جمعه، آبان ۰۸، ۱۳۸۸


How true is the saying that man was forced to invent work in order to escape the strain of having to think.

Hercule Poirot

پنجشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۸

بعضی را برای دوست داشتن،
باید بیشتر شناخت؛
بعضی را کمتر.
 
مايه اش كمي زمان است و اندكي حوصله...
 
گاهي اما لحظه‌اي كوتاه مي‌رسد، كه مي‌ايستي، يك نفس عميق مي‌كشي، به كفش‌هايت خيره مي‌شوي و...
 
 و به اين نتيجه مي رسي كه سرت را بيندازي پايين و راه خودت را بروي. چون يا تو آدم اين كار نيستي يا تو را آنگونه كه مي‌خواهي دوست ندارند.
دو دو تا چهارتايي و... بعد مي‌بيني كه حوصله‌اي هم  نيست. پاشنه كفش‌هايت را بالا مي كشي و تصميم مي‌گيري خودت جاده را تا ته بروي.

سه‌شنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۸


نه با کسی بحث کن، نه از کسی انتقاد کن. هرکی هرچی گفت بگو حق با شماست و خودت را خلاص کن. آدم‌ها عقیده‌ات را که می‌پرسند، نظرت را نمی‌خواهند. می‌خواهند با عقیده‌ خودشان موافقت کنی. بحث کردن با آدم‌ها بی‌فایده‌ست.

پ.ن: اينم نظريه ايه براي خودش...

دوشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۸


فرصت کم است. خود این دلیل دیگری برای شتاب نکردن!

آدم خیلی زود به آخر خط می‏رسد.
بهتر است قدم‏های کوچک برداریم.

آلبر کامو



چگونه از عقايد احمقانه بپرهيزيم؟

اغلب موضوعات از این ساده تر به بوته آزمایش درمی‌آیند. اگر مثل اکثر مردم شما ایمان راسخ پرشوری نسبت به برخی مسائل دارید، روش‌هایی وجود دارد که می‌تواند شما را از تعصب خودتان باخبر کند. اگر عقیده مخالف، شما را عصبانی می‌کند، نشانه آن است که شما ناخودآگاه می‌دانید که دلیل مناسبی برای آنچه فکر می‌کنید، ندارید. اگر کسی مدعی باشد که دو بعلاوه دو می‌شود پنج، یا این که ایسلند در خط استوا قرار دارد، شما به جای عصبانی شدن، احساس دلسوزی می‌کنید، مگر آن که اطلاعات حساب و جغرافی شما آن قدر کم باشد که این حرفها در افکار شما تزلزل ایجاد کند. اغلب بحث‌های بسیار تند آنهایی هستند که طرفین درباره موضوع مورد بحث دلایل کافی ندارند. شکنجه در الاهیات به کار می‌رود، نه در ریاضیات؛ زیرا ریاضیات با علم سر و کار دارد، اما در الاهیات تنها عقیده وجود دارد. بنابراین هنگامی که پی می‌برید از تفاوت آرا عصبانی هستید، مراقب باشید؛ احتمالاً با بررسی بیشتر درخواهید یافت که برای باورتان دلایل تضمین کننده ای ندارید.

برتراند راسل

یکشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۸


آیا هیچ وقت با آدم هایی برخورد کرده اید که به نظر می رسد از روی تصادف نیست که بر سر راه شما قرار گرفته اند، بلکه نوعی حکمت بسیار دردناک در آن هست که زندگی تان را ناگهان از این رو به آن رو میکند؟

کاناپه ی قرمز- میشل لبر

شنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۸

بلد باش که وقتی باید بروی ، بروی

دوستي اينو برام كامنت گذاشته بود. بي مقدمه و بي پس و پيش. يك هفته اي هست كه دارم فكر مي كنم، چي مي تونه پشت اين چند كلمه باشه كه انقدر ذهن منو درگير كرده، اونم تو اين شلوغي كه سگ صاحابشو نمي شناسه... اصلا چرا من انقدر با اين واژه‌ها همذات پنداري مي كنم؟ قراره مگه من جايي برم؟ يا بايد مي رفتم و نرفتم؟
يه موقعي بود كه مي خواستم. خيلي هم جدي شده بود... اما همونقدر جدي شده كه الان خم مي‌شم زير تخت خوابم و چمدانم را اون زير مي بينم كه اون موقع لباس زمستاني‌هامو خيلي با دقت توش چيده بودم و الان با خنك شدن هوا كم‌كم بايد يكي‌يكي درشون بيارم.

بگذريم؛

داشتم مي گفتم...رفتن دليل مي خواد، همونطور كه موندن دليل مي خواد. گاهي هم آدم اصلا احتياج به دليل نداره؛ چه براي رفتن و چه براي موندن... فقط كافيه چشم هاشو ببنده و راه بيفته يا حتي نيفته. اول و اخرش به يه جايي مي رسه يا در يه جايي مي مونه ديگه، نه؟

يك مكتب پدر-مادر دار فلسفي وجود داره كه اگرچه اين روزها بين هارت و پورت‌هاي كانت و دكارت و سارتر يه كم كمرنگ شده، اما همچنان جزء مكاتب اصلي تفكر جامعه ما(در حد خودش) محسوب ميشه. دیدگاهی هست با عنوان «حالا بذار ببینیم چی مي‌شه». جديدا به خودم اومدم، مي‌بينم هركي كه دور و برم مي پلكه، يه جورايي شاگرد با اصالت و بي واسطه اين مكتبه. فرقي هم نمي كنه كه كي باشه، كجا باشه و چه كاره باشه و نسبتش با من چي باشه. خدا نگذره از باعث و باني اش...اما كاري كرده كه اين قوم واسه خودشون حالي مي كنن با اين طرز تفكر. اصولاً انگار تو هر كاري بايد بذاري ببيني اخرش چي ميشه و اگر بخواي خودت اخر يه چيزي رو تعيين كني، به قول امروزي ها خودتو اُس...(همون مچل قديمي ها) كرده اي.

قضيه خيلي جديه‌ها! طرف صبح مي خواد (گلاب به روتون)... آره، ميگه حالا بذار ببينم چي ميشه، خدا بزرگه... همه منتظرن يكي بياد و كارشونو انجام بده و خدا رو شكر چيزي هم كه تو اين مملكت زياده خره و همه هم دل گنده و ريلكس...

خدايي‌اش هيچكس ديگه به خودش زحمت فكر كردن نمي‌ده، به كل روزشون كه نگاه مي كني، به زحمت يك ساعت مفيد توش پيدا مي‌كني. تا اعتراض هم كه مي كني، اول مي گن سخت ميگيري، بعد هم كه سر حرف ميشه، همه مي‌خوان از اين مملكت برن، و اينجا هيچي براشون نداره و از اين حرف ها و بين خودشون هم تو رو يه وصله ناجور مي دونن...
چه عذابي ان اين جور ادما!...از حرف تا عملشون يه صد سالي طول مي‌كشه و سر كه مي گردوني، مي بيني بيخ گوشت چه روضه‌هايي است كه از تخصص بالفعل و پتانسيل بالا و حروم شدن تو اين شرايط خونده نمي‌شه... و باز فردا قصه از اول تكرار مي‌شود. كلي بگم...اين روزا اگه كسي هم اهل پيچ و پيچ گوشتي نبوده، خواه ناخواه شده...

دوستم راست ميگه، رفتن بلد بودن مي خواد. در غير اينصورت فقط وقتيه كه تو از خودت و ديگران تلف مي كني.

چهارشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۸


در سکوت دریاها
در طغیان موج‌ها
دو ستاره می‌بینم، چون دو راهی به دو سمت
یکی به سوی طلوع آفتاب هدایتم می‌کند
و دیگری به ساحل و به سرزمین خود می‌خواند مرا
اما خوب نیست برایم در خانه ماندن
من خاکی نیستم، آبی‌ام
من دریانوردم و تو ماهی‌گیر
من و تو هیچ‌گاه به هم نخواهیم رسید

ترانه «دریاگرد»
گزمنوف

سه‌شنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۸

زماني که تصميم گرفتيد و زمان اجرا فرا رسيد ديگر توجهي به پيامدها و بازتاب‌هايش نداشته باشيد.
 ويليام جيمز

دوشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۸


اهلي كردن يعني چه؟

روباه گفت : سلام.
شازده کوچولو سر برگرداند و کسی را ندید ولی مودبانه جواب سلام داد.
صدا گفت : من اینجا هستم زیر درخت سیب...
شازده کوچولو پرسید : تو که هستی؟ چه خوشگلی!
روباه گفت :من روباه هستم.
شازده کوچولو به او تکلیف کرد که بیا با من بازی کن . من آنقدر غصه به دل دارم که نگو...
روباه گفت : من نمی توانم با تو بازی کنم. مرا اهلی نکرده اند.
شازده کوچولو آهی کشید و گفت : ببخش! اما پس از کمی تامل باز گفت : اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت : تو اهل اینجا نیستی پی چه می گردی؟
شازده کوچولو گفت : من پی آدمها می گردم. اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت :آدمها تفنگ دارند و شکار می کنند. این کارشان آزارنده است. مرغ هم پرورش می دهند و تنها فایده اشان همین است. تو پی مرغ می گردی؟
شازده کوچولو گفت: نه من پی دوست می گردم. نگفتی اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت : اهلی کردن چیز بسیار فراموش شده ای است. اهلي كردن يعني ایجاد علاقه کردن...
پرسيد: ایجاد علاقه کردن؟
روباه گفت : البته. تو برای من هنوز پسر بچه ای بیش نیستی مثل صدها هزار پسر بچه دیگر و من نیازی به تو ندارم تو هم نیازی به من نداری. من نیز برای تو روباهی هستم شبیه به صدها هزار روباه دیگر.ولی تو اگر مرا اهلی کنی هر دو به هم نیازمند خواهیم شد. تو برای من در عالم همتا نخواهی داشت و من برای تو در دنیا یگانه خواهم بود....
شازده کوچولو گفت: کم کم دارم می فهمم...گلی هست... و من گمان می کنم آن گل مرا اهلی کرده است...
روباه گفت : ممکن است. در کره زمین همه جور چیز می شود دید...
شازده کوچولو آهی کشید و گفت: آنکه من می گویم در زمین نیست.
روباه به ظاهر بسیار کنجکاو شد و گفت: در سیاره دیگری است ؟
گفت:بله در آن سیاره شکارچی هم هست؟ -نه چه خوب... مرغ چطور؟
شازده كوچولو جواب داد: نه .
روباه آهی کشید و گفت: حیف که هیچ چیز بی عیب نیست. لیکن به فکر قبلی خود بازگشت و گفت: زندگی من یکنواخت است. من مرغها را شکار می کنم و آدمها مرا.تمام مرغها به هم شبیهند و تمام آدمها یکسان. ولی تو اگر مرا اهلی کنی زندگی من همچون خورشید روشن خواهد شد.من با صدای پایی آشنا خواهم شدکه با صدای پاهای دیگر فرق خواهد داشت. صدای پاهای دیگر مرا به سوراخ فرو خواهد برد ولی صدای پای تو همچون نغمه موسیقی مرا از لانه بیرون خواهد کشید.بعلاوه خوب نگاه کن.آن گندم زارها را در آن پایین می بینی ؟من نان نمی خورم و گندم در نظرم چیز بیفایده ایست. گندم زارها مرا به یاد هیچ چیز نمی اندازند.اما تو موهای طلایی داری و چقدر خوب خواهد شد آنوقت که مرا اهلی کرده باشی .چون گندم که به رنگ طلاست مرا به یاد تو خواهد انداخت آنوقت من صدای وزیدن باد را در گندم زار دوست خواهم داشت...
روباه ساکت شد و مدت زیادی به شازده کوچولو نگاه کرد آخر گفت: بیزحمت مرا اهلی کن!
شازده کوچولو در جواب گفت: خیلی دلم می خواهد ولی زیاد وقت ندارم.من باید دوستانی پیدا کنم و خیلی چیزها هست که باید بشناسم.
روباه گفت: هیچ چیزی را تا اهلی نکنند نمی توان شناخت.آدمها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند.آنها چیزهای ساخته و پرداخته از دکانها می خرند اما چون کاسبی نیست که دوست بفروشد آدمها بی دوست مانده اند.تو اگر دوست می خواهی مرا اهلی کن.
شازده کوچولو پرسید برای این کار چه باید کرد؟
روباه در جواب گفت: باید کمی صبور بود.تو اول کمی دور از من به این شکل لای علفها می نشینی.من از گوشه چشم به تو نگاه خواهم کردو تو هیچ حرف نخواهی زد.زبان سرچشمه سو تفاهم است.ولی تو هر روز می توانی قدری جلو تر بنشینی.
فردا شازده کوچولو باز آمد.
روباه گفت: بهتر بود به وقت دیروز می آمدی.تو اگر مثلا هر روز ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه به بعد کم کم خوشحال خواهم شد و هرچه بیشتر وقت بگذرد احساس خوشحالی من بیشتر خواهد شد. سر ساعت چهار نگران و هیجان زده خواهم شد و آنوقت به ارزش خوشبختی پی خواهم برد. ولی اگر در وقت نا معلومی بیایی دل مشتاق من نمی داند که کی خود را برای استقبال تو بیاراید... آخر در هر چیز باید آیینی باشد.
بدین گونه شازده کوچولو روباه را اهلی کرد و همین که ساعت وداع نزدیک شد روباه گفت: آه .....من خواهم گریست.
شازده کوچولو گفت: گناه از خود توست. تو خودت خواستی که من تو را اهلی کنم...
روباه گفت : درست است.
شازده کوچولو گفت: در این صورت باز گریه خواهی کرد؟
روباه گفت : البته. شازده کوچولو گفت: ولی گریه هیچ سودی به حال تو نخواهد داشت.
روباه گفت :به سبب رنگ گندم زار گریه به حال من سودمند خواهد بود. و کمی بعد به گفته افزود:یک بار دیگر برو و گلهای سرخ را تماشا کن آنوقت خواهی فهمید که گل تو در دنیا یگانه است.بعد برگرد و با من وداع کن و من به رسم هدیه رازی بر تو فاش خواهم کرد.
شازده کوچولو رفت و باز به گلهای سرخ نگاه کرد به آنها گفت : شما هیچ به گل من نمی مانید. شما هنوز چیزی نشده اید .کسی شما را اهلی نکرده است و شما نیز کسی را اهلی نکرده اید.شما مثل روزهای اول روباه من هستید. او آنوقت روباهی بود مثل صدها هزار روباه دیگر.اما من او را با خود دوست کردم و او حالا در دنیا بی همتا است. و گلهای سرخ رنجیدند.
شازده کوچولو باز گفت:شما زیبایید ولی درونتان خالی است.به خاطر شما نمی توان مرد.البته گل سرخ من در نظر یک رهگذر عادی به شما می ماند ولی او به تنهایی از همه شما سر است.چون من فقط به او آب داده ام فقط او را در زیر حباب بلورین گذاشته ام فقط او را پشت تجیر پناه داده ام فقط کرمهای او را کشته ام چون فقط به شکوه و شکایت او به خودستایی او و گاه نیز به سکوت او گوش داده ام.زیرا او گل سرخ من است...
آنگاه پیش روباه بازگشت و گفت: خدا حافظ.
روباه گفت: خداحافظ و اینک راز من که بسیار ساده است: بدان که جز با چشم دل نمی‌توان خوب دید. آنچه اصل است از دیده پنهان است.
شازده کوچولو برای اینکه به خاطر بسپارد تکرار کرد: آنچه اصل است از دیده پنهان است.
روباه گفت: آنچه به گل تو چندان ارزش داده عمری است که تو به پای او صرف کرده ای.
شازده کوچولو برای اینکه به خاطر بسپارد تکرار کرد: عمری است که من به پای او صرف کرده ام.
روباه گفت : آدمها این حقیقت را فراموش کرده اند ولی تو نباید فراموش کنی. تو هميشه درباره ان چيزي كه اهلي كرده اي، مسؤول خواهی بود. تو مسؤول گل خود هستی...

شازده کوچولو برای اینکه به خاطر بسپارد تکرار کرد: من مسؤول گل خود هستم.


جمعه، مهر ۲۴، ۱۳۸۸


Physical consciousness is indispensable for the achievement of knowledge. All is within yourself know your most inward self and seek its equal in nature. The body is the shrine of divinity. Your body is the temple of knowledge. Sound skepticism is the necessary condition for the discovery of truth. Each truth you learn will be, for you, as new as if it had never been written.

یکشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۸

هیچ وقت عاشق چیزهای وحشی نشوید، اصلآ نباید دل به چیز های رام نشدنی داد. هر چه بیشتر دلداده شان شوید، آنها قویتر می شوند. آنقـدر قوی که روزی سـر به بیشـه می گـذارند یا بالای درختـی می خـزند. بعد هم لابد از یک درخـت بلند تر بالا می روند. آخر هم پر می کشند به آسمان و این آخر و عاقبت شمایی خواهد بود که دل به یک چیز وحشی دادید، اینکه مدام چشمتان به آسمان باشد.

ترومن کاپوتی

Never love the wildling...
you can't give your heart to a wide thing:
the more you do, the stronger they get.
Until they're strong enough to run into the woods.
Or fly into a tree.
Then a taller tree.
Then the sky.
That's how you'll end up...
If you let yourself love a wilde thing.
You'll end up looking at the sky.


Truman Capote;
Breakfast at Tiffany's
A Short Novel and Three Stories


پنجشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۸

بیست سال نتونستم چیز خاصی رو از خوشبختی تجربه کنم. این زندگی رو که من رو می‌بلعه کامل نشناخته بودم، و چیزی که من رو از مرگ می‌ترسونه اینه که یقین دارم زندگی، بدون من سپری خواهد شد.

مرگ خوش، آلبر کامو، احسان لامع

چهارشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۸

همان به که نبود این نیکی
آنجا که نیکان همه سرکوبند.
همان به که نبود این آزادی
آنجا که آزادگان چونان اسرا زیست کنند.
همان به که نبود این عقل
آنجا که نان، در سفره جاهل است.
جای نیکی کردن، نیک بودن آموزید
که دیگر، چنین، نیکی را نیاز نیفتد.
جای آزاده بودن، آزادگی را
آنجا که همه آزادند، آزادگی را نیاز نیست.
و جای تعقل، بی عقلی را
سودایی نمایید، سراسر بی سود.
برتولت برشت

دوشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۸

بی خوابی یا وقتی که فحش های بشریت ته می کشن

دیشب یه چیزی توی دلم بود که...
بهتره اینطوری بنویسم... دیشب یه چیزی تو دلم به طرز ناجوانمردانه ای وول میخورد. خوب میشناسمش...غریبه نیست...وقتی سرم گرم کاره یا دارم تمام انرژیم رو تو کار می ذارم، خبری ازش نیست اما یه وقتایی مثل دیشب که بدجوری گورمو گم می کنم،این "چیز" تمام مدت توی دلم وول می خورد و جولانی می داد برای خودش که نگو، بدجوری کفری ام کرده بود... هر چند لحظه یه بار درست مثل بچه شیطونی که بهش خیره نگاه بکنم، که ببینم کی از رو میره و اروم می گیره، وقتی بهش فکر می کردم، یه کم صبر می کرد و بعد دوباره چنان با قدرت به هاری می افتاد که تنها کاری که باید می کردم، بی خیال شدنش بود. من این حس رو خوب می شناسم، قدیما شبای امتحان به سراغم می اومد... اما حالا دلیلی برای پیدا شدن سرو کله اش وجود نداره.
دیشب هر جونوری ای که می تونستم کردم ... یعنی هر کاری که می تونستم ... هر چی که به عقلم رسید، کردم که شاید خسته بشم و بتونم یه کم بخوابم: چند ده باری از پله ها بالا و پایین رفتم... یه کم طناب زدم... یادم افتاد که یه موقعی اون قدیم ندیم ها بارفیکس هم می رفتم، اما دیشب فقط تونستم ازش اویزون بشم، یه کم شنا رفتم، یه کم رو زمین غلت زدم... یه چند دوری کانال های تلویزیون رو بالا و پایین کردم... یه نیمساعتی زیر اب جوش دوش گرفتم، ماست و دوغ و خلاصه هرچی که می شد درقالب یه معجون فیل افکن عمل کنه، بلعیدم، اما نشد که نشد.
بعله... دیشب یه دردی به جونم افتاده بود که به هیچوجه خوابم نمی برد. آخر سر برای اینکه صدای همسایه ها در نیاد و فردا صبح تو راهرو جلومو نگیرن که : "هوی! هیچ معلوم بود دیشب چه مرگی گرفته بودی که ما رو هم گور به گور کردی" نتیجه این شد که چند کیلومتری رو هم تو اتاق از لب پنجره تا لبه تخت تو حالت رفت و برگشت رژه رفتم، انقدر که شاید خسته بشم و بتونم یه کم بخوابم. اما از اون شب هایی بود که دعام رو بدجوری گم کرده بودم.
چشم هام پر خواب بودند ها! اما تا سر جام دراز می شدم، تازه دنیام پر می شد از همهمه و پچ پچ صداهای آدم هایی که قبلا یه جاهایی از زندگیم بودن و حالا دیگه نیستن و حتی تمام کسایی که در طول روز ساعت ها باهاشون سر و کله میزنم. صداهاشونم واضح و کامل هم می شنیدم، طوری که انگار اصلا داشتن کنارم یا رو به روم صحبت می کردن.
از طرفی این روزها یا خواب مرده ها رو دیدم یا اونا به زور خودشونو چپوندن تو خوابم. یا خواب دیدم که کسایی که دوستشون دارم دارن تو خواب هام می میرن. اما دیشب دیگه اوج جولان دادنشون بود، زنده و مرده با هم. صداها با هم بلند بلند هم حرف می زدن، می خندیدن، گاهی فریاد می کشیدن، گاهی بدمستی می کردن و عربده شون بلند می شد... خلاصه که نمی ذاشتن کپه مرگم رو بذارم. راستش اخرش بی حال روی لبه تخت نشستم و پیش خودم گفتم:" این چند ساعت هم یه جوری میگذره و بلند میشم میرم سرکار. حداقل فردا شب با وجود چند شب بی خوابی حتماً بیهوش خواهم شد". همینطوری که داشتم به خودم وعده خواب یک نفس فردا شب رو میدادم و از این بشین-پاشو و بعدش هم از این پیاده روی شبانه لذت می بردم، چشمم افتاد به چند جلد کتاب نخوانده ای که مدتی بود خریده بودمشون و داشتن روی میزم خاک می خوردن. دستمو بردم جلو درست عین زبل خان که دستشو می کرد تو قفس شیره، دستمو اوردم بیرون با یکی از همونا که شاید یکماهی همونجا روی میزم مونده بودن. بعد همونطوری که ایستاده بودم لاشو باز کردم و در حالی که عینکم رو جابجا می کردم که بتونم بخونم...چشمم به این جملات افتاد:
**"فحش یکی از اصول ایجاد تعادل در آدمیزاد است. اگر فحش وجود نداشته باشد، آدمی دق می‌کند. از تعداد و نوع فحش هر زبانی می‌شود از اوضاع مردمی که در یک ناحیه زندگی می‌کنند، سر در آورد و رابطه بین‌شان را کشف کرد. زبان فارسی اگر هیچ نداشته باشد فحش آبدار زیاد دارد. ما که سر این ثروت عظیم نشسته‌ایم چرا ولخرجی نکنیم؟! "
نمی تونم بگم چه حسی داشتم وقتی این جملات رو خوندم... فقط بگم که کلی حال کردم. و حال مبسوط تری مینمودم اگر که خوابم نمی آمد و با هوشیاری تمام چند تا فحش آبدار حواله یکی دونفری می کردم که اساسا دق و دلی یکی دو ماه اخیرم دربیاد.
ادم های این روزهایم بی کنترل من دارن تو زمان بی نهایت من واسه خودشون جلو و عقب میرن و واسه خودشون زبون می ریزن و زبون می گیرن و من درست تو همین روزها ترجیح می دم، که سکوت کنم، حتی به قیمتی که فکر کنن بلد نیستم حرف بزنم.
اخرین باری که تو این مدت بدجوری از کوره در رفتم و یه متلک جانانه حواله یکی از اقایان دسته "مدیرجات" کردم( که فکر میکنن خدا تنها چیزی که افریده همین افتابه طلاست و اونا تنها نگهبان حاضر به یراق این آفتابه قیمتی هستند) همین چند روز پیش توی یکی از جلسات هیات مدیره بود. سر یه موضوعی داشتیم بحث می کردیم که دیدم داره خیلی افاضات تحویل منو بقیه میده و به این بهانه داره یه پالون نو تن من میکنه که خیلی ساده بهش گفتم: "ببخشید من به دلیل شرایط تحصیلی ام وقتشو ندارم که پیگیری این کار رو بکنم. ترجیح میدم وقتم بذارم سر کار خودم(منظورم رشته تخصصی خودم زبان بود که اونم میدونست من چی کاره ام)" که یه دفعه برگشت جلوی بقیه به تمسخر بهم گفت: " چه خبره انگلیسی...آلمانی؟؟؟" فقط نگاش کردم و ادامه دادم: " دیدم تو این مملکت کسی فارسی نمی فهمه، پیش خودم گفتم شاید آلمانی یا انگلیسی باهاشون حرف بزنم، بفهمن دارم چی می گم". این یارو یکی از همونایی هست که بدم نمی اد یه چند تا فحش اساسی حواله اش کنم.
خلاصه این از اوضاع ما... چاره چیه؟ هان؟ تا وقتی تو این مملکت اساس همه چی رو "دودره بازی" استواره، نصیب ما هم از این زندگی غرولند و بی خوابی و در بهترین حالتش فحش های شبانه است تازه اگه خوش شانس باشیم و روح صادق هدایتی پیدا بشه و به دادمون برسه و بهمون الهام کنه که " طفلک من می تونی یه وقت هایی فحش هم بدی ها!".

**صادق هدایت - آشنائی با صادق هدایت-نشرمرکز - فرزانه -1372

یکشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۸

ما کاشفان کوچه های بن بستیم
حرفهای خسته ای داریم
این بار پیامبری بفرست
که تنها گوش کند...
گروس عبدالملکیان
هر شعبده بازی از سه مرحله تشکیل می‌شه: شعبده‌باز یه چیزی رو نشون می‌ده، یه چیز کاملا معمولی. بعد اون رو ناپدید می‌کنه. هنوز کسی دست نزده، چون ناپدید کردن تنها کافی نیست. باید اون رو برگردونی. بعد می‌خواهید بفهمید راز کار چیه. ولی نخواهید فهمید. چون درست نگاه نمی‌کنید. البته در اصل نمی‌خواهید بفهمید. دوست دارید گولتون بزنند.

فیلم پرستیژ، کریستوفر نولان، 2006