پنجشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۹۵

تغییر

عصری دخترخاله ام زنگ زد بهم. می خواست یه چیزی رو تو گوشی اش تنظیم کنه... و شارژ اینترنتشم براش چک کنم. 
ظهری هم اس ام اس داده بود بهم، ولی من خواب بودم ندیده بودمش.

داشتم مسیر تنظیماتشو براش می نوشتم که خودش زنگ زد.
سلام و احوال پرسی و از این حرفا... گفت چی کار می کنی؟ 
گفتم: خوبم راستی صبحی رفتم موهامو کوتاه کردم.
گفت: یعنی زدیش؟؟؟ واقعاً؟؟؟ تو هیچوقت از این کارا نمی کردی؟
گفتم: تو که منو می شناسی... محتاط هستم، اما اراده کنم، در لحظه انجامش می دم.
گفت: حالا چقدر زدیش؟
گفتم: کوتاه کوتاه... یه ده سانتی شد...
گفت: وای!!!؟؟؟
گفتم: چهارشنبه با همکارم رفتم یه جایی که ناخناشو درست کنه، بعد از سالنش خوشم اومد همونجا وقت گرفتم و امروز رفتم. اصلا هم نمی شناختمشون.
گفت: الان به مامانم بگم چی کار کردی، میگه یاد بگیر ازش.
گفتم: خو یادبگیر... چی میشه مگه؟

دیگه نگفتم، زندگی و لذت زندگی به همین تغییرهای کوچک و ساده است. همین که احساس کنی، تغییر کردی و سعی کردی که بهتر بشی، ارزش داره. 
بهش نگفتم، که هشت -نه ماه زمان زیادیه که آدم به حدی برسه که باور کنه (و قبول کنه) حالا که زنده است، باید زندگی کنه و مثل زنده ها رفتار کنه. باید مکان های جدید و آدم های جدید رو تجربه کنه و کارهایی بکنه که هرگز نکرده. باید ... باید... بتونه سیکل های معیوب زندگیش رو متوقف کنه، اگه که می خواد زندگی کنه.