شنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۹۵

تمام شهر را هم که دور بزنی،  نه دردهای دلت آرام می گيرند، نه درددل هایت هضم مي شوند؛
بعدِ تمام دور زدن هايت كه به خانه برمي گردي،
درست وقتي كه صورتت را در نرمي بالش فرو مي كني، تازه سوت اول فلسفه بافي هاي شبانه ات به صدا در مي آيد.

مي داني؟ ديشب دوستي نوشته بود:
*هر ماده اي میتواند به انرژی تبدیل شود و هر دوستی اي به یک رابطه عاشقانه. اما بازگشت يك رابطه عاشقانه به آن دوستی قبلی، همانقدر حرف است که تبدیل انرژی به ماده*

گاهي فكر مي كنم، اگر دوست مي مانديم...

آه كه نمي داني، چقدر دلم مي خواهد اين فلسفه بافي ها را رها كنم و تا خود صبح زير باران قدم بزنيم.
حيف كه نه باراني هست و نه تو.