شنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۹۵

خوشبختي

قبلاً همينجا بارها از مامانم نوشته ام؛
از خودش و سطح تعاملي كه هميشه با من داشته و هنوز هم داره؛ نقش مامان انقد در زندگي من پررنگه كه فكر مي كنم، حتي اگه نصف اين زمان رو تو زندگي براي خودش مي ذاشت، خيلي اتفاق هاي ديگه ممكن بود براش بيفته. 

يادمه كلاس اول و دوم دبستان كه بودم، مامانم ساعت ها بعد از مدرسه به طور خستگي ناپذيري پا به پاي من درس مي خوند. جدي اينكارو مي كرد!

يكي از كارهاش كه يادمه، جمله سازي و بازي با واژه ها و ساختن كلاژ بود. روزنامه رو جلوم مي ذاشت و مثلاً مي گفت همه واژه هايي رو كه توشون (س) مي بيني دورشون خط بكش؛ يا مثلاً تازه حرفي رو ياد كرفته بودم و ساعتي رو بين كارهاش مي ذاشت به بريدن واژه هاي تيترهاي بزرگ روزنامه و چسبوندنشون روي مقوا كه من تكرارشون كنم؛ جمله سازي هاش هم كه شبيه داستان هاي كوتاه بود. جوري شده بود كه معلمم دفتر مشق شبانه منو مي گرفت و از روي اون به بقيه ديكته مي گفت...

بعدها، چند سال بعد، سال دوم دبيرستان يه معلم ادبيات داشتم به اسم خانم شمس. 
بچه ها سال بالايي و سال پاييني يه خانم شمس مي گفتن و بعد همه با هم ماستاشونو كيسه مي كردن؛ در اين حد جدي، صبور و در برابر ادبيات سختگير و حساس ... انقدر كه حتي يك جراح امروزي ممكنه در برابر بدن بيمارش اين سختگيري و حساسيت رو نداشته باشه.

الان كه دقيقاً بيست سال از اون سال گذشته، تازه مي فهمم اون حجم تاكيدش تو كلاس بر تجزيه و تركيب واژه ها در جمله به خاطر چي بود. انقدر كه اين خانم نازنين نقش هاي هر واژه و رابطه اش رو با بقيه واژه ها توضيح مي داد، درگير معني و منظور شاعر و نويسنده نمي شد.

راستش حالا بعد از اين همه سال مي فهمم كه چرا من وقتي دارم چند خط ساده مي نويسم، مي تونم، ناخودآگاه به تاثير واژه ها بر فكر مخاطبم هم فكر كنم. 
اينكه تو موقع نوشتن روح و ذهن مخاطبت رو جلوي  چشمت بياري، به اين معنيه كه ياد گرفتي چه واژه اي  رو بايد كجا به كار ببري و بتوني توضيح بدي كه چرا .

عصري كوبيده و له برگشتم خونه؛ از شدت فشار عصبي دل و روده ام بهم ريخته بود. اينكه چيزي رو ندوني و بخواي كه ياد بگيريش، يه حرفه و اينكه چون پول توش نيس، داستان رو به مسخره بازي و شوخي بگذروني يه حرف ديگه. 
امروز موضوع بحث من از اساس تغيير كرد. جداي حواشي كلاس، موقعيت طوري شد كه با مديرم به اين نتيجه رسيديم، به جاي اينكه ويرايش يه نامه اداري رو توضيح بديم،  بايد چند مرحله عقب تر بريم و ساختار جمله و نقش واژه ها در جمله ها رو از ابتدا آموزش بديم تا شايد بتونن تازه نوشتن چند جمله ساده و مرتبط رو ياد بگيرن. 
"البته اگه بخوان و براشون مهم باشه" و بعد از اين مرحله تازه به داستان نشانه گذاري برسيم.

داشتم فكر مي كردم، گاهي بعضي آدم ها شانس اينو دارن كه آدم هايي رو در زندگيشون تجربه كنن كه ممكنه در زمان ها و مكان ها و موقعيت هاي ديگه هرگز كسي چنين شانسي رو نداشته باشه.

پ ن.:
سر كلاس فهميدم، شايد هرگز معلم خوبي نشم، اما پيشتر حتماً شاگرد خوبي بوده ام؛ 
همه اين ماجرا بهانه شد براي اينكه تصاوير روزها و حرف هاي آدم هايي كه بي منت برام وقت گذاشتن، توي سرم بچرخه و من بارها به خودم بگم: 
*چه آدم خوشبختي هستم كه شانس چنين تجربه هايي رو تو زندگي سي و چند ساله ام دارم*