دوشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۹۵

بت

شوهر خاله ام از بچگي منو *محبوبه نازي* صدا مي كرد؛ طوري كه اين اسم از طرف همه فاميل مادريم رو من مونده؛ هنوزم هم تو خصوصي ترين و احساسي ترين موقعيت ها اسمم اينه.
بعدها وقتي با معرفيش رفتم سر كار، جذبه و قدرت تصميم گيريش و جايگاه تشكيلاتيش چنان منو احاطه كرد كه جرات نمي كردم، چيزي نه بيشتر از قالب خانم آشوري باشم و بمونم؛ در واقع نه او چنين اجازه اي به من مي داد و نه من پامو از حيطه رابطه كاريمون جلوتر مي ذاشتم. چنان براي من تصويري ذهني نه بيشتر از يك رئيس مقتدر و به روز رو ساخته كه همه اين سال ها به معني واقعي كلمه مجذوبش شده ام. جالبه انقد اين شكل از رابطه بين ما قوي شده كه چند باري خودش صداش به اعتراض بلند شده كه تو خودتو كنار مي كشي.

امروز بعد از نزديك يك ماه كه برگشته ايران، جرات كردم و براش اس ام اس فرستادم. براش نوشتم:
*سلام عموجان؛ ديروز شنيدم رفتيد دفتر خيلي خوشحال شدم. دلم براتون تنگ شده. ايشالا فرصتي پيش بياد ببينمتون. دوستتون دارم. مراقب خودتون باشيد*
چند دقيقه بعد برام نوشت:
*سلام عزيزم منم دوستت دارم مرسى از تو*

همين و نه بيشتر؛ حتي جرات نكردم، زنگ بزنم بهش.

پ ن.:
بعضي آدم هاي خاص زندگي با تو كاري مي كنن كه تاثيرش براي هميشه تو وجودت مي مونه؛ جوري كه دوست داري بتي كه برات از خودشون ساختن، همينطور عجيب، جذاب و دست نيافتني باشه.