چهارشنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۹


در زندگی هدفهايی هست که فقط با جهشی دانسته به قطب مخالف می‌توان به آنها رسيد. بايد به غربت بروی تا بتوانی موطنی را که ترک کرده‌ای بازبشناسی.

فرانتس کافکا



And this is love:
two souls that freely meet, and have no need of proving anything.

Paula Reingold

و عشق این است: برخورد آزادانه دو روح بدون نیاز به اصلاح چیزي

سه‌شنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۹


وضعیت ما انسان‌ها به وضعیت جوجه‌تیغی‌ها در فصل سرما می‌ماند؛ اگر به هم نزدیک شوند، تیغ‌هایشان در تن یکدیگر فرو می‌رود و اگر از هم دور شوند، از سرما می‌میرند.

آرتور شوپنهاور ‏
 

دوشنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۸۹

به اين چند خط كه رسيدم، از چرخيدن و گشتن تو كتاب‌هاي نيم‌خونده و وبلاگ‌ها و ايميل‌هاي بر و بچه هاي دور و نزديك دست برداشتم و چند ساعتي شايد مكث كردم تا پرهيب اين چند خطِ زنگدار رو درك كنم. چند جور ميشه برداشت كرد از اون؛ شوخي و جدي ذهن نويسنده رو نمي دونم، ادم رو به فكر وامي‌داره. اما به هر حال اين جملات بعد از يه خواب ذهني نسبتا طولاني و البته خودخواسته يه برق عجيبي تو ذهنم زدند كه...كه در واقع ريشه در يه فكر قديمي داشت.  اون چيزي كه از ذهنم گذشت شايد از نظر نويسنده ربط زيادي به موضوع نداشته باشه. اينجوري بگم: حالت كسي رو تصور كنيد كه به يه چيزي برخورد كرده يا تصويري رو ديده ولي ياد يه چيز ديگه‌اي افتاده باشه.

واين جملات مرموز:
مردم آزار باشيد و كمي پيچيده بنويسيد؛ آنوقت بنشينيد و دستتان را بگذاريد زير چانه و نگاه كنيد كه چطور آنهمه آدم عاقل و بالغ، هر كدامشان دار(نـ)د گمان مي بر(نـ)د كه اشاره تان به او بوده است. مردم آزار باشيد!

چند ماه پيش كسي داشت برام از فلسفه و تاريخ و زندگي و روابط اجتماعي متاثر از نيازهاي اقتصادي صحبت مي كرد. بعد از يه دوري چند ساله از فضاي بحث تخصصي كه البته اونم خودخواسته بود، موجي از تئوري هاي علمي و نقد و نظريه بود كه جلوي خودم مي ديدم  و چيزي كه سخت ترش مي‌كرد اين بود كه ازم خواسته شده بود نظرشخصي‌ام رو بگم. و چون برام مهم هم بود كه دستم بياد كه مصاحب من چي داره بهم ميگه و چي داره تو ذهنش ميگذره، تا من هم بتونم جمع و جورش كنم و بفهممش، خوب و دقيق هم گوش مي دادم. آخرش كه شد، من همچنان ساكت بودم. جالب بود به هيچي هم فكر نمي كردم. نه اينكه ذهنم خالي باشه، نه... خالي نبود؛ حس كسي رو داشتم كه تو موقعيتي قرار گرفته كه خودش براي خودش پيش نياورده و حالا تو شوك اون موقعيت به جاي اينكه سعي كنه اختيار اين وضعيت جديد رو دستش بگيره، فقط از خودش مي‌پرسه: " من اين جا چه مي‌كنم؟"
تو همين عوالم (يهو) ازم پرسيد: "خوب؟ نظرت چيه؟"
يه كم مكث كردم، يه كم طفره رفتم ولي فايده نداشت...
...يادمه كه اولين چيزي كه از دهنم بيرون اومد، اين بود كه: "سخته".
و نفسي رو كه حبس كرده بودم بيرون دادم.
پرسيد: "من سخت حرف مي زنم يعني؟ من با همه كه اينطور صحبت نمي كنم. من فقط با كسي اينطور حرف مي زنم كه مي دونم مي‌فهمه"
بهش گفتم:" بحثِ "فهميدن" نيست... (يه لحظه مكث كردم...يادم اومد كه هميشه از بحث كردن فراري بوده‌ام... قرار نبود من چيزي رو بفهمونم يا بهم فهمونده بشه؛ فقط داشتيم حرف مي‌زديم، يه حرف ساده كه به يه بحث علمي رسيده بود و ايراد كار هم همينجا بود...اينطوري توضيح بدم... گاهي آدم‌ها در مواجهه با يه موقعيتي كه توش قرار مي‌گيرن دو جور متفاوت عمل مي‌كنن؛ منظورم موقعيتي هست كه خودشون  اونو نخواسته‌اند؛ حالا بايد با توجه به حضورشون در اون موقعيت و جايگاهشون، يا بايد خودشون رو با اون تطبيق بدن يا حضورخودشون رو از اون حذف كنن؛ تكليف اون دسته آدم هايي كه تصميم مي گيرن حذف بشن و ادامه ندن، كه مشخصه. اما اگه اون وضعيت جذاب باشه، بايد يه اطلاعات پايه‌اي داشته باشن كه بتونن از پس اين جذابيت بر بيان و گرنه ممكنه از شدت جذابيت زياد  و ذوق‌زدگي درحد ارشميدس، رسماً رو دل كنن. اينا رو كه به اون دوستم نگفتم، اما همه اين‌ها مثل برق از ذهنم گذشت. از خودم پرسيدم اصلاً اينايي رو كه داره برام توضيح ميده، مي‌فهمم كه بخوام درباره‌شون اظهارنظر كنم يا نه فقط بايد مثل خيلي‌ها كلمات قلمبه-سلمبه اي رو كه بلدم به زبون بيارم يا حتي بسازم؟ طرف من كسي نيست كه اگه كج و بيراه حرف بزنم، نفهمه. بعد اين درد قديمي‌ام دوباره يادم اومد...درد كه نه... بهتره بگم زخم قديمي‌ام سر باز كرد. راستش وضعيت جامعه ما خيلي وقته اينطوريه كه جذابيت پديده‌هايي كه نمي‌شناسيم يا نمي‌فهميم، خيلي بيشتر از اون چيزايي هست كه مي‌شناسيم يا مي‌فهميم و به خودمون هم زحمت نمي‌ديم كه وقت بذاريم و نافهميده‌ها و ناشناخته‌هامون رو به چيزي از خودمون و از جنس فكر خودمون تبديل كنيم و چون اينكار رو نمي كنيم، تو توري كه خودمون براي خودمون بافتيم بدجوري گير كرديم و هنوز هم درك نكرديم كه اين قضيه داره تبديل ميشه به يه معضل فرهنگيِ مخرب و ريشه دار. اينا كه از ذهنم گذشت، فقط و فقط سكوت كردم. اصرار كرد. بهش گفتم: "چرا مي‌خواي بدوني كه من چي فكر مي‌‌كنم؟" پاسخ خيلي ساده و قانع‌كننده اش هم اين بود كه "مي خوام بدونم". صلاح دونستم با يه سوال بحث رو از مسير خودش منحرف كنم، هراس اين رو داشتم كه اظهارنظري خارج از عقل بكنم كه نتيجه اين جور اظهار‌نظرها در دراز مدت و كوتاه مدت مشخصه، فقط آدم به طرفش مي‌گه كه من هويت و شخصيت مستقل فكري ندارم و تنها دوست دارم يه چيزي بگم كه گفته باشم.  با يه لحن اعتراضي به دوستم گفتم) اصلاٌ نمي فهمم چرا وقتي آدما مي تونن جوري حرف بزنن كه همه بفهمن، اونو هزار و يك جور دور خودشون و بقيه مي‌پيچونن، از واژه‌هايي استفاده مي‌كنن كه تا آدم يه خطش رو مي خونه، ذهنش رو واژه اولش قفل مي كنه و به زور دگنك هم جلو نمي‌ره. بعد يهو به خودش مي‌اد و مي‌بينه ساعت‌ها گذشته و داري فكر مي‌كني كه طرفت چي گفته اصلاً. اينجور حرف زدن به آدم اجازه نفس كشيدن نميده؛ تو درفاصله ويرگول‌هاش يا مكث‌هاش اجازه نداري فكر كني، تحليل كني، نتيجه بگيري، به نظر من اگه آدم حتي مي خواد از فلسفه يه چيزي صحبت كنه، بايد انقدر اونو ساده‌اش كنه كه بشه تو متن زندگي حسش كرد، در غير اين صورت فقط و فقط چيزي رو كه گفته يه مشت واژه پراكنده است، بدون پس زمينه فكري ".

حالا با اينكه توپ تو زمين من بود و اختيار بحث هم با من بود و اينبار اون داشت فكر مي كرد كه من چي دارم ميگم،  زياد بحث رو كش ندادم، نه جاش بود و نه خوب ضرورتي براي هم به وجود اورده بوديم  كه بخوايم به توجيه كردن و ثابت كردن و قبولوندن موضوع صحبتمون برسيم. مسلم وبديهي بود كه درك و تسلطي كه او روي موضوع صحبت داره، من ندارم و به همين دليل ساده مباحثه من فقط حماقت من رو مي‌رسوند. با توجه به اصراري كه كرد، خيلي كوتاه نظرمو  بيان كردم، اونم فقط در مورد وضعيتي كه با توجه به شنيده‌هام درش قرار گرفته‌بودم-يا بهتر بگم او منو توي اون وضعيت انداخته بود.
اخرش هم گفتم: "اطلاعاتم در حد تو نيست اما به نظر من آدم هر چي رو كه مي‌خواد به كسي بگه، بايد يه جوري بهش بگه كه انگار مي‌خواد اونو به مادر بزرگش بفهمونه. اگه تونست اينكار رو بكنه، حالا ميشه اميدوار بود كه حرفي براي گفتن داره. بقيه ماجرا هم ديگه به خود طرف مقابل ربط داره كه مي‌خواد بيشتر بدونه يا نه، مي‌خواد بيشتر بفهمه يانه".

خيلي وقت از اين بحث ميگذره... اما همونطور كه گفتم واقعيت جامعه ما يه كم بيشتر از "دردناك" شده...دچار يه جور خوره فرهنگي شديم كه هنوز هم نفهميديم ريشه‌اش چيه و فاجعه انگيزتر از اين "نفهميدن" رسيدن به يه جور زندگي "همزيستي" از نوع زندگي خزه و گلسنگ هست كه دير يا زود به ازهم‌پاشيدگي گلسنگ خواهد انجاميد.

اون قديما وقتي پيگير جدي مقوله ادبيات نمايشي و تئاترهاي صحنه و نمايش‌هاي راديويي و تئوري هاي سينما و نقدهاي جور و واجور ادبي و فرهنگي بودم و كمد و كتابخونه‌ام پر بود از مجلات و كتاب هاي مرتبط و... بعدش هم گهگاهي ناشناس يه جاهايي سرك مي‌كشيدم، يه بنده خدايي بود كه يه "استانسيلاوسكي" از دهانش بيرون مي‌اومد كه بيا و ببين... بماند بقيه چه حالي پيدا مي‌كردن از اون همه بار فرهنگي كه بهشون ارزوني مي‌كرد.

بيچاره دانشجوهاش برق سه فاز مي‌پروندن و يكي دو ترم طول مي كشيد كه بفهمن قطعاً "استانسيلاوسكي" مثلاً مارك كيف يه اسم يه نوع بستني نيست. نمي‌دونم چند تا از اون دانشجوهاي بدبخت واقعاً اينو فهميدن يا شايد هم اصلاً نفهميدن، اما پايه كج رو تو ذهن خالي اونا گذاشت...مي‌ديدم و مي‌شنيدم كه وقتي اين جوونا مي‌خواستن تو حرف‌هاشون دانش(!)ِشون رو به رخ هم بكشن، چه واژه هايي كه از دهانشون خارج نمي شد يا اگه اهل حرافي هاي نوشتاري هم بودند، چه دُراَفشاني‌هايي كه از خودشون دَروَرنمي‌كردن.

بعد ها تو دانشكده زبان هم روزي نبود كه تريبون آزاد و بحث‌هاي آنچناني بين آدم‌ها درنمي‌گرفت كه در اين بين به تنها چيزي كه فكر نمي‌كردند، توليد و انتقال علم بود. اون روزا و قيافه مبهوت خودم رو كه يادم مي‌اد، فقط يه آه بلند مي‌كشم. اين همه ثانيه گذشت و صرف چي شد؟ به قول تئوريسين هاي اقتصادي اگه به مساله در سطحي كلان نگاه كنيم، يعني تعداد اون آدم ها رو ضرب در زمان اين بحث‌ها، ضرب در مرتبه‌هاي وقوع اين بحث‌ها، بكنيم چند ثانيه از زمان عمرمون رو هزينه كرديم، فقط براي به رخ كشيدن خودمون، ساختن يه پرستيژ مسخره و مجادله براي له كردن بقيه. انگار اگه طوري حرف بزنيم كه ديگران نفهمن، بار علمي‌مون بالا مي‌ره. خودمونو غرق كرديم تو تئوري بازي(بافي)هامون و بدتر از همه اينها "جَر"كردن ماست كه اي كاش از روي علم بود و نيست. خودمون كه مي‌دونيم چي هستيم، چه كسي رو مي‌خوايم گول بزنيم؟ نتيجه اين حماقت فقط اين شده كه بين اين همه بحث و بحث و بحث از مفهوم زندگي غافل شديم.

همون روزا در پاسخ به استادم كه يه سمت اجرايي مهم هم در دانشكده زبانهاي خارجي داشت و "مثلاً"  داشت نصيحتم مي كرد كه سر كلاس ها بيام و بچه‌بازي در‌نيارم، گفتم: "آقاي دكتر من ترجيح مي‌دم اين زماني رو كه اينجا مي‌گذرونم، توي يه مزرعه، زمين بيل بزنم، به اميد رويش يك برگ يا... بايستم جلوي كوره داغ و تفته شدن و ذوب كردن آهن رو تماشا كنم، دستها و صورتم بسوزه، به اميد ساختن يه چيزي كه به درد زندگي بقيه بخوره. براي من اين كلاس‌ها و جلسات چيزي غير از تماشاي يه مسابقه مسخره و وقت‌گير نداره كه آدم‌ها بي‌توجه به جايگاه و مرتبه واقعي علمي‌اي كه در اون قرار دارن و بدون توجه به نقشي كه " دانستن" و "آموختن"-مشتركاً- در زندگي يك اونا بازي مي كنه، به خودشون اجازه مي‌دن در يك نبرد احمقانه -گلادياتوروار- فكر و روح هم رو خرد و بدتر از هم له ‌كنن".

بله نويسنده ما راست ميگه. بعضي ها اصولاً خوششون مياد كه مردم آزاري كنن و بهاي اين شيطنت تنها "زمان"ي هست كه خودشون و ديگران  از زندگيشون از دست ميدن تا تو اين جريان بي مفهومي قرار بگيرند كه مد شده.

به قول هيچكاك عزيز قبول حقيقت از بيان حقيقت سخت تره.

جمعه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۹

"ما نقش قهرمان را بازی می‌کنیم چون ترسوییم؛ نقش قدیس را بازی می‌کنیم چون شریریم؛ نقش آدم‌کش را بازی می‌کنیم چون در کشتن هم‌نوعان خود بی‌تابیم؛ و اصولاً از آن رو نقش بازی می‌کنیم که از لحظه‌ی تولد دروغ‌گوییم."

ژان‌پل سارتر

پنجشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۹

پيش درآمد:

حيات غفلت رنگين يك دقيقه حواست

ادامه دارد...

چهارشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۹

Zusaetliche Bedingung

Wichtig
ist nicht nur,
dass ein Mensch,
das Richtige
denkt;
sonder auch,
dass der
der das Richtige
denkt,
ein Mensch ist.

Erich Fried
شرط مكمل
اين فقط مهم نيست كه انسان درست بينديشد، بلكه اين نيز مهم است كه آنكه درست مي‌انديشد، انسان باشد.

سه‌شنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۹

تو آن‌سان زي كه مي خواهي
چه در قصري، چه در چاهي

دوشنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۹

خسته‌تر از کسی که می‌خوابد،‌ کسی‌ست که خودش را به خواب می‌زند.

شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۸

حوصله ندارم زياد روده درازي كنم. اين روزا رو ترجيح مي دم در سكوت بگذرونم. شايد براي اين حالت دليل داشته باشم و شايد هم نه؛ ولي خوب حسي هست كه الان دارم، چه ميدونم؟ شايد فردا اصلا نباشه. معتقدم تنها شباهت خوشبختی و بدبختی اینه که هر دو بی موقع پیداشون می‌شه. تو اين اوضاع اگه دل و دماغ نداشته باشيم كه... ديگه تكليفمون مشخصه.
يه بار يكي برام اينطوري نوشت كه:
"یه وقتایی نمی شه کاری کرد جز اینکه بشینی و نگاه کنی، یه وقتایی واقعا نمیشه کاری کرد باید دستهاتو بزنی زیر چونه ات و همینطوری که چایي رو آروم آروم میل می کنی نگاه کنی و اندکی که نه مقداری زیادی هم امید بریزی توی دلت که یه روزی یه جایی همه چیز اونطور که تو میخواي می شه"
...
خوب‌ب‌ب‌...
بهار امسال اينجوري شروع ميشه اما اميدوارم كه خوب تموم بشه.

شنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۸


در دنياي از مد افتاده و دهاتي ِ روشنفكري و اهل انديشه دو دسته آدم وجود دارد:

دسته‌ اول هستند كه باشند،

دسته‌ دوم هستند كه راهي براي نبودن خويش يابند