سه‌شنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۹۵

تو گرما و تب بعد از ظهر بطري آب رو كه بردم طرف لب هام، تصوير جلوي چشم هام فيد شد به تصويري كه پشت ميزش نشسته بود و داشت با من حرف مي زد.
داشت سعي مي كرد قانعم كنه...
مي گفت: "من تو همه زندگي آدم خودداري بوده ام. به اين ليوان آب نگاه كن... من تو اوج تشنگي و گرماي كوير اين ليوان آب رو جرعه جرعه مي خورم... اما در برابر تو اصلاً اينطور نبودم... اصلاً اينطور نيستم. نتونستم... نمي تونم. به من نگاه كن... مي خوام بدوني، تو بزرگترين شانس و ريسك همه زندگي من بودي..."
دوباره تصوير فيد شد به زمان حال و اشك هايي كه ديگه بند نميومد. 
همه اش به خاطر يك جرعه آب...