یکشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۸


حريم روح آدمي سر جمع حرف هايي است كه نمي زند؛
واي به روزي كه روح آدم خراشيده بشه و
اون روز چه حرف هايي كه بيرون نمي ريزه
*نقل به مضمون

شنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۸

حقيقتي را كه مي خواهي بياموزاني، هرچه مجرد تر باشد، بايد هرچه بيشتر حواس را به آن جلب كني

فريدريش نيچه

هرچي مي خواين اسمشو بذارين


اون موقع ها هميشه برام آرزوي شادي مي كرد
حالا ديگه مدت هاست
كه برام هيچ آرزويي نكرده
چه اتفاقي افتاده؟
من ديگه من نيستم
يا اون ديگه هيچ آرزويي نداره؟
جايي خوندم
دوست داشته شدن
آدمو محدود مي كنه
دقيقاً منظورم اينه
آدم نبايد وابسته بشه

پنجشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۸

بودن

وقتي كه آشفته‌اي، آشفته‌اي؛ هيچ آبي هم نمي تواند آتشت را خاموش كند
لحظه‌اي هستي و ساعتي نيستي. ثانيه ها برايت ساكن و ساعت ها برايت رنج آورند
اما تو هيچ دردي نداري از رنجت؛
گاهي صدايي مي ايد، گاهي تقي
و دلت هُري جلوي پايت مي افتد
و بعد دوباره سكوت
و بعد دوباره هجمه تصورات ريز و درشت
و بعد تو هستي و انگار كه نيستي؛
چشم هايت بازند و تو خوابي
نه مي شنوي و نه مي بيني
بعد يك لحظه بي امان صداي قلبت را مي شنوي كه مي ايستد
و لحظه‌اي بعد
مثل يخ، سرد و خشك و سوزنده به خودت مي چسبي
از درون؛
و بعد دوباره گر مي گيري،
مي سوزي.
در ميان اين همه نوسان و دوران
فقط مي داني كه هنوز هستي

سه‌شنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۸

سرگردان معاني

ديروز داشتم دفتر هاي قديمي ام رو ورق مي زدم، بعد به يكي از يادداشت هاش برخوردم كه اون موقع ها صبح ها قبل از اينكه برم سركلاس، برام روي ميز مي چسبوند، يا لاي كتابهايي كه بهش مي دادم تا بخونه، مي‌ذاشت؛ :تو يكي از اون ياددشت ها اينطور نوشته بود
فقط به تو مي گويم. به تويي كه ... در زندگي هر آدمي افرادي هستند كه مثل قطار شهر بازي مي مانند، از بودن با آنها لذت مي بري ولي با آنها به جايي نمي‌رسي... اما فقط به تو مي‌گويم، ‌روزي مي ايد كه من عاشق شوم. كوچولوي عصبي و نا آرام من، بدان اگر روزي عاشق شوم، چشم هايم را مي بندم، انگاه شاخه‌هاي كاج مرطوب با رايحه بهشتيش در دست هاي من خواهند بود. تا آن روز بايد آرام بگيرم، با چشم هايي باز؛ ديگه حتي حوصله تحليل كردن رو ندارم.
من معاني رو رها كردم... خودم كه لااقل اينو بايد فهميده باشم نه؟

دوشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۸

ديشب خوابش رو ديدم. خيلي وقته كه نديدمش. تقريباً ده سالي ميشه. اون سالها كه من مي شناختش مرد سي-سي و يك ساله قد بلندي بود كه مي شد دورگه الماني -ايتايايي بودنش رو از هيكل و شكل اناتومي صورتش به خوبي تشخيص داد، باصدايي زنگ دار كه سعي مي كرد فارسي رو با لهجه فارسي حرف بزنه، درست برعكس من كه سعي نمي كردم الماني را با لهجه فارسي حرف نزنم. خواب او خاطرات سالهاي دوري رو برام زنده كرد كه مدتها بود ديگه بهش فكر نمي كردم؛
داره مياد اينجا،
نامه اش رو بعد از يك هفته باز كردم.

بازهم رابطه ها


آدم هاي خيلي کمي هستند که من حضور دائمي شان را مي خواهم. انقدر کم که نمي خواهم تعدادشان را بگويم. در مورد آدم هاي ديگه از ديدنشان خوشحال مي‌شوم، زود بهشان عادت مي‌کنم و شايد با نديدنشان مدتي اين عادت اذيتم کند؛ خودم رو که نگاه مي کنم مي بينم که ارتباطم با چيزها و آدم ها قشنگ و خيلي ضعيف است. شايد براي همين باشد که با هر شرايطي مي توانم کنار بيايم. شايد براي همين باشد که تغيير محل زندگي اذيتم نمي کند. من بيشتر آدم ها را نمي‌خواهم در عين حال اين وابسته نبودن به دنیای اطراف، اينکه هيچ لينک محکمي تو را به هيچ آدمي وصل نکند، باعث يک ترس نهفته عجيب در من مي شود پ.ن: بگذار اعتراف را تمام کنيم. من کسي که فکر مي کنم عاشقش هستم را هم براي مدت زياد دور و برم نمي‌خواهم. فکر مي‌کنم حوصله ام از بودنش سرمي رود .

شنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۸

هجرت

چند وقتي بود كه اين قطعه شعر دائم و بي دليل تو سرم تكرار ميشد. حس مي كردم خيلي به خودم و حالا و هوام نزديكه اما از اخرش خوشم نمي اومد. يعني يه جايي، يه روزي، يه وقتي نيست كه ادم از اسايش و شادي به اوج برسه؟ سبك بشه؟ پرواز كنه؟ يعني هيچي نيست كه بالاخره ادم ته دلش به خودش بگه: "اهان...همينه...همينه ...پيداش كردم"، يعني هيچي نيست كه اين همه نا رضايتي رو جمع كنه و فقط يه لحظه كوچيك احساس كنه راحت تر داره نفس مي كشه؟
از اينكه بگردم و پيله كنم كه كجا اونو خوندم يا شنيدم منصرف شدم، چون خودمو خوب مي شناسم و خدا نكنه كه اون روي من بالا بياد و به يه چيزي گير سه پيچ بدم...ولش كردم اصلاً ...اون كار خودشو مي كرد:هي تو سرم تكرار مي شد، با خودسري رژه مي رفت، گاهي سوت ميزد،گاهي بم مي شد، گاهي جيغ ميزد...و منم انگار نه انگار كه مي‌شنيدمش. بعدش... پريروز خيلي اتفاقي از لابه لاي اهنگهايي كه اغلب وقتي بي حوصله مي شم فقط روشون كليك مي كنم و نصفه مي بندمشون، كشفش كردم، اولش به روال هميشه اهنگ رو بستم...اما بعد چون به نظرم اشنا اومد دوباره روش كليك كردم و اينبار دقيق خوب گوش دادم، چند بارهم گوش دادم؛

ميگذره روزاي عمرت توي جاده هاي خلوت
تا بخواي برگردي به خونه گم مي شي تو باغ غربت
واسه ما فرقي نداره هرجا باشيم شب نشينيم
دلخوشيم به اينكه شايد سحر رو يه روز ببينيم
اخرش يه روزي هجرت در خونتو مي كوبه
تازه اون وقته مي فهمي همه آسمون غروبه

و حالا ديگه سوالم رو واضح جلوي چشم هام مي ديدم...سوال اينجا بود كه من مصداق اين شعر نيستم،‌همه چيز تو زندگيم برام مهيا است،‌خودم هم اينكار رو براي خودم كردم، پس به كسي يا به چيزي وابسته نيستم. پس... چرا انقدر اين واژه ها اينطور ملموس تو وجودم نشسته بودن و رهام نمي كردن؟
...
اين واژه ها فقط يه جرقه بودن برام...مفهوم هجرت ...اما نه به اون معنايي كه اين ها بهم نشون ميدادن...مدت هاست دارم به رفتن فكر مي كنم. شايد يكي دو سالي هست...اوايل با دوستام درباره اش صحبت مي كردم...اما بعد ديگه حتي حرفش هم نزدم...چند باري هم موقعيتش برام جور شد... يه بار يه پيشنهاد براي رفتن به جواهر ده داشتم كه خيلي عالي بود و مي دونستم كه اگه برم ديگه بر نمي گردم و... جاهاي ديگه مثل مشهد...رامسر...قشم...حتي دبي هم توي پيشنهاد ها و گزينه هاي من بودن، تنها هم نبودم...مي تونستم همراه هم داشته باشم...هم مرد و هم زن...به پاي بليط گرفتن هم رسيدم...بعد يه لحظه مكث و... برگشتم؛
راستش كيفيت اين رفتن برام مهم تره. اينكه چه جوري برم از اينكه كجا برم و چرا برم برام مهم تره. من دنبال يه دليل براي رفتنم مي گردم كه سربلند برم و اگه برگشتم سربلند برگردم؛
*امروز اين نوشته را از انتهاي كتابي خوندم
ما فقط زماني نفس مي كشيم كه از راه منظوري مشترك و بيرون از ما با برادرانمان در پيوند باشيم. و تجربه نشان داده است كه دوستي آن نيست كه در هم بنگريم بلكه آن است كه در يك راستا نگاه كنيم. ما زماني باهم رفقيم كه كمرهامان به يك طناب به هم بسته باشد و رو به يك قله صعود كنيم و يكديگر را بر آن بازيابيم. وگرنه چرا در عصر آسايش از تقسيم واپسين توشه خود در بيابان چنين به ژرفي شادكام مي شويم؟...شايد از همين جاست كه دنياي امروز رفته رفته در پيرامون ما ترك مي خورد و از هم مي پاشد. هر كس از شور آييني شعله ور است كه اين شيرينكامي نام را به او نويد ميدهد. ما همه با گفته هايي متضاد هيجان هاي واحدي را بيان ميكنيم.وجه افتراق روش هايي است كه زاده استدلال ماست و نه هدف هاي ما. هدف يكي بيش نيست...حقيقت براي انسان همان است كه او را به مقام انسانيت بالا مي برد... براي درك انسان و نيازهايش و شناختن جوهر وجودش نبايست حقيقت هاي متقن خود را در برابر هم بگذاريد. بله شما حق داريد...همه حق داريد
.هيچ توضيحي بر اين همه زيبايي برازنده نيست
زمين انسانها-نوشته انتوان دوسنت اگزوپري

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۸

آمارهاي دوستداشتني من

امار هاي صادراتي موجودات عجيبي هستند
هروقت دلشون بخوان منبع استدلال قرار مي گيرن
هيچوقت با اون چيزي كه در واقع هستند تطبيق نمي كنن
هميشه صاحبنظران يه جاي خالي رو مي ذارن براي صادرات اون اقلامي كه واجب ترند ولي اصلاً نبايد جايي ثبت بشن، اما به محض اينكه لازم باشه، بايد سه سوت خودشون رو نشون بدن يا حتي ساخته بشن
هر وقت بخواي مي توني به نسبت تاثيري كه مي خواي بالا و پايينشون كني و اب از اب تكون نخوره، فقط بايد كارادم رو راه بندازن
پايه اساس احساسي دارند و نمي توني دو تاشون رو از دو جاي مختلف جمع كني كه با هم تطبيق كنن
اغلب وسيله اثبات يا تكذيب عملكرد يه جماعتي هستند و در واقع كاربرد اصليشون همينه
همشون داراي اعتبار هستند و مهم نيست كه كدوم مرجع داره ارائه شون مي كنه، فقط بايد اسم آمار روشون باشه

پي نوشت: مطمئن نيستم كه بايد خوشحال باشم يا نه، چهره شاداب و ذوق كودكانه رئيسم رو كه به ياد مي ارم، ظاهراً بايد به خودم ببالم و پر در بيارم. چرا كه نتيجه كار من در دو روز گذشته روي مجموعه اي از آمار صادرات و بررسي نرخ هاي ارز و مقايسه انها و درآوردن نسبت انها باعث شده بود كه او اماري رو توي اتاق تهران ارائه بده، كه180درجه خلاف امار وزير بازرگاني و معاونش در امور صادرات و تجارت باشه و اونا حرفي براي دفاع از خودشون نداشته باشند و به اصطلاح خودمون اساسي كم بيارن. وقتي عصر خبرش رو تو يكي از خبرگزاري ها خوندم،‌ حس كسي رو داشتم كه خيلي اتفاقي گذرش به يه وبلاگي افتاده باشه و فقط يه چيزي خونده و رد شده...انگار نه انگار كه اين خبر...اين اتفاق نتيجه كار خودم بود...كارم درست بود ... انقدر درست كه دكتر چنان شاد و ذوق زده ماجرا رو براي يكي ديگه از مديرها و جلوي بقيه همكارام تعريف مي كرد واون يكي مدير يه نگاهش به من بود و يه نگاهش به دكتر و مونده بود كه چي بگه. اخرش هم رفت توي اتاقش و وقتي داشت در رو مي بست يادش افتاد كه بايد يه چيزي بهم مي گفت..."افرين!آفرين!كارت خوب بود"(بعد صداي كوبيده شدن دراتاق به هم به عنوان حسن ختام و بعد پرده افتاد)و من چي كار كردم؟؟؟...فقط تونستم سكوت كنم،‌ شايد هم يه لبخندي زدم، اينو اصلاً يادم نيست...اما بيشتر خجالت كشيدم...درست مثل همون موقع كه سر كلاس هاي دانشگاه نوشته هام، ترجمه هام، كارهاي تحقيقي ام، گزارش هاي شفاهي‌ام و خيلي چيزهاي ديگه‌اي كه يه پاي من توش بود، بين استادها و بچه هاي ترم بالايي دست به دست مي شد و من خودمو گم و گور مي گردم تا آب ها از آسياب بيفته...و بعد هم رفتم پشت ميزم مشغول يه كار ديگه شدم؛

چرا من هيچ چيزيم به ادم ها نرفته...همه چيزم برعكس بقيه است؟
شايد...شايد...شايد... چون مي دونم هيچ چيزي دائمي و پايدار نيست، هان؟
چه مي دونم؟ من لعنتي هيچ چيزيم به آدم ها نرفته؛

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۸


آنان مرا در نمي يابند؛
من دهاني براي اين گوش ها نيستم.
روانم آسوده است و روشن چون كوهسار بامدادي؛
اما آنان سردم مي پندارند و سخره گري با شوخي هاي ترسناك .
اكنون مرا مي نگرند و خندانند،
اما با آن خنده از من بيزار نيز هستند.
خنده هاشان سرد است.

فريدريش نيچه

در نظربازي ما بي خبران حيرانند
من چنينم كه نمودم دگر ايشان دانند

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۸

و امروز هم...

بعضي موقع ها ادم ها دلشون مي خواد كه فراموش كنن، هرچيزي رو، فرقي نمي كنه؛ گاهي هم به هر وسيله اي هم متوسل ميشن، شنگوليات، ‌انواع مسكن ها و دراگ و چيزي كه باعث بشه فراموش كنن؛ اما من هميشه درست مواقعي كه تو درستي و غلطي كارم شك مي كنم، چشم هامو مي بندم و تصوير ذهني ام رو بارها و بارها مرور مي كنم. بعد هدفمو ميارم جلوي چشمم و مي ذارم كنار تصويرهاي ذهني ام. تمام بعد از ظهر تا الان دائم به خودم پيچيدم كه يك نكته... فقط يك نكته اشتباه تو كارم پيدا كنم...اما نتيجه تمام اين جنگ و جدل هاي دروني فقط اين بود كه نفسي رو كه تو سينه ام حبس كرده بودم، بدم بيرون و به خودم بگم "چقدر خوب پيش رفتم تا الان". بله... من تقريباً به همون چيزي كه توي عيد بهش فكر كردم و اول دفترم نوشتم، رسيده ام، تو دو ماه فقط. فقط يه كم ديگه مونده ،اما... نمي فهمم اين تنش ها از كجا مي ان؟ اين تنش ها، اين اعتراض ها... اينا تو فكر من نبودن، آخه؛
معتقد بودم بهترين و سريعترين راه كاميابي اينه كه آدم وانمود كنه كه به آهنگ ديگران ميرقصه، اما باطناً زورق خودش رو پيش مي بره. من فقط همين كار رو كردم، بر اساس اين تفكر مجبور بودم كه اون چيزي رو كه بهش فكر مي كردم و براش برنامه داشتم، پنهان كنم. وقتي اين تصميم رو گرفتم، فكر مي كردم، يعني مطمئن بودم كه درك خواهم شد، حداقل به خاطر ارزشي كه فكر مي كردم وجودم ممكنه براي ديگران داشته باشه... اما كجاي اين مسير رو اشتباه كردم؟ اصلاً اشتباه كردم؟ اگر اشتباه بوده...پس چرا هدف من با تصويرهاي ذهني ام منطبق شده اند؟
دلم گرفته...فقط به اين دليل كه توي اين مسير احتياج به به همراه داشتم، كسي كه فقط كنارم باشه. اما حالا فقط خودم هستم. مي دونم و مطمئنم كه دارم درست پيش ميرم، پس چرا انقدر احساس تنهايي مي كنم؟
ديروز تو اوج اون شلوغي ها تو دفتر كارم، درست وقتي كه داشتم خودم رو آروم مي كردم كه شخصيت جديدي رو كه اونجا حاضر شده تحليل كنم و بدونم كه چطور راحت تر مي تونم حضورش رو بپذيرم، اين ادم بين واژه هايي كه به كار مي بردم و لحن صحبتم ازم پرسيد: خسته نمي شي انقدر جدي هستي؟
هوم!!!؟ جدي بودن خستگي داره؟؟؟ نكنه از بس كه جدي بودم تبديل شدم به يه هيولاي ترسناك ؟ هان؟
چي كار بايد مي كردم كه نكردم؟ يا نه، چكار نبايد مي كردم كه كردم؟عادت ندارم خوب قبل از اينكه كاري رو انجام بدم اونو تعريف كنم... هر كسي يه جوريه خوب...فهم اين موضوع براي اطرافيان من انقدر سخت و ثقيله؟
هميشه توي اين موقعيت ها مي گفتم چيزي كه مهمه "من"ام، پس گور پدر بقيه. اما الان چي دارم مي گم...؟ الان فقط آزرده ام، از كسي يا كساني آزرده ام كه فكر مي كردم دركم مي كنن... كه اگر روشم رو نمي پسندن، حداقل مي تونن نتيجه رو ببينن... نكنه چون تغيير كردم، يا نه بهتر بگم نشون دادم كه تغيير كردم، و چون اين تغيير سريع بوده و نفس گير...‌نتونستن اونو بفهمن و هضم كنن...؟ نكنه... نكنه...نكنه...؟
فشار عصبي اي كه از ديروز بهم وارد شده انگار خلم كرده...تو سرم پر صداست... پر سواله... حاضرم هر كاري بكنم كه اين صدا ها خاموش بشن... اين سوال ها گم بشن...اما نمي شه... نه نوشتن كمك مي كنه، نه حرف زدن...وقتي مي نويسم خواننده اي نيست كه بخونه و وقتي حرف مي زنم، شنونده ام خسته ميشه از اين همه اشفتگي و پرشاني...امشب برعكس ديروز تصوير كسي توذهنم نيست كه بخوام سرزنشش كنم يا سرش داد بزنم يا بخوام خودم رو براش اثبات كنم، امروز ...فقط... فقط دلم گرفته، همين؛

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۸

دلگيرم



دلگيرم از خودم... از دوستم... از همكارم...از رئيسم...
امروز هركسي از راه رسيد يه چيزي بهم گفت.
امروز دلگيرم، چون خودم رو توي همون هياهوي چند روز پيش كشيدم كنار كه متهم به حق حساب گرفتن نشم... اما امروز به جاش متهم به حب و بغض توي روابط كاريم شدم. من امروز به شعورم شك كردم. به تشخيصم و به نحوه عملكردم، به طرز فكرم، من گذاشتم يه داور بين دو تا مقوله خوب تصميم بگيره و خودمو راضي كردم كه راي داور رو هرچي كه هست بپذيرم، تو وضعيتي كه ميلم چيز ديگه اي مي گفت و عقلم هم چيز ديگه اي ميگه؛
امروز شخصي كه دفعه اولش بود منو ميديد و داشت در مورد كارم باهام حرف مي زد، به من گفت: چرا انقدر تو قوي هستي، خيلي ها خوششون نمياد كه قدرت نظر تو رو و مرتبه اي رو كه تفكرت توي كارت داره به چشم ببينن. نه اينكه نخوان... فقط خوششون نمياد، بعد وقتي پرسيدم چرا؟ و اينكه ايا بايد اين رفتارم رو تعديل كنم، گفت:‌‌شايد مي ترسن...شايد ...كامل توضيح نداد برام؛ من ‌فقط بهش گفتم من كاري براي ايندسته ادم ها نمي تونم بكنم، غير از اينكه سكوت كنم. چون رفتار من دائماً اونا رو دچار سوء تفاهم مي كنه،‌ گفتم من كه نميتونم همونطوري فكر كنم كه ديگران ازم انتظار دارن و همونطوري عمل كنم كه اونا ازم مي خوان؛ فقط نگاهم كرد و لبخند تلخي زد؛
امروز همكارم مي گفت كه نظراتت رو براي خودت نگه دار، لازم نيست به همه بگي كه چطور فكر ميكني، حتي لازم نيست راه درستي رو كه به نظرت مي رسه به ديگران بگي؛
اون يكي مي گفت اگه انقدر محكم حرفت رو نزني كمتر متهمت مي كنن كه تو راي يه گروه رو با سكوتت يا كلامت مي زني اگه حرف هم بزني بازم متهمت مي كنن چون تو هدف پيكان همه اي، از هر سطحي و از هر گروهي؛
و ...
و امروز رئيسم ازم خواست كه غير مستقيم براي انتخابات هيات مديره ازش حمايت كنم، چرا چون فكر مي كرد نسبت فاميلي من با يكي از مديرها مي تونه وسيله تبليغات براش باشه... واقعاً نقش و حضور فكري من انقدر مهمه كه خواست و عملكرد خودم اين وسط گم بشه؟
من حرف كدومشون رو باور كنم؟
نمي فهمم ... نمي تونم درست فكر كنم؛
اما حرف يكيشون دلم رو بدجوري سوزوند... در حقم بي انصافي كرد،‌من لايق اين بي انصافي نبودم؛
آيا فقط به اين دليل كه توي كار طرف كسي رو كه فكر مي كردم مي شناسمش،‌ نگرفتم و گذاشتمش با تمام برتري هاش بين بقيه هم رتبه اي هاش محك بخوره ... كه خود واقعيش ديده بشه(وهمينطور هم شد) و فقط به خاطر اينكه نظر مثبت و منفي اي روي كارش ندادم كه خود مديرها درباره اش تصميم بگيرن، لايق اين تندي و سرزنشم؟ آيا من بايد امكان مقايسه شدن رو از ديگران مي گرفتم چون فقط ته دلم مي خواستم كه با كسي كار كنم كه فكر مي كردم باهاش راحت ترم و مطمئن بودم كه از پس كارم بر مياد؟ آيا چون به خودم تذكر داده بودم كه: "هي! حواست باشه ها! تو توي اين قضيه تصميم گيرنده نيستي" لايق اين اتهام هستم كه تو كارم حب و بغض داشتم؟ آيا وقتي تمام امروز صبحم رو داشتم با سوال هاي مستقيم و شك برنينگيز ته و توي تصميمات يه جمع رو در مي آوردم كه اگه مجبور شدم تو يه مسير كاري باهاش قرار بگيرم، با اطلاعات باشم نه اينكه مثل بز اخوش دائم سرمو تكان بدم و بگم چشم، بايد به شخصيتم، به روحيه ام، ‌به اخلاقم، به فكرم و به احساسم حمله بشه؟
نه، ‌اين بي انصافيه...چرا پل هايي رو كه من توي اين مدت براشون ساختم نديدن؟ چرا وقتي از روش رد شدن يا دارن رد ميشن ، يه نگاه زير پل نمي ندازن،‌ببينن... بابا ....جاي پاي من اونجا،‌اون كنار... هست... فقط كافيه خوب ببينن...چرا وقتي من دارم فوندامت كار رو مي سازم، ‌به جاي اينكه بياد و نظارت كنن، بيل و بر مي دارن و مي افتن به جون بنا و طراح...؟ اين بي انصافيه؛
من امروز خودمو كشيدم...كشيدم كنار كه سر راه كسي نباشم، كه همكارم نرنجه،‌ كه دوستم نرنجه،‌كه رئيسم نرنجه... من امروز خودمو كشيدم، كه ديگه اصلاً نباشم... كه اصلاً ديده نشم، كه ديگه حرفم يا حتي نگاهم اثري نداشته باشه. كه نظرم نباشه، ‌كه فكرم نباشه، ‌كه "من" نباشم... من امروز خودم رو از همه چي خط زدم
اينه كه مي گم به شعور خودم شك كردم
نمي فهمم ... واقعاً نمي تونم درست فكر كنم؛ فردا بهش فكر مي كنم. فردا حتماً يه فكر بهتر به نظرم مي رسه، ‌يه راه بهتر؛ من فردا يه آدم ديگه ام، پس حتماً روشم براي حل مشكلم با روشم در امروز فرق ميكنه... فردا بهش فكر مي كنم؛

یکشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۸


در جامعه امروز ما به اختيار گرفتن زمان ديگران از مصاديق ابراز قدرت است؛
گاهي از اين در اختيار گرفتن مفهوم مالكيت نيز برداشت مي شود.
و اين اغاز يك فرهنگ سازي است...
مثبت؟
يا
منفي؟

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۸

بعد از هیاهوی این چند روز گذشته
دیشب بالاخره خوابیدم
اما ...
حال کسی رو دارم که یه فس درست و حسابی کتک خورده و الان تنها به این دلیل روپاست که باور کنه هنوز
زنده است
هیچ چیزی مثل این قطعه شعر منو شارژ نکرد؛ چقدر بعضی واژه ها سحر آمیزند:

سلام قابیل گرامی!
نگاه کن، ببین، مثل من ببین!
مثل من باران را بخواه وگرنه از دعای ماه محروم خواهی ماند
نپرس چرا هیچ دردی، دردم نمی کند، من خود را از شدت درد به شفا رسانده ام
تا کی ِبدَوَد این نقطه و باز من در سطر دیگری به خواب دایره؟
من از خنده بی خیال خار، به دوات دریا و گهواره گل سرخ رسیده ام.
اصلاً می دانی عشق چیست؟
من هم نمی دانم!
لب خوب است، پیشانی، پهلوی ولرم گونه، گفتگو، رو، مو، هو، او...!
همین است که شبنم و شمشاد به دیدنم می ایند
من شادمانی خالص خردادم به صبح شمال
من خودم هستم، خودِ خودم هستم.
علف
علاقه به آب را از من اموخته است
پس به انها که پشت پرده پنهان شده اند بگو
من راضی به مرارت شما نیستم، زحمت نکشید ...!
سنگ به شیشه این پنجره می زنید که چه؟
سهم من از این جهان
حتی یک پنجره هم نبوده است
اشتباه نکنید، تمام جهان از من است
هنوز یک نفرشان در کوچه ایستاده است
خواهشاً(هرچند غلط است)اما خواهشاً به او بگو: سنگ که ثروت نمی شود، قابیل من!

سید علی صالحی

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۸

امروز خيلي دردم اومد


چقدر ادم ها زود احساس خودشون رو فراموشش مي كنن
يا نه بهتر بگم چقدر اتفاق هايي كه در زندگي ادم مي افتن و در لحظه هايي هم مي افتن كه انتظارشون رو نداريم، احساسمون رو تغيير ميده؛
يه كم مسخره است، ديروز نگران بودم كه چطور بايد بين دو تا خوب داوري كنم، امروز دارم خودم رو محاكمه مي‌كنم كه چرا نتـونستم(و نه اينكه نخواستم)جلوي يه بازي بچه گانه رو بگيرم و بعدش مجبور نشم شاهد خنده هاي مستانه كسي باشم كه حاضره به خاطر نشون دادن چهره خوش ساختي از خودش يه جمعيتي رو با تمام ويژگي ها و نيازها و توانايي هاشون زير پا له كنه؛ امروز من به خاطر... نميدونم...عبارتش رو پيدا نمي كنم...امروز من به خاطر جايگاه كاري ام و محدوده اختياراتم باعث شدم كه شرمنده اصول اخلاقي خودم بشم؛
قسم مي خورم كه تمام تلاشم رو كردم...
احساسم رو پس زدم و فكرم رو كشيدم وسط واون چيزي رو كه فكر مي كردم درسته گفتم و محكم هم گفتم و از اون چيزي كه گفتم شجاعانه دفاع كردم
اما...
همه چي با يه تلفن لعنتي عوض شد؛
يك هفته هست كه نخوابيدم، مي دونستم يعني فكر مي كردم كه امروز اين كار كه تموم بشه، مي تونم يه چرت راحت بخوابم. منِ ساده دل، مثل هميشه فكر مي كردم، مي تونم دنيا رو به ميل خودم بسازم، اما اينبار نشد، نتونستم؛
جايي خوندم كه:
دردآورترين لحظات در زندگي وقتيه كه به آدم چيزي ثابت ميشه كه اصلاً فكرش رو هم نمي كرده
يادم رفت كه تو اوج سرمستي از كار بايد اماده هرچيزي مي بودم... من دارم تاوان فراموشي ام رو ميدم نه؟

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۸

لبه تيغ


چرا گاهي ادم درست و غلط كارش رو نمي دونه؟ يعني نمي‌تونه بگه كدوم كارانجام دادنش درسته و كدوم كار انجام ندادنش؛ چيزي كه سخت ترش هم مي كنه اينه كه فكر تو، حرف تو، راي تو-در هر جهتي كه تو به كارش بندازي- باعث بشه كه اتفاقي رخ بده يا نده؛ اونم نه تو زندگي خودت فقط، بلكه تو زندگي ديگران
اگه توي يه جنگل بودم و سر يه دوراهي، حتماً از راهي مي رفتم كه خلوت تره و بتونم از سكوتش و آرامشش بيشتر لذت ببرم، اما اين دوراهي كه دو سه روزي هست سرش گير كردم، يه جورايي عين هم هستند، اصلاً انگار با يه نقشه ساخته شدن، از يه جنسن؛
هنوز
هيچ اتفاقي نيفتاده
اما،
اما فردا قطعاً مي افته.
امروز حُرم آتشي رو احساس كردم كه هميشه ازش فاصله گرفته بودم. اتشي كه اگه خودم رو نسوزونه، گرمم هم نمي كنه. توي دلم چيزي هست كه نمي تونم درست بيانش كنم. اما الان همين مني كه هميشه چند برابر ديگران زبون دارم و اگر فكر كنم چيزي درسته، يك كلمه از حرفم كوتاه نمي ام، از بيان اون چيزي كه تو دلش هست وا مونده؛ درست و غلطي وجود نداره كه بخوام بينشون انتخاب كنم، و همين موضوع رو پيچيده تر كرده، اينطوري بگم كه من بايد نظرم رو درباره دو تا پيشنهاد يكسان و مناسب ارائه بدم. دو تا پيشنهادي كه يكيش تا هشتاد درصد جلو رفته و به پاي قرارداد رسيده و يكي ديگه فعلاً در حد پيشنهاده و تازه از راه رسيده، ‌اما انقدر قوي هست كه جايي براي فكر كردن توي اون بيست درصد بقيه براي خودش باز كنه. و من، بايد، بين اين دو تا داوري كنم، طوري كه نه سيخ بسوزه نه كباب. كبابي كه در كار نيست البته، ‌اما سيخ اگه بسوزه دستي رو هم كه اونو تو دستش گرفته مي سوزونه و بدجوري هم مي سوزونه؛
داوري ؟ من؟
سخته، خيلي سخته.
اينكه ادم ادم باشه...
با تمام دغدغه هايي كه يه ادم داره...
بعد با فكرش درگير هم باشه...
بعد...
بياد، بخواد توي اين درگيري دو تا چيز رو كه از نظر خوبي شبيه هم هستند با هم مقايسه كنه
بعد
نظر بده كه كدوم ...
كه كدوم بايد باشه و كدوم نباشه...
سخته، خيلي سخته.
اي كاش مي شد احساس ادم اين وسط حذف بشه!
دقيق تر بخوام بگم: احساس ادم و خاطرات ادم
فرقي نمي كنه، احساس و خاطرات ادم مي تونه كاري باشه يا حتي شخصي ،
و اين مورد كاملاً كاريه.
اين كار، داوري كردن، احتياج به يك منطق سفت و سخت داره؛
و كلامي كه تنلاليته اش تغيير نكنه، نلرزه، واژه هاش پيوسته باشه،‌قوي باشه...
نرم باشه در عين اينكه محكمه...
و شيوا باشه درعين اينكه مستدله...
و دليل رو آذين فكر آدم بكنه كه نتيجه اش بشه، پيشنهادش؛
اي كاش امروز از من نمي خواستند كه نظرمو بدم!
امروز تصويرهايي كه جلوي چشمم رژه مي‌رفتن، دائما دست احساسم رو مي‌گرفتن و جلو مي‌كشيدن
و من با خشونت سعي مي كردم اونو به عقب هل بدم؛
امروز دائم در كشاكش با خودم بودم كه مطمئن بشم كدوم كار به صلاحه و كدوم كار اخلاقيه،‌بي فايده بود. يكي بايد اين وسط كناربره. نسخه هردوانه اينجا جواب نمي ده؛
توي بد تله اي افتادم با خودم
سوال اينجاست:

چطور ميشه بين دو تا خوب، بهتر رو انتخاب كرد؟

دوشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۸

يادآوري


اگر آدم ها در زندگي با شهامت نباشند، به خودشان و به ديگران خيانت مي كنند
و
اگر دنبال آن چيزي كه دوست دارند، نروند، حتما با اين كارشان به خودشان و به ديگران ظلم مي كنند
به خودم يادآوري مي‌كنم:
هميشه سعي كن به خودت تكيه كني، نيرويي در خودت نهفته است، كه اگر كشف شود، ديگر، نيازي به ديگران نيست

شنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۸

*ديروز جمعه بود


بله، ديروز جمعه بود. مي دونم كه جمعه هم روز خداست، اما راستش من اصلاً از جمعه ها خوشم نمي اد. درست همون حسي رو نسبت بهشون دارم كه يه زن به هووش داره، البته منظورم زني اِه كه خودش نرفته باشه براي شوهرش خواستگاري
داشتم مي گفتم، دوستشون ندارم، چون فرداي تمام جمعه ها شنبه است و من بايد مثل يه ادم بزرگ وظيفه شناس و پروفشنال برم سر كارم و پشت ميزم بشينم و فكر كنم كه الان من يه مديرم يا يه كارمند. بعد هم كه فرق اين دو تا رو خوب شيرفهم خودم كردم، سرم رو بندازم پايين و يه چند تايي "چشم" بچه خر كن حواله بعضي ها كنم كه دست از سرم بردارن و بذارن همون گاليله اي بشم كه قبلاً بودم و گردي كره زمين رو كشف كردم. اما يه جاي اين برگشتن به حقيقت وجودي خودم يه اشكال كوچولو داره و اون اينه كه گاليله اي كه زد زير حرفش و جونشو نجات داد "مرد" بود و من مرد نيستم؛
خلاصه اينكه براي كسي كه بيشتر اتفاق هاي مهم زندگيش تو يك شنبه ها و سه شنبه هاش افتاده، و مرد هم نيست، جمعـه ها يه جورايي احمقـانه و مزخـرف به نظر ميـاد، چون مجبور ميشه تو خونه بمونه، خانم بشه و وظايف خـونه‌داريـش رو انجـام بده كه اين براي منـي كه ازهفت روز هفته هشت روزش رو سرگرم نبرد تهمتنانه با جنس اخوانِ ...اِه، هيچ معني اي نداره جز عذاب اليم؛
بعضي موقع ها تو خوشبينانه ترين مواقع كه يه كم خلقم سرجاشه به خودم مي‌گم كه تو حتما اشتباهي شدي، دختر خانه شدن يا خانم شدن يه كم زيادي براي من چيزه... يعني چه جوري بگم... ادبيش ميشه اين: قالب مناسبي براي من نيست ، يا نه اگر هم قالب مناسبي هم براي من باشه، دوست ندارم اين قالب رو نشون هر كسي بدم كه از كنارم رد ميشه و سعي مي كنه به من بفهمونه كه روش زندگيم غلطه يا اوني نيست كه بايد باشه يا دوستانه بهم بگه كه سر جام قرار نگرفتم با هر مزخرف ديگه‌اي كه روزها كم نمي‌شنوم؛خوب كه فكر مي كنم مي بينم كه من الان بايد يه خونه بزرگ مي داشتم با يه حياط بزرگتر و پر از درخت‌هاي كاج و هميشه بهار و يكي دو تا بيد مجنون خوشگل كه يه نيمكت دنج هم زيرش مي‌ذاشتم و بعد از ظهر جمعه كه مي‌شد بعد از يه آب‌پاشي حسابي كه بوي خاك و اجر‌بهمني هاي سرخ رنگ رو خوب دراورد، يكي دو ساعتي بي مزاحمت وقت خودم رو روي يه شاخه محكم از همون درخت ها مي‌گذروندم و براي خودم حالي مي كردم اساسي؛شايد يه كم دير به اين فكر افتادم و گرنه قطعاً الان صاحب چنين خونه‌اي بودم، بگذريم؛
خلاصه اينكه اين ژست خانم بودم اصلاً به ما نمياد. اما از ترس سقلمه هاي بعضي ها ، من جمله بعضي از دوستان ارمانگرامون ترسيديم از اتيش به پاكردن...دوستام اين اواخر صراحتاً بيانيه صادركردن كه اگه همينطوري بخواي ادامه بدي و شيطنت كني، اخرش رو دست "مادرجان"ات مي موني‌ و مي‌ترشي. منم ترسو... ( مادر جان من كه طفلي ظاهراً مشكلي با ترشيده شدن من نداره...) اصلاح مي كنم: منم بي عار... در خوشبينانه ترين حالت سيب زميني از من رگ و ريشه‌اش بيشتره...اما يه كم تازگي ها نگران شدم...ظاهراً اوضاع انقدر فجيع و نارنجي هست كه رئيس‌هاي نازنينم به فكر افتادن كه جلوي غرق شدن اين جزيره گنج روبگيرن؛
چندروز پيش انگار همينجا نوشته بودم كه دارم يه سري از كارهاي نمايشگاه نفت و انجام ميدم نه؟ اره گفته بودم... از اون 5 روز نمايشگاه 2روزش رو بيشتر نرفتم و سعي كردم يه كم خودمو بگيرم و به بعضي ها بفهمونم كه بابا منم مي توانم اون روي "مديريت"امو نشون بدم، مثل شير؛ القصه، صبح ها ساعت 9-10مي‌رفتم نمايشگاه و بعد ازظهرها هم تا زنگ نخورده جيم مي شدم. تو يكي از همين روزها كه ناچاراً بايد جلوي چشم چندتايي از آقايان ظاهر مي شدم، اتفاقاً داشتم با يكي از همكارام كه اونم اتفاقاً مرد بود، ناهار مي‌خوردم كه يه دفعه رئيس جانم نزديك شد و گفت:"اين كارت عروسي‌ها چيه چاپ كردي؟ اونم طلايي!" تا اومدم به خودم بيام كه چي بود و چي شد و چي گفت و چي شنيدم، حرفشو زده بود و رفته بود؛
كارت عروسي؟
منظورش از كارت عروسي همون بروشورهايي نبود كه من براي نمايشگاه سفارش داده بودم؟ به حدي شوكه شده بودم كه فقط تونستم بلند بخندم...به جاي اينكه قيطريه رو...ببيخشيد، قيصريه رو به آتيش بكشم. تو اين گيج و ويجي ام يه نگاهي به اون همكارم انداختم كه كه طفلكي از خجالت است شيرين كاري مردك 50ساله سرشو انداخته بود پايين و خودش رو با موبايلش مشغول كرده بود كه نگاهش به من نيفته. برعكس او، يكي دو تا از بچه هاي اون يكي شركتمون يه پسره شيرين عقل هم جزءشون بود، اين جوك بزرگ و مزه پراني بي‌نظير رئيس جان رو شنيده بودند و برام دست گرفته بودند كه چي؟ من كارت عروسي‌ام رو دارم ميدم دست خلق ا...؛
درادامه ماجرا نه آتيشي به پا شد و نه تخت جمشيدي ويران، اما نتيجه اخلاقي اين ماجرا برام اين بود كه...
اگه قراره روزي دكتري بشم كه به خودم حق بدم حق زندگي اجتماعي يكي ديگه رو زخمي كنم اونم فقط با يه جمله مسخره و فقط به جرم اين كه زن هست، موفق هست و يه زبون داره كه صدتا مرد رو يك جا مي كنه تو جيبش و در مياره و تو اين موقعيت اجتماعي هردم بيل هر دم كلنگ كه دوست و دشمن ادم معلوم نيست، تونسته گليمش رو سالم از آب بيرون بياره، اون مدرك دكترا رو خودم ميريزم تو... تو... مي‌ريزم دور؛
من عاشق يك‌شنبه ها و سه‌شنبه هام هستم. چون توي يكي از همين روزها فهميدم كه من يه جزيره گنجم كه اگر بي‌موقع كشف بشم، ديگه اوني نيستم كه بايد باشم و اون مسووليتي رو كه به عهده دارم ديگه نمي توانم درست انجام بدم. مسووليت من اينه كه خودم باشم، خودي كه وقتي بهش نگاه مي كنم شرمنده خودم نشم؛

من به اين جمله اعتقاد دارم كه ميگه:
هر چیزی که تو را نکشد، مطمئناً قوی ترت می‌کند

جمعه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۸


وقتی که روح تلخ می شود تلخ می ماند. کاری نمی توان کرد. تلخی انگ است. داغ است و مهر و نشانه ست. می ماند. می شود هویت انسان. مانند رنگ چشم. هرچند رنگ چشم دنیا را رنگی نمی کند ولی تلخی... تلخی تصویرهای تلخ می سازد. تلخی تصویر واقعیت است. تصویر روی شیشه ی مات تو، وارونه، کوچک تر از واقع

ابراهيم گلستان