جمعه، شهریور ۱۲، ۱۳۹۵

بعد از يكسال و اندي برگشته كه همينجا بميره.
واقعيت ماجرا به همين تلخي و سرديه.

سختي ماجرا اونجاييه كه نه جذبه اش، نه مديريتش، نه جايگاه صنفي و سازمانيش، نه مال و نه داراييش و نه روابط خانوادگيش نتونسته و ديگه نمي تونه جلوي اين ماجرا رو بگيره.

تو اين مدت روزي نبوده كه كسي زنگ نزنه دفتر و حالشو ازم نپرسه و من متوسل به ندونستن شدم
حالا هم روزي نيست كه چشم روي هم بذارم و خوابي منو مرتبط نكنه به اين ماجرا...
شدم مثل كسي كه خودش داره جون ميده؛ همه خاطرات گذشته يكي يكي و بي دعوت ميان جلو و تهش بهم ميگن، خودتو بكشي هم كاري نميشه كرد.

نگرانم و هر لحظه منتظرم كه تلفني زنگ بخوره و بگن تموم شد.
دارم به لحظه اي فكر مي كنم، كه مجبورم آگهي تسليتشو بنويسم.
😕
كاش تا وقت هست برگرده همونجايي كه ازش اومده.