جمعه، مهر ۰۲، ۱۳۹۵

درد بي دردي

يه وقتايي كه نگراني هامو مي نويسم تا ذهنم آروم بشه، بعدش كه مي خونمشون به خودم مي گم: عجب چرندي!!! تو خجالت نمي كشي؟؟؟ اينام شد مشكل؟؟؟

١) 
فكر مي كنم، اعتماد به نفسم به شدت پايين اومده؛ دقيقاً تو تمام اتفاقاتي كه اطرافم ميفته اينو حسو دارم.
رئيسم پريروز بهم مي گفت، تو خيلي واسه من عزيزي. اين حرفيه كه اكثراً در مورد تو بهم مي گن. اما مي خوام بهت بگم با اينكه تو كار تك نفره عالي هستي، ولي بايد ياد بگيري كار گروهي انجام بدي. به اختيار خودت دفتر و آدما و هزينه هاشو منيج كن؛ بايد بتوني با اينا كار كني!!! بهشون بگو چي كار كنن. ازشون بخواه.
😕😑
واقعاً نمي دونم چرا فكر مي كنه من ذاتاً آدم منزوي و گوشه گيريم؛
من فقط زياد حرف نمي زنم. يعني تا مجبور نشم، حرف نمي زنم.

هفته گذشته تو اوج رفت و آمدها و شلوغي دفتر، تو بدترين شرايط روحيم، به اين فكر مي كردم كه سابقه كاري و تجربه ارتباطم با آدما نبوده كه اداره داخلي دفتر رو سپردن دستم؛ مي خواستن منو از لاك خودم در بيارن و كارهايي رو كه دست من بوده رو بسپرن به بقيه كه اونا از بيكاري دربيان.
بعدش به خودم گفتم، جمع كن خودتو مشنگ! كدوم كارفرمايي وقت و پول اضافه داره واسه مشكلات روحي و رواني و خوددرگيري هاي كارمنداش؟؟؟

٢)
يه چيزي كه به شدت آزارم مي ده شلوغيه؛ پنج تا دختراي دور و برم به شدت شلوغ و پرحرفن. كنترل كردنشون برام مصيبت شده. 
اين يه نمونه اش:
يه پيرمرده راننده آژانسه، آويزون يكيشون شده و چپ و راست براي جلب توجهش كاراي عجيب و غريب مي كنه. چند روز پيش برداشته دو تا از اين گلدوناي شيويدي براش آورده (دقيقا به طول و عرض و ارتفاع نيم متر). اين دخترام دسته جمعي اسگولش كردن و كلي  سر اين موضوع دستش انداختن. اينش به من ربطي نداره اما ورداشتن گلدونا رو گذاشتن روي لبه پارتيشن ها. منم يه مرضي دارم، خودم بهش مي گم: *فوبياي جاي شلوغ* روانم مي ريزه بهم وقتي روي ميزا شلوغ و درهم باشه. تپش قلب مي گيرم.
چند روز پيش همين دختره داشت تلفني با پيرمرده صحبت مي كرد، از پشت ميزم بلند گفتم، حواست باشه، آت و آشغال دوباره برداره بياره، همونجا مي كوبم تو سرت، گفته باشم. خيلي جدي و واقعي گفتم، ولي ديدم همشون يهو زدن زير خنده.

فردا بايد يه فكري به حال اين گلدونا بكنم. به اين خز و خيلا باشه، اونجا رو مي كنن، آشغال دوني.