پنجشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۹۵

مدرسه

" نظم از آزادی زاده می شود، اجازه دهید کودکان براساس طبیعت خود آزادانه رشد کنند"                                                                                                  

ماریا مونتسوري
☘☘☘☘☘

مهر ماه كه ميشه یکی از بزرگترین خوشحالی ها و لذت بخش ترين لحظاتم فكر كردن به اينه كه ديگه مجبور نيستم اول مهر برم مدرسه؛
اين يه حقيقته كه اين روزها توي زندگيم وجود داره و دارم با غرور بهش فكر ميكنم و بعدش هم يه نفس راحت مي كشم.

اولين بار كه با معلم ديني درگير شدم اول راهنمايي بودم. با اومدن مامان و تعهد و اين چيزا آدم نشدم. خرداد بهم داد ٤؛ تمام تابستون اون سالمو خراب كرد كه بفهمم ١٤ بوده و دهگانشو يادش رفته بنويسه. 

بعداً از شانسم همون آدم شد معاون دبيرستاني كه مي رفتم. وچه عذابي بود كه هر روز بايد مي ديدمش و سعي مي كردم تو صورتش چنگ نكشم و چشماي زاقشو در نيارم. 

يادم مياد اون روزا براي اينكه زنده بمونم، سه تا كار كردم: 
يك- تو هيچ برنامه اي شركت نمي كردم، نه اردو، نه جشن، نه ختم، نه زيارت عاشورا، نه روضه و ورزش و مسابقه
دو- سوال كردن رو به كلي گذاشتم كنار
سه- تمرين كردم كه به وقتش نه بشنوم و نه ببينم

اين ها باعث شد كه تو پرونده اعتقاديم نوشته بشه، بي تفاوت رو به منفي؛ حتي يادم نمياد اينو از كي شنيدم و چه عكس العملي بهش نشون دادم؛ اما قطعاً باعث شد تا مدت ها از خودم بپرسم، *آيا اين عبارت من بودم؟؟؟*

دانشگاه كه قبول شدم، چند ترم اول باورم نمي شد اين منم و اين نمره ها و اين ترجمه ها و تحقيق ها و داستانا و تلخيص ها مال منه. تا مدت ها تو اوج به به و چه چه ديگران، فكر مي كردم، همه شون شانسين و از زير دستم در رفتن.

از زماني كه سر كار رفتم، به خودم فهموندم كه "بايد" خودم باشم و تو هيچ قالبي نرم مگر اينكه انتخابش كرده باشم. از اين به بعد، هر وقت به عقب بر مي گردم و گذشته رو نگاه مي كنم، هيچي حتي يادآوري بدترين اشتباهاتم برام آزاردهنده نيست؛ *اما دلم هرگز براي مدرسه تنگ نميشه*.

پ ن.:
١)
كسي چه مي دونه:
يه "نمره تك" ناقابل مي تونه يه بچه ١٠-١١ ساله رو تا مرز بي آبرويي و خودكشي برسونه؛ 
يا بعدترها، چرا تو يه روز سرد زمستوني هنوز هم عذاب وجدان مي گيري كه روسريتو تو كاپشنت مي ذاري يا زيپ كاپشنت رو مي بندي؛ 
يا چرا وقتي داري كفش كتوني و جوراب مي خري، دلت ضعف مي ره واسه كتوني و جوراب سفيد اما يه رنگ ديگه برمي داري؛ 
يا وقتي تو روزاي تعطيلت كتاب مي خوني، فكرت مي ره يه جايي كه بعدش از خودت مي پرسي، اين كتاب چي داشت كه به خاطرش اخراج شدي
😶

٢) 
به خاطر چيزي كه هستم، مديون مامانمم.