شنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۹۵

آسفالت الهي


خيلي سخته بخواي با حرف زدن و گوش دادن كسي رو آروم كني؛ اونم وقتي كه مي دوني حرفاي اميدواركننده ات تغييري تو اصل يه ماجراي بحران زده نمي ده.

تمام هفته گذشته مي خواستم بهش اس ام اس بدم و از اوضاع و احوالش بپرسم، اما هر بار بي خيال شدم؛ به خودم مي گفتم: مگه تو كيشي؟

امروز حدود ساعت ١١ داشتم تو گوشيم دنبال چيزي مي گشتم كه ديدم يكساعت قبلش تو تلگرام پيغام داده: سلام، خوب هستي؟ انشاالله هفته خوبی شروع کرده باشی.
براش نوشتم: سلام، صبح به خير؛ مامانت چطوره؟
نوشت: حالش جالب نیست.
نوشتم: عملش انجام شد؟ هفته پيش مي خواستم ازت پرسم،اما گفتم شايد نخواي در موردش صحبت كني؛ ولي نگرانش بودم.
نوشت: عملش کردن، ولی تومور زیاده شده؛ دکتر هم میگه کاریش نمیشه کرد، اگر دست بزنه احتمال رفتن تو کما داره.
يخ كردم.
اصلاً نمي دونستم چي بايد بگم؛ من خودم به شدت بچه مامانيم؛ برام درك و شنيدن چنين چيزي هولناك بود.

نوشتم: حالا بايد چي كار كرد؟ شيمي درماني؟
نوشت: اره ولی ضعیف شده بدنش. چه حکمتی داره قربون کرامت و بزرگیش نمی دونم.
نوشتم: ايشالا كه جواب بده، فقط بايد قوي باشي.
نوشت: برای شیمی درمانی به نظرت کسی جز من هست ؟ همشون دنبال کار و شغل خودشون هستن. اینجور جاها تنهایی باید پیش ببرم. برام دعا کن کم نیارم.
نوشتم: نگران نباش. اين موقع ها فقط بايد يكي تصميم بگيره. مهم نيس؛ هركسي خودش بايد شعورش برسه و وظيفه شو بفهمه.

چند دقيقه بعد زنگ زد به گوشيم؛ فكر مي كنم يك ساعت بيشتر حرف زديم؛ بيشتر اون گفت و بيشتر من شنيدم. در مورد مصاحبه هايي كه رفته بود برام تعريف مي كرد و قراري كه فردا و پس فردا داره... از مامانش؛ از خواهر و برادرش؛ از پدرش كه سعي مي كنه قوي باشه ولي يهو تو ماشين مي زنه زير گريه...

گفتم: الان كجايي؟ 
گفت: اومدم خونه با سوپروايزر بخش بحثم شد؛ اتاق خصوصي و يه تخته اومده مي گه مرد نبايد تو بخش زن ها باشه؛ زنگ زدم به دكتره گفتم حاليش كن تا اون روي سگ من بالا نيومده... منو فرستاده خونه به زور؛ اومدم خونه چشمت روز بد نبينه...
گفتم: ديگه چي شده؟
گفت: لوستر برنزي وسط حال خود به خود اومده پايين، طوري كه سنگ هاي كف پوش ترك خوردن
گفتم: يعني چي؟
گفت: نمي دونم؛ اين چهار ساله اون بالا بوده؛ هيچي نشده؛ اومدم خونه سرايداره تا منو ديد، بهم گفت مهندس ديشب يه چيزي تو خونتون تركيد. اومديم بالا ديديم اوضاع اينطوريه؛ ولش كردم به حال خودش؛ اومدم اينور.
گفتم: خدارو شكر كسي خونه نبوده 
گفت: چي بگم؛ همه چي پشت سر هم داره بد مياد؛ كارم ، مامان، اوضاع خونه، من به كسي بد نكردم به خدا؛ حق كسي رو هم نخوردم كه يهو اوضاع بهم ريخته...
گفتم: حرف بي خود نزن؛ نشين تو خونه به فكر و خيال؛ باور كن... باور كن همه چيز اين دنيا موقتيه... جز اون چيزي كه به خودت مربوط ميشه. فقط صاحب هموني
گفت: مي دونم؛ منم بيكار نشستم. كلي آدمو اين چند وقته ديدم كه اين دو سه تا موقعيت كاري درست شده
گفتم: دقيقاً كار درست همينه... تلاشتو بكن كه بعداً سرتو بالا بگيري پيش وجدان خودت...

پ ن.:
١)
گاهي اوقات درست وقتي كه فكر مي كني دنيا داره تموم ميشه، راه جديد ... روزنه تازه خودشو نشون مي ده... ولي به قول مامان خانم، خدا هيشكيو اينطوري امتحان نكنه؛ اين اسمش امتحان نيس؛ خمير كردنه!!!
٢)
كاش كار بيشتري از دستم بر ميومد.