سه‌شنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۹۵

الان چند روزه درگير ماجراي مسخره  يه دختر و پسر بلاتكليفم...
اوضاع جوريه كه ديگه حتي نمي خوام بفهمم كدومشون راست مي گن كدومشون دروغ؛ بدتر از همه حرف ها و نظرهاي اين دور و بري هاست.
ماشاءا... همه هم متخصص... همه هم غم عشق و خيانت چشيده... همه هم فيلسوف و پير دير و خراباتي

دختره امروز داشت برام تعريف مي كرد چند شب پيش چه فحش هاي اس ام اسي و تلگرامي نثار هم كردن و سر چي...

قبلا چند ماه پيش با پسره صحبت كرده بودم؛ مي گفت به خاطر خودش دارم كاري مي كنم كه بهم وابسته نشه؛ همه چي بهش گفتم جز اينكه تو كه اوضاع خودتو مي دونستي گه زيادي خوردي اينو كشوندي طرف خودت. (الان كه دارم فكر مي كنم مي بينم اشتباه كردم كه نگفتم و تو دلم موند.)
با دختره هم كه اين چند روزه  بعد نمايشگاه تا الان حرف زدم و بهش گفتم ببين پيش هر مشاوري بري بهت ميگه همه راه هاي ارتباطيتو ببند چون اين آدم با بلاتكليفيش قانون ٨٠-٢٠ رو واسه تو نداشته و تو از نظر رواني فقط معتادش شدي. نشين پاي اس ام اس بازي و پي ام هاش؛ بلاكش كن.

عصري داشتم ميومدم خونه، خسته بودم؛ غذاي بدي هم خورده بودم دل و روده ام بهم پيچيده بود. انقد بد بودم كه حتي بچه ها بهم گفتن بيا تا يه جايي برسونيمت، گفتم مي خوام پياده برم، حوصله شلوغ بازي و شرح شكست ها و تجربه هاي عشقيشونو نداشتم.
سر كوچه حالم بهم خورد. فقط تونستم يه بطري آب بگيرم و يه دربستي و خودمو برسونم خونه.
الان كه دارم اينو مي نويسم داشتم به خودم مي گفتم: تو كه از شنيدن شرح حال دو نفر اينطوري آب و روغن قاطي مي كني، روانشناسي خوندنت چي بود؟؟؟