چهارشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۹۵

گاهي چقدر فكر داري و حس مي كني چقدر دست هايت از لمس فكرهايت دورند
و مي ترسي
اگربيدارباشي ازترس هايت فرار مي كني اما در خواب چاره اي جز تسليم نداري
ديشب خواب ديدم زلزله آمده و من درآسانسور بودم
زندگي انگارهمين است
تو آسانسور را مي سازي كه ماشين خيالت را از چيزهايي راحت كند و درست در همان لحظه يك زلزله مي آيد و با هرچه در ذهن توست تقابل مي كند
به همين راحتي
در كسري ازثانيه
بي هوا
يهو
انكار نمي كنم كه ترسيده بودم
از تنهايي و ضعف خودم بيشتر از هرچيز ديگر
اما لحظه بعد تمام ذهنم را حضور كساني پركرده بود كه دوستشان داشتم
دوست داشتن نجاتم داد به همين راحتي
و ترسم را بُرد.