شنبه، آذر ۰۴، ۱۳۹۶

و من دیگر نمی خواهم این اتفاق بیفتد...

مثل رویایی هستی که هرگز فراموش نمی شود، اما بر مداري مدام و بي وقفه خودش را تكرار و پايان بندي اجباريش را برايم تعبير مي كند.

می دانی چگونه؟ 
تصور يك تكرار كار خيلي دشواري نيست. 
هوش زيادي نمي خواهد
حتي حافظه قوي
از پس تمام آن تكرار ها مي توانم تمام جزئياتش را از پيش مرور كنم و حدس بزنم.

درست مثل گاهی است كه
جایی در انتهای ذهنم يك روياي قديمي را براي بار چندم ديده ام و باور دارم، اين بار هم همه چیز فقط یک خواب بوده است؛
و قرار است مثل هر هر بار پس از تماشای آن بیدار شوم...
و کمی در رختخواب بغلتم
و خودم را راضی کنم که از جایم بلند شوم
و صورتم را بشویم
و لباس بپوشم
و پشت میز کارم کنار پنجره بنشینم
و با نامه ها و واژه هایم سرگرم شوم،
همان وقت ها که دوباره به خانه بر می گردم
و دور خودم می چرخم
و شب هنگام سعی که می کنم که به خوابی بی خیال فرو بروم؛
و تو قرار است هر بار پس از تماشای آن باشي و زندگی کنی...

آري؛ همين تو
همين تو
مثل رویایی هستی که هرگز فراموش نمی شود؛
رويايي كه درست در همان انتهای ذهنم
هر روز، هر روز و هر روز با آن زندگی می کنم
و هر روز، هر روز و هر روز به آن فکر می کنم
و هر روز، هر روز و هر روز با فکر آن به خواب می روم
و هر روز، هر روز و هر روز با فکر آن بیدار می شوم
و هر روز، هر روز و هر روز آرزوي مي كنم پايان اين رويا تغيير كند؛
اما نمي كند.

آري؛ همين تو مثل رویایی هستی که هرگز فراموش نمی شود؛
و خودت می دانی که این رویا یا اتفاق هر چه که هست، هر روز اتفاق می افتد؛
هر بار بي تغيير؛

و من 
هر روز که از خواب بیدار می شوم به خودم مي گويم دیگر نمی خواهم حادثه تو از نو اتفاق بیفتد.