چهارشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۹۵

آزادي

با خوشحالي اومد دم ميز دخترا و داشت باهاشون سر عكس هاي نمايشگاه بحث مي كرد
نگاه كردم ديدم هر كدوم از دخترا دارن يه چيزي بهش مي گن
يكي مي گفت: مي بينم از وقتي داري جدا زندگي مي كني، جوون شدي ها
اون يكي مي گفت: آب رفته زير پوستت
اون يكي ديگه مي گفت: چه تيپي زدي
برگشت رو به همه گفت: فقط يه هفته ديگه و خلاص. ديگه آزاد مي شم.
يكي از دخترا گفت :  مهرش چقدر بود؟
گفت : ٥٥٠ تا سكه
دوباره پرسيد: همه شو دادي بهش؟
گفت:  يه خونه و ماشينمو و ١٢ ميليون نقد؛ بالاخره اونم تو اين زندگي سهم داشته و زحمت كشيده
دوباره پرسيد: آخي چطور دلت اومد؟؟؟ شما مردا همه تون همينيدا
گفت: نگو اينطوري، ازش بدم كه نمياد. دوستش دارم اما خودمو بيشتر دوست دارم. اين يه تصميم بين خودم و خودش بود. همين. حالام راضي ام

"نشستي همه جيك و پوك زندگيتو واسه اينا تعريف كردي؟؟؟"

داشتم مي رفتم طرف سالن كنفرانس، به خودم كه اومدم اين جمله رو مستقيم بهش گفته  بودم و همه يهو ساكت شدن.

فيلم بردار و برنامه سازمونه. قبل از عيد تو يكي از جلسات چند دقيقه اي باهاش حرف زده بودم. بهم گفته بود اختلاف دارن و تو رفت و برگشت هستن. اون موقع مي گفت كارشون به گير دادن به رنگ تيشرت و مانتو و مدل مو و گوشي موبايل و چك كردن و پاييدن همديگه رسيده بوده اما حالا (اون موقع كه داشت واسه من تعريف مي كرد) تو صلحن.
مي گفت محدود كردن ها و نپذيرفتن هاي واقعيت ها كارشونو بعد از ٦-٧ سال به اينجا رسونده. بهش گفتم: بشين باهاش حرف بزن. حرف زدن سوء تفاهم ها رو برطرف مي كنه.

اين روزا بس كه از اين داستانا مي شنوم، كنترلي رو اعصاب خودم ندارم. كوچكترين حرفي ولو ربطي هم به من نداشته باشه، اگه به گريه ام نندازه، مچاله ام مي كنه.
تو منطقي ترين حالت هام فكر مي كنم، آدم ها وقتي بر اساس تصويرهاي ذهني شون به هم نزديك مي شن، از چيزهايي كه بعداً توي رابطه  شون- هر نوعش -از هم كشف مي كنن، ابتدا شوك مي شن... بعد انكارش مي كنن... بعد شروع مي كنن به تلاش براي تغيير دادن همديگه و آخر سر كه هيچ چيزي واسه خراب كردن براي هم باقي نذاشتن، تصميم مي گيرن راهشونو از هم جدا كنن. 

موقع رفتن شنيدم كه گفت: "امشب مي خوام تو كانالم بنويسم، سلام آزادي"