یکشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۵

قاراشميش

عصر يه مسيري رو تا خونه پياده اومدم؛ تو راه داشتم به حرف رئيسم در مورد نوشتن فكر مي كردم؛ ديدم راست ميگه؛ 

مني كه ركور نوشتن ٢٥٠ تا نامه تو يه روز رو داشتم، الان مي خوام پيش نويس  نامه هامو بنويسم و بدم يكي ديگه تايپ كنه، هنگ مي كنم. قبلاً مثلاً بهم مي گفتن فلان نامه رو  ... جيك ثانيه بعدش پيرينت و امضا شده داشت ارسال مي شد؛ الان نامهه پيوست يا ارجاع داشته باشه، اولين نفري كه عزاشو مي گيره، خودمم؛ چون كسي اونجا غير از خودم نامه ها و گزارش ها رو نمي خونه
😭😭😭

بلد نيستم هنوز به بقيه بگم چي كار بكنن چي كار نكنن؛ به جايي كه صداشون كنم بيان پشت ميزم، كارو تحويل بگيرن، من ميرم پشت ميزشون؛  كارم كه دارن، جلو مراجع هام به اسم اول صدام مي كنن و من هنوز نمي دونم بايد بهشون تذكر بدم يا نه؛  اما عصباني مي شم و نمي تونم نشونش بدم.

*بيشتر وقتم به حرف زدن و توضيح دادن مي گذره تا فكر كردن*
*تو چنين وضعيتي نوشتن تو قالب رسمي برام معضل شده؛ در حاليكه قبلاً اصلا چنين مشكلي نداشتم*

الان داشتم با خودم فكر مي كردم چي مي شه وقتي دارم تو شلوغي روي كاغذ مي نويسم كه بدم برام تايپ كنن، اولش حس موجود خنگي رو پيدا مي كنم كه هيچي بلد نيست🤔

بعد اينا يادم اومد:

***
صبح دقيقاً دوساعتم تو آبدارخونه گذشت (خدا هيچ موجودي رو گير يه آدم "ورراج"  و "كوتاه نيا" و "غر زن" نندازه؛ چند بار اومد تو دهنم سرش داد بزنم "همينه كه هست"؛ بعد يادم مي افتاد كه اصلا. پيشنهاد خودم بود كه بياد زير نظر يه نفر و از يه نفر خط بگيره و سر همين پيشنهاد بستنش بيخ ريش خودم. از نظر من كثافت اون آبدارخونه رو برداشته و اگر بخوام به روش خودم اونجا رو درست كنم، بايد يه ليست بلندبالا بدم كه بخرن و نمي خوام الان اينكارو بكنم.😢)

***
بعدش تا اومدم خودمو جمع كنم و برم سر كارتابلمو و تقسيم كاراي بچه ها، يه نفر اومد دنبال مشكل صادراتيش كه گمرك براش حكم زده بود گريسش ٤٠٪ با نفت گاز مشابهت داره و رسماً قاچاقچيه)
😖
هيچي ديگه اول صبحمون با گمرك نازنين شروع شد

***
بعد مهندس داره مي ره مسافرت تا دو هفته  هم نيست،  اونوقت دفتر شده مثل آخر سال بانك ها؛ اين ميره - اون مياد؛ وسطش هم بروس هي مياد مي گه: آب ببرم؟ ... چايي بذارم؟ ... ناهار مي مونن؟ ... خرما نداريم... بيسكوييت رژيميمون تموم شده ها!!! ... اسكاچ مي خوام....سيب هايي كه خريده انباريه... هلوهاش سفته... 😶

***
پرونده عضويت برام مياد؛ بعد يادم ميفته كه ديگه نبايد كار اجرايي بكنم و بايد بدمش به دختره كه مسئول كميسيون ها شده؛ و اين يعني اول مصيبت... 
بعد از ٥ سال كار هنوز نمي دونه فرق شركت توليدي با صادراتي چيه... شناسه ملي چيه... كد اقتصادي رو كجا نوشتن... كارت بازرگاني چه شكليه... (تهيه كاور يك عدد پرونده عضويت يك ساعت وقتمو گرفت با يك عالم سوال، آخرم مديرعامله زنگ زد گفت نمي تونم بيام پروندمو بذارين واسه ماه بعد؛ دختره هم از خداخواسته پرونده رو نصفه پرت كرد يه گوشه)

***
بعد دو خط نامه نوشته بودم، يهو چشمم افتاد به گوشيم؛ فكر كردم دارم اشتباه مي بينم؛ بهش يه كم خيره شدم ديدم  رئيس بزرگ داره زنگ مي زنه به گوشيم؛ اين زنگ زدن ها تازه شروع ماجرا بعد از سي و يك شهريوره.

***
تا كار رئيس بزرگ انجام شد؛ مهندس صدام كرد برم تو جلسه؛ چند تا كار واسه زماني كه مسافرته بهم گفت كه پيگيري كنم و جلسه هاشو بذاريم.

***
داشتم كارتابلمو چك مي كردم، اومدن بهم گفتن يكي از بچه ها فشارش رفته رو ١٨؛ 😱 تا بردنش دكتر و آمپول و دوا درموننش كردن، دوساعت هم كار اون طول كشيد.

***
اخر ماه و وقت حقوق و بيمه ماليات بچه هاست؛ دخالت كردن من به صورت مستقيم الان درست نيست؛ فقط با مالي هماهنگ كردم كه از اين ماه بچه ها حداكثر تا سي ام حقوقشون واريز شده باشه.

پ ن،:
١)
مطمئن نيستم اين شلوغي ها موقتين يا قبلاً هم همين وضع رو داشتيم و من متوجهش نبودم. تا دوهفته پيش اصلاً چنين وضعيت درهمي نداشتم؛ تو اين دو هفته عمده وقتمو زمان بندي ها و حكم هاي ماموريت و ترتيب و تنظيم كاراي دبيرخونه گرفته.

٢)
اگه بخوام انتخاب كنم، كار دفتر و جلساتش اصلا برام مشكلي نيست؛ مشكل اصليم آبدارخونه و تداركاته. 

٣)
يعني خودنويسم تنها دلخوشيم تو اين وضعيت قاراشميشه.