پنجشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۹۵

فروشگاه

به ندرت پيش مياد عصباني بشم اما وقتي عصباني مي شم، خيلي حس بديه ... خودمم نمي خوام به اون لحظه برسم يا حتي بهش فكر كنم 😱
در واقع احساس خشم تو ذات و خميره من نهفته است، اما خيلي كم پيش مياد كه نشونش بدم؛ اصولاً صبرم در ارتباط با ديگران به خصوص در بعد اجتماعي زياده؛ مثلاً ديدين مردم دوست ندارن تو صف وايستن يا پشت چراغ قرمز يا چه مي دونم تو مطب دكتر؟؟؟ من صبرم واسه اين جور چيزا زياده...وايميستم، سكوت مي كنم و لبخند مي زنم.  اما امروز تو فروشگاه يه خانمي درپوش آتشفشانمو تو يه لحظه ورداشت؛ از روي لج بازي هم اينكارو كرد.

من و مامانم هر دو ماه يكبار مي ريم خريد؛روز خريدمون تا آخر سال مشخصه. مي دونيم مثلاً تو شش بار خريد در سال بايد چي بخريم. مامانم هميشه چك ليست داره اما  يك درصدي هم مي ذاريم واسه شيطنت دوتايي و كشف و امتحان محصولات جديد. خريد هر دو ماه يكبار يعني حجم زيادي بسته و قوطي و جعبه... 

مامانم گفت:  "تو برو تو صندوق تا من يه چرخ ديگه بزنم ببينم از ليستم چيزي جا نمونده"
 گفتم:  "چه كاريه؟ صف مال همه است ديگه. برو ببين ديگه چي مي خواي منم همينجا وايستادم." بعد چند دقيقه ديدم  چك ليستشو پر كرد و اومد طرفم. جلوي صندوق آخر يه نفر وايستاده بود و خريداش مثل ما زياد بود اما فقط يه نفر بود. بعد از من هم يه آقاي مسني اومد دو تا شيشه روغن زيتون و يه بطري روغن مايع برداشته بود. ديدم معطل ميشه تا من كارم تموم بشه. 
ازش پرسيدم: "خريدتون فقط همينه؟"
گفت: "آره همينه." 
گفتم: "پس شما بيايين جلو حساب كنين معطل نشين."
كار اون آقا كه تموم شد، كسي پشت من نبود. نصف خريدامو چيدم رو ريل كه اون خانمه اومد. اولش ديدم داره با احتياط عمل مي كنه؛ به روي خودم نياوردم. يه جوري ايستادم كه سبدمو ببينه كه هنوز نصفش خالي نشده؛ اما انگار كه لج كنه با سرعت بيشتر جنساشو چسبوند به خريداي من. ديدم كه حلب روغنشو گذاشت جلو و بقيه رو چيد پشتش كه من زورم نرسه با دست هلشون بدم عقب. ريل كه حركت مي كرد، جنساي اون داشت ميومد جلو و سبد من هنوز پر بود. 
صندوقداره صداش در اومد. گفت: "اينام مال شماست؟"
گفتم: "داره مي بينه كه كار من هنوز تموم نشده."
خانمه گفت: "اين خانم مكث كرده سبدشو خالي نمي كنه "
گفتم: "ببخشيد كه وقتتون تلف شد!!!"
ديد كه اژدهاهه داره دود مي كنه، خودشو كشيد عقب و شروع كرد به الكي حرف زدن با شوهرش. تيپ هاي شخصيتيمون شبيه هم نبود. اونا از نوع لباس پوشيدنشون معلوم بود كه نگاهشون به مني كه يه شال سفيد و شلوار جين و كتوني تنم بود چيه. دقيقاً تو صورت شوهره خوندم داره با چه بغضي نگاهم مي كنه. لابد تو دلش هم گفت، اين كه وضعش معلومه. واقعاً صلاح نبود بحث كنم. اما دلم مي خواست بشورمش و پهن كنم رو بند. 
حالش نبود. ته اين دعوا معلوم بود كه چي ميشه. 
به مامانم گفتم: "تو برو اونور اينا رو بذار تو سبد تا من حساب كنم"
 تا اينو گفتم ديدم با عجله بقيه خريداشو گذاشت رو ريل و با حركت ريل اومد چسبيد به دوتا بسته آخر من. صندوقداره هم ديگه  قاطي كرد. بهش گفتم: "اين دو تا رو حساب كردي؟" 
گفت : "آره"
اومدم طرف مامانم ديدم داره مي گه:  "اينا هنوز جناساشونو از تو سيني جمع نكردن. "
شوهره گفت: "من ميرم ماشينو بيارم دم فروشگاه."

هيچي نگفتم. فقط خشمگين نگاهش كردم. 
فايده نداشت با يه جاندار بي شعور بحث كنم.

#بي-شعوري