پنجشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۸

خيام اگر ز باده مستي، خوش باش
با ماه رخي اگر نشستي، خوش باش
چون عاقبت كار جهان نيستي است
انگار كه نيستي، چو هستي خوش باش

چهارشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۸

توي اين چند روزه دو نفر بهم گفتن كه چرا انقدر فلسفي به زندگي نگاه مي كني؟ چرا فكر مي كني هر كي هرچي بهت ميگه، يه چيزي پشتش داره كه اونو به تو نمي گه و تو وظيفه داري اون چيزي رو كه نمي گه، كشف كني؟
و من چه جوابي دادم؟
گفتم: زندگي از نظر من همه‌اش فلسفه است. توي اين زندگي هر كسي بايد مانيفست خودش رو داشته باشه.
واقعا نمي دونم كه آيا اين همه يكدنده بودن تو اين زندگي لازمه؟
امروز هفتم مرداده. روز تولدمه. روز آرومي رو شروع كردم اونم از 4 صبح. ديروز اما هر لحظه اش غافگير شدم، از چپ و راست حادثه بود كه بر سرم فرود مي اومد، اما راستش مطمئن نيستم كه خوشم اومده باشه يا نه. در نتيجه تمام ديشب رو غير از يكي دو ساعت به خودم پيچيدم و بعد هم صبح با دل درد و اضطراب درست مثل كسي كه منتظر كتك بعدي هست و نمي دونه، كي و كجا بايد دوباره تحملش كنه، ‌از سر جام بلند شدم.
ماجرا از اين قرار بود كه ديروز بعد از مدت ها با يكي از مديرها صحبت كردم. بعد از مدت ها كه مي گم، ‌دقيقاً ‌از چهار ماه پيش. فروردين ماه امسال من پيش بيني خودم رو از وضع موجود شركت گفتم و شنيدنش براي اين ادم تلخ بود و در نتيجه متهمم كرد به بدبيني و اينكه هيچي راضي ات نمي كنه و چند تا چيز ديگه كه نتيجه همه اينا فرو رفتن توي لاك سكوت بود تا وقتي كه پيش بيني من درست از اب در بياد.
ديشب كه بعد از مدت ها خودش بهم زنگ زد، مطمئن شدم كه حالا وقتشه كه حرف بزنم. نيمساعتي فقط مي پرسيد و من جواب مي دادم. اخرش كه داشت قطع مي كرد، ‌فقط بهش گفتم وقتي من اينا به شما مي گم ناراحت مي شيد ولي مي دونيد كه براي چيزي كه پنج سال تنهايي ساختم، دلم مي‌سوزه... خلاصه چيزايي رو كه اون روز بهم گفته بود جلوي چشم هاش آوردم. همه گله هاي منو سر صبر گوش داشت و بعد گفت: "هيچ جايي مديرها نمي ان همكاراشونو به خاطر كارمنداشون رها كنن، حتي اگه حق با اونا باشه و همكاراشون گند بالا آورده باشن".
من دركي از اين نوع مديريت ندارم.
اگه نتونستم خودم رو با شرايط كاري اينجا وفق بدم، فقط يه دليل داره. اونم فقط اينه كه اول مي پرسم و بعد اگه جوابي براي پرسشم داشتم، يه قدم بر مي دارم. بعد قدم بعدي... بعد قدم بعدي...فرقي نمي كنه كه از كي بپرسم. مي پرسم وجواب مي‌خوام. دنبالش مي‌گردم. اشكال كار منه كه براي يه كار كوچيك كه مي‌خوام انجام بدم، ساعت ها فكر مي كنم. تو نود درصد موارد عالي عمل مي كنم، توي اون ده درصد هميشه يه راهي براي برگشت و اصلاح براي خودم باقي مي ذارم.
اما طرز تفكري كه ديشب اين آقاي مدير به من نشون داده اگه نود درصد جواب بده، اما اون 10 درصدش كه گند زده مي شه توش، ديگه با هيچي پاك نمي شه.
بعد حالا تصور كنيد كه يكي از اين جماعت هر لحظه در صدد اختراع يه گند بزرگ باشه، ‌اونم با نهايت اعتماد به نفس و تو از قضا انقدر باهوش هستي كه بتوني اونا رو و فكر پشتشون رو تشخيص بدي، ولي نتوني بگيشون. يه دفعه به خودت مياي كه اي دل غافل تو زندگي تو و بقيه يه تپه سالم و تميز به جا نذاشته، ضمن اينكه روحت كثيف مي‌شه،‌ قلبت زنگار مي‌گيره و وجدان كاريت زير سوال مي‌ره و حتي گاهي حيثيتت و پاكي اخلاقي‌ات.
اينا رو امروز نوشتم كه يادم بمونه اگه امروز وارد مرحله جديدي از زندگي شدم، اگه دلم مي خواد خودم اختيار زندگيم رو به دست بگيرم و خودم بسازمش، نذارم به يه جايي برسم كه نتونم به عقب برگردم. تا حالا چنين اتفاقي برام نيفتاده. هروقت اشتباه كردم، اين قدرت رو هم داشتم كه اعتراف كنم و برگردم و اصلاحش كنم.
اما اين روزها خيلي سخت از چيزي مطمئن مي شم. كمي شكاك شدم. دور و برم پر از آدمهاي رنگ وارنگ هست كه هر كدوم خواسته‌ها و رفتارهاي متفاوتي دارند. درك كردم كه تاثير اونا توي اين زندگي انگار اجتناب ناپذيره... يا نه درست تر بگم، غير قابل پيش بيني‌اِه، اما عده‌اي تو تقسيم بندي آدم‌هاي زندگي من جا مي‌گيرن و عده‌اي فقط عابرن... تا بيام اينو تشخيص بدم،‌ درست مثل اينه كه سي هزار فرسنگ زير دريا رفته باشم و چيزايي رو تجربه كرده باشم كه مدت ها -عمدا- خودم رو از اونها دور كردم و اونوقته كه شوكه مي شم.
انگار تو اين سالها هر چي سنم بالاتر رفته، تحمل غافلگير شدنم هم كمتر شده.
حافظ هم امروز همينو بهم گفت:
با مدعي نگوييد اسرار عشق و مستي / تا بي خبر بميرد در درد خود پرستي
عاشق شو ار نه روزي كار جهان سرآيد/ ناخوانده نقش مقصود از كارگاه هستي
دوش ان صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم / با كافران چه كارت گر بت نمي پرستي
در گوشه سلامت مستور چون توان بود / تا نرگس تو گويد با ما رموز مستي
عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ / چون برق از اين كشاكش پنداشتي كه جستي

سه‌شنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۸


امروز داشتم اينو مي خوندم، تمام مدت به اين فكر مي كردم كه اين آيا چنين حس هايي در منم هست؟
فردا تولدمه. مرداد ماه رو هميشه دوست دارم. نه اينكه روز تولدم توي اين ماهه، نه. اما احساس آرامش دارم. انگار...انگار... يه چيزي هست كه فقط مال خودمه... گرممه، از هميشه شاد ترم، دوست دارم تو آفتاب دراز بكشم و نسيم خنكي از لاي پنجره به صورتم بوزه. بوي علف و آجر بهمني هاي سرخ و نمناك بعد از آب پاشي حياط، بوته گل سرخ باغچه و گلدونهاي شمعدوني و حسن يوسف محبوبم كه يك عالم گل داده... اينا همه مال منن.
فكر نمي كنم فردا با امروز تغيير چنداني بكنم. اصلاً چنين احساسي ندارم. من هنوزم همون آدم قبلي هستم به اضافه تمام ديوانگي هاي خاص خودم كه تا اطلاع ثانوي قصد ندارم تمومشون كنم.
ز اخترم نظري سعد در رهست...

جمعه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۸

هر آنچه كه هستي، بهترينش باش!
اگر نمي‏تواني بلوطي بر فراز تپه‏اي باشي، بوته‏اي در دامنه‏اي باش ولي بهترين بوته‏اي باش كه در كناره راه مي‏رويد.
اگر نمي‏تواني بوته‏اي باشي، علف كوچكي باش و چشم انداز كنار شاهراهي را زيباتر كن.
اگر نمي‏تواني نهنگ باشي، فقط يك ماهي كوچك باش ولي بازيگوش‏ترين ماهي درياچه!
اگر نمي‏تواني شاهراه باشي، كوره راه باش.
اگر نمي‏تواني خورشيد باشي، ستاره باش.
همه ما را كه ناخدا نمي‏كنند، ملوان هم مي‏توان بود.
در اين دنيا براي همه ما كاري هست.
كارهاي بزرگ و كارهاي كمي كوچكترو آنچه كه وظيفه ماست، چندان دور از دسترس نيست.
و بدان اهل حقيقت و معرفت، هرگز با بردن و باختن اندازه‏ات نمي‏گيرند.
زندگي يك تماشاخانه است، صحنه يك تئاتر و ما بازيگران آن هستيم، اين مهم نيست چه نقش داشته باشي، مهم اين است كه خوب آن را بازي كنيم.
همه مي‏خواهند بشريت را عوض كنند، دريغا كه هيچ كس در اين انديشه نيست كه خود را عوض كند.
تو اين چنين نباش، بهترين خودت باش. اصلاح و تغيير از خود آغاز كن، كمي جا باز كن پوست بينداز، پيله رها كن.
چرا آدم ها موقعي كه مي‌خوان تصميمي رو عملي كنن دچار ترديد مي‌شن؟ هر دليلي كه داشته باشه و هر توجيهي كه براش بتراشيم، مردد بودن حس خوشايندي نيست. ساعت... روزها... گاهي سالها روي يه موضوعي فكر كردي، براش برنامه ريزي كردي،‌همه شرايط رو پشت سر هم چيدي كه يه وقت مو لاي درزش نره...اما...
...اما درست موقعي كه مي خواي عملي اش كني، اين درد به جونت مي‌افته. مي دوني چي مي‌خواي، مي‌دوني چي برات خوبه، اما... هزاربار يه جاده رو مي‌ري و بر مي‌گردي...هزار بااااار؛ اما هر بار درست وقتي كه فقط يه قدم، فقط يه قدم باهاش فاصله داري، مي‌كشي عقب، مي‌زني زير كاسه-كوسه خودت. بعد يه گوشه تنهايي پيدا مي‌كني و خودتو حتي از ديد خودت محو مي‌كني... بي هيچ صدايي...
من يه راه حل خوب براي اين درد پيدا كردم كه زياد خوشايند نيست. اما كاملاً جواب مي ده. يه بچه كوچيك رو تصور مي كنم كه به هر دليلي بايد يه داروي تلخ رو بخوره...اما تمام نيروش رو جمع مي كنه كه از خوردن چيزي كه دوست نداره فرار كنه. بغض مي كنه، گريه مي كنه، جيغ مي زنه، فريادش به هوا مي ره...اما فايده‌اي نداره... اين كارهاش تاثيري رو مامانش نمي ذاره... مامان بهش نزديك ميشه...بعد اونو مثل يه گنجشك كوچولو تو دست‌هاش مي‌گيره...يه پاش رو روي پاهاي كوچيكش مي ذاره كه زياد تكون نخوره... و بعد...دارو رو توي دهانش مي ريزه؛ با بي رحمي تمام!!!
منم ياد گرفتم كه مامان خودم باشم. چيزي رو كه فكر كنم برام خوبه و بايد داشته باشم، به قيمت دست و پا زدن خودم، به قيمت درگيرشدن با خودم اين كار را انجام مي‌دم. راه حلم يه كم...O-: اما 100%جواب ميده...((:
اما بايد تمرين كنيم كه يه چيزايي رو بدون اينكه براي خودمون مشكل كنيم و براي بدست آوردنشون رنج بكشيم، بدست بياريم. حداقل وقتي سر يه اتفاق ساده، خودشون، سر راهمون قرار گرفتن.
ما همیشه صداهای بلند را می‌شنویم، پررنگ ها را می‌بینیم، سخت ها را می‌خواهیم؛ غافل از اینکه خوب‌ها آسان می‌آیند، بی رنگ می‌مانند و بی صدا می‌روند.
دارم تمرين مي كنم كه اينو ياد بگيرم.

چهارشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۸


سارتر در مقدمه "شهر باريك" در توصيف «فاصله‌گذاری برشت» می‌نويسه:
"فرض کنيد جمعی دانشمند مردم‌شناس سفر کرده‌اند به بيابان دوردستی در آفريقا، و از دور به بررسی حرکات عجيب و غريب قبيله‌ای گم و نامکشوف خيره مانده‌اند؛ بعد، نزديک و نزديک‌تر می‌شوند، و ناگهان بهت‌شان می‌زند و می‌گويند: «اين‌ها که خود ماييم!»"
*نمی‌دانم و دوست ندارم به آن چه که همیشه اذیتم می‌کند فکر کنم دوست دارم حداقل یک مدتی خودم باشم بدون فکر به تمام حقایق مزخزف که مثل پیچک از وجودم بالا رفته و فکر کنم ریشه هایش به وجودم آسیب رسانده اینکه همیشه باید منتظر مراحل باشم تا طی بشه یا از قبل بدونم که هر رابطه ای به کجا میره نه اگه قبول دارم آدمم باید فرصت کشف به خودم بدم.
*اين نوشته پاسخي هست به يكي از نامه هاي من. كمي بعد تر حتماً مطلبي در مورد روابط بين آدم ها خواهم نوشت.

پنجشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۸

باید بیاموزی که منصرف شوی. باید یاد بگیری که دست بکشی. باید آن‌چه را که می‌خواهی رها کنی. باید بدانی که در جایی و زمانی باید که تسلیم بشوی. این اصل تمدن و پروسه‌ متمدن شدن است. به همین دلیل فرهنگ‌پذیری، مسیری است صعب و خشن و آموختن مالامال ناخرسندی دارد.

زیگموند فروید

سه‌شنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۸

اگر از من بپرسی، شاید بشود از روی نقاشی یک نفر یا موسیقی یک نفر یا دستخطش و یا احتمالاً زاویه دوربین عکاسیش به حسش توی یک لحظه خاص یا نسبت به یک موضوع خاص پی ببری. اما پای کلمه که وسط می‌آید ، بازی‌ها پیچیده‌تر است برای نمایاندن حواس آدم‌هایی که بلدند بنویسند.
قرار نیست آنکه می نویسد ، همان نوشته را زندگی کرده باشد هم. قرار نیست آن که می نویسد، همان حسی را خواسته باشد بیافریند که تو درکش کرده ای. قرار نیست که یک نفر، درست بگوید یا راست بگوید یا دروغ بگوید و ناراست. یکی می نویسد، چون نیاز دارد که بنویسد و خوانده شود. همین . بازی ساده ایست.
از بین آنچه می خوانی و می شنوی و می‌بینی، آنی را بردار که کامل ترت کند، که ایمن ترت کند ، که شادمان ترت کند و برای این همه، لازم ‌است، واجب است که مانیفست زندگی خودت، داستان خودت و روش خودت و مخلص کلام : خانه زیستی خودت را داشته باشی .
از کلمات و گوینده کلمات، قهرمان نساز. بت نخواه که داشته باشی. هر بتی تاریخ مصرف دارد.

از طرف يك دوست

جمعه، تیر ۱۹، ۱۳۸۸

باز از اون روزهايي اه كه نمي دونم چمه...يعني مي دونم ها، فقط نمي‌خوام باورش كنم.
مي‌ترسم.
از ديروز اين ترس افتاده به جونم و رهام نمي‌كنه. از بس كه همه چيز داره خوب پيش ميره. بي نقص و بي چون و چرا. همين هم منو مي ترسونه.
خودم رو مثل قناري غم باد گرفته اي مدام كوبيدم به در و ديوار خونه و به جز براي كارهاي ضروري از اتاقم بيرون نيومدم.
راستش تو ذهن هميشه مشكوك من "بي رحمانه" اين جا افتاده كه هروقت ديدي همه چي به طرز رويايي و دلپذيري او كي و روبه‌راهه ، بهش شك كن.
اما...
اما ته ته دلم نمي‌خوام بهش شك كنم، حتي يه ذره؛ حتي اگه يك روياست؛ هيچ دلم نمي‌خواد تموم بشه. اي كاش اگر روياست، هيچوقت بيدار نشم ازش.
شايد نبايد زياد به خودم سخت مي گرفتم. احساس مي كنم تو سينه من به جاي يه قلب احساساتي يه پادگان پر از وايكينگ هاي وحشي جا گرفته.
لعنت به من كه مي‌خوام همه چيز بي نقص و كامل انجام بشه. شايد بايد اجازه مي‌دادم كه حادثه ها از روز اول غافگيرم مي‌كردند نه اينكه من پيش بيني‌اشون كنم. اونوقت، وقتي مثل حالا كه اتفاقات پي در پي هيجان زده ام مي كنند، شايد، انقدر بي پناهانه نمي ترسيدم.

چند ساعتي هست كه خودم روي تختم انداختم و دارم سارتر رو با تمام واژه‌ها و فلسفه هاي عجيب و غريبش قورت مي‌دم و بعد وسط‌هاش كه ميام به خودم استراحت بدم و چيزهايي رو كه خوندم هضم كنم، يعني درست اون چند دقيقه‌اي كه دوباره خودم مي‌شم، دوباره اين ترس لعنتي مثل سكر شراب از نوك پاهام شروع ميشه و مثل برق تو تمام بدنم پخش ميشه... و هي اين سيكل ادامه پيدا كرده تا همين الان.

از تمام سرك كشيدن هاي امروزم دو تا از عبارت هاي سارتر بد جور به يادم مونده:

اول اينكه "ديوانه ها حقيقت را مي گويند. يك حقيقت بيشتر وجود ندارد: افتخار زندگي كردن".
دوم اينكه "وقتي دوستت خواهم داشت كه مغلوبت كرده باشم. آسوده باش. من مبارزه خواهم كرد. در اين مبارزه پيروز خواهم شد. شما زن ها چيزي جز قدرت و زور را دوست نداريد".

به قول يه بنده خدايي سر بزرگ ماجرايم هنوز زير لحاف است.
حالا دارم براي سارتر.
آرام باش عزيز من، آرام باش
حكايت درياست زندگي
گاهي درخشش آفتاب، برق و بوي نمك، ترشح شادماني
گاهي هم فرو مي رويم،چشمهايمان را مي بنديم، همه جا تاريكي است
آرام باش عزيز من
آرام باش
دوباره سر از آب بيرون مي آوريم
و تلالو آفتاب را مي بينيم
زير بوته اي از برف
كه اين دفعه درست از جايي كه تو دوست داري طالع مي شود

شمس لنگرودي

چهارشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۸

آدمهای قوی (اکثرا) مثل انبردست می‌مونن. خیلی از مشکلات سخت و عجیب غریب و حل می‌کنن. اما به چیزهای لطیف که می‌رسن، یا از دستشون می‌دن یا لهشون می‌کنن.
گاهی دوستی در کنار ماست که برای بازی آمده است. با او تپه ای می سازیم و به هم کوبیدن در ها ناگهان به ما می‌فهماند که آرامش ما به پایان رسیده است. از خجالت سرخ می‌شویم و تظاهر می‌کنیم که حواس مان حسابی متوجه تپه است. سعی می کنیم توجه دوستمان را از آن صداهای وحشی که در خانه طنین می اندازد پرت کنیم. با دست هایی که یک باره لخت و خسته شده اند به دقت چوبهای کوچکی را در آن توده خاک فرو می کنیم. کاملا مطمئنیم که در خانه دوستمان هرگز دعوایی برپا نمی شود.در خانه دوستمان همه آرام و مودب اند. بعد یک روز با آرامش خاطر کشف خواهیم کرد که در خانه دوستمان هم دعوا راه می افتد. در همه خانه های زمین دعوا راه می افتد. کلماتی که بزرگترها رد و بدل می کنند برایمان قابل درک است چون پا به نوجوانی گذاشته ایم ولی دیگر برایمان اهمیت ندارد. حالا برایمان بی تفاوت شده است که در خانه آرامش حاکم باشد یا نباشد. حالا می توانیم موضوع دعواهای خانوادگی را تعقیب کنیم و مسیر ومدتش را پیش بینی کنیم. دیگر از آن نمی هراسیم. درها به هم کوبیده می شود و از جا نمی جهیم.
فضیلت های ناچیز
ناتالیا گینزبورگ
گاهی چقدر "روح"محتاج فرصت هایی ست که در آن "هیچ کس" نباشد
دكتر شريعتي