دوشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۹۶

بهم گفت: می خوام یه چیزی بهت بگم ...
حس کردم داره سبک سنگینش می کنه. نگاهش کردم.
گفت: بیین همیشه که من اینجا نیستم، اما تو حالا حالاها زمان داری و باید کار کنی. پس باید یه کم سیاست داشته باشی.
گفتم: دارید در مورد امروز می گید که زدم تو برجک فلانی؟
نگام کرد. هر وقت که احساس می کنه، الانه که بریم تو فاز پشت سر گویی یا سکوت می کنه یا حرف رو عوض می کنه. این بار سکوت کرد. 
ادامه دادم: می دونید من بدم میاد طرف منو بکنه ابزار اطلاعاتیش برای منافع خودش. احساس کنم پاشو داره از گلیمش جلوتر میذاره، دمشو می چینم.اگر هیچی نگم اما ناخودآگاه از صورتم می فهمه غلط زیادی کرده. زنگ زده به کارمند من زیر زبون کشی کرده، انتظار داره، بهش بخندم؟؟؟
گفت: اینطوری پیشرفت نمی کنی.
گفتم: من روزی ۱۴ ساعت دارم کار می کنم، اونم تو مملکتی که میانگین ساعت کاری ۲ ساعت هم نیس. اصلا اعصاب کسی که انگشت کنه تو جایی که بهش مربوط نیس رو ندارم. حداقلش اینه که گوش شنواش نمی شم.
گفت: اتفاقا زمانی که بتونی همین آدمو مدیریت کنی، می تونی باور کنی که مدیر موفقی شدی.