دوشنبه، دی ۰۹، ۱۳۹۲

بعضي وقتا حتي اگه كسي علني به شعورت توهين كنه،
فقط دلت مي خواد راهتو كج كني و بري
هر جا كه شد
كه نبيني
كه نشنوي
ديگه حتي سعي هم نمي كني، بهش بفهموني كه مي فهمي، داره، چه كار مي كنه

درد كه سنگين باشه، از يه حدي كه بگذره، آدم فقط سِر مي شه.

دوشنبه، دی ۰۲، ۱۳۹۲

مي خوام دوباره نوشتنو شروع كنم.
اينكه خسته ام و به اين دنيا و روزاي خوشش اميدي ندارم، چيز تازه اي نيست.
اينكه فكر مي كنم، اينجا... تو اين كشور دارم خفه مي شم، چيز تازه اي نيست.
اينكه دلم مي خواد برم... هر جا كه شد... فقط برم... چيز تازه اين ميست.
اما نوشتن شايد بتونه يه كم ارومم كنه
قلبم درد مي كنه
همه چيز زندگيم ريخته بهم
انگار كليد مغزم و خاموش كرده باشن
درست شدم شبيه اين اينترنت تو اين روزا كه هر وقت دلشون مي خواد بازه و هر وقت دلشون مي خواد شلنگشو مي بندن
امروز اينو نوشتم
مي خوام سعي كنم زبانم قوي بشه

There is no freedom in the world, except in the mind

هيچ آزادي در دنيا نيست، مگر در ذهن انسان باشد

سه‌شنبه، آذر ۱۲، ۱۳۹۲

گاهي فقط يك "جواب سلام" ساده ي ساده ي ساده، تمام رشته هايي رو كه ريسيدي،‌ جلوي چشمات پنبه مي كنه.

نمي دونم من بلد نيستم مثل آدم بزرگا رفتار كنم يا آدم بزرگا قانوني يا تبصره اي براي پذيرش من تو جمع خودشون ندارن

دوشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۹۲

ما را به سخت جانی خویش این گمان نبود...
 
یه وقتایی وقتي عرصه بهت تنگ مي‌شه،‌ ديگه نه دست و پا می زنی نه تلاشی می کنی، نه تقلا مي كني كه به يه ریسمونی، شاخه اي، علفي، چيزي، چنگ بزني كه لااقل از اين وضعيت بيرون بيايي....فقط نفس بریدی دیگه.
زمان برات بي معني مي شه... چشم باز مي كني، مي بيني در جا زدي. سِر شدي... حتي ديگه خودتم - اون چيزي كه قبلا بودي- نمي شناسي... يادت نيست اصلا.
بعد يهو يكي اين وسط پيدا مي‌شه و حرفاي چند سال قبل خودتو از زبونش تو قالب استدلال و طرز تفكر و حكم قطعي اش مي شنوي... اونوقته كه فقط حال الان منو پيدا مي كني.
خنده دارش (يا نمي دونم چي اش) اينجاست كه تو كلي ليچار و شِر و وِرِش رو به جونت خريدي، اما از شدت قحطي آدم سنگ صبورش هم هستي تو اين وضعيت.

یکشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۹۲

بعد از سالها كه سكوت مي كني و راه خودت را مي روي،‌ درد بزرگي است كه به خاطر دلت مجبور به اثبات هر آنچه بشوي كه هستي و نيستي
فكر مي كنم
مشكل اين روزهاي ما اين است كه
گوش شنوايي نيستيم
جاي همديگر فكر مي كنيم
جاي همديگر حكم مي كنيم
جاي همديگر تصميم مي گيريم
جاي همديگر ...
نسل بدبختي هستيم كه زورمان به تقدير و سرنوشتمان نمي رسد و عرضه ي تغييرش را نداريم و از هم انتقام مي گيريم.

به قول عليرضا روشن
در ِ قفس را باز بگذار
پرنده
اگر به تو عاشق باشد

بر شانه‌هايت مي‌نشيند!