جمعه، شهریور ۲۶، ۱۳۹۵

فرار

مدت ها بود خواب ترسناك نديده بودم
اونم با اين همه تنوع فضايي و سايه و روشن

اولش تو منطقه جنگي جايي نزديك مرزهاي عراق بودم و بعد (تو يه لحظه كوتاه كمي اونطرف تر) بندر هرمزگان ( هرمزگان بود چون هر وقت احساس مي كردم گم شدم، يهو از روي زمين بلند مي شدم و مثل كسي كه داره از رو نقشه نگاه مي كنه كه بفهمه كجاست روي زمين و جاده ها و بندر نگاه مي كردم) و بعد  دريا و بعد بندر.

همه آدما داشتن به يه سمتي فرار مي كردن 
اون وسط مردي رو ديدم كه  با لباس سربازي روي زمين افتاده و صورتش خورده شده...خون رو صورتش دلمه شده بود.
يه سريا هم از شدت خستگي مرده رو زمين افتاده بودن و حركت نمي كردن

تو اين هير و ويري يه دكتره داشت از مردم بدبخت پول مي گرفت تا درمونشون كنه و اينو از صحبتاي پشت تلفنش كه داشت كثافت كاريشو واسه كسي تعريف مي كرد، فهميدم.

دو تا سرباز هم بودن كه باهاشون درگير شده بودم و مي گفتن تو حكم فرمانده رو نداري كه بخواي چيزيو هماهنگ كني و ما هم گوش بديم.

بين اون دكتره و سربازا در رفت و آمد بودم اما زورم نمي رسيد بهشون؛ حكم كتبي ازم مي خواستن.

آخر سر گوشي بي سيم رو از يكيشون گرفتم و داشتم با عصبانيت ماجراي اين بدبختي رو براي اون فرماندهه (كه بهش مي گفتن سروان) توضيح مي دادم كه يهو صداش قطع شد... 
بعد نگاه كردم ديدم فضا هم عوض شد؛ از وسط اون بيابون و ازدحام آدم هاي در حال فرار و مرده و بي حال حتي، فضا مثل تو فيلم ها فيد شد به فضاي شهري.
تو نگاه به اطراف ديدم جايي درست تو خيابون تخت طاووسم. درست كنار همون ساختمون بانك سپه سر قائم مقام ( زمان جنگ اون ساختمون خرابه فروشگاه كوروش و سه طبقه زير زمينش پناهگاه بود و من غير از يكي دو بار اونجا و توي اون تاريكي ها و راه پله هاش نرفتم) به اطراف نگاه كردم ديدم پنج شش نفر كه دو تاشون قطعاً زن بودن و مردها هم لباس هاي سربازي آستين كوتاه، اتو كشيده (با خط اتو روي آستين ها) و تميز و شلوارهاي تيره رنگ به تن داشتن و ريش نداشتن و سبيل هاي ماركسيستيشونو فقط يادمه، دارن تعقيبم مي كنن؛ يه سري مدرك و كاغذ و آلبوم تو دستم اومده بود (نمي دونم از كجا) كه توي يه كيسه پلاستيك پاره گذاشته شده بودن و منم همه جا با خودم مي بردمشون...

از اينجا به بعدش دنبال مخفي شدن بودم كه پيدام نكنن. اما هر جا مخفي مي شدم - تو هر حفره اي حتي - يهو يه نوري ميومد و مخفيگاهم از بين مي رفت... حس بد و ترسناك از همينجا شروع شد... قبلش فقط عصباني بودم از يه وضعيت انساني سخت اما الان خودم در خطر بودم... 
انگار مي دونستم اينا باعث لو دادن بقيه شدن و الان دارن نقشه مي كشن (واسه كي يا چي نمي دونم، شايد واسه من يا اون مدارك) آواره زيرزمين ها و راه پله ها و راهروها و دالون هاي بي سر و ته شده بودم با يه كيسه پلاستيكي كه توش كلي مدرك بود و وسط فرار و حركت من صداش در ميومد...

آخرش اومدم از شر كيسه خلاص بشم و بندازمش يه گوشه، يكي از زن ها منو پيدا كرد. بهم گفت نترس مي توني طبقه بالا تو اتاق من بموني. بعد وقتي داشت منو از راه پله شيك و پر از نور خونه ( كه تضاد زيادي با فضاي فرار من داشت) بالا مي برد كه به اتاقش برسيم، بقيه اون مردهايي كه داشتم ازشون فرار مي كردم رو سر يه ميز پر از خوراكي و شمع ديدم كه با خنده به من نگاه مي كردن و زن منو تو همون حالت از پله ها بالا مي برد.
تو فاصله اي كه داشتم فكر مي كردم "من كه داشتم از دست اينا فرار مي كردم، حالا چي شده كه بايد باهاشون غذا بخورم؛ از من چي مي خوان؛ اينجا كجاست" از خواب پريدم.
😶