شنبه، دی ۰۹، ۱۳۹۶

خواب ديدم زلزله اومده
تو دفتر كارم بودم و چشمم به كليد زير ميز بود كه داشت مي لرزيد
بعد انگار خونه و دفتر يه جا بود يا به هم نزديك بود؛ دوستاي زمان مدرسه ام هم بودن، حتي پدر و مادر و خواهر و برادرشون
صداي پدر پژمان رو شنيدم كه گفت، بريم تو حياط مسجد. اونم بهش گفت، آخه به قيافه من مياد پامو تو مسجد بذارم؟؟؟
ولي من همونطوري وايستاده بودم كليد رو نگاه مي كردم
بعد كه به خودم اومدم تنها كاري كه تونستم اين بود كه يه جوراب بردارم و به يكي بگم كاپشنمو برام بياره. جوراب، اما هر كاري مي كردم پام نمي رفت.
يكي از يه طرف گفت شوفاژو ببند. گفتم، سرد ميشه.
همه دور هم تو حال خونه قديميمون نشسته بوديم و منتظر بوديم سقف بياد رو سرمون. 
به ساعت نگاه كردم. شش و ده دقيقه صبح بود و هوا هنوز تاريك بود.

من برگشتم تو دفترم. از شدت دلشوره فقط گفتم، خدايا يا همه مون بميريم يا هم زنده بمونيم. اينطور نشه كه يكيمون باشه و يكي نه. 
بعد تصوير رفت روي مامانم كه روي تخت خواب بود...

از خواب كه بيدار شدم، تازه ترس همه وجودمو گرفت. تازه لرزه ها و نگراني ها يادم اومد... بلاتكليفي و انتظار... رنگ ها و صداها... احتمال نبودن مامانم...درگيري هميشگي من با جوراب و كليد و پيچ شوفاژ و سرماي هوا...