پنجشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۹۶

دلم براي عشق تنگ شده است.

عشق باشد

و عاشق باشي 

و جايي در انتهاي جاده ايستاده باشد تا تو برسي.

سرگيجه


گاهي كه به سريال شهرزاد و مشخصاً رابطه شهرزاد و قباد فكر مي كنم، دلم به عنوان يه ناظر براي قباد مي سوزه


قباد تنهاست و به عنوان يه آدم پر از سوال هايي كه هيچوقت پاسخي ندارن


وقتي آدم عاشق كسيه، بارها و بارها و به بهانه هاي جور و ناجور به عشقش فرصت مي ده؛ بارها اشتباهاتش رو مي بينه اما نديد مي گيره، بارها تلاش مي كنه، بارها مي بخشتش و از هر امكاني بهانه اي مي سازه براي با هم بودن و دوباره ساختن. اما شهرزاد چنين شانسي رو هيچوقت به قباد نميده. حتي لحظه اي هم به اين موضوع فكر نمي كنه.


قباد خيلي تنهاست؛ هم پيش خودش هم در برابر عشق؛ عشق مقابلش قرار گرفته و او هيچ سهمي ازش نداره


#همينطوري_يهويي

افسردگي زنگوله اي


هفده سالم بود كه جول و پلاسمونو جمع كرديم و براي اولين بار تو اين همه سال طعم استقلال از خانه پدربزرگ رو چشيديم

البته نه با صلح و صفا و خشك و خالي.

با قهر و دعوا و كتك كاري هايي كه از دوسال پيش تا همين آخريا به كوچكترين بهانه اي تكرار مي شد. اما به نظرم آخرين دعواها بايد تير خلاص بوده باشه. خيلي با جزييات يادم نيست اما تا مدت ها از اينكه ديگه مجبور نبودم، ببينمشون، يه نفس راحت مي كشيدم

هركدوم از خواهر و برادرا پرت شدن يه گوشه شهر و حتي دنيا و طبيعتاً ما بچه ها هم رفتيم دنبال پدرومادرهاي خودمون

تقريباً يه سال پيش كه مادربزرگم فوت كرد، بعد از بيست و شش سال همه دور و هم جمع شدن... چه جمع شدني!!! 😖

يعني تمام اختلافات گذشته رو به بچه هاشون منتقل كرده بودن و اون وسط رسماً تبديل شده بود به ميدون ياركشي و بعضاً دعواهايي با ريشتر پايين و متلك هاي في خالدون سوز(!) طوري كه من شخصاً از روز سوم دوباره برگشتم تو غارتنهايي خودم و به مامان خانم گفتم من فاميل نمي خوام

به جرات مي گم تو اين جمع تنها آدم بي طرف مامان من بود. همون كسي كه هفده سال تمام با اينا (واقعا تحملشون كنار هم شكنجه استزندگي كرده بود. جداي از بيست روز - يك ماهي كه پذيرايي مامان بزرگ رو تا زمان مرگش كرد، گوشش رو حرفاي اين قوم بست و به كسي هم اجازه نداد پشت سر اون يكي جلوش حرف بزنه. حتي خود منم پاي يه سري از جروبحث هاي مراسم دفن و ختم بودم اما دائماً شنيدم ازش كه: *زندگي ارزش اين حرفا رو نداره*.

حالت كارخونه اي من يه اصلي داره و مي گه: *برای حالگیری احتیاجی به منطق نیست، همین که طرف مقابل نتونه در لحظه جواب بده کفایت کرده و حتی زیاد هم هست* وقتي اوضاع بغرنج ميشه، مامان خانم افسار اولين كسي رو كه مي كشه، منم. مامانم (شايد از روي شناخت قبلي، شايد از روي تجربه، حالا هرچي) در واقع اجازه نداد ما بيست - بيست و پنج نفر تو اون مدت بازي يك نفر مشخص رو بخوريم و به موقع جمعمون كرد و اون مراسم با كمترين تلفات ممكن تموم شد


ريشه ماجرا از اين قراره كه من يك عمويي دارم كه خير سرش تحصيل كرده است و پونزده سال از من بزرگتره و كوچكترين عضو يك خانواده نه نفري. همين كوچكترين عضو (!) يك عمر دمار از روزگار همه از خواهر و برادر و عروس و دامادها درآورده. دو تا تاكتيك رفتاري اساسي داره؛ در واقع فقط هم از همين دو روش استفاده مي كنه، اما نتيجه اش واقعاً وحشتناكه:

روش اول :

خودشو مي زنه به دست و پاچلفتگي و فلاكت و مريضي و در مواردي با چاشني خودزني؛ در همين حالت تا يكي بهش نزديك ميشه، تا دستي به اين حجم آشفته بكشه، شروع مي كنه، به بدگويي هاي نامحسوس كه پايه اختلاف هاي وحشتناك و ريشه دار مي شه و به دعوا ختمش مي كنه.

روش دوم:

درست وقتي همه خسته و لت و پار از يك دعواي بزرگ يا يه اتفاق ناجور مثل مراسم فوت كسي هستن و هر كدوم يه گوشه افتادن و ديگه كسي به اين آدم توجه خاصي نداره، شروع مي كنه به حركات رو در رو؛ علني متلك  هاي ناجور به دخترا و پسرها مي گه؛ يا سر يه چيز بي خودي دعواي بدي در حد فحش و يقه گيري و كتك كاري راه ميندازهو البته اين كار و با آدمايي شروع مي كنه كه بقيه باهاشون رودرواسي دارن يا جلوي آدمايي مي كنه كه غريبه هستن و تازه به خانواده اضافه شدن. و باز به دعوا ختمش مي كنه.


در هر دوي اين وضعيت ها انقد تاثير وجود اين جاندار مهرطلب كه به هر بهانه اي فقط حرفش اينه كه " فقط من مهمم، پس همه تون فقط بايد به من توجه كنين" مخرب و هولناكه كه تا آدما ميان به يه بهانه اي دور هم جمع بشن، ميزنه و متلاشيشون مي كنه. و البته عموها و عمه ها و دخترعمه ها و پسرعمه هاي خودشونم از اين داستان بي نصيب نموندن(تا اين حد مخرب!).


همه اينا رو گفتم كه به اينجا برسم، كه من اين چند روز به خاطر جوشي بودن خودم و تحمل پايينم  تو مراسم فوت پسرعمه جوونم شركت نكردم. اما همين آدم ديروز داشته دوباره شروع يه جنگ خانوادگي رو رقم مي زده كه برادر من جلوشو مي گيره و در نطفه خفه اش مي كنه.

و صد البته با ادبيات خودش 😱🤒

(البته چون اطرافيان حساسيت منو مي دونستن و از قبل بهشون گفته بودم كه "من تكليفمو با اين فاميل مشخص كردم"، نيومدن مستقيم برام تعريف كنن؛ از زير پچ پچ ها و پي ام ها و اس ام اس هاي يواشكي و سر آخر زنگ زدن عمه ام فهميدم كه ماجرا چي بوده)


پ ن.:

١)

نتيجه منطقي

اگه بعضي پدرمادرها و حتي خواهر و برادرها تو دوران بچگي از تكنيك *تودهني* درست استفاده مي كردن، تو پنجاه و چند سالگي اون بچه، نسل سوم مجبور نمي شدن به خاطر ته مونده آبروي خانوادگي جلوي عروس و داماداي نسل دوم، با عنوان تخريبچي  آماتور از تكنيك خنثي كردن بمب ساعتي با نگاهي به شيوه هاي كلاسيك خاردار استفاده كنن.

٢)

هر بار كه به يه بهانه اي يكي از فاميل رو ديديم و ازمون پرسيده چي شد كه انقد از هم دور شديم، جوابش اين بوده: " به خاطر اين تحفه زنگوله پاي تابوت" اما چي ميشه گفت به خاطر اين تف سربالا و عقل نداشته جمعي.

٣)

انقد فضاي ذهني خانواده نسبت به هم تيره است كه توهم برشون داشته كه همه خانواده هاي مرتبط و غير مرتبط هم همينطورين؛ درصورتي كه اينطوري نيست و بقيه دارن زندگيشونو مي كنن. آدم وقتي تو دود باشه، چيزي غير از دود نمي بينه. تازه وقتي از ماجرا فاصله مي گيره، خيلي چيزا واسه تماشا پيدا مي كنه كه قبل از اين حتي فكر نمي كرده ممكنه وجود داشته باشن، اينجاست كه دچار افسردگي زنگوله اي ميشه.