پنجشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۹۵

قاب عكس

داشتم يه پست +ای لیا رو تو فيس بوك مي خوندم، كه حواسم رفت يه جاي ديگه
https://www.facebook.com/iliya.ali.M/posts/1030020380452559


گاهي شبي - نيمه شبي بيدار مي شدم، مي ديدم يك عالم متن نوشته و تو فاصله اي كه من خواب بودم و نمي تونستم جواب بدم، فرستاده برام.
اون موقع ها فكر مي كردم براي اينكه حرصمو دربياره يا حتي صدامو، اينا رو مي نويسه؛ اما الان كه حرفاشو به خاطر ميارم، بدون اينكه تحليلشون كنم مي گم: 
راست مي گفت. 
راست مي گفت.

يه بار نوشته بود، مردن مگه چيه كه تا ازش حرف مي زنم انقد وحشي ميشي؟ آدم ازت مي ترسه خو. 
به نظرم خيلي وقت نبود كه خوابم برده بود، اول حرفاش بود... كلمه مردن رو كه ديدم، بقيشو نخونده، نوشتم: باز شروع كردي؟
نوشت: صبر كن...
برام نوشت كه يكي از دوستاش يه گل خوشبو رو تو صحرا خورده و بر اثر مسموميت مرده.
(هميشه همين طوري ام؛ وقتي خبر مرگ جوون ها و بچه ها رو مي شنوم از تو خالي ميشم؛ اين اواخر كه براي دفن پيرترها هم رفتم، همين حال بهم دست داد؛ نمي تونم توصيفش كنم اصلا؛ مخصوصاً مراسم تلقين خارج از سطح درك و تحملمه. به نظرم خيلي نااميد كننده و سنگدلانه است. اين وقتا ناخودآگاه به يه گوشه خيره مي شم و خفه خون مي گيرم. بي گريه، بي جيغ و داد، بي ناله و نوحه)
بگذريم؛
بين حرفاش وقتي داشتم سعي مي كردم ذهنشو از موضوع منحرف كنم. يهو نوشت: 
نكنه منم سمي ام؟؟؟؟!!!!
گفتم: چرت نگو
نوشت: هستم
گفتم: بس كن. يه اتفاقي بوده. ظرف زندگيش همين بوده. عجبا!!!
نوشت: نگرفتي
(مي دونستم دوباره مي خواد بگه من زندگي تو رو تلف كردم و از اين حرفا)
گفتم: ولش كن.
حوصله جر و بحث هم نداشتم. اما چند دقيقه بعد دوباره نوشت: از مردن بيشتر وحشت داري يا اينكه شاهد مرگ عزيزت باشي؟؟؟
گفتم: هيچكدوم. از اينكه حسرت لحظه هايي رو بخورم كه از دستشون دادم. آدم نبايد زندگيشو فداي چهارچوب هاي ذهني  و احتمالات و حدسياتش كنه. اينكه چون ممكنه فردا بميري، پس بي خيال زندگي امروزت بشي، يعني از دست دادن امروز. بعد اگه فردا شد و نمُردي، حسرت ديروزه كه رو دلت مي مونه.

چقدر اين حرف ها اين روزا برام خالي و بي معنيه؛ گاهي از همه يك آدم تنها يه تصوير برامون مي مونه؛ شايد آخرين تصوير...
تصوير چشم هايي قهوه اي در يك صورت خسته؛ لب هايي كه  ديگه نمي خندن و پيراهني به رنگ آسمان؛ همه در يك قاب چوبي.