دوشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۵

عدالت و حقيقت

صداش هنوز تو گوشمه... روي تخت دراز كشيده بودم... تلفن زنگ زد... همونطور كه به سمت تلفن مي رفتم، از شكاف لاي پرده  نگاهي به بيرون توي حياط انداختم... برگ هاي درخت كهنسال حياط سرخ سرخ بود...بوي خاك مرطوب تو اتاق پيچيده بود...گوشي رو برداشتم.

-   "الو..."
صداي نفسش رو خوب مي شناختم. كشيده و ممتد...
- "الو...؟"
--"سلام"
-"سلام"
و باز هم صداي نفس كشيده و ممتد...چند لحظه اي گذشت.
-"چيزي نمي خواي بگي؟"
--" نه"
-"خب...پس..."
فهميد كه مي خوام قطع كنم. به تندي گفت:
--"نه...صبر كن..."
-خب؟...(كلافه تكرار كردم) خب؟"
--"چشماتو ببند..."
-"چي؟"
--بستي؟...(مكث) بستي؟"
-"آره"
--" حالا نگاه كن! چي مي بيني؟"
- "چي مي خواي بگي؟"
--(مصرانه)" چي مي بيني؟"
-(كلافه)"نمي دونم...نمي دونم"
--(موكد و دستوري)" فكر كن!..."
نفسم رو با فشار بيرون دادم.
-"نمي بينم...اما حس مي كنم تو..."
نذاشت حرفمو كامل كنم
--"حس مي كنم...حس مي كنم...(عصبي)حس نكن...(آمرانه)فكر كن..."
-"به چي؟ بازيت گرفته اين وقت شب؟" (شب نبود، نزديك غروب بود).
--"فكر كن...به عدالت...به حقيقت... بهم بگو ...عدالت و حقيقت كجا همديگه رو قطع مي كنن؟

تا اومدم جواب بدم قطع كرد.

پ ن: زمان باعث التيام درد نمي شه...در بخشنده ترين حالتش درد رو كمتر و كمتر مي كنه.