي اعماق مي مونه كه نشده... نمي شه نوشتش.
دلتنگي هاي آدم هميشه دلتنگي مي مونن
درست مثل عقل آدم كه هيچوقت آبش با دل تو يه جوي نمي ره.

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۹۳


بيا به خواب هم برگرديم
نمي دانم كي بود
خواب از من فراري و من دنبال بهانه براي شمردن ثانيه ها
تا صبح
و تو نبودي
...
اما حالا
اگر خواب هم باشم
گاهي
شنيدن صدايت چندان دشوار نيست
حالا
تو هستي و من نيستم
...
ديشب تا صبح مي رفتي و مي آمدي
و من چه خشمگين
براي نشيدنت دنبال بهانه بودم
بيا به خواب هم برگرديم
من اينگونه بي پناه و هراسان
دوام نمي آورم

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۹۳

اين روزها مي گذرند
مطمئنم كه مي گذرند
اما
بد مي گذرند
با فاصله و ترديد
مي گذرند
مي داني...
دچار شده ايم؛
دچار يك دور و تسلسل اجباري
يك بود و نبود اجباري
تاریخ من و تو،
اين روزها تنها تکرار می شود ...
جلو نمی رود، فقط تکرار می شود

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۳

گاهی البته فقط گاهي سگ می شم و كوچكترين چيزها می ن روی اعصابم.

اونهم بدجور


ديروز دقيقاً از همون روزها بود...

داشتم از دفتر بيرون مي اومدم كه برم يك عدد كيك چوكلاتي خوشگل بخرم و مثلا برم مهموني كه فقط با يك جمله موودم عوض شد و رفتم روي مدل" سگ شدگي حاد"
و نهايتا سر از دفتر رئيسم در آوردم.

برام گاهي غير قابل قبوله كه يك جونور تازه به دوران رسيده ي عقده اي تعيين كنه كه چه كار كنم و چه كار نكنم و حرفشو بذاره تو دهن يه منشي و به گوش من برسونه كه برو به فلاني بگو ...
البته مي فهمم كه چیزی که عوض داره گله نداره 
دو روز قبلش جلوي (به قول خودش بچه هاش) بدجور حالشو گرفته بودم. طوري كه يادداشتي كه داده بود بهم بدن تا براي 300 تا از مديراي شركت ها اس ام اس كنم، با حرص و دق - جِرقي- پاره كرد.
و من خيلي ساده به كارمندش گفته بودم: بهش بگو تاييد مهندسو بگيره بعد...

امسال دومين ساليه كه نه توهمايش و نه توي نمايشگاه نفت هيچ كاري رو به عهده نگرفتم و طوري اينكار رو كردم كه همه بفهمن؛ از مديراي خودمون گرفته تا مديراي شركت ها و كارمنداي دفتراشون ...
آب از سرم گذشته اونم براي من گاو پيشوني سفيد

الان ديگه اعصاب خودم برام مهمتره تا توقع ديگران كه اسم محترمانه اش "آبروي مجموعه" است.

براي مني كه ده سال از زندگيم هر سال اين نمايشگاه نفت و همايش ساليانه با همه ي مصائبش و توقعاتش دائم تكرار شده، تحمل يك جمله اونهم از يك عمله** ي به تمام معنا يعني انفجار..اونم وقتي مي دونم كه هدف من تو اين سال ها پول و خودنمايي و تظاهر نبوده و طرف تو اين دو سه سال فقط داشته فكر مي كرده كدوم حساب رو بالا- پايين كنه يا كجا ظرفيت تيغ زدن داره كه بِكَنِه يا كدوم موقعيتو بچپونه تو رزومه كاريش...

ساعت 5 بعد از ظهري كه فرداش افتتاحيه نمايشگاهه پيغام داده به منشي كه به فلاني بگو فردا تو دفتر واسه 250 نفر نامه دعوت به بازديد بزن و فكس كن...
ده سال رابطه ساختن هاي من و ارتباط محترمانه اي كه سعي كردم همواره (خارج از چارچوب كارمندي خانم شيرزادي) با آدمها حفظ كنم، رسيد به جايي در حد يك منشي نامه فكس كن،‌ صرف اينكه ترجيح دادم تنها تو دفتر بمونم و درگير شلوغي نمايشگاه نشم.

و نتيجه اش اين شد كه يهو ريست شدم.

در واقع يك آن همه ي اون چيزهايي كه چند سال آزارم داده بود، جلوي چشمام صف كشيد و شد همون موود "سگ شدگي" (چيزي شبيه همان حالت سوم در كنار سيف موود يا نرمال ويندوزي كه قاطي كرده) 
- دمپايي و پاي بي جوراب 
- لباس هفته به هفته عوض نكرده ي آلو-پلنگي 
- انگشترهاي قلمبه ي هفت رنگ حاج آقا پسند 
- اذان سر ظهر وسط صحبت تلفني 
- صداي خنده هاي چندش آور تو فضاي 50 متري
- خانمِ "چيز" گفتن ها (به جاي تلفظ درست فاميلي ام)
- شنيدن مكالمه هاي تلفني خاله زنكي 
- شرح دهن سرويسي هاي به اصطلاح مردانه با چاشني حرفاي چيزكي...

خلاصه هر چيزي كه اين انبار باروتو بفرسته هوا
يهو شدم اون چيزي كه خودم بهش مي گم "هيولا" 

بله
من هم گاهی سگ می شم. و شاید باورتون نشه انقدر درصد اين سگ شدگی ام زیاده كه خودم بيشتر از همه وحشت مي كنم و اگر رئيسم ديروز يك جمله نمي گفت كه " خواهش مي كنم مساعدت كن" معلوم نبود چه اتفاقي مي افتاد...

گاهي زخماي روح آدم يه جاهايي سر باز مي كنه كه نبايد؛ جايي كه ديگه از شدت فشار ظرف آدم پر شده... حتي با اينكه مي دونه چند دقيقه بعدش مي خواد بره مهموني

یکشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۳

فکر می کردم
اندکی از تو که سهم من هست !
حداقل قدر یک خداحافظی !
گاهی همینقدر هم حقی نیست انگار
...

جمعه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۹۳


عمری را به اثبات اینکه هر نشدنی ممکن است، گذراند. و از بختیاری ماست که گوش شنوایی برای نجات این گاه هایی که بی گاه می شوند، نداشت...

تنها چیزی که می ماند، کلامی است که دور از چشمانش نوشته می شود و او هرگز نمی خواند...