چهارشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۹۶

دیشب تو جلسه هیئت مدیره اتفاق ناجوری افتاد؛ هفت نفر آدم چهار ساعت با هم ‌و در هم حرف زدن و متلک گفتن و روی همو کم کردن اما چشمتون روز بد نبینه !!!
من شدم وجه مثال متلک های آقایون.

تشنج توی تصمیم گیری های خودشون روپشت ایرادگیری های بی اساسشون مخفی می کردن.
بعضیام اصلا تلاشی نمی کردن
دو سه تا آدم متفرفه و بی حق رای هم هیزم بیار این آتیش بودن و دائم توش فوت می کردن.

به شخصیتم توهین شد؛ من شدم معیار مقایسه برای اثبات کم کاری بچه ها
از خودم بدم اومد که کار و انرژی اونا اصلا دیده نشد. اگه اونا دیده نشدن، قطعا یه جای کار من ایراد داره.

با بغض اومدم بیرون؛ همه شون هم فهمیدن. چند نفرشون اومدن دلجویی که ما منظورمون این نبود و اون بود... رئیس هیئت مدیره رو موبایلم زنگ زد... 
گفت تو بذار به حساب اینکه تلاش های تو رو می دونن.

صبح یه نامه نوشتم که دیگه تو جلسه های هیئت مدیره شرکت نمی کنم و خودشون یه فکری براش بکنن.
گاهی دلم تنگ میشه برای دوران دانشجویی ام
فکر می کنم اون وقتا 
چقدر همه چیز فرق می کرد!
چقدر همه چیز روشن بود!
چقدر همه چیز ساده بود!
اون وقتا که عاشق می شدیم و ساعت ها کنار دیوار می ایستادیم که شاید بیاد و یه لحظه- فقط یه لحظه ببینیمش
زیر درخت بید وسط محوطه می نشستیم و فکر می کردیم که چقدر رمزآلوده که دوستش داریم و اون نمی دونه.
نفس عمیق می کشیدیم که چقدر محشره که نمی دونه، چون اگه بفهمه دیگه نمی تونیم هر وقت که حواسش نیست نگاهش کنیم... بهش زل بزنیم... یا حتی برای دقیقه های متمادی گوشامونو تیز کنیم که فقط صداشو از فاصله دور بشنویم
چقدر خودمون بودیم
بی نقاب
بی رنگ و حاشیه

یکشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۹۶

سنگ بزرگ علامت نزدنه

نامبرده پشت تلفن برگشت بهم گفت فلانی باید افتخار کنه که جواهری مثل «ف» (منظورش خودش بود) داره میاد تجربه بیست سال تخصص های بین رشته ایش رو در اختیارش میذاره. پس باید بفهمه و هزینه مشاوره های منو پرداخت کنه.
گفتم: من مدیر یک ساله، شما مدیر بیست ساله. وقتی مجمع بودجه رو مصوب کردن و گفتن تو حسابت n تومن پوله و اجازه داری n تومنشو خرج کنی، یعنی چی؟

پ ن.:
خلاصه که جواهر رفت فکراشو بکنه؛ فردا لابد یه داستان دیگه داره برامون
خداییش من اگه انقد اعتماد به نفس داشتم، الان حداقل نمیشستم پای این چرندیات، چون که بخشی از کارمه.
يه وخت به ساحت رفيع استاد جيرانى و طرفداراش بر نخوره ها!!!
(آخه اين روزا هر جا كه مى ريم يكى داره شاهكار جديدشو مى ستايد)
ديديم نميشه چيزي نگفت.

راستش به نظرِ منِ مخاطبِ عام، سينما اگه يه فلسفه (رسالت به عبارتى) داشته باشه، اون رويا پردازيه
چيزايى رو به آدما نشون بده كه تو دنياى واقعيشون نمى بينن
ديگه نگم از زق زق و زر زر و ...
(ياد شكيبايى افتادم كه تو خانه سبز داشت بازى ها شونو رو دكوپاژ مى كرد... آخر عشق يعنى)

پ ن.:
من همونطور كه همه چيز خوان هستم، خوشبختانه يا متاسفانه همه چيز بين هم هستم؛
اينكه بعضيا فكر مى كنن الفردهيچكاك هستن و بايد فيلمشونو هم سياه و سفيد بسازن، لزوما به اين معنى نيس كه تعليق رو خوب درآورده باشن
انصافا اسم فيلمشو خوب انتخاب كرده؛ چون آدم يا مي خواد خودشو خلاص كنه يا استاد رو.
نااميدش نكنم؛ گريم الناز شاكر دوست و نور پردازيش برام جالب بود

شنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۹۶

مدت زيادى بود كه احساس مى كرد، وقتى مى خوابد هم خواب برايش تكرارى و كارى از روى عادت شده است.
يك روز تصميم گرفت يك كار خاص بكند كه تا به حال انجام نداده است. 
كتابى هزار صفحه اى را از قفسه برداشت و روى زمين ولو شد. 
هنوز به انتهاى صفحه اول نرسيده بود كه خوابش برد.
داشتم فكر مى كردم از وقتى رئيس هفتاد ساله رفته سوژه هاى منم واسه نوشتن خيلى كم شده
يه كارى كنم، برگرده

پنجشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۹۶

شراب شیرازی

استاد فیزیک و مکانیک و شیمی تو دانشگاه پادربورن آلمانه.
دوست قدیمی با لهجه غلیط شیرازی که آلمانی رو به قول خودش فقط برای اینکه اونجا بره دانشگاه، یاد گرفته؛ درست برعکس من که عاشق زبان آلمانی بودم و کار و بار صادراتی نفتی اینجا نذاشت که تمومش کنم.

علایقمون کاملا برعکس همه و سر همین کلی با هم شوخی کردیم.

تقريبا ده سال پيش گاهى تا صبح با هم تو مسنجر از عشق و شراب و شيراز براى هم مى نوشتيم و آخرش هم هميشه به اين ختم مى شد كه بس كه تو از غذا گفتى دارم از گرسنگى مى ميرم؛ من از عشق واسه تو مى گم و تو از غذا؟؟؟ اونوقت منم تا كله سحر پاى حرفا تو مى شينم و سعى مى كنم، اون نوع عشق و عاشقى رو كه مى شناسم، برات تعريف كنم.
اون موقع ها كه مسنجر رايج تر بود خيلى شبا تا صبح سر به سر هم مى ذاشتيم


چند شب پيش تو مسنجر فيس بوك چند خط حال و احوال نوشته بود. 
تو جواب حال و احوالش نوشتم: «از صبح كه خورشيد در مياد تا دو سه ساعت بعد غروب سر كارم. وقت كنم يه چيزی بخورم و بخوابم تا فرداش. اصلا يه زندگى رويايى فكر كن»

ديشب تو بى خوابى هاى نصفه شبيم ديدم برام نوشته:
«سلام محبوب جان، خوشحالم كه خوبی
تو كه تو كار كردن از منم حسابی زدی جلو. اينجورى كه خيلى بده. يه مسافرتى ؟؟؟ شايد يه سفرى به شيراز. من واسه نوروز ايرانم. تونستى بيا شيراز»


چقدر یهو دلم خواست همون موقع همون جا شیراز باشم.
همه ذهنم رفت اونجا

ولی بعدش یه عالم فکر از دنیای واقعی اومد تو سرم که اصلا یادم رفت چه قدر منتظر چنین پیشنهادی بودم.
همه اون رویا به لحظه ای پُر از واقعیت و خاموش شد.
اراده ، انسان را آزاد می سازد.
فريدريش نیچه


چهارشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۹۶

خشانت


الان كه دارم سعى مى كنم يه كم چشم رو هم بذارم، يهو يه سوالى برام پيش اومد:

چرا هرچى اسگول و جانور مشكل داره، صاف ميارن مى كننش مدير روابط عمومى ما؟؟؟

يعنى حاضرم خودمو حلق آويز كنم اما همكار مرد خاله زنك اونم از نوع خنگ و با رم پایین نشم
این جور موجودات رو باید هر چند وقت یک بار ریست کرد که خون به مغزشون برسه

پ ن.:
١)
مرد خاله زنك رو فقط بايد كشت؛
رفته پشت سرم گفته با من همراهی نمی کنه، همه کارای ما مونده
انتظار داره جواب پست و پیک و تحصیلدار رو هم من بدم؛
تو کل این چهار ماه که اومده من جمعا یک ساعت باهاش حرف نزدم؛ چی اصلا از من می دونه؟🤔
۲)
سمت مدیریتشو داره، اما دائما یکی مداوم باید فکر کنه و دنبال آقا راه بره که بحران های مدیریتیش يه وقت مانع دم نوش خوردنش نشه؛
ما گفتیم سیستممون مالشیه؛ اما دیگه دستمال یزدی که دستمون نمی گیریم که
😶😐
۳)
الان یهو یادم افتاد؛ تو شلوغی کارای خودم یه نیمچه دادی سرش زدم که نگو... برگشت گفت دی وی دی های همایش آماده است فقط باید یکی همه شو چک کنه، یه جور ماندگاری بهش فهموندم که حواست باشه نیایی طرف من که بگی «حالا چی کار کنیم» خودت فکرشو بکن😱 همین قدر هولناک!!!
یعنی اگه کسی همین رفتارو با من می کرد، با تمام محتویاتش درجا سوزونده بودمش

سه‌شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۹۶

نجات زندگی انسان مثل عاشق شدن است؛ بهترین دارو در دنیا.
روزها و بعضی مواقع هفته ها پی در پی تو آواره خیابان ها می شوی و هر چیزی را که می بینی، بی انتها و نامعلوم است.
یک بار به مدت چند هفته نتوانستم زمین را حس کنم. به هر چیزی که دست می زدم، تابان تر می شد. بوق ها در کفشم نواخته می شد. از جیب هایم گل می ریخت.
با خود می اندیشیدم ای کاش فنا ناپذیر بودم.
انگار که زندگی خودت را نجات داده ای.
خدا از میان تو عبور می کند.
چرا انکار می کنی که برای یک لحظه آنجا تو خدا بودی؟


Bringing Out The Dead 1999


هر چه قوى تر بشوى، نرم تر خواهى شد.



دوشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۹۶

قيافه ام درست شبيه احمقاى بى احساسه (درست عين ساعت شماطه اى كه سر يه تايمى براى يه كار خاص كوك شده باشه) اما مطمئنم من بيشتر از خيليا معنى از دست دادن رو مى دونم و مى فهمم.

خيلى از آدماى اينجا ممكنه فكر كنن، خودمو تو يه قفس شيشه اى و رويايى قرار دادم و هيچى از غم بشريت نمى فهمم و نمى دونم. 
همونطور كه گاهى هم بهم مى گن.

اصلاً چرا اينا رو اينجا مى نويسم ؟؟؟!!!
شما مگه چقد از من مى دونين؟
چقد اصلا منو مى شناسين؟

راستش مى خوام يه روز اگه برگشتم و اينجا و اينا رو خوندم، يادم بياد كه منم يه روزى يه عاشق وحشى بود و حاضر بودم تمام دنيا رو به هر قيمتى به پاش بريزم ؛حتى با اينكه مى دونستم و مى ديدم كه روز به روز فاصله مون از هم بيشتر مى شه.

مى خوام يادم بمونه كه يه روز درست دوسال بعد از اينكه براى هميشه تموم شد، با خودم خلوت كردم و يه قرارى گذاشتم؛

به خودم گفتم، حالا كه نتونستى كه براى اون كارى بكنى، كارى كن ده نفر مثل اون كمى تو اين دنياى داغون آرامش نسبى رو حس كنن.
سعى كن زبونتو به كار بندازى؛ تو كه اصولاً زبون باز ماهرى هستى.

به خودم گفتم:
سعى كن آدم باشى و آدما رو به خاطر آدم بودنشون بفهمى

سعى كن قضاوتاتو واسه خودت نگه دارى و تو تصميم گيرى هات دخالت ندى

سعى كن به آدماى اطرافت بفهمونى كه 
مى شه غمگين بود اما اميدوار؛
مى شه نگران بود اما هشيار؛
مى شه جدي بود اما مواظب و همراه؛
مى شه با فاصله بود اما پشتيبان.

پ ن.:
كاش مى تونستم زمان رو به عقب برگردونم ... درست جايى كه دوست دارم، كاش مى تونستم، متوقفش كنم؛ درست تو همون شب بارونى ...
خيلى عجيبه
اين روزا خيلى پيش مياد تو اوج شلوغلى يهو به شوهرخاله ام فكر مى كنم. 
چند سال پيش هر وقت اين اتفاق ميفتاد، يا خودش ميومد دفترمون يا زنگ مى زد بهم 
تو اين دوماهى كه نيس، هر وقت اين وحشيا ميفتن به جون هم ، ناخودآگاه به دلم ميفته، همين الانه كه درو باز كنه و بياد تو...
چقد اين روزاى شلوغ دلتنگشم
چقد بودنش دلگرمى بود
چقد نگران چيزايى بود كه ساخته بود

گاهى اين دنيا يهو يه گندى به زندگى آدم مى زنه كه از همه اون ماجرا فقط حسرته كه به دلش مى مونه.

شنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۹۶

مترجم اخلاق مدار اونه که اول فیلم نوشته: تماشای این فیلم به همراه والدین توصیه نمی شود

عزیزم خیالت راحت؛ بنیان های خانواده با این چیزا نمی ریزه پایین که؛
فقط کافیه یه ماه حقوق ندی، می بینی چه تاثیر شگرفی بر مبانی و اصول خانواده بر جا می ذاره.
با این تفاسیر تو یه امشب شب راحت بخواب!

فقط یه سوال؟؟؟
انقدر ناجوره که والدین از راه به در می شن؟؟؟

جمعه، بهمن ۲۷، ۱۳۹۶

ﺗﻘﺮﻳﺒﺎ ﻳﻪ ﭼﻨﺪﻳﻦ ﺳﺎﻟﻲ می گذﺭﻩ ﺗﺎ ﺁﺩﻡ ﻣﺮﺯ ﺑﻴﻦ ﺷﻮﺧﻲ رو ﺑﺎ ﺗﻤﺴﺨﺮ و ﺗﻮﻫﻴﻦ ﺑﻔﻬﻤﻪ
و تازه اون موقع با یک مشکل جدی مواجه میشه:
این که دیگران اون مرز رو نمی فهمن.
اين چند روز كه فيلم Next رو ديدم و دارم بهش عمیقا فكر مى كنم، به اين نتيجه رسيدم كه ما كافيه فقط زمانى رو جلوتر از آينده ببينيم (تایمش هم مهم نیست؛ اصلا بگو یک ثانیه)؛ امكان نداره دست به تغيير جزيياتش نزنيم.

امكان نداره كه برابر سرنوشت خودمون مقاومت كنيم و بذاريم همه چى به روال خودش بره جلو؛

مطمئنم براش توجيهاتى داريم (يا بهتر بگم مى سازيم) كه از نظر خودمون منطقى ترين ماجراى دنياست.

چهارشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۹۶

Achte auf deine Gedanken, denn Gedanken werden Worte. 
Achte auf deine Worte, denn sie werden zu deinen Taten. 
Achte auf deine Taten, denn diese werden deine Gewohnheiten. 
Achte auf deine Gewohnheiten, denn aus deinen Gewohnheiten formt sich dein Charakter. 
Achte auf deinen Charakter, denn er wird zu deiner Bestimmung.


~ Talmund ~


به افکارت توجه کن، زیرا افکار تبدیل به واژه ها می شوند.
به واژه هايت توجه کن، زیرا تبدیل به عملكردت می شوند.
به عملكردت توجه کن، زیرا كارهايت تبديل به عادت های تو مى شوند.
به عادت هايت توجه کن، زیرا شخصيتت از ميان عادت هاى تو شكل مى گيرد.
به شخصیتت توجه کن، زیرا شخصيت تو سرنوشت تو مى شود.

برادرم داره سر شام برام با هیجان میگه این عربا فقط ذوقشون اینه که ایرانو ببرن؛ هر اتفاقی تو زمین بیفته هیچ ری اکشن دیگه ای ندارن
میگم: من که اصلا نمی فهمم فوتبال یعنی چی؟ اصلا چه معنی داره این حرکات؟
می خنده ومیگه: آخه تو هم مثل این عربا می مونی
😁

شنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۹۶

یه چیزی که درباره آینده هست اینه که هر بار که بهش نگاه می کنی، تغییر می کنه؛ چون بهش نگاه کردی.
و این هر چیز دیگه ای رو هم تغییر می ده.

Next 2007

جمعه، بهمن ۲۰، ۱۳۹۶

- مامان چرا باید ما رو اینطوری بترسونن؟
= چون ساخت ترس از ساخت دیوار راحت تره

The Humanity Bureau 2017

شروع فیلم منو شوک کرد. داشتم فکر می کردم در همه جای دنیا می شه رد پای فیلم سفارش شده رو تشخیص داد. و در مورد این یکی البته با یک تفاوت:
اصلاً اصراری نداره که پنهان کنه "من سفارشی ام". به طور آشکاری داره می گه: "من دارم سوال های شما رو از طریق این فیلم پاسخ می دم".
The Humanity Bureau 2017

فیلم با این جمله ها شروع میشه: 
"در آینده ای نزدیک پس از فاجعه اقتصادی و تغییرات اقلیمی و خشکسالی، مهاجرت زیاد و جنگ داخلی پدید آمد. جامعه فرو پاشید. ساخت و تولید صنعتی غذا و کالا متوقف شد. آمریکا اطراف خود و شهرهایش دیوار کشید. دولت قدرت عظیمی به سازمانی داد که وظیفه اش ارزیابی و جداسازی شهروندانی بود که باری بر سیستم تحمیل می کردند. نام آن سازمان این بود: اداره انسانیت"


یه نکته تبلیغاتی این روزا

سامسونگ مفت و مجانی کل ایران رو کرد ابزار تبلیغاتی محصولاتش
فکر کردین؟؟؟
انقدر که ما هشتگ و کامنت و پست برای سامسونگ گذاشتیم، چقدر صرفه جویی شد در هزینه های بازاری که شیفت کرده بود طرف اپل؟؟؟

بنده خدا هويدا مى گفت آمار تو ايران مثل بيكينى مى مونه؛ همه جا رو نشون ميده جز اونجايى رو كه بايد
حالا تو اين اوضاع كه از زور كاهش صادرات اصلا بى خيال اعلام آمار شدن و طبق بررسى ها از هم نقل قول مى كنن، به نظرم در واقع كلا بى خيال بيكينى شدن. فرهنگ استريپ تيز جايگزينش شده.

پنجشنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۹۶

من دوستش داشتم
کسی چه می دونه
شاید یه وقتایی آدم خودش باید عدالت رو جاری کنه


چهارشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۹۶

‎‏Und dann gibt es diese Menschen, 
‎‏die gar nicht wissen oder ahnen, dass sie etwas in dir verändert haben. 
‎‏Sei es ein zauberhaftes Lächeln im Vorbeigehen, 
‎‏ein nettes Wort zum richtigen Zeitpunkt, 
‎‏eine liebevolle Geste aus dem Moment heraus oder einfach nur ihre Art, mit etwas umzugehen. 

‎‏Es sind oft nur diese kurzen Momente; 
‎‏so unerwartet, überraschend und einprägsam; 
‎‏kleine Begebenheiten, die im Herzen bleiben,
‎‏dich nachdenken lassen und dich so ganz im Stillen ein bisschen fröhlicher machen und verändern. 

‏~ Erika Flickinger ~

و هستند آدم هايی كه اصلا نمی دانند یا شك هم نمى كنند که چیزی در درون تو تغییر کرده است.

ممكن است یک لبخند جادویی باشد در هنگام عبور؛
یک واژه شيرين در یک زمان مناسب؛
یک حرکت عاشقانه بیرون آمده از یک لحظه یا شکلی از آن حرکت که به سادگی با چیزی برخورد کرده باشد.
اغلب اين لحظه هاى كوتاه وجود دارند،
بسيار غيرمنتظره، شگفت انگيز و به ياد ماندنى؛

رويدادهاى کوچکی که در قلب باقى مى مانند؛ كه مى گذارند به خودت بينديشى؛
خودت را در سكوت محض کمی شادتر كنى 
و حس و حالت را تغییر دهى.
نمی دونم درسته یا غلط؛ اما گاهی اوقات مثل امروز که مریضم و تو خونه خوابیدم و اینا هی از شرکت زنگ می زنن شیطونه میگه گوشیو بردارم و یه داد اساسی سرشون بزنم

دیروز به بروس لی گفتم همه شیرهای دستشویی ها و سرویسا رو عوض کنه و از این شیرای سنسوری بذاره. سر همین داستان ده بار بیشتر اومده سراغم که برقی یا باتری ای نذاریم چون فلان میشه و بهمان...
دیروز یکی دیگه از بچه ها رو واسطه کرده بود که بیاد بهم بگه این شیرا هم گرونه هم برق بره یا باتری اش تموم بشه گیر می کنیم
بهش گفتم، همه سینماها ... مجتمع های تجاری ... مرکزهای همایشی ... همه برج های اداری عمومی ... همه از این شیرا استفاده می کنن؛ چون بهداشتی تره، واسه قیمتش هم که می گین که رئیستون خودش موافقه. شما چی میگین این وسط؟؟؟ 

پ ن.:
۱)
کار کردن با موجوداتی که اولویت ها رو نمی فهمن، زجرآوره.
الان اگه بهشون بگیم ظهر ناهار به خرج ما، كمِ کم دومیلیون خرج رو دستمون می ذارن و به هیچ جاشونم نیست. 
۲) 
گاهی وقتا به خودم می گم:
برگرد بهشون بگو همون کاری رو انجام بدید که بهتون گفتم، اجازه می دی که نظر بدن، همین میشه دیگه؛ نیروی خدماتیتم رو گوشیت زنگ می زنه و نظر کارشناسی می ده بهت
۳) 
همه عالم مشکل دارن؛ مشکل ما هم رفع بحران شیر توالته. اونم از راه دور

دوشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۹۶

نون حروم اتفاقا گوارا ترين لقمه ي ممكن است. اون لقمه ي حلاله كه آدم واسه قورت دادنش بايد تن و بدنش بلرزه.

رئیس هفتاد ساله رو با یه حکم مشاوره ای زور چپوندنی رسما انداختن بیرون.
بعد این همون آدمی بود که سر یه قرون حقوق ماهیانه خون به دل همه می کرد که اموال بیت الماله و من دارم با صرفه جویی آینده شما جوونای ابله رو سیو می کنم.

نکته اش اش اینجاست :
حالا که مطمئن شده برگشتنی نیست، روزی چند بار زنگ می زنه به کارمند مالی که بیمه و حق سنوات و سابقه اشو از اول ۹۵ از اموال بیت المال بگیره.

هیشکی هم روش نمیشه بهش بگه، مردک!!! قرارداد مشاوره ای با مبلغ ثابت سنوات داره آخه؟؟؟ بازنشسته بیمه داره؟؟؟

پ ن.: 
۱)
به نظرم خیلی پول لازمه، احتمالا خونشو تو کانادا حراج گذاشتن که انقد پیگیر حق و حقوقشه و هر روز عصا به دست میاد اونجا بسط میشینه
۲)
از این جور جانورای جا نماز آب بکش ِ مفت خور متنفرم
بیشتر از همه احساس حماقت می کنم از این همه وقت و انرژی که همه مون می ذاریم و اينا لب گورن و هنوزم فكر مى كنن، مى تونن لفت و ليساى زمان كارمنديشونو تو بخش خصوصى هم بكنن. لابد پیش خودشون می گن، يه مشت گوساله بلاتكليف كه قانون رو نمى دون، تا بيان بفهمن، من پول مفت رو گرفتم و خرج كفن و دفنمم تو فلان ایالت زیر درخت آلبالوی شماره فلان در آوردم
۳) 
عصبانیم؛ ولی نمی تونم نشون بدم. اگرم ننویسم، خفه میشم.

شنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۹۶

به مامان خانم می گم یه روش سوزن نخ کردن یاد گرفتم توووپ! فردا بهت یاد می دم
این همه سال عین ابله ها سر نخو تف می زدیم و می پیچوندیم تازه آخرشم که نمی رفت تو، میذاشتیم به حساب ضعیف شدن چشمامون
می خنده.
می گم: نخند!!! باور کن ؛ آدم می تونه مهارت های زندگی رو از تو اینترنت یاد بگیره.
می گه: گمشو

از میان اتفاقی های زندگی من

امشب دیدمش
از اون کارایی بود جملاتش برای یه بار دیدن (برای من البته) سنگین بود


captain corelli‘s mandolin 2001


از صبح پنج خط از خطوط تلفن رو مخابرات به طور خودجوش قطع کرده است
خلاصه که سکوت دلپذیری حکمفرماست

جمعه، بهمن ۱۳، ۱۳۹۶


به این نتیجه رسیدم روی مصلحت اندیشی هامون نباید عنوان «عشق» بگذاریم.
واقعیت اینه که خاصیت عشق در جدایی و حسرتشه.
عشق لبه تیغ جسارت و خودخواهیه؛ کفه هر کدوم سنگین تر بشه، سرنوشت این به اصطلاح عشق رو مشخص می کنه.

پنجشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۹۶

جای دردناک قضیه اینه که تو کانال گردی های روز جمعه صبح یه فیلم پیدا کنی که بخوای ببینیش اما چون نمی تونی حدس بزنی که میشه با خانواده دید یا نه، آخرش ترجیح می دیدی بی خیال نیکلاس کیج بشی و بشینی پای جم فود
همینقدر داغون و بیچاره

دوسال و نیم پیش یه شب بهم گفت، حاضری خانواده و کارتو ول کنی و با من بیایی تو رفسنجان یه گوشه دنج با هم زندگی کنیم؟؟؟
گفتم: یعنی همه چیو؟؟؟ دوازده سال سابقه کاری و مامانمو همه چی؟؟؟
گفت: همه چیو؟؟؟ به خاطر من حاضری؟؟؟
گفتم، نه... نه محکمی هم گفتم. نه ای که یه خط پررنگ روی یه عشق و انتظار شش ساله کشید. قرارمون این بود که اون بیاد نه اینکه من همه چیو ول کنم.

نه گفتم و رفت و دیگه هیچوقت برنگشت.

این روزا خیلی به اون حرفا فکر نمی کنم. وقتشو ندارم... اما گاهی مثل الان عذاب وجدان می گیرم و به خودم می گم، اگر همون موقع رفته بودم، شاید دق نمی کرد... شاید.. شاید الان زنده بود
به نظر من يه آدمو بايد به صورت كلي ديد و قضاوت كرد (اگر كه قراره قضاوت بشه)
وارد جزئيات زندگي هر آدمي اگر بشيم - هرچقدر هم خوب يا بد -هميشه نقطه اي پيدا ميشه كه بشه از منظري در موردش حرف زد.