سه‌شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۹۶

سرگيجه اين زندگي آنجايي تمام مي شود كه تو ديگر براي ادامه تلاش نخواهي كرد؛
آنجايي كه ديگر دنبال چيستي و چرايي ها نمي گردي؛
شايد نفس عميقي بكشي و بگذري.

مي داني 
گاه گاهي كه به تو فكر مي كنم، تمام حق هاي دنيا را به تو مي دهم؛ اما ديگر چيزي براي اثبات و شگفت زدگي ميان اين همهمه كور و بي دليل نمي بينم. 
بسامد صدا هميشه از حدي كه بالاتر برود، ديگر آن را نمي شنوي، اما درد و گيجي اش را حس مي كني
و تاريكي،
آنگاه كه به آن عادت كردي، بهانه اي براي تماشا نمي گذارد. اين را هم زماني مي فهمي كه روزنه را ميان تاريكي مي بندند تا عادت و خواب چشم ها بهم نريزد.
در ميان صورتك هايي كه از واقعيت تنها اسمي را نشان مي دهند، نمي تواني دنبال چيستي ها بگردي؛ آنوقت براي كاوش چرايي ها هم دليل نمي خواهي.

مي داني
گاهی دلم برای خودم تنگ می شود.
آشفته ام از این همه صورتك و اين هجوم لبخند زورکی...
مي دانم درست آن لحظه که می بُری از هر چه هست و نیست، ديگر دستت به خودت هم نمی رسد. و همين بر رنجيدگي ات مي افزايد.

گاهي كه دلم تنگ مي شود، آرزو مي كنم، گاش مي شد، دنيا بار ديگر با تو بخندد.